18_Jalase-15.mp3
17.09M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_پانزدهم
🔸 بعثت در نبوت
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
⚫️ اذا أراد الله بعبد خيرا زهده في الدنيا و فقهه في الدين و بصره عيوبها و من أوتيهن فقد أوتي خير الدنيا و الاخرة
امام جعفر صادق (ع): چون خدا خير بندهای را خواهد او را نسبت به دنيا بیرغبت و نسبت به دين دانشمند كند و به دنيا بينايش سازد و به هر كه اين خصلتها داده شود خير دنيا و آخرت داده شده.
اصول كافي، ج 3، ص 196
◼️شهادت مظلومانه امام صادق علیه السلام بر همهی شیعیان و محبین حضرتش تسلیت باد
🔰 #خط_دیدار | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار معلمان ۱۴۰۳/۰۲/۱۲
🌹یاد معلم بزرگ و شهید، مرحوم آیتالله مطهری را که این روز همیشه با یاد ایشان همراه است، گرامی میدارم.
💠درباره تکریم معلمان
🙏همه باید از معلمین شکرگزار باشند
👌شما هستید که فرزندان ما را تربیت میکنید، تعلیم میدهید و
🌟آنها را برای زندگی دوران عمرشان آماده میکنید
💎«تشکر از معلم» برای توجه دادن افکار عمومی کشور به اهمیت تعلیم و تربیت و اهمیت معلم است
🔸هرچه شغل معلمی محترمتر باشد⏪جاذبهی آن بیشتر خواهد شد.
🔸وقتی جاذبه بیشتر شد⏪ افراد با سطح بالاتری به این شغل روی خواهند کرد
🔸اگر اینطور شد⏪ کشور از لحاظ تعلیم و تربیت ارتقاء پیدا خواهد کرد
💠سرفصلهایی در باب آموزش و پرورش
⭕️سایر دستگاهها بهکارگیرنده نیروی انسانیاند،
✅آموزشوپرورش ایجادکننده نیروی انسانی است
🌟هویت منابع انسانی در آموزشپرورش شکل میگیرد
🏷مسئله تحول آموزش و پرورش
🚨آن چند سالی که سند تحول جدی گرفته نشد، پیشرفتی پیدا نکرد، ضرر کردیم
❇️حالا بحمدالله شنیدم که سند، هم مورد بازنگری قرار گرفته
⏪هم «نقشهی راه» برای اجرای آن آماده شده
♦️بدانیم این سند را چه جوری بایستی عمل کنیم که در تمام سطوح آموزشوپرورش اثر خودش را ببخشد
♦️در همه مراحل هم، از عناصر نخبه استفاده بشود
♦️این سند روزبهروز باید بیشتر و بهتر ترمیم بشود
🏷مسئله توانمندسازی معلمان
🌟توانمندسازی دو جور است:
1️⃣از لحاظ مسائل معیشتی و مادّی و مانند اینها
2️⃣استفاده معلم از نیروی معنوی و معلومات، نیازها و تجربههای لازم برای قوام دادن به کار معلمی
🏷مسئله معاونت پرورشی
⏪معاونت پرورشی یکی از مهمترین بخشهای آموزشوپرورش است
❇️اوّلین کار: جلوگیری از ایجاد و شیوع آسیبهای اخلاقی و اجتماعی در میان خود جوانها
❇️تبیین مصالح بنیادی کشور و نظام جمهوری اسلامی
👈اگر این میلیونها جوان و نوجوان
💡مصالح بنیادی نظام و کشورشان
💡جبههی دوست و دشمن کشورشان
💡مسائل اساسی مورد نیاز کشورشان را بشناسند
🛡تبلیغات دشمنان برای گمراه کردن افکار عمومی کشور خنثی خواهد شد
🏷مسئله ثبات مدیریتی در آموزش و پرورش
⭕️در سالهای طولانی گذشته، ما به طور متوسط هر دو سال یک وزیر داشتهایم
⚠️دیگر تکلیف این دستگاه معلوم است چه میشود؛
〽️تا بیایند یک کار اساسی را شروع کنند، باید وزیر برود؛
👇وقتی وزیر رفت، مجموعهی مدیریّتی زیر نظر او هم تغییر پیدا میکند،
⛔️کار اساسی به جایی نمیرسد
✅از مدیریتهای سطح بالا تا سطح متوسط، باید ثبات پیدا کند تا بشود برنامهها را دنبال کرد
🏷الگوسازی در جامعه معلمین کشور
📍ما در رشتههای دیگر الگو داریم؛ مثل ورزش و هنر
⁉️در جامعهی معلمین، الگوها چه کسانی هستند؟ باید معرفی بشوند.
