✍ بی تفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم
#متن_خاطره:
بچه که بود، با داداشش رفت خونه همسایه. اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانه اش بلند... محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه ، اما قدش نرسید. با همون شیرینزبونی کودکانه به همسایه گفت: فاطمه خانوم! می خوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید...
🌷 خاطرهای از کودکی شهید محمودرضا وطنخواه
📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲
@zxcvcxz
✍ خاطره ای عجیب و جالب از #آقازاده ای که #نیمه_ی_شعبان به #شهادت رسید
#متن_خاطره
جعفر خیلی امام زمانی بود و چهارشنبهها جمکران رفتنش ترک نمیشد... یه شب با همدیگه رفتیم گلزار شهدای قم. جعفر تویِ یه قبر خوابید و بهم گفت: سنگ لَحَد رو بذار....
یک ماه و نیم از این قضیهگذشت. ظهرِ نیمۀ شعبان تویِطلائیه خمپاره خورد به سنگر و جعفر شهید شد قبرهایِ زیادی تویِگلزار شهدایِ قم حفر شده بود، اما پیکرِ جعفر رو دقیقاً توی همون قبریگذاشتند که اون شب توش خوابیده بود. تازه حکمت کارِ جعفر در اون شب رو فهمیدم...
🌷خاطره ای از زندگی شهید جعفر احمدی میانجی( پسر آیت الله احمدی میانجی)
🗣راوی: سردار حاج حسین یکتا
@zxcvcxz
✍ ثمره ی مداومت بر خواندن زیارت عاشورا
#متن_خاطره
خیلی زیارت عاشورا می خواند. اعتقاد داشت اگه با معرفت زیارت عاشورا بخوانی ، مثل امام حسین علیه السلام شهید میشی. هر روز صبح با زمزمهی دلنشینِ زیارت عاشورا خواندنِ محمد از خواب بیدار می شدیم... بالاخره زیارت عاشورا خواندنش ثمر داد.معلوم بود همهشون رو هم با معرفت خونده ، چون وقتی که شهید شد ، مثل امام حسین علیه السلام سَر نداشت...
📌خاطرهای از شهید محمد منوچهری
📚منبع: کتاب یک جرعه آفتاب ، صفحه 42
@zxcvcxz
✍روش جالبِ شهید میثمی در امر به معروف کردن
#متن_خاطره
عبدالله باز هم انگشترش رو بخشیده بود. ازش پرسیدم: این یکی رو به کی دادی؟ گفت: یه بنده خدا انگشترِ طلا دستش بود، و نمیدونست طلا برای مرد حرامه. وقتی انگشترِ طلا رو از دستش در آورد، انگشترِ خودم رو بهش دادم...
🌷 خاطرهای از روحانی شهید عبدالله میثمی
📚یادگاران۵ « کتاب شهید میثمی» ، صفحه ۷۵
@zxcvcxz
✍ صحبت جالب پدر شهیدان زین الدین پیرامون فرزندان شهیدش
#متن_خاطره :
ده سال بعد ازشهادت مهدی و مجید زین الدین ، پدر بزرگوارشون میگفت: من در این مدت طولانی بارها نشسته و به خاطرات گذشته بازگشتهام. اما هر چه فکرکردم تا یک خطا و یا گناهی از مجید و مهدی به یاد بیاورم ، چیزی پیدا نکردم ، نمی خوام بگم معصوم بودند ، اما من که پدرشون هستم ، به خداییِ خدا گناهی ازشون سراغ ندارم...
📌خاطره ای از زندگی شهیدان مهدی و مجید زینالدین
📚منبع: کتاب سرداران تقوا ، صفحه 43
@zxcvcxz
✍ تعبیرِ جالبی از یک مهندسِ شهید برای نمازِ اول وقت
#متن_خاطره
وقتی صدای اذان رو میشنید ، دست از غذا خوردن میکشید و میرفت نماز بخونه.
بهش اصرار میکردیم و میگفتیم:
غذات سرد میشه ، تمومش کن ، بعد برو نمازت رو بخون.
اما محمود میگفت: اگه نروم نماز بخونم، غذای روحم سرد میشه...
🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید محمود شهبازی
📚منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 35
@zxcvcxz
✍ کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#متن_خاطره
شهناز تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. حتی برایِ نماز لباسِ جداگانهای میپوشید. هر وقت هم ازش میپرسیدم: چرا وقـت نماز لباست رو عـوض میکنی؟ ، میگفت: چطور وقتی می خواهی بری مهمونی لباسِ آراسته می پوشی؟ چه مهمونی و دعوتی بالاتر از گفتگو کردن با خدا؟ نماز مهمونیِ
بزرگیه که خدا بندگانش رو در اون می پذیره ، پس بهترین وقته برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن ...
📌خاطره ای از امدادگر شهیده شهناز حاجیشاه
🇮🇷منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 76
@zxcvcxz
🌸 اینگونه بودند که لایق شهادت شدند..
#متن_خاطره
محمدرضا برای ادامه تحصیل رفت سبزوار و یه اتاق اجاره کرد... شبی برای دیدنِ پسرم رفتم اتاقش. وقتی صاحبخانه خوابید ، محمد رضا بدونِ معطلی بلند شد، لامپ رو خاموش کرد و چراغ نفتی روشن کرد. بهشگفتم: چرا لامپ رو خاموش کردی؟!!! گفت: از این لحظه به بعد که صاحبخانه خوابیده ، من نمیخوام با روشنایی لامپ، برای او و خانوادهاش مزاحمت ایجاد کنم.
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمدرضا شمسآبادی
📚منبع: کتاب گامی به آسمان ، صفحه 135
@zxcvcxz
✍ مردی از جنسِ خاک به قیمتِ افلاک
#متن_خاطره
هیچوقت ندیدم توی خونه از کارش صحبت کنه. باورش سخته ، اما وقتی شهید شد تازه فهمیدم که یوسف قائم مقام فرماندهی کل سپاه بوده...
وقتی هم برای ثبتنامِ بچه ها به مدرسه رفته بود ، از شغلش پرسیده بودند . آقا یوسف هم گفته بود: پاسدار هستم ...
📌خاطره ای از زندگی سرلشکر شهید یوسف کلاهدوز
📚منبع: سالنامه یاران ناب1393 به نقل از همسر شهید
@zxcvcxz
#متن_خاطره
🌷 یڪۍ از مدافعان حرم بہ حاج قاسم گفتہ بود:
جنگ سوریہ تموم شد و ما شهید نشدیم ؛
جواب حاج قاسم این بود:
در آینده اۍ نزدیڪ فتنه هایۍ پیش رو دارید ڪہ ڪل شہدا آرزوۍ حضور بہ جاۍ شما رو داشتہ باشند ، اون روز من نیستم ، اما شما پشت آقا رو خالی نکنید.
⚘ شادی روح شهدا صلوات⚘
🌸🍃 @zxcvcxz
#متن_خاطره
🌷 روی پله نشسته بود. پوتینهایش را پوشید. گفتم: میشود نروی؟ درحالیکه بند پوتینش را میبست، گفت: چرا؟ ما که قبلاً حرفهایمان را زدیم. کنارش نشستم و گفتم: به خاطر من نرو! صورتم را بوسید و گفت: اتفاقاً به خاطر شما و همه مادرهای ایرانی میخواهم بروم. علیاکبر شهید شده بود و حالا تنها امیدم حسن بود. او هم پایش را در یک کفش کرد که باید برود. من را قانع کرد. اشک روی صورتم را پاک کردم. صورت حسن را بوسیدم و گفتم: مادر سلام من را به علی اکبر برسان. در همان اعزام، حسن هم شهید شد. وقتی میگفتم: نرو، میگفت که: اگر ما نرویم میآیند و شماها را با خودشان میبرند. برخی به حسن میگفتند: برادرت شهید شده این کافی نیست! میگفت: هر کسی رفته، وظیفه خودش را انجام داده است. جهاد هرکس برای خودش است. امروز واجب است که کنار برادران دینی و رزمنده خود باشم.
📚 مادر شهید علیاکبر و حسن حسنان
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🍃 https://eitaa.com/zxcvcxz
#متن_خاطره
🌷 حساب و کتاب مال و اموالش را ثبت میکرد برای حساب سال. با اینکه مستأجر بود و اوایل زندگی حقوق هم کم بود، اما دفترچه خمسی تهیه کرد. شهریور که میشد، میرفتیم برای خمس...
📚 شهید محمد غفاری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🍃 https://eitaa.com/zxcvcxz