💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت71🎬 سپس دکتر ادامه داد: _سعی کنید خاطرات گذشته رو براش یادآوری کنید تا حافظهاش برگر
#باغنار2🎊
#پارت72🎬
این را عمران پرسید که خانوم پرستار جواب داد:
_چی چقدر شد؟!
_هزینههای بیمارستان دیگه!
خانوم پرستار لبهایش را تر کرد.
_اولا مگه اینجا بقالیه که میگید چقدر شد؟! دوما هزینههاش حساب شده. نگران نباشید!
اما عمران نُچنُچ کرد و گفت:
_نه. من نیازی به صدقه ندارم. بگید کی پرداخت کرد که برم باهاش حساب کنم.
خانوم پرستار با کلافگی جواب داد:
_آقای محترم، چون بیمار شما رو از بازداشتگاه آوردن اینجا، خود کلانتری موظف بود هزینههاش رو بده که داد. پس به جای وقت من رو گرفتن، اینجا رو امضا کنید که هزارتا کار دارم!
عمران نیز سرش را به بالا و پایین تکان داد و از اینکه هزینهای از هزینههایش کم شده، خدا را شکر کرد. سپس خودکار را گرفت و برگه را امضا کرد و پس از عوض کردن لباس های یاد، هر چهار نفر از بیمارستان خارج شدند.
عمران و یاد کنار هم و مهدینار و علی املتی هم پشت سرشان از پلههای بیرون بیمارستان داشتند پایین میآمدند که ناگهان یک نفر نزدیکشان شد و مثل وزنهبرداری، با یک حرکت دوضرب، یاد را روی شانههایش گذاشت و گفت:
_سلامتی باد، مثل یاد!
با شنیدن این حرف، هرسه فکر کردند که احف آمده؛ اما وقتی به چهرهی او نگریستند، فهمیدند که مهندس محسن آمده!
_بذار من رو پایین مردتیکه! مگه اینجا مسابقات انسانبرداریه؟!
این را یاد با خشم گفت و اینقدر روی شانههای مهندس محسن وول خورد که وی مجبور شد او را پایین بگذارد. مهندس محسن که از رفتار یاد جا خورده بود، با تعجب گفت:
_این چه رفتاریه داداش کوچیکه؟! ناسلامتی اومدم استقبالت!
اما یاد اینبار با پوزخند جواب داد:
_داداش کوچیکه؟! هه! توی جای پدربزرگمی! من رو بلند کردی، کمرت نشکست بابابزرگ؟!
سپس چشم غرهای به مهندس رفت و ادامه داد:
_برو تا زنگ نزدم بچههات بیان ببرنت سرای سالمندان!
مهندس محسن سرش را از فرط ناراحتی پایین انداخت که عمران پرسید:
_تنهایی اومدی استقبال مهندس؟!
مهندس با تکان دادن سرش جواب داد که عمران دوباره پرسید:
_با چی اومدی؟!
مهندس تاکسی استاد ابراهیمی که جلوی بیمارستان پارک شده بود را نشان داد که علی املتی گفت:
_عه بالاخره برگشت استاد؟! حالا چرا خودش نیومد؟!
مهندس محسن نفس عمیقی کشید.
_ماجرا داره. میرید خودتون میفهمید!
همگی به سمت تاکسی استاد ابراهیمی به راه افتادند که ناگهان عمران ایستاد و پرسید:
_راستی مهندس! تو و علی املتی که اینجایین. پس کی نگهبان باغه؟! نکنه استاد ندوشن نگهبانی باغ رو قبول کرده؟!
مهندس لَبهایش را تَر کرد.
_گفتم که. ماجرا داره. میرید خودتون میفهمید. در ضمن نگران نباشید. باغ در امنیت کامله!
خیال عمران راحت شد که مهدینار پرسید:
_راستی مهندس، اون جملهای که گفتی سلامتی باد، مثل یاد، از خودت بود؟!
_نُه. صبح وقتی احف داشت میرفت پادگان، ازش خواستم یه جمله برای استقبال از یاد بگه. اونم این رو گفت!
مهدینار "عجبی" زیرلبش گفت که یاد با تمسخر پرسید:
_اینقدر مهندس مهندس به ناف این بابابزرگ نبندید. پررو میشهها!
سپس قهقههای زد و ادامه داد:
_البته شایدم دارید بهش تیکه میندازید. از کجا معلوم؟!
مهندس محسن که کارد میزدی، خونَش در نمیآمد، باورش نمیشد که این همان یادی است که قرار گذاشته بودند جشن عروسی هردویشان در یک شب باشد. علی املتی که متوجه خشم مهندس محسن شده بود، سعی میکرد با ایما و اشاره به او بفهماند که یاد حال و روز خوشی ندارد و دچار فراموشی شده است!
تاکسی استاد ابراهیمی جلوی در باغ متوقف شد و هر پنج نفر از آن بیرون آمدند. عمران کلید انداخت و اولین نفر وارد باغ شد که نگاهش به کانکس نگهبانی خورد. استاد ابراهیمی داخل آن نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد که با دیدن عمران، بلافاصله از کانکس بیرون آمد و او را در آغوش کشید.
_سلام کاکو. خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت! میدونی چقدر برات فاتحه خوندم؟!
عمران استاد ابراهیمی را از آغوشش بیرون کشید و با لبخند گفت:
_منم همینطور کاکو. اینجا چیکار میکنی؟! چرا خودت نیومدی دنبالمون؟!
استاد ابراهیمی خواست جواب بدهد که یاد و بقیه وارد باغ شدند. استاد ابراهیمی با دیدن یاد، عینکش را برداشت و شیشههایش را تمیز کرد. سپس دوباره آن را روی صورتش گذاشت و گفت:
_درست دارم میبینم؟! برگ اصغر باغ هم به همراه برگ اعظم برگشته؟!
سپس بدون معطلی یاد را بغل کرد که عمران پرسید:
_ایشون رو یادت میاد پسرم؟!
یاد از آغوش استاد ابراهیمی بیرون آمد و با لبخند سرش را تکان داد. استاد ابراهیمی نیز با لبخند گفت:
_مگه میشه ما رو یادش نیاد؟! ما باهم روزهای خوب و خاطرهانگیزی رو گذروندیم!
یاد نیز با لبخند ملیح، حرف استاد ابراهیمی را تایید کرد.
_دقیقاً. ایشون اصغر آقا، همسایه بالایی ما بودن. اینقدر نوههاشون توی خونه بدو بدو میکردن که دیگه ما عاصی شده بودیم...!
#پایان_پارت72✅
📆 #14030213
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344