❇️ما به این شوقآفرینی برای معلمین نیاز داریم
💠انتظارات از معلمان
♦️توجه به نقش خود در هویتسازی برای دانشآموزان
♦️کشف استعدادهای دانشآموزان
♦️نگاه ملی دادن به دانش آموزان
♦️امیدآفرینی در جوانان
♦️تشویق دانشآموزان به فعالیتهای اجتماعی
♦️مسئله مهارتآموزی در مدارس
💠مسئله غزه؛ «مسئله اول» امروز دنیا
🤷♂️صهیونیستها و پشتیبانان آمریکایی و اروپاییشان هر کار هم میکنند که مسئله غزه را از دستور کار افکار عمومی دنیا خارج کنند نمیتوانند
🌐امروز همهی دنیا دارند میبینند رفتار رژیم صهیونیستی را؛
👌این یکی از چیزهایی است که موضعِ همیشگی جمهوری اسلامی را برای مردم دنیا ثابت کرد
✊ملاحظه کنید آمریکاییها و دستگاههای مرتبط با آنها با مخالفت زبانی با اسرائیل چه معاملهای دارند انجام میدهند!
👌این رفتار آمریکاییها هم حقانیت موضع جمهوری اسلامی را در بدبینی به آمریکا نشان داد
🤝نشان داد به همه که آمریکا شریک جرم است
👆چطور میشود انسان نسبت به یک چنین نظامی، خوشبین باشد یا به حرف او اعتماد بکند؟
💠درباره مسائل جاری فلسطین
📍تا وقتی که فلسطین به صاحبان خودش برنگردد، مشکل غرب آسیا حل نخواهد شد
❌بعضی خیال میکنند بروند کشورهای اطراف را وادار کنند که روابطشان را با رژیم صهیونیستی عادی کنند، مشکل حل خواهد شد؛
💢این، مشکل را حل نمیکند، بلکه مشکل را متوجّه میکند به خود دولتهای آنها؛
👈یعنی آن دولتهایی که بر این جنایات چشم پوشیدند و با آن رژیم دست دوستی دادند،
⭕️ملتها به جان خود آن دولتها خواهند افتاد.
🍀باید فلسطین به فلسطینیها برگردد. امیدواریم انشاءالله خدای متعال این آینده را هرچه زودتر برساند.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت74🎬
سپس بانو احد ادامه داد:
_در ضمن تو که تا دیروز میگفتی استاد زنده شده و از قبر اومده بیرون، ولی یاد هنوز مُرده و توی قبر خوابیده؟! حالا چطور شد حرفت عوض شد؟!
بانو شبنم این بار سکوت را به جواب ترجیح داد که عمران سعی کرد قدمی برای بازگشت حافظهی یاد بردارد.
_پسرم واقعاً چیزی یادت نیست؟! یادت نیست که باغ پرتقال جفتمون رو اسیر کرد و شدیدترین و چندشترین شکنجهها رو به ما تحمیل کرد؟! یادت نیست من از بوی زیربغل یکی از اونا مُردم و زنده شدم؟! یادت نیست توی غذات به جای ماکارونی، کرم آبپز رنگ شده میریختن؟! یادت نیست برای خفه کردنت، جوراب بوگندو میکردن توی حلقت؟!
