❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 91 رمان #بهشت_چادر ❤️
بابا نگاهی به جمع کرد و گفت: آقای زاهدی امروز تماس گرفت و گفت فردا شب میان واسه خواستگاری و ..... کمی مکث کرد و ادامه داد: اگه مخالفتی صورت بگیره و جواب منفی بشنوه دارایی مونو بالا میکشه.
سکوت شد . خونه در سکوت مرگ باری فرو رفت.
هیچ واکنشی نشون ندادم. هیچ عکس و العملی از خودم نشون ندادم و فقط به یکی خیره بودم.علی!
خیره نگاهم میکرد و انگار هیچکدوم قصد نداشتیم نگاهامونو از هم بگیریم. ناگهان فکری بسرم زد. از این چراغا هست که زرد و بالای سر آدم روشن میشه از اونا روسم اومد (الکی مثلا) بگذریم . انگار همون فکری که من کردم و علی هم تو ذهنش بود. که یهو چشماش گرد شد و باهم یکهو از روی مبل بلند شدیم که همه به ما دوتا نگا کردن.
علی:تو هم همون فکرو .... میکنی؟
انگشت اشاره به طرفش گرفتمو و تکون دادم:اره ... یعنی میشه که...
یهو ساکت شدم.
علی:اره البته اگه بابا جان(بابای من) اجازه بده.
من:ولی اگه...بعدش نتونیم چی؟یا بگه بهم بزنید؟
علی:نمیگه من میشناسمش.
یهو مجید گفت : ای بابا چرا رمزی حرف میزنید یکی بگه اینجا چهخبره؟
من و علی بهم نگا کردیم و سری تکون دادیم و من چشمامو بستم و باز کردم. علی نشست و منم نشستم و شروع کردم: من ... خب راستش فکری به ذهنم رسید که...
میلاد مرید وسط حرفمو وگفت : خب خب چی چی بگو؟
من: دودقه دندون رو جیگر بزا دارم میگم خب داشتم میگفتم اره من فک کردم که اگه من با یکی از خودی ها خب یعنی راستش چیز کنم...
مریم:چیز کنی؟
من:نه یعنی از...دواج کنم بهتره تا...
یهو میلاد اخن کرد و پرید وسط و گفت: تو تو فکر میکنی.... نههههه حتی فکرشم نکن حانیه.
من:چرا اینجوری که برای همه بهتره.
میلاد:اونا میفهمن و باز میان سراغت.
من:مطمعن باش نمیان چون اونا به یه دختر دست ...خورده... خب دیگه فک نمیکنن.
میلاد ناباورانه خیره شد بهم و گفت:چی...داری...میگی؟
من تندی گفتم:نه نه منطورم اینکه اونا این جوری فک میکنن و در اصل یه چیز دیگس.
بابا کلافه رو بهم گفت:دخترم چرا کامل حرفتو نمیزنی ؟چی تو ذهنت هست؟
نفس عمیقی کشیدم و بلند و رسا گفتم: اگه قرار باشه با کسی ازدواج کنم که نه دیدمش و نه ادم درستیه و آینده نامعلومی دارم پس کار دیگه ای میکنم من فک کردم که اگه با یه پسر آشنا از فامیل و مطمن ازدواج کنم اون ها بیخیال من میشن چون دیگه من یه زن شوهر دارم و وقتی که بیخیال من شدن من میتونم به راحتی طلاق بگیرم و یه شناسنامه سفید هم بگیرم که توش حتی مهر طلاق هم نداشته باشه ولی اون ها حتی انو نمیفهمن جون فک میکنن که من دست خورده ام و ازدواج کردم و بعد طلاق گرفتم دیگه سمتم نمیان. و حالا فقط میمونه کسی که من بخام باهاش سوری...
یهو همه باهم گفتن:ازدواج کنی!
من:درسته!
میلاد:حانیه ریسکش بالاس اگه پسره طلاقت نداد چی؟ اگه اونا بازم بیخیال نشدن چی؟ اگه نشد شناسنامه سفید بگیری چی؟
من: اولا گفتم که یه پسر قابل اعتماد میخام و دومن مطمئنم بیخیال میشن چون از اون آدمای عوضی و سومن من آشنا دارم و میتونم شناسنامه سفید بگیرم.
همه لحظه ای توی فکر فرو رفتن. خودم هم استرس داشتم و نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه ؟ و یا حتی نمیدونستم اینکه میخوام بگم با کی ازدواج کنم بد میشه یا ن؟
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
دوستان لطفا تا اینجا نظراتتونو راجع به رمان در پیوی من بفرستید ممنون😍
سلام سلام
دنبال کانالی میگردی که توش پر از
پروفایل🌹
پس زمینه🌹
چالش🌹
استیکر🌹
و....
باشه؟
خب چرا معطلی؟
اینم لینکش
@mohebanemahdi8
هر روز پر از فعالیت های مختلف❤️🌸