هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
سلام😍
دخترا روزتون مبارک
اینم قولی که داده بودم
اولین تجربه خط کوفی بنایی، با کمک و راهنماییهای استاد نوروزی عزیز😁❤️
″لبخند خدا، روزت مبارک″
#کوفی_بنایی
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت78🎬
سپس هردو گونیها را زمین گذاشتند که ناگهان یکی از گونیها تکان خورد. مهندس محسن که متوجهی تکان خوردن شده بود، چشمانش را ریز کرد و دوباره به چهرهی سارقین خیره شد.
_اگه توی گونیها خرت و پرته، پس این چی بود؟! جدیداً خرت و پرتا جاندارن و تکون میخورن؟!
سارقین که فهمیدند نقشهشان به بنبست خورده، نگاهی به هم انداختند. سپس بدون معطلی، ناگهان هرکدام یک کُلت کمری از جیبشان در آوردند و خواستند به سمت مهندس محسن شلیک کنند که وی با یک حرکت نینجایی به هوا پرید و با پاهایش، همزمان دو ضربه به دستان سارقین زد که کُلتها از دستشان خارج شد و به زمین افتاد. سپس با چوب ضرباتی به سر و صورت آنها وارد کرد و گردنشان را گرفت و محکم به زمینشان زد. بعد هردو نفر را کنار هم خواباند و روی کمرشان نشست و فریاد زد:
_دزد! دزد! دزد گرفتم! بدو بیا اینور باغ که دزد گرفتم!
طولی نکشید که مثل مور و ملخ، زن و مرد از خوابگاهها خارج شد و همگی به سمت صدای مهندس محسن دوییدند. در این میان، بانو احد همزمان با دویدن، با بیسیم پیامی رد و بدل کرد.
_از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! نگهبان مثل اینکه داخل باغ دزد پیدا شده. سریعاً بیرون و اطراف باغ رو زیرنظر بگیرید و هرمورد مشکوکی رو که دیدید، گزارش کنید!
همگی به صحنهی اکشن مهندس محسن و سارقین رسیدند که استاد مجاهد پرسید:
_چی شده مهندس؟!
مهندس محسن که از روی کمر سارقین جُم نمیخورد، جواب داد:
_هیچی حاجی. مثل همیشه داشتم میرفتم دستشویی که چشمم به این دوتا خورد. بعدش اومدم جلو و بعد از کمی گفتوگو فهمیدم دزدن و با همین چوب گیرشون انداختم.
_خب خداروشکر. برای سلامتی نگهبان فعلی کائنات و سابق باغ صلواتی ختم کنید.
_اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
پس از فرستادن صلوات، بانو نورا با نگرانی گفت:
_تازگیا چقدر باغ رو دزد میزنه. یادم باشه اسپند دود کنم!
بانو نسل خاتم نیز آهی کشید.
_گفتیم نگهبان باغ عوض میشه، دیگه باغ رنگ دزد رو نمیبینه. ولی زهی خیال باطل!
همگی سرهایشان را به نشانهی تاسف تکان دادند که مهدینار پرسید:
_مهندس شما همیشه موقعی که میرید دستشویی، با خودتون چوب میبرید؟!
مهندس با تکان دادن سرش جواب داد:
_بله. چون فاصلهی کائنات تا دستشویی که انتهای باغه، زیاده. تاریک هم که هست و احتمال هر خطری وجود داره. اگه الان من این چوب رو نداشتم، این دوتا با اسلحه آبکشم کرده بودن!
سپس به کُلتهایی که چند متر آن طرفتر افتاده بودند، اشاره کرد که صدرا با خوشحالی گفت:
_آخ جون. اشلحهی واقعی!
سپس خواست نزدیک کُلتها بشود که افراسیاب مانع شد و گفت:
_اسلحه که بچه بازی نیست جونم. در ضمن اینا مدرک جرمه!
سپس دو پلاستیک از جیبش در آورد و با دستمال کاغذی، هردو کُلت را به داخل پلاستیک انداخت که بانو سیاهتیری گفت:
_عزیزم این کار رو موقعی انجام میدن که سارقین مشخص نیستن و به وسیلهی اثر انگشت میخوان اونا رو شناسایی کن. نه الان که جفتشون اینجا دراز به دراز افتادن و مهندس هم به عنوان مبل روشون نشسته!
