eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 او‌ هیچ‌ کاری نکرد، فقط نشست و تنها گوش کرد و جواب داد! به نفوس انسانها @anarstory
روز معلم مبارک نشسته بودم پشت پیشخوان داروخانه. با ماژیک دستور دارو را می‌نوشتم. صدای خانم پیری را شنیدم که لهجه‌ای آشنا و غریب داشت. سر بالا کردم. آن طرف پیشخوان، زنی که چارقد گلدار قهوه‌ایش را با سنجاق زیر گلو محکم کرده بود و چادر تیره رنگی به سر داشت صحبت می‌کرد. داروها را ریختم تو پلاستیک:« مامان جان چی گفتی؟» معمولا بیماران مسن را مامان یا بابا خطاب می‌کنم. راحتتر با من ارتباط می‌گیرند. :« میگم ما دنبال یک دکتر کبد خوب خوب می‌گردیم.» تند تند حرف می‌زد. برق دندان طلایی‌اش وقت صحبت کردن، دیده می‌شد. لهجه‌اش عجیب آشنا بود. هرچند از هر دوتا کلمه، یکی‌اش را می‌فهمیدم. بیمار قبلی را صدا زدم. کیسه‌ی دارو را دادم بهش. رو کردم به پیرزن:« مامان جان نفهمیدم چی گفتی. دوباره آروم بگو.» آمد جلوتر. حالا چین‌های عمیق دور چشمش دیده می‌شد:« ما زائر آقا امام رضاییم. دنبال یک دکتر خوب می‌گردیم.» ذهنم درگیر لهجه شده بود. کجا شنیده بودم؟ چند دقیقه فایل‌های مغزم را زیر و رو کردم. یک لحظه ارشمیدس درونم از استخر دوید بیرون. همانطور که قطرات آب ازش می‌ریخت روی زمین، بلند گفت:« اورکا، اورکا‌. یافتم. یزدی. لهجه‌ی برگ اعظم باغ انار.» درست بود. هر سری سر کلاس‌های استاد، یک ربع اول چیزی از درس نمی‌فهمیدم تا به لهجه‌شان عادت کنم. از حل معما ذوق زده شدم. دانش‌آموز درونم دستش را بالا آورد:« خانم اجازه! فردا روز معلمه. چطوره به احترام استاد، کار همشهریشونو، اختصاصی راه بندازید.» یادم آمد که دیشب می‌خواستم برای تشکر از استاد کلیپ درست کنم اما وقت نکردم. دختر سرخوش درون بشکن زد:« آفرین. این کار خیلی بهتره. شاید از کارت هدیه و سکه هم برای استاد، ارزشمندتر باشه.» از پشت پیشخوان آمدم این‌طرف. کارت داروخانه را برداشتم. پشتش چیزی نوشتم:« چشم مادر جان. اینم اسم و آدرس دکتر فوق تخصص کبد. نوبتاش چند ماهه است. با این کارت برو مطب تا امروز بهت نوبت بدند.» چشم‌های پیرزن خندید. لب هایش به بالا کشیده شد. برق دندان طلایش یک لحظه جهید بیرون:« خیر ببینی دخترم.» دانش آموز درون و بقیه کف زدند:« روز معلم مبارک.» بهشان لبخند زدم و سر خم کردم. هنوز یکی دوتا نسخه را دستور نزده بودم که پیرزن برگشت. دختر پرتوقع درون گفت:« باید الان تشکر کنه.» فورا معلم ذهن با خط‌کش زد تو دستش. رد سرخی روی کف دست دخترک