همگی جلوی دهانشان را گرفته و سعی میکردند عوق نزنند که یاد با خونسردی لیوان دوغش را سر کشید و جواب داد:
_گفتید شکنجه. یاد فیلمی که چند هفته پیش دیدم افتادم. حاجی عجب فیلمی بود. بذارید براتون تعریف کنم...!
سپس با اشتیاق شروع به تعریف کردن کرد. در لا به لای تعریف، همگی دوباره شانسشان را برای بازگرداندن حافظهی یاد کردند که خب موفق نشدند. در این میان، بانوان نوجوان باغ که از حرفهای یاد خسته شده بودند، از سر سفره بلند شدند که بانو احد پرسید:
_کجا؟!
افراسیاب جواب داد:
_میریم کافهنار سچینه، یه کم مافیا بازی کنیم. حوصلمون سر رفت.
_پس ظرفا چی؟!
حدیث پاسخ داد:
_امروز نوبت آقایونه که بشورن!
دخترمحی نیز با خنده حرف حدیث را تایید کرد.
_مخصوصاً الان که آقای یاد هم برگشته. موقع شُستن براشون فیلم تعریف میکنه و حوصلشون سر نمیره!
رجینا که کلمهی مافیا را شنیده بود، نصف و نیمه غذایش را ول کرد و گفت:
_آخ جون مافیا. این دفعه یه جوری بهتون اتهام بزنم که اصلا فرصت دفاع کردن نداشته باشید!
سپس خواست از جایش بلند بشود که سچینه گفت:
_شرمنده. جمع ما دخترونس. شما میتونید با پسرا مافیا بازی کنید. با اجازه!
سپس با لبخندی مرموزانه، آنجا را ترک کرد که رجینا بدون هیچ حرفی سرجایش میخکوب شد.
_ولی من میام. میخوام یاد بگیرم تا در آینده با شوهر و بچههام بازی کنم!
این را بانو شبنم گفت که مهدیه جواب داد:
_آبجی جان، مافیا یه بازی دَه نفرس. تو و شوهر بچههات میشید هفت نفر.
اما بانو شبنم بشقاب غذایش را برداشت و از سر سفره بلند شد و همزمان جواب داد:
_خب این دوتا هم به دنیا بیان، میشیم نُه نفر. خدا بزرگه. تا یکی دو سال دیگه هم، یکی دیگه میارم و میشیم ده نفر!
_علی برکت الله. اگه اون یکی رو هم تبدیل به دوقلو کنید، جمعاً میشید یازده نفر و میتونید یه تیم فوتبال هم تشکیل بدید!
این را علی املتی گفت و پشت بندش لبخندی زد که بانو سیاهتیری گفت:
_به جای این مسخره بازیا، برو مغازت رو باز کن و دوزار کاسبی کن. تو بیکاری اذیتت نمیکنه، ولی این بچه چه گناهی کرده که اینقدر بیکاری بهش فشار آورد که خر رو برد نمایشگاه ماشین بفروشه!
منظور بانو سیاهتیری، علی پارسائیان بود که گوشهای نشسته و آرام داشت غذایش را میخورد.
_توی مغازه باید جنس داشته باشی تا بفروشی. جنس هم پول میخواد که ما نداریم. پس چرا بیخود مغازه رو باز کنیم؟!
همگی از جواب منطقی بانو شبنم قانع شدند که آوا واعظی و آسنسیو از سر سفره بلند شدند.
_با اجازتون ما هم دیگه میریم. برای مارکو یه تیم خوب پیدا شده. دعا کنید که مذاکرات به خوبی پیش بره و مارکو هم تیمدار بشه. احتمالاً از اونور هم برم مادرید و یه کم پیش خونوادم استراحت کنم. به امید دیدار!
_good bay!