پس از این حرف، استاد مجاهد نگاه چپ چپی به مهندس محسن انداخت و گفت:
_راست میگه دیگه مهندس جان. بندگان خدا تلف شدن از بس روشون نشستی. نگاه کن چهجوری دارن تقلا میکنن؟! بلند شو یه نفسی بکشن!
اما مهندس محسن با خونسردی جواب داد:
_آخه اگه بلند بشم، فرار میکنن!
_نه برادر، فرار نمیکنن. تو که الان تنها نیستی. در ضمن وقتی بلند شدی، دست و پاهاشون رو میبندیم تا فرار نکنن!
سپس با اشاره به علی پارسائیان فهماند که برود و از انباری باغ طناب بیاورد.
_خب تا وقتی که علی آقا برگرده، خواستم یه تشکر ویژه از مهندس بکنم که با مهارتی که داشت، با یه چوب در برابر سارقینی که هردوشون کُلت داشتن، مقاومت کرد و اونا رو به زانو در آورد!
این را علی املتی با ذوق و شوق گفت و سپس نگاهی به همه انداخت که ایستاده داشتند به حرفهایش گوش میدادند.
_بنابراین میخوام نشسته تشویقشون کنم!
سپس بدون معطلی نشست و برای مهندس محسن دست زد که دخترمحی به کنایه گفت:
_بله. فرق هست بین کسی که داد میزنه دزد، دزد، گرفتم با کسی که میگه دزد، دزد، بگیریدش!
علی املتی اهمیتی به حرف دخترمحی نداد که سچینه زیر گوش دخترمحی گفت:
_کم به نگهبان عزل شدهی باغ نیش و کنایه بزن. یادت رفته اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟!
اما دخترمحی با غرولند جواب داد:
_اَه. ولم کن دیگه. یه دیالوگ جدیدتر نداری هی این رو میگی؟!
سچینه سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان با طنابها سر رسید. مهندس محسن نیز از روی کمر سارقین بلند شد و چند نفری دست و پای سارقین را بستند و پارچهی مشکی رنگی که صورت سارقین را پوشانده بود را کنار زدند.
_دزده کو؟! کو دزده؟! میخوام ببینمش...!
#پایان_پارت78✅
📆 #14030220
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از بانوی آب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر،
یعنی یه دریا تونستن،
یه همدلی،
یه حال خوب جمعی،
یه تلاش پررنگ مهربون
❤️روزت مبارک مهردخت ایرون❤️
#پویش_مهردخت
#روز_دختر
#کارو_بسپرید_به_دخترا
http://link.jahadpishraft.com/dokhtaran
🦋به #بانوی_آب بپیوندید:
https://eitaa.com/banooyeab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصویر جدیدی از رهبر انقلاب در کتابخانۀ شخصیشان
🔹همزمان با ایام برپایی نمایشگاه کتاب تهران، انتشارات انقلاب اسلامی تصویر جدیدی از رهبر انقلاب را که در کتابخانۀ شخصی ثبت شده، منتشر کرد.
@Farsna
💠 دلداری خدا
🔸 امام صادق(علیه السلام) می فرماید:
وقتی آیه 88 سوره حجر نازل شد، پیامبر خدا صلى اللَّه علیه و آله فرمود:
کسى که به دلدارى دادن خدا آرام نگیرد، جانش بر دنیا حسرت ها مى خورد و هر که چشمش به دارایى هاى دیگران باشد، اندوهش بسیار مى شود و ناراحتى اش بهبود نمى یابد.
📚 تفسیر القمی/ج1/ص381
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
💠 #مهمان
🔸 امام على علیه السلام را غمگین یافتند و از علت آن جویا شدند. فرمود:
یک هفته است که مهمانى بر ما وارد نشده است.
📚 بحارالأنوار/ج41/ص28/ح1
✍🏼 از صفای روی مهمان شد منور خانه ام
خانه ام فانوس و مهمان شمع و من پروانه ام
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
دخترهای عزیز امشب دست به سیاه و سفید نزنند.
همهچی با کاروان است.