افتاد:« چندبار باید بگم خدا باید تو رو ببینه نه مردم. شهرت تو آسمونا، به‌خاطر گمنامی و اخلاص روی زمینه. تا شب صد بار از روی این جمله‌ها بنویس تا آدم بشی.» به نظرم معلم درون کمی خشن رفتار می‌کرد. اصلا به روز نبود. هنوز تو همان روش های تربیتی دهه شصت، مانده بود. بلند شدم. رفتم پیش پیرزن:« جان مامان. رفتی دکتر؟» چادرش را جمع کرد زیر بغل:« ای دکتری که معرفی کردی از صبح رفته تو اتاق آندوسکوپی، بیرونم نمیاد‌. ای آقای ما هم قند داره. نمی‌تونه منتظر باشه. اگه ضعف کنه تو ای شهر غریب، من چکار کنم؟» چشم‌هایم گرد شد:« چه کاری از دست من برمیاد مامان جان؟» :« هیچی ننه. زنگ بزن دکتر بیاد بیرون. آقای ما رو معاینه کنه.» چین‌های گوشه‌ی چشمش عمیق‌تر شد. مات ماندم:« مامان. این آقای دکتر از معروفترین دکترای کشوره. من چطور همچین چیزیو ازش بخوام؟» با دست اشاره کرد به جیب مانتوی سفیدم:« گوشیتو دربیار ننه. خب... حالا زنگ بزن.» موبایل را گرفتم تو دست:« هنوز چیزی نگذشته مادرجان. یک کم صبر کن.» پیرزن با دست پر چروک، چنگ انداخت به گونه‌اش:« اگه آقای ما چیزیش بشه کی جوابگوئه؟ ها!» چانه زدن فایده نداشت. صدای بقیه بیماران بلند شد. شماره همراه دکتر را گرفتم. مشغول بود. نفسم را با فشار دادم بیرون:« مامان جان. خط مشغوله. حالا برو پیش آقاتون.» پیرزن تای روسری‌اش را مرتب کرد:« اینقد بگیر تا آزاد شه. آباریک‌الله.» کم‌کم داشتم به لهجه زیبایش عادت می‌کردم. بی اعتنا به بقیه‌ی مریض‌ها، چندبار تماس گرفتم. دکتر که جواب داد با شرمندگی موضوع را توضیح دادم. بنده خدا خشکی نیاورد و گفت که سریع بیمار را ویزیت می‌کند. نفس راحتی کشیدم. پیرزن رفت مطب. برگشتم و تند مشغول دستور زدن شدم. نیم ساعت نگذشته بود که دست پیرمرد قد خمیده‌ای تو دست، آمد تو. هنوز جدل بین دختر پرتوقع و معلم درون شروع شده نشده، رفتم استقبالشان. کمی خم شدم تا هم‌قد آن‌ها شوم:« سلام پدرجان. سلام مامان! دکتر چی گفت؟» کارت ویزیت سونوگرافی را نشانم داد:« به ما گفت اول بریم اینجا.» :« خیلی خوب. چرا اومدید داروخونه؟» به پیرمرد اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« خدا خیرت بده ننه. تو اینجا آشنا داری. تا ما یه نفس تازه کنیم برو برامون نوبت بگیر.» زن غرغروی ذهنم مثل دارکوب شروع کرد نوک زدن:« تو سر پیازی یا تهش؟ اینهمه بیمار اینجا ایستادند اونوقت این خانم...» لب هایش را کج کرد. خانم معلم درونم خط کش را گرفت طرفش:« غیبت و غرغر ممنوع. تا شب دو صفحه از روی این جمله بنویس.»
