eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 『تلنگر 🌱』 آهـــــــــ...ـای آقاپســ..ـری ڪه راست راست تو ڪوچه خیابــــونا میری وچشم چرونــــی 👀میکنـــی وهردختــری رومی بینــی چشمت دنبالشه آهــــــ...ـای دختـــ....ـر خانــومی که باافتضاح ترین آرایش💅💄 وبدتـــرین لباسا 🧥میای توجامعه جوونای مــــردم روبه گنـــاه میندازی..👁 آهــــ...ـای جـــــوونایی که راحت از اَدا ڪـــردن نماز و روزه هاتـــ..ـون میگذرید😔 راحـــــت پای میـــزمشروب🍷 میشینی و تومجلــــس گناه پامیـــ..ـزاری👣 راحـــــت بادخترعمّــه وپسرخالـــه ودخترداییت میگی میخنـــدی و دست میدی.. 👨👩👩‍🦱👨👩‍ راحــــت بخـــــــاطر یه پسر ودختــر غریبه سر پدر ومادرت داد میڪشی...🗣😒 امــــــــــام زمـــــان(عج)ازدستت ناراحته...😞 فــــردای قیامت باید جواب اشکــای مهدی فاطمه(س)روبدیاااا...❌ فـــردای قیامت زهــرای سادات ازت میپرسه باامانتش چیڪـــارکردیاااا...❌ فـــــردای قیامت باید جواب سیلــی های ناحقی که به صورت دُردانه ی اهل بیت زدی بدیااا...❌ 📋بشین حساب کن باخودت ببین این گناه هایی که میکنـــی،بقول خودت این جوونــی کردنا،ارزش اون همه بدی کــردن به (عج) روداره؟؟؟😒😞 امام زمانتو به چی فروختـــی؟؟؟ به آرایشت؟💄 به زیباییت؟🧝‍♀ به نگاهت؟👀 به شهوتت؟💑 به عیش ونوشت؟🍷🥂 به ثروتمندشدنت با ربا ونزول خوری🔥؟ به چــــ🔥ـــــ🔥ــــــ🔥ــی؟؟ اگه تونستی راحــــ..ـت ازاین حساب کتابت بگذری به گنـــاه کردنات ادامه بده ولی بـــــدون آخرش میمیـــری⬛🔥☄ نوبت حساب کتاب خــــ💚ــــدا هم میرسه..✌✋. اینو یادمون باشه ک هممون یه روز دور یا زود می‌میریم. ♥❧ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
5⃣ دعای روز پنجم ماه رمضان ❇️ اللَّهُمَّ اجعَلنِي فِيهِ مِنَ المُستَغفِرِينَ 🔶 خدايا مرا در اين روز از توبه و استغفار كنندگان قرار ده ❇️وَ اجعَلنِي فِيهِ مِن عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ القَانِتِينَ‏ 🔶 و از بندگان صالح مطيع خود مقرر فرما ❇️ وَ اجعَلنِي فِيهِ مِن أَولِيَائِكَ المُقَرَّبِينَ 🔶 و هم در اين روز مرا از دوستان مقرب درگاه خود قرار ده ❇️ بِرَأفَتِكَ يَا أَرحَمَ الرَّاحِمِينَ‏ 🔶 به حق لطف و رأفتت اى مهربانترين مهربانان عالم 🎙 با صدای قاسم موسوی قهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالااااااوقت رمان بهشت چادرههههه💞😍🙏😍 پارت ۹۰ و ۹۱👇👇👇👇🌸🌈❤️
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 90 رمان # بهشت چادر🍦 با حس خارش بینیم دستمو اوردم بالا و بینی مو خاروندم. چند ثانیه بعد دوباره قلقلکم اومد.و دوباره بینیمو خاروندم. دوباره بینیم قلقلک اوند ایندفه محکم دستمو کوبوندم تو صورتم. من:اییییییی. بلند شدم دیدیم بغل تختم مریم از زور خنده پخش زمینه و یه پر هم دستشه. و اونجا بود که فهمیدم موضوع از چه قراره!! من: ای درد بگیری رو آب بخندی مردم ازاره مزاحم!!! مریم با خنده گفت: حرص نخور پوستت خراب میشه! از حرص یه جیغ فرابنفش یعنی میگم فراتر از فرابنفش کشیدم که یکی زد پس کلمو و گفت:ساکت باش بابا. به دو ثانیه نکشید مامان و مامان علی و بابا پریدن تو اتاق. یه لبخند مسخره زدم تندی دستمو سمت مریم گرفتمو و گفتم:همش تقصیر این بود! مریم جا خورد و گفت : نه نه تقصیر خودش بود. من:ای زهرمار دروغ میگی چرا؟ مریم:تو داد کشیدی من:خوب تو حرصمو در اوردی مریم:خب توهم بهم گفتی مزاحم من:چون تو قلقلکم دادی دیگه مریم: خب چه اشکالی داره من:خب چون اذیتم کردی تقصیر توعه مریم:خب من میخواستم بیدارت کنم من:خب مثل آدم بیدار می.... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای خنده جمع بلند شد. بهشون نگا کردم همه بودن از جمله خانواده علی. سریع سر و وضعمو درست کردم. میلاد با خنده گفت:چرا اول صبحی زده به سرتون هی خب خب میکنید خل شدید. مریم دستاشو زد به کمرشو گفت: ها حالا به من میگی خل اره؟من طلاق میخوام بدو! یکی زدم پشت کمرشو گفتم:ها چته رم کردی خواهر؟بشین سرجاتا. میلاد خندید و گفت:بیا خوردی؟ مریم حرصی زد پس کلم که دادم در اومد. بابا:بس کنید دیگه عین بچه ها شدیدا. بعد با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.مامان و مامان علی هم به پیروی از بابا با نارحتی رفتن. من:چیشد؟ میلاد با ناراحتی کنارم ایستاد و خم شد و دم گوشم زمزمه کرد: یادت که نرفته سر قضیه خواستگاری و ازدواج تو! نمیدونم چیمیشه واقعا. و بعد عقب کشید. ناراحت سری تکون دادم و چند بار اروم زدم رو شونش و درحالی که به سمت سروس تو اتاقم میرفتم زمزمه کردم:خدا بزرگه. و داخل دستشویی شدم. دست و صورتمو شستم و تو اینه به خودم نگاه کردم.من زیبایی خیره کننده ای ندارم ولی خب در حد خودم خوشگلم. من از خودرازی نیستم و پولمو به رخ نمیکشم. درسته کمی غرور دارم ولی مغرور و خودخواه نیستم. نمیدونم حکمت این ازدواج زورکی چیه ولی هرچی که هست حس خوبی بهش ندارم و واقعا گیج شدیم و نمیدونم چیکار کنم. واقعا باید برم و زورکی ازدواج کنم؟ یا ازدواج نکنم و بابا رو بدبخت کنم؟ میارزه؟ میارزه ایندمو بدم به پای اینکه ابرو و مال بابا از بین نره؟اصلا از پسره خوشم میاد؟حالا اگه ازدواج کردیم و بعد طلاق گرفتیم چی؟بشم زن مطلقه؟که همه بد نگاش میکنن؟یا اگه ازدواج کردیم و از پسره خوشم اومد و زندگی خوبی داشتیم چی؟ یعنی باید چیکار کنم؟چجوری بفهمم چه آینده ای در پیش رو دارم؟ اگه این پسره اینجوری که بابا میگه زورکی میخواد زن بگیره پس معلومه ادم درستی نیس.پس چیکار کنم من نمیخام شکستگی بابامو ببینم. با صدای در از فکر بیرون اومدم. میلاد:حانیه خوبی ؟ من:اره اره الان میام. هوفی از روی کلافگی کشیدم و با حوله صورتمو خشک کردم. درسته خوش خنده و خوشحالم اما خب از درون هم غم هایی دارم غم هایی که شاید ۴ ساله تو دلم موندن. ومن ذره ای نشون ندادم. از فکر بیرون اومدم و از دستشویی بیرون اومدم. به غیر از میلاد کسی تو اتاق نبود. میلاد:خوبی حانیه؟ من:اره داداش خوبم برو پایین الان منم میام. اومد جلو و گونمی بوسید و گفت:باش عزیز دلم منتظرم. و رفت . به سمت کمد رفتم و یه دامن بلند به رنگ قهوه ای و یه لباس گشاد (متوسط )و قهوه ای رنگ استین بلد پوشیدم شال هم به سرم بستم و رفتم پایین. همه توی نشیمن نشسته بودن. رفتم کنارشون و کنار ارزو روی مبل دونفره نشستم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 91 رمان ❤️ بابا نگاهی به جمع کرد و گفت: آقای زاهدی امروز تماس گرفت و گفت فردا شب میان واسه خواستگاری و ..... کمی مکث کرد و ادامه داد: اگه مخالفتی صورت بگیره و جواب منفی بشنوه دارایی مونو بالا میکشه. سکوت شد . خونه در سکوت مرگ باری فرو رفت. هیچ واکنشی نشون ندادم. هیچ عکس و العملی از خودم نشون ندادم و فقط به یکی خیره بودم.