آسنسیو هم از همگی خداحافظی کرد و هردو به سمت در خروجی باغ به راه افتادند. یاد که انگار تازه متوجهی حضور آسنسیو شده بود، سریع از جایش بلند شد و به سمت آنها دَویید.
_مارکو!
سپس به انگلیسی ادامه داد:
_Can I take a picture with you?!
(میتونم باهاتون عکس بگیرم؟!)
آسنسیو نیز با لبخند درخواست او را پذیرفت که یاد به رستا اشاره کرد.
_خانوم میتونید از ما عکس بگیرید؟! گوشیم الان همراه نیست.
رستا که همیشه دوربین بر گردنش بود، بلافاصله از جایش بلند شد و با گرفتن ژستهای مختلف، چند عکس از یاد و آسنسیو گرفت. سپس روبهروی سفره ایستاد و گفت:
_همگی لبخند بزنید که میخوام اولین عکس بعد از بازگشت گمشدهها رو بگیرم. زیرشم بنویسم "عمران و یاد باز آمدند به باغ، غم مخور."
همگی لبخندی زدند و رستا عکسش را گرفت که استاد ابراهیمی پرسید:
_ببینم تو مارکو رو میشناسی؟!
یاد که خوشحال از دیدن و عکس گرفتن با مارکو بود، با لبخند جواب داد:
_چرا که نه. مارکو آسنسیو، وینگر راست رئال مادرید و تیم ملی اسپانیا رو مگه میشه کسی نشناسه؟!
یاد این بار درست گفت و همگی برایش دست زدند که استاد ابراهیمی گفت:
_حالا اگه ما میگفتیم این مارکو آسنسیوئه، میگفت نه؛ این مارکوپولو یکی از مردان بزرگ تاریخه که همین دیشب عروسیش بود و منم ساقدوشش بودم...!
#پایان_پارت74✅
📆 #14030216
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
این جور کار هایی هم عالین
و بشدت لازمه
هم تولیدشون و هم انتشارشون
خصوصا تو فضای اینستاگرام و تلگرام
#از_قافله_جا_نمونیم
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت75🎬
همگی از کلام استاد ابراهیمی زدند زیر خنده که استاد ندوشن هم از پای سفره بلند شد.
_خب حالا که همه چی داره حل میشه و نگهبانی باغ هم رسید به استاد ابراهیمی، با اجازتون منم میرم یزد. هم همسرم تنهاست، هم بچههای اونجا دیگه دارن از بیمعلمی کلافه میشن. پس خدانگهدار!
با این حرف، بلافاصله عادل عربپور هم بلند شد.
_منم میام یزد. دیگه خسته شدم از اینجا. هم باید مثل چی کار کنم، هم چراهام رو بپرسم. چراهایی که هیچکسم جوابش رو نمیده! تازه استاد هم که برگشتن و دیگه بچههاش یتیم نیستن!
سپس به استاد ندوشن پیوست که عمران نیز بلافاصله بلند شد.
_قربون دستت عادل جان. این بچههای ما رو هم با خودت ببر یزد. میدونم که مادرشون خیلی دلتنگشونه!
سپس دو پسرش که وسط حیاط با صدرا بازی میکردند را صدا زد و دست آنها را به دست عادل عربپور داد که سچینه پرسید:
_استاد بچههای شما چرا پیش ایشون بودن؟! مگه مادرشون نبود؟!
عمران نگاهش را به سچینه دوخت.
_چرا. ولی مادرشون یه کم مریض احواله. بعدم احتمالاً به خاطر ناپدید شدن من، حالش بدتر شده و برای اینکه حال و هوای بچهها عوض بشه، داده دست عادل جان تا ببرتشون ترکیه. آخه عادل جان، یه پاش یزده، یه پاشم کشورهای همسایه!
پس از این، کلی چِرا در ذهن عادل عربپور ایجاد شد که خب فرصت بیانش را پیدا نکرد.
