گاهی کلمات توان تقدیر از کسی که مدیون اویی را ندارد اما این در مورد شما صادق نیست چرا که شما به ما آموختنی که چگونه میشود با کلمات جادو کرد.
جناب آقای واقفی بزرگوار، استاد ارجمندی که از شما بسیار آموختم؛ روز معلم را به شما تبریک گفته و از خداوند برایتان بهترین توفیقات را خواهانم.
پ. ن: کتابی که میبینید اولین داستان کوتاه بنده رو در بر داره که استاد ارجمند جناب آقای سالاری در مجموعه داستان کوتاهی به نام "هنوز دیر نیست" چاپ کردن
اینم هدیه کوچکی از یک شاگرد کوچک😊
#مدیری
پ.ن
از درختان باغ انار. هر دم از این باغ بری میرسد. الحمدلله. انشاءالله شهید بشوم و در آن دنیا لنگهایم را روی هم بیندازم و هی از این خدابیامرزی ها برایم بفرستند که در انجا موز بشود و من بخورم. وای دهنم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد.
#صدقه_جاریه
16_Jalase-13.mp3
16.2M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_سیزدهم
🔸 تأثیرات روانی توحید
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت70🎬 سپس عمران به خانوم دکتر طاهره لبخندی زد و بعد عینکش را در آورد و به احف داد تا ش
#باغنار2🎊
#پارت71🎬
سپس دکتر ادامه داد:
_سعی کنید خاطرات گذشته رو براش یادآوری کنید تا حافظهاش برگرده.
_خاطرات خوب یا بد؟!
این را افراسیاب پرسید که دکتر جواب داد:
_فرقی نمیکنه؛ ولی خب خاطرات خوب بهتره! فقط مراقب باشید دوباره دچار هیجان نشه که براش خطرناکه!
عمران سرش را تکان و آب دهانش را قورت داد. چشمهای خیسش از پشت شیشهی عینک نمایان بود.
_کِی به هوش میاد؟!
دکتر نگاهی به ساعت مچیاش انداخت.
_یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد و وارد بخش میشه. در ضمن اگه همهچیش هم نرمال باشه، صبح مرخصه و میتونید ببردیش. فعلاً با اجازه!
دکتر از میان جمع جدا شد که بانو سیاهتیری نزدیک جناب سرگرد شد.
_ببخشید جناب، الان با این وضعیت تکلیف یاد ما چی میشه؟!
جناب سرگرد نفس عمیقی کشید.
_خب با توجه به صحبتهای آقای دکتر، ایشون صبح مرخصه و باید برگرده بازداشتگاه. ولی از اونجایی که ما به حرف های یاد مبنی بر پروندهی مواد مخدر نیاز داریم تا حقیقت روشن بشه و عاملین مجازات بشن، میتونیم موقت و به قید وثیقه ایشون رو آزاد کنیم تا با کمک شماها، حافظش رو بهدست بیاره و بتونه به ما هم کمک کنه.
بانو سیاهتیری سرش را تکان داد که جناب سرگرد پرسید:
_وثیقه که دارید؟!
این بار عمران عینکش را در آورد و همزمان با پاک کردن شیشههای آن، پاسخ داد:
_بله؛ خداروشکر از دار دنیا، یه سند باغ واسم مونده!
_خوبه. پس لطفاً با من بیایید بریم کلانتری و کاراش رو انجام بدیم تا آقای یاد بعد از مرخص شدن، دیگه به بازداشتگاه برنگرده!
عمران اشکهایش را پاک کرد و عینکش را روی چشمش گذاشت.
_من نمیتونم بیام. باید پیش یادم بمونم و فردا بیارمش باغ!
سپس بانوان احد و سیاهتیری را نشان داد.
_از این دو نفر کمک بگیرید. یکیشون که مسئول اداری باغه و همهی اسناد و مدارک پیششونه؛ یکیشون هم که وکیله و بهتر از من به کارای حقوقی و اداری وارده!
جناب سرگرد سری تکان داد و به همراه این دو بانو از سالن خارج شد. البته یک سرباز را هم برای نگهبانی از یاد آنجا گذاشت. بقیهی اعضا هم پشت سرشان راه افتادند تا بانو سیاهتیری، سر راه هم آنها را در باغ پیاده کند. در این میان، خانوم دکتر طاهره در رفتن مقاومت میکرد و میگفت دکتر شخصی استاد واقفی هستم که خب با توضیح اعضا مبنی بر بیمارستان بودن اینجا و فراوانی دکتر، بالاخره راضی شد که با بقیه برگردد. احف هم چون فردا عازم خدمت مقدس سربازی بود، با بقیه برگشت و فقط مهدینار و علی املتی پیش عمران ماندند.