شاگرد درون دست بالا برد:« اجازه! حرمت استاد خیلی بیشتر ازین حرفاست. به خاطر ایشون هوای همشهری‌هاشونو داشته باشید.» چادر را از جالباسی برداشتم. داروخانه را سپردم به پرسنل. رو کردم به پیرزن:« کارتو بده مادر جان.» پیرزن به دو طرف نگاه کرد. پر روسری‌اش را داد عقب. از تو یقه کارت را در آورد:« قربون دستت ننه.» به پرسنل اشاره کرد:« تا تو برگردی به اینا بگو برامون چایی بیارند. آباریک‌الله.» کارت نمدار بود. دلم بهم خورد. دستمال کاغذی برداشتم و دست و کارت را خشک کردم. چادر را پوشیدم. نگران از اینکه بازرس بیاید و من نباشم، تند رفتم سونوگرافی. تاکید کردم که پیرمرد قند دارد، معطلش نکنند. برگشتم داروخانه. ارشمیدس و خانم معلم و دخترک سرخوش و دختر پرتوقع و دانش آموز درون ایستادند. دست جمعی برایم کف زدند. خدارو شکر که توانسته بودم اندکی از حق استاد را جبران کنم. زن غرغرو هنوز داشت نوک می‌کوبید به مغزم. دل دادم به کار. کم‌کم پرسنل آماده می‌شدند برای تعطیلی نیمروز؛ که پیرزن برگشت. پاکت سونوگرافی تو دستش بود. هن‌هن می‌کرد:« خدا... خیرت... بده... ننه.» دختر پرتوقع آمد چیزی بگوید که خانم معلم خط‌کش را بالا برد. بهشان چشم غره رفتم. رو کردم به پیرزن:« خواهش می‌کنم مامان جان. شما همشهری استاد من هستید و زائر امام رضا. وظیفه بود. کاری نکردم.» عرق نشسته بود روصورتش. رگ‌های قرمز و کبود رو گونه‌اش پیدا بود:« داری.. میری.. ننه؟» اشاره کردم به پرسنل که سیستم‌ها را خاموش می‌کردند:« با اجازه.» با گوشه چادر صورت را خشک کرد. نشست رو صندلی. پیرمرد هم کنارش. نفس تازه کرد:« من آدرس مسافرخونه رو گم کردم. سواد درست و حسابیم ندارم. بعداز ظهر باید برگردیم پیش دکتر.»
کلید را از روی پیشخوان برداشتم:« چه کاری از دستم برمیاد مامان؟» به پیرمرد اشاره کرد:« آقامون جون نداره. می‌دونی مهمون‌داری چقد ثواب داره؟» من آدم کم‌هوشی نبودم اما نمی‌توانستم معنای حرفش را بفهمم:« خب!» پیرزن دستش را به علامت خاک بر سرت آورد پایین:« من فک می‌کردم که دکترا آدمای زرنگی‌اند. چطو نمی‌فهمی؟» از ارشمیدس درون کمک خواستم. چندبار چانه‌اش را خاراند. سر تکان داد. زمزمه کرد:« اورکا. می‌خواد ببریش خونه.» دیشب تا دیروقت، مهمان داشتیم. بعداز رفتنشان از خستگی، نمی‌توانستم سرپا بمانم. ظرف‌های کثیف تو سینک از سر و کول هم بالا می‌رفت. جا نبود پا بگذاری توی پذیرایی. انگار یک موشک بالستیک، صاف خورده بود وسط خانه‌. بین آن‌همه بریز و بپاش، زن تنبل درون لم داد روی مبل. پا انداخت روی پا و موبایل را برداشت:« تمیز کردن خونه رو بذار صبح، اول وقت. یا گوشی بازی کن یا بخواب.» من هم مطیع، قبول کردم. از شانس بد، صبح خواب ماندم. رو کردم به پیرزن:« نه.» پیرزن سرش را بالا و پایین کرد:« آره ننه جان. باریک الله.» دانش آموز درون با شانه‌های افتاده و سر پایین، دست بالا آورد:« اجازه! کاش دیشب کلیپ تشکر از استادو درست می‌کردید.» 🖋خاتمی .