اعضا پس از راهی کردن استاد ندوشن و عادل عربپور و بچههای عمران و همچنین آوا واعظی و مارکو آسنسیو، به کمک یکدیگر سفره را جمع کردند که بانو نسل خاتم گفت:
_بزنم به تخته، از اون موقعی که یاد پیدا شده، استاد واقفی دیگه غش نکرده. یادم باشه اسپند دود کنم!
استاد مجاهد نیز با لبخند گفت:
_خب معلومه که حالش خوب میشه. به سلامتی یکی از شاگرداش که جای پسرشه پیدا شده. حال الانِ استاد، مثل حال مادر شهیدیه که فرزندش از اِسارت برگشته!
عمران داشت بشقابها را میآورد و لبخند از روی لبش پاک نمیشد که بانو احد گفت:
_البته فرزندی که توی اسارت جانباز شده و به کلی حافظهاش رو از دست داده.
همگی چپ چپ به بانو احد نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد.
_البته همین که سالمه و برگشته جای شکر داره. انشالله که حافظهاش هم برمیگرده!
بانو احد از حرفی که زد، تبرئه شد و استاد مجاهد و عمران مشغول ظرف شستن شدند که ناگهان صدایی توجهشان را جلب کرد.
_من اومدم!
احف خوشحال و خندان، با لباس سربازی برگشته بود که بقیه به استقبالش آمدند و او را با لباس جدیدش نظاره کردند.
عمران که متوجهی صدا شده بود، با دستان کفی و بشقاب به دست به لب پنجره آمد و با دیدن احف، ناگهان دوباره فرو ریخت. استاد مجاهد که غرق افکارش بود و صدایی نشنیده بود، افتادن عمران را متوجه شد و سریع به سمتش رفت.
_چی شد برادر؟! چشم خوردی دوباره؟!
عمران که به زور چشمهایش را نیمهباز نگه داشته بود، زیرلب گفت:
_میدونی چقدر دوست داشتم احف رو توی لباس سربازی ببینم؟! بالاخره به آرزوم رسیدم!
استاد مجاهد سرش را تکان داد که عمران ادامه داد:
_سلام و خدمت. سلام و سربازی. سلام و پوتین. سلام و اسلحه. خشم شب پادگان نصیبتان!
سپس دوباره غش کرد و استاد مجاهد که با شنیدن این حرفها، منقلب شده بود، شروع کرد بر بالین عمران اشک ریختن. اعضا که صدای شکستن بشقاب را شنیده بودند، سریع خود را به آشپزخانه رساندند و با دیدن اشکهای استاد مجاهد و دراز به دراز افتادن عمران، چهرهای ناراحت به خود گرفتند که ناگهان مهدینار فریاد زد:
_به شرف لا اله الا الله...!
استد مجاهد که کمتر عصبانی میشد، با شنیدن این حرف اشکهایش را پاک کرد و با لحن تقریباً تندی گفت:
_ساکت! عه! مثل اینکه منتظرید استادتون بمیرهها. یه غش سادس دیگه! مثل همیشه!
_استاد این دفعه واسه چی غش کردن؟!
این را بانو احد پرسید که استاد مجاهد جواب داد:
_واسه خاطر احف. خیلی دوست داشت توی لباس سربازی ببینتش که خب به آرزوش رسید.
احف با شنیدن این حرف، لبخندی زد که دخترمحی گفت:
_اَه! تازه استاد غش کردن رو یادش رفته بودا. شما واسه چی برگشتید دوباره؟! خدمته یا مدرسه؟!
احف با جدیت جواب داد:
_خب امروز لباسامون رو دادن و فردا اعزامیم به آموزشی که حدوداً یک ماهه! فردا دیگه از دستم راحت میشید!
احف این را با ناراحتی گفت که خانوم دکتر طاهره از میان جمع بیرون آمد و گفت:
_برید کنار که دوای درد استادتون پیش منه!