صبح شده بود و پس از گذاشتن وثیقه، یاد فعلاً آزاد شده بود. به همین خاطر، همان یک سرباز هم از آنجا رفته بود. یاد چند ساعتی میشد که به هوش آمده و به بخش منتقل شده بود. عمران و همراهانش هم پیشش آمده بودند. خانوم پرستار که از دیروز شیفتش شروع و هنوز تمام نشده بود، همزمان با در آوردن سُرُم و کارهایی از این قبیل، با لبخند خطاب به یاد گفت:
_خب آقای یاد، شما هم که داری مرخص میشی و ما رو تنها میذاری. ببینم اینجا که بهت بد نگذشت؟!
اما یاد مغرورانه و با نیمچه عصبانیت جواب داد:
_من یاد نیستم. یارم! یارِ غارِ اِم!
پرستار لبخندی زد و زیرچشمی نگاهی به یاد انداخت.
_چه رمانتیک! حالا اِم کیه ناقلا؟! مریم و مینو یا محدثه و مینا؟! اسم نامزدته یا خانومت؟!
عمران و بقیه با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که یاد با غرولند جواب داد:
_هیچکدوم. اِم یعنی عمران. عمران واقفی، یار غارِ خودم!
عمران با شنیدن این حرف، چشمانش برقی زد و لبخندی روی لبش نشست.
_ای قربونت برم پسرم که هنوز من رو فراموش نکردی!
سپس نزدیک یاد شد و پیشانیاش را بوسید که خانوم پرستار گفت:
_معلومه که هیچ پسری، پدرش رو فراموش نمیکنه!
_ولی عمران بابام نیست. داداشمه! از یه ننه بابا متولد شدیم. وقتی جفتشون مُردن، عمران فقط من رو داشت. منم زیر بال و پرش رو گرفتم و به اینجا رسوندمش!
این را یاد گفت که لبخند عمران جمع شد. هرسه از اراجیف یاد فهمیدند که مغز یاد کلاً قاطی پاتی شده و همه نسبتها را باهم مخلوط کرده. البته علی املتی هم سعی کرد با لبخند شانسش را امتحان کند.
_داداش من رو چی؟! من رو یادت میاد؟! توی بازداشتگاه هَمو دیدیم! تو یه گوشه کِز کرده بودی و من بهت زل زده بودم! یادت اومد؟!
اما یاد با بیتفاوتی جواب داد:
_اولاً به من نگو داداش. واسم اُفت داره چوپان گوسفندای محلمون به من بگه داداش! در ضمن واسه سگم غذا خریدی؟!
علی املتی نیز دستی به صورتش کشید و سکوت کرد که این بار مهدینار خواست شانسش را امتحان کند. به همین خاطر کمی جلو رفت و صدایش را صاف کرد. خواست اولین کلمه را بگوید که خانوم پرستار گفت:
_خب دیگه؛ ایشونم مرخصه. میتونید لباساش رو عوض کنید و با خودتون ببریدش. فقط اینجا رو یه امضا کنید.
سپس پرونده و خودکار را جلوی دست عمران گرفت.
_چقدر شد...؟!
#پایان_پارت71✅
📆 #14030212
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت71🎬 سپس دکتر ادامه داد: _سعی کنید خاطرات گذشته رو براش یادآوری کنید تا حافظهاش برگر
#باغنار2🎊
#پارت72🎬
این را عمران پرسید که خانوم پرستار جواب داد:
_چی چقدر شد؟!
_هزینههای بیمارستان دیگه!
خانوم پرستار لبهایش را تر کرد.
_اولا مگه اینجا بقالیه که میگید چقدر شد؟! دوما هزینههاش حساب شده. نگران نباشید!
اما عمران نُچنُچ کرد و گفت:
_نه. من نیازی به صدقه ندارم. بگید کی پرداخت کرد که برم باهاش حساب کنم.
خانوم پرستار با کلافگی جواب داد:
_آقای محترم، چون بیمار شما رو از بازداشتگاه آوردن اینجا، خود کلانتری موظف بود هزینههاش رو بده که داد. پس به جای وقت من رو گرفتن، اینجا رو امضا کنید که هزارتا کار دارم!
عمران نیز سرش را به بالا و پایین تکان داد و از اینکه هزینهای از هزینههایش کم شده، خدا را شکر کرد. سپس خودکار را گرفت و برگه را امضا کرد و پس از عوض کردن لباس های یاد، هر چهار نفر از بیمارستان خارج شدند.
عمران و یاد کنار هم و مهدینار و علی املتی هم پشت سرشان از پلههای بیرون بیمارستان داشتند پایین میآمدند که ناگهان یک نفر نزدیکشان شد و مثل وزنهبرداری، با یک حرکت دوضرب، یاد را روی شانههایش گذاشت و گفت:
_سلامتی باد، مثل یاد!
با شنیدن این حرف، هرسه فکر کردند که احف آمده؛ اما وقتی به چهرهی او نگریستند، فهمیدند که مهندس محسن آمده!