🔶 روز معلم روز عشق و انسانیت مبارک ... 🔶 روز تمام معلمان فداکاری که از آرامش و سلامتی و زندگی راحت گذشتند تا اندیشه و اندیشیدن در این خاک ریشه دوانیده و تنومند شود. 🔶سوختند تا ایران و ایرانیان زنده و جاوید بمانند. 🔺روز محسن خشخاشی معلم بروجردی که با چاقوی ناجوانمردانه شاگردش در کلاس درس، مظلومانه به شهادت رسید! 🔺 روز حمید کنگو زهی معلم سیستانی که فداکارانه زیر آوار ماند تا شاگردانش را از حادثه ای دلخراش نجات دهد! 🔺 روز اکبر عابدی که خود سوخت تا دانش آموزانش آسیبی نبینند! 🔺روز کاظم صفر زاده که در لرستان جان خود را به سیلاب سپرد تا دانش آموزش زنده بماند! 🔺 روز حسن امیدزاده که در گیلان برای نجات دانش آموزانش از آتش، زیبایی و جوانیِ چهره اش را هدیه کرد! 🔺 روز حمیده دانش، معلم مشهدی که غرق شد تا با نجات دانش آموزش، درس ایثار را به دیگر شاگردانش بیاموزد! 🔺روز محمود واعظی نسب، معلم نیشابوری که برای نجات دانش آموزان از سقوط تیر دروازه، جان خود را سپر بلا کرد! 🔺 روز امیر صادقی معلم مشکین شهری که برای نجات دانش آموزان از ریزش سقف مدرسه، در زیر آوار ماند. 🔺روز محمدعلی محمدیان که موی خود را تراشید تا شاگرد سرطانی اش غم به چهره نیاورد! 🔺 روز علی بهاری که بخشی از کبدش را به دانش آموزش اهدا کرد! 🔺روز معصومه خوش کام که بعداز عمل دیسک کمرش، باتخت در کلاس حاضر شد تا فداکاری را کامل کند! 🔺 روز احسان موسوی و روز ثریا مطهّر زاده که تمام دارایی خود را برای درمان دانش آموزشان هزینه کردند! 🔺روز تمام معلم هایی که ناشناخته همه هستی شان را دادند و کسی آنها را نشناخت و مدال افتخاری نگرفتند... 🔺روز تو، روز من، روز ما... که اگر عشق نبود هیچ نیازی، هیچ نیازی... نمی توانست مجبورمان کند که با همه ی وجود، روح و جان و جوانی مان را فدای کودکان و نوجوانان این مرز و بوم کنیم. و به یاد همه معلمان شهید 👇❤️ 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹🌹 🌹 🌹 و... 🌸🌺 روز معلم مبارک 🌺🌸 معلم عاشق! استاد پرتلاش و خستگی ناپذیر روز معلم بر تو مبارک باد🌖 @anarstory
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| شریکِ جرم ✏️ رهبر انقلاب، امروز در دیدار معلمان: دانشجویان دانشگاه‌های آمریکا نه تخریب کردند، نه شعار تخریب دادند، نه کسی را کشتند، نه جایی را آتش زدند، نه شیشه‌ای را شکستند، این‌جور دارد با آنها رفتار میشود. ✏️ این رفتار آمریکایی‌ها حقّانیّت موضع جمهوری اسلامی را در بدبینی به آمریکا نشان داد؛ نشان داد . 💻 Farsi.Khamenei.ir
43.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 فیلم کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار معلمان. ۱۴۰۳/۲/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir
Khamenei.ir4_5879591309445961040.mp3
زمان: حجم: 18.59M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار معلمان. ۱۴۰۳/۲/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir ❤️ @anarstory
گاهی کلمات توان تقدیر از کسی که مدیون اویی را ندارد اما این در مورد شما صادق نیست چرا که شما به ما آموختنی که چگونه می‌شود با کلمات جادو کرد. جناب آقای واقفی بزرگوار، استاد ارجمندی که از شما بسیار آموختم؛ روز معلم را به شما تبریک گفته و از خداوند برایتان بهترین توفیقات را خواهانم. پ. ن: کتابی که می‌بینید اولین داستان کوتاه بنده رو در بر داره که استاد ارجمند جناب آقای سالاری در مجموعه داستان کوتاهی به نام "هنوز دیر نیست" چاپ کردن اینم هدیه کوچکی از یک شاگرد کوچک😊 پ.ن از درختان باغ انار. هر دم از این باغ بری می‌رسد. الحمدلله. ان‌شاءالله شهید بشوم و در آن دنیا لنگهایم را روی هم بیندازم و هی از این خدابیامرزی ها برایم بفرستند که در انجا موز بشود و من بخورم. وای دهنم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد.
Ostad Khamenei - استاد خامنه ای16_Jalase-13.mp3
زمان: حجم: 16.2M
🔷🔹※ 🔸 تأثیرات روانی توحید [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