سپس با سرم و سرنگ نزدیک عمران شد. صدرا که تا آن موقع ساکت بود، ناگهان روبهروی خانوم دکتر طاهره ایستاد و گفت:
_نه. اونموقع یاد نبود که مجبور میشدیم دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم. الان که یاد هَشت و میتونه انگشتاش رو بده اشتاد گاژ بگیره، چرا دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم؟!
همگی از فکرِ بِکر صدرا شگفت زده شدند و پس از بوسیدن لُپهای او، به شکل مرموزانهای به یاد و انگشتانش خیره شدند...!
#پایان_پارت75✅
📆 #14030217
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
📚 تهیه بن کتاب از سامانه ثبت نام بن کتاب نمایشگاه مجازی کتاب
https://bon.tibf.ir/
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت76🎬
در این میان، احف پیشقدم شد و گفت:
_داداشم یاد! بده بیاد که حالا وقتشه!
یاد با تعجب به همه نگاهی انداخت.
_چی رو بدم بیاد؟!
_انگشتات رو دیگه. الان انگشتای تو، حکم دارو رو برای استاد داره!
یاد نگاهی به انگشتانش انداخت. در بیمارستان، پانسمان آنیکی دستش را هم باز کرده بودند و حالا انگشتهای زخمیاش نمایان بود.
_نه. من چرا باید انگشتام رو بدم ایشون؟! مگه ایشون خودشون انگشت ندارن؟!
این بار مهدینار جلو آمد تا دوزاری یاد را خودش بندازد.
_نه عزیزم. منظور احف اینه که انگشتات رو بده استاد گاز بگیره تا خوب بشه. توی دوران اسارت هم همین کار رو میکردید دیگه. درست نمیگم؟! اصلا همین انگشتای زخمیت، حاصل گاز گرفتن استاده! متوجهی که چی میگم؟!
یاد دوباره به دستانش نگاهی انداخت.
_نه. این زخما رو سگم به یادگار گذاشته. اونموقعی که بهش غذا میدادم، بعضی موقعها از سر دوست داشتن، انگشتام رو گاز میگرفت!
سپس به بقیه خیره شد.
_در ضمن انگشتام حرمت داره، نه خواص دارویی. پس نمیذارم کسی گازش بگیره!
سپس عقب عقب از آشپزخانه خارج شد و به سمت حیاط باغ فرار کرد.
_بدوید بگیریدش تا از باغ خارج نشده! منم الان به استاد ابراهیمی میگم که حواسش باشه!
این را بانو احد گفت و بیسیماش را از جیب مانتویش در آورد.
_از احد به نگهبان! از احد به نگهبان!
طولی نکشید که استاد ابراهیمی جواب داد.
_احد به گوشم!
_نگهبان یه مورد فرار پیش اومده. مواظب باشید از باغ خارج نشه!
_شنیدم، تمام!
سپس احف و مهدینار و علی پارسائیان و بقیه و به دنبال یاد دویدند که خانوم دکتر طاهره گفت:
_واقعاً واستون متاسفم. بابا بنده خدا انگشتای خودشه! به هرکی که دوست داشته باشه میده گاز بگیره. دیگه این کارا چیه؟!
سپس سرش را به نشانهی تاسف تکان داد.
_واقعا بهشون حق میدم که فرار کنن. در ضمن وقتی راه سادهتر که سُرُم هست وجود داره، چرا راه پیچیده رو انتخاب میکنید؟!
بانو احد دستی به صورتش کشید.
_طاهره جان، میدونم تو عشق سُرُم زدن داری. ولی دست استادمون سوراخ شد از بس بهش سُرُم زدی. یه نگاه خودت بهش بنداز!
سپس با اشاره به استاد مجاهد گفت که آستین عمران را بالا بکشد.
_بفرما. دیگه رَگی نمونده واسش!
دست عمران مثل رَنده سوراخ سوراخ شده بود و واقعاً جای دیگری برای سوزن زدن نداشت.