_بذار من رو پایین مردتیکه! مگه اینجا مسابقات انسانبرداریه؟!
این را یاد با خشم گفت و اینقدر روی شانههای مهندس محسن وول خورد که وی مجبور شد او را پایین بگذارد. مهندس محسن که از رفتار یاد جا خورده بود، با تعجب گفت:
_این چه رفتاریه داداش کوچیکه؟! ناسلامتی اومدم استقبالت!
اما یاد اینبار با پوزخند جواب داد:
_داداش کوچیکه؟! هه! توی جای پدربزرگمی! من رو بلند کردی، کمرت نشکست بابابزرگ؟!
سپس چشم غرهای به مهندس رفت و ادامه داد:
_برو تا زنگ نزدم بچههات بیان ببرنت سرای سالمندان!
مهندس محسن سرش را از فرط ناراحتی پایین انداخت که عمران پرسید:
_تنهایی اومدی استقبال مهندس؟!
مهندس با تکان دادن سرش جواب داد که عمران دوباره پرسید:
_با چی اومدی؟!
مهندس تاکسی استاد ابراهیمی که جلوی بیمارستان پارک شده بود را نشان داد که علی املتی گفت:
_عه بالاخره برگشت استاد؟! حالا چرا خودش نیومد؟!
مهندس محسن نفس عمیقی کشید.
_ماجرا داره. میرید خودتون میفهمید!
همگی به سمت تاکسی استاد ابراهیمی به راه افتادند که ناگهان عمران ایستاد و پرسید:
_راستی مهندس! تو و علی املتی که اینجایین. پس کی نگهبان باغه؟! نکنه استاد ندوشن نگهبانی باغ رو قبول کرده؟!
مهندس لَبهایش را تَر کرد.
_گفتم که. ماجرا داره. میرید خودتون میفهمید. در ضمن نگران نباشید. باغ در امنیت کامله!
خیال عمران راحت شد که مهدینار پرسید:
_راستی مهندس، اون جملهای که گفتی سلامتی باد، مثل یاد، از خودت بود؟!
_نُه. صبح وقتی احف داشت میرفت پادگان، ازش خواستم یه جمله برای استقبال از یاد بگه. اونم این رو گفت!
مهدینار "عجبی" زیرلبش گفت که یاد با تمسخر پرسید:
_اینقدر مهندس مهندس به ناف این بابابزرگ نبندید. پررو میشهها!
سپس قهقههای زد و ادامه داد:
_البته شایدم دارید بهش تیکه میندازید. از کجا معلوم؟!
مهندس محسن که کارد میزدی، خونَش در نمیآمد، باورش نمیشد که این همان یادی است که قرار گذاشته بودند جشن عروسی هردویشان در یک شب باشد. علی املتی که متوجه خشم مهندس محسن شده بود، سعی میکرد با ایما و اشاره به او بفهماند که یاد حال و روز خوشی ندارد و دچار فراموشی شده است!
تاکسی استاد ابراهیمی جلوی در باغ متوقف شد و هر پنج نفر از آن بیرون آمدند. عمران کلید انداخت و اولین نفر وارد باغ شد که نگاهش به کانکس نگهبانی خورد. استاد ابراهیمی داخل آن نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد که با دیدن عمران، بلافاصله از کانکس بیرون آمد و او را در آغوش کشید.
_سلام کاکو. خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت! میدونی چقدر برات فاتحه خوندم؟!
عمران استاد ابراهیمی را از آغوشش بیرون کشید و با لبخند گفت:
_منم همینطور کاکو. اینجا چیکار میکنی؟! چرا خودت نیومدی دنبالمون؟!
استاد ابراهیمی خواست جواب بدهد که یاد و بقیه وارد باغ شدند. استاد ابراهیمی با دیدن یاد، عینکش را برداشت و شیشههایش را تمیز کرد. سپس دوباره آن را روی صورتش گذاشت و گفت:
_درست دارم میبینم؟! برگ اصغر باغ هم به همراه برگ اعظم برگشته؟!
سپس بدون معطلی یاد را بغل کرد که عمران پرسید:
_ایشون رو یادت میاد پسرم؟!
یاد از آغوش استاد ابراهیمی بیرون آمد و با لبخند سرش را تکان داد. استاد ابراهیمی نیز با لبخند گفت:
_مگه میشه ما رو یادش نیاد؟! ما باهم روزهای خوب و خاطرهانگیزی رو گذروندیم!
یاد نیز با لبخند ملیح، حرف استاد ابراهیمی را تایید کرد.
_دقیقاً. ایشون اصغر آقا، همسایه بالایی ما بودن. اینقدر نوههاشون توی خونه بدو بدو میکردن که دیگه ما عاصی شده بودیم...!
#پایان_پارت72✅
📆 #14030213
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
17_Jalase-14.mp3
17.8M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_چهاردهم
🔸 فلسفه نبوت
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