❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 81 رمان #بهشت_چادر 🔆
ارزو:ای بابا
من:۰ه کار داشتی اومدی حالا؟
ارزو:هیچی اومدم خبر مرگتو بهت بدم.
من:اه بی مزه بگو دیگه
ارزو:هیچی بابا بیا پایین باهم ایکس باکس بازی کنیم حوصلم پوکید.
من:ایکس باکس؟
ارزو:تو خونتون ندارید؟اصلا میدونی چیه؟بابا همین پلی استیشن خودمونو میگم.
من:میدونم تو خونمون داریم منظورم اینه تو با این سنت ایکس باکس میخوای بازی کنی؟
ارزو:اره اشکالی داره.
من:نه بیا بریم
باهم رفتیم پایین بابا و اقا جواد نبودن . مامان و رها خانمم تو اشپزخونه سبزی پاک میکردن. میلاد و علیم باهم حرف میزدن و مریم کنار میلاد نشسته بود.
رفتم جلو که علی و میلاد و مریم متوجه شدن.
مریم بلند شد و من رفتم بغلش کردم و با صدای بلند گفتم:
_سلام عشقم چطوری؟چه خبر یادی کردی ازما؟
مریم:سلام گلم خوبم تو خوبی؟من که همیشه اینجام.
از هم جدا شدیم گفتم: ایکس باکسو پایه هستی ؟
مریم:اووووم...اره.
من:بریم.
و بی توجه به علی و میلاد که بهمون نگاه میکردن نشستیم روی مبل سه نفری و و ایکس باکس روشن کردیم.
میلاد:سلاااام ما هم هستیم.
نیم نگاهی بهش انداختم و بعد به صفحه تی وی خیره شدم.
من:خب چه کنم بیا رو سر من.
ارزو:خب مریم جون من و حانیه یه دست میزنیم هرکی برد با تو بازی میکنه.
مریم:باشه.
در حال بازی بودیم گه گوشیم زنگ خورد.
بدون نگاه کردن بهش گفتم: مریم ببین کیه.
مریم گوشیمو برداشت بلند و گفت: نوشته فرهاد.
یهو علی و میلاد طوری برگشتن سمتم که گفتم گردنشون شکست.
دستپاچه دسته بازی رو پرت کردم رو پای مریم و بلند شدم.
من:بده من بده من
بعد موبایل و برداشتم و رفتم اون طرف تر.
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند_شیکپوشی_بستن_روسری🍓🦄
اینم یه مدل بستن روسری بدون گیره و سوزن ، شیک و عالی حتما ببین🧕