در حیاط باغ بدو بدویی به راه افتاده بود. چند نفر به دنبال یک نفر میدویدند و سعی به گرفتنش داشتند. مثل یوزپلنگانی که در پی شکار خود یعنی آهو میدَوَند. پس از کش و قوسهای فراوان، بالاخره طُعمه که یاد باشد، گیر شکارچیان افتاد. احف و مهدینار از زیربغل و علی پارسائیان و علی املتی هم از پاهای او گرفته بودند و آن را به آشپزخانه آوردند.
_نه. ولم کنید. نمیذارم گاز بگیره. خدایا! کمکم کن!
یاد این را گفت و سپس داد بلند و گوش خراشی کشید. مهدیه که اشکش دم مشکش بود، با اشک خطاب به استاد مجاهد گفت:
_استاد شما یه کاری کنید. این جَوون آخر زیر این همه ناله و فریاد جون میده!
استاد مجاهد نفس عمیقی کشید.
_اگه حافظهی یاد درست بود و از این کار ناراضی، حتماً جلوی این کار رو میگرفتم. ولی از اونجایی که میدونم اگه حواس یاد سرجاش بود، خودش داوطلب این کار میشد، پس حرفی نمیزنم.
سپس نگاهی به یاد انداخت و ادامه داد:
_اول ساکتش کنید، بعد کارِتون رو انجام بدید!
سپس خودش از آشپزخانه بیرون رفت تا شاهد این صحنه نباشد. سر و صداهای یاد قصد قطع شدن نداشت که احف یک جوراب سربازی از جیب شلوارش در آورد و گفت:
_همین امروز بهم دادن. تر و تمیز و بدون بو. مطمئنم از جورابایی که توی اسارت میکردن توی حلقت، خیلی بهداشتیتره!
سپس نگاهی به آسمان انداخت.
_خدایا العفو. میدونی که مجبورم و این کار واسه نجات دادن جون یه انسانه!
سپس جوراب را در حلق یاد فرو کرد که بلافاصله سر و صدایش قطع شد. پس از این، علی املتی پاهای یاد را نگه داشته بود تا لگد نزند. مهدینار هم از زیربغل یاد گرفته بود تا تعادلش به هم نخورد. علی پارسائیان دهان عمران که بیهوش بود را باز کرد و احف هم انگشتان یاد را به هزار زور و زحمت داخل دهان عمران گذاشت. سپس علی پارسائیان محکم دهان عمران را بست تا انگشتان یاد گاز گرفته شود. پس از چند ثانیه، کم کم عمران چشمانش را باز کرد. با به هوش آمدن عمران، همگی یاد را ول کردند. او که از این کار بسیار عصبانی بود و خون جلوی چشمانش را گرفته بود، اول جوراب را از دهان خود خارج کرد و سپس با لحنی محکم و خشن گفت:
_از همتون شکایت میکنم. انتقام جایِ تک تک دندونایی که روی انگشتامه رو ازتون میگیرم. حالا ببینید. فرصت طلبهای ظالم!
سپس با سرعت از آشپزخانه خارج شد. همگی از صحنههای پیش آمده ناراحت بودند که بانو نسل خاتم با بغض گفت:
_برید دنبالش. اون الان عصبانیه و هرکاری از دستش بر میاد...!
#پایان_پارت76✅
📆 #14030218
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
کاش وصیت شهدا دلمونو اشغال میکرد
کاش دل حضرت زهرا (س) با اعمال ما خون نمیشد
کاش مهدی فاطمه (عج) با اعمال ما ظهورش
به تأخیر نمی افتاد.
#شهید_قدیر_سرلک
#شبتون_شهدایی_
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حمله به تحجّر
⚠مقدسنماهای بیشعور😳
👈این مشکل دیروز، امروز و فردای ماست!
سخنان کمتر شنیده شدۀ امام خمینی(ره)
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344