علی! خیره نگاهم میکرد و انگار هیچکدوم قصد نداشتیم نگاهامونو از هم بگیریم. ناگهان فکری بسرم زد. از این چراغا هست که زرد و بالای سر آدم روشن میشه از اونا روسم اومد (الکی مثلا) بگذریم . انگار همون فکری که من کردم و علی هم تو ذهنش بود. که یهو چشماش گرد شد و باهم یکهو از روی مبل بلند شدیم که همه به ما دوتا نگا کردن. علی:تو هم همون فکرو .... میکنی؟ انگشت اشاره به طرفش گرفتمو و تکون دادم:اره ... یعنی میشه که... یهو ساکت شدم. علی:اره البته اگه بابا جان(بابای من) اجازه بده. من:ولی اگه...بعدش نتونیم چی؟یا بگه بهم بزنید؟ علی:نمیگه من میشناسمش. یهو مجید گفت : ای بابا چرا رمزی حرف میزنید یکی بگه اینجا چهخبره؟ من و علی بهم نگا کردیم و سری تکون دادیم و من چشمامو بستم و باز کردم. علی نشست و منم نشستم و شروع کردم: من ... خب راستش فکری به ذهنم رسید که... میلاد مرید وسط حرفمو وگفت : خب خب چی چی بگو؟ من: دودقه دندون رو جیگر بزا دارم میگم خب داشتم میگفتم اره من فک کردم که اگه من با یکی از خودی ها خب یعنی راستش چیز کنم... مریم:چیز کنی؟ من:نه یعنی از...دواج کنم بهتره تا... یهو میلاد اخن کرد و پرید وسط و گفت: تو تو فکر میکنی.... نههههه حتی فکرشم نکن حانیه. من:چرا اینجوری که برای همه بهتره. میلاد:اونا میفهمن و باز میان سراغت. من:مطمعن باش نمیان چون اونا به یه دختر دست ...خورده... خب دیگه فک نمیکنن. میلاد ناباورانه خیره شد بهم و گفت:چی...داری...میگی؟ من تندی گفتم:نه نه منطورم اینکه اونا این جوری فک میکنن و در اصل یه چیز دیگس. بابا کلافه رو بهم گفت:دخترم چرا کامل حرفتو نمیزنی ؟چی تو ذهنت هست؟ نفس عمیقی کشیدم و بلند و رسا گفتم: اگه قرار باشه با کسی ازدواج کنم که نه دیدمش و نه ادم درستیه و آینده نامعلومی دارم پس کار دیگه ای میکنم من فک کردم که اگه با یه پسر آشنا از فامیل و مطمن ازدواج کنم اون ها بیخیال من میشن چون دیگه من یه زن شوهر دارم و وقتی که بیخیال من شدن من میتونم به راحتی طلاق بگیرم و یه شناسنامه سفید هم بگیرم که توش حتی مهر طلاق هم نداشته باشه ولی اون ها حتی انو نمیفهمن جون فک میکنن که من دست خورده ام و ازدواج کردم و بعد طلاق گرفتم دیگه سمتم نمیان. و حالا فقط میمونه کسی که من بخام باهاش سوری... یهو همه باهم گفتن:ازدواج کنی! من:درسته! میلاد:حانیه ریسکش بالاس اگه پسره طلاقت نداد چی؟ اگه اونا بازم بیخیال نشدن چی؟ اگه نشد شناسنامه سفید بگیری چی؟ من: اولا گفتم که یه پسر قابل اعتماد میخام و دومن مطمئنم بیخیال میشن چون از اون آدمای عوضی و سومن من آشنا دارم و میتونم شناسنامه سفید بگیرم. همه لحظه ای توی فکر فرو رفتن. خودم هم استرس داشتم و نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه ؟ و یا حتی نمیدونستم اینکه میخوام بگم با کی ازدواج کنم بد میشه یا ن؟ این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