#باغنار2🎊
#پارت75🎬
همگی از کلام استاد ابراهیمی زدند زیر خنده که استاد ندوشن هم از پای سفره بلند شد.
_خب حالا که همه چی داره حل میشه و نگهبانی باغ هم رسید به استاد ابراهیمی، با اجازتون منم میرم یزد. هم همسرم تنهاست، هم بچههای اونجا دیگه دارن از بیمعلمی کلافه میشن. پس خدانگهدار!
با این حرف، بلافاصله عادل عربپور هم بلند شد.
_منم میام یزد. دیگه خسته شدم از اینجا. هم باید مثل چی کار کنم، هم چراهام رو بپرسم. چراهایی که هیچکسم جوابش رو نمیده! تازه استاد هم که برگشتن و دیگه بچههاش یتیم نیستن!
سپس به استاد ندوشن پیوست که عمران نیز بلافاصله بلند شد.
_قربون دستت عادل جان. این بچههای ما رو هم با خودت ببر یزد. میدونم که مادرشون خیلی دلتنگشونه!
سپس دو پسرش که وسط حیاط با صدرا بازی میکردند را صدا زد و دست آنها را به دست عادل عربپور داد که سچینه پرسید:
_استاد بچههای شما چرا پیش ایشون بودن؟! مگه مادرشون نبود؟!
عمران نگاهش را به سچینه دوخت.
_چرا. ولی مادرشون یه کم مریض احواله. بعدم احتمالاً به خاطر ناپدید شدن من، حالش بدتر شده و برای اینکه حال و هوای بچهها عوض بشه، داده دست عادل جان تا ببرتشون ترکیه. آخه عادل جان، یه پاش یزده، یه پاشم کشورهای همسایه!
پس از این، کلی چِرا در ذهن عادل عربپور ایجاد شد که خب فرصت بیانش را پیدا نکرد.
اعضا پس از راهی کردن استاد ندوشن و عادل عربپور و بچههای عمران و همچنین آوا واعظی و مارکو آسنسیو، به کمک یکدیگر سفره را جمع کردند که بانو نسل خاتم گفت:
_بزنم به تخته، از اون موقعی که یاد پیدا شده، استاد واقفی دیگه غش نکرده. یادم باشه اسپند دود کنم!
استاد مجاهد نیز با لبخند گفت:
_خب معلومه که حالش خوب میشه. به سلامتی یکی از شاگرداش که جای پسرشه پیدا شده. حال الانِ استاد، مثل حال مادر شهیدیه که فرزندش از اِسارت برگشته!
عمران داشت بشقابها را میآورد و لبخند از روی لبش پاک نمیشد که بانو احد گفت:
_البته فرزندی که توی اسارت جانباز شده و به کلی حافظهاش رو از دست داده.
همگی چپ چپ به بانو احد نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد.
_البته همین که سالمه و برگشته جای شکر داره. انشالله که حافظهاش هم برمیگرده!
بانو احد از حرفی که زد، تبرئه شد و استاد مجاهد و عمران مشغول ظرف شستن شدند که ناگهان صدایی توجهشان را جلب کرد.
_من اومدم!
احف خوشحال و خندان، با لباس سربازی برگشته بود که بقیه به استقبالش آمدند و او را با لباس جدیدش نظاره کردند.
عمران که متوجهی صدا شده بود، با دستان کفی و بشقاب به دست به لب پنجره آمد و با دیدن احف، ناگهان دوباره فرو ریخت. استاد مجاهد که غرق افکارش بود و صدایی نشنیده بود، افتادن عمران را متوجه شد و سریع به سمتش رفت.
_چی شد برادر؟! چشم خوردی دوباره؟!
عمران که به زور چشمهایش را نیمهباز نگه داشته بود، زیرلب گفت:
_میدونی چقدر دوست داشتم احف رو توی لباس سربازی ببینم؟! بالاخره به آرزوم رسیدم!
استاد مجاهد سرش را تکان داد که عمران ادامه داد:
_سلام و خدمت. سلام و سربازی. سلام و پوتین. سلام و اسلحه. خشم شب پادگان نصیبتان!
سپس دوباره غش کرد و استاد مجاهد که با شنیدن این حرفها، منقلب شده بود، شروع کرد بر بالین عمران اشک ریختن. اعضا که صدای شکستن بشقاب را شنیده بودند، سریع خود را به آشپزخانه رساندند و با دیدن اشکهای استاد مجاهد و دراز به دراز افتادن عمران، چهرهای ناراحت به خود گرفتند که ناگهان مهدینار فریاد زد:
_به شرف لا اله الا الله...!
استد مجاهد که کمتر عصبانی میشد، با شنیدن این حرف اشکهایش را پاک کرد و با لحن تقریباً تندی گفت:
_ساکت! عه! مثل اینکه منتظرید استادتون بمیرهها. یه غش سادس دیگه! مثل همیشه!
_استاد این دفعه واسه چی غش کردن؟!
این را بانو احد پرسید که استاد مجاهد جواب داد:
_واسه خاطر احف. خیلی دوست داشت توی لباس سربازی ببینتش که خب به آرزوش رسید.
احف با شنیدن این حرف، لبخندی زد که دخترمحی گفت:
_اَه! تازه استاد غش کردن رو یادش رفته بودا. شما واسه چی برگشتید دوباره؟! خدمته یا مدرسه؟!
احف با جدیت جواب داد:
_خب امروز لباسامون رو دادن و فردا اعزامیم به آموزشی که حدوداً یک ماهه! فردا دیگه از دستم راحت میشید!
احف این را با ناراحتی گفت که خانوم دکتر طاهره از میان جمع بیرون آمد و گفت:
_برید کنار که دوای درد استادتون پیش منه!
سپس با سرم و سرنگ نزدیک عمران شد. صدرا که تا آن موقع ساکت بود، ناگهان روبهروی خانوم دکتر طاهره ایستاد و گفت:
_نه. اونموقع یاد نبود که مجبور میشدیم دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم. الان که یاد هَشت و میتونه انگشتاش رو بده اشتاد گاژ بگیره، چرا دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم؟!
همگی از فکرِ بِکر صدرا شگفت زده شدند و پس از بوسیدن لُپهای او، به شکل مرموزانهای به یاد و انگشتانش خیره شدند...!
#پایان_پارت75✅
📆 #14030217
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344