مردها امشب باید شام بپزند. بله. پس چی. همینی که هست. از فردا همینم نیست.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت79🎬
این را بانو شبنم که به خاطر بارداریِ دوقلوهایش، تازه به جمع پیوسته و نفس نفس میزد گفت که بانو احد دستی به صورتش کشید.
_تو چرا با این وضعت اومدی؟!
_اومدم دزده رو ببینم. یه جا خونده بودم که اگه زن باردار از نزدیک دزد ببینه، چشم بچههای توی شیکمش میترسه و دیگه در آینده دزد نمیشن! حالا دزده کو؟!
همگی از کلام بانو شبنم، با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که حدیث گفت:
_بفرما. اینا هم دزد!
سپس با دستش به سارقین اشاره کرد. بانو شبنم که در دستش کمپوت گیلاس بود، نگاهی به چهرهی سارقین انداخت و با لبخند گفت:
_وای خدا. تا حالا از نزدیک دزد ندیده بودم! حالا چی دزدیدن؟!
با این پرسش، همگی به مهندس محسن زل زدند که وی با کمی مکث جواب داد:
_منم نمیدونم. ولی خب هرچی دزدیدن، توی این گونیا ریختن!
سپس اشارهای به گونیها کرد که مهدیه گفت:
_یا پنج تن! اینا از باغ دزدی کردن یا قصر پوتیفار؟! ما اگه میدونستیم اینقدر وسایل با ارزش توی باغ داریم، خودمون میفروختیم تا از بیپولی در بیاییم!
_البته من فکر میکنم که توی این گونیها وسایل با ارزش نیست. چون یه بار دیدم که یکی از گونیها تکون خورد. وسایل که جاندار نیستن تکون بخورن!
همگی به کلام مهندس محسن میاندیشیدند که دیدند دوباره گونیها تکان میخورد. ترس و تعجبِ اعضا، درهم آمیخته شده بود که ناگهان رستا گفت:
_فهمیدم. توی این گونیها گوسفندای جناب احفه. بالاخره گوسفند هم گرون و با ارزشه دیگه!
سپس بدون اینکه منتظر واکنشی باشد، با شجاعت نزدیک سارقین شد و همزمان با عکس گرفتن از آنها و گونیها گفت:
_سارقین گوسفند به دام افتادند. چیک چیک!
و تند تند از آنان عکس میگرفت که دخترمحی گفت:
_آخه باهوش، مگه یادت نیست احف همهی گوسفنداش رو فروخت؟! یادمه همین حدیث هم گوسفندا رو شیتان پیتان کرد تا راحتتر فروش برن!
بانو نسل خاتم که از اظهار نظرهای مختلف خسته شده بود، به آرامی گفت:
_دوستان چرا اینقدر قضیه رو پیچیده میکنید؟! برید گونیها رو باز کنید ببینیم سارقین چی میخواستند بدزدن دیگه!
ترس در چهرهی همگی مشهود بود و هیچکس جرئت جلو رفتن نداشت که دوباره همهی نگاهها به مهندس محسن خیره شد. او که از این همه مسئولیت خسته شده بود، آهی از تهِ دل کشید و نزدیک گونیها شد. سپس بسم اللهی گفت و گرهی آنها را باز کرد که نگاهش به عمران و یادِ دست و پا بسته افتاد. مهندس محسن که انتظار هرچیزی را داشت جز این صحنه، دچار شوک شد و حرفی نمیزد. از طرفی هم، بقیه جرئت جلو رفتن نداشتند و هی از مهندس محسن، سراغ محتویات گونیها را میگرفتند.
_مهندس چی شد؟! کی توی گونیهاس؟! جانداره؟! توی جیب جا میشه؟! چند کلمس؟! حرف اولش رو بگو!
و همگی انگار که در پی حل چیستاناند، داشتند بیست سوالی طرح میکردند که مهندس محسن آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
_توی اینا وسایل با ارزش نیست؛ ولی آدمای با ارزشی هست!
سپس گونیها را پایین کشید تا عمران و یاد معلوم بشوند. همگی با دیدن آنها، جیغی کشیدند و بلافاصله دستشان را جلوی دهانشان گذاشتند که استاد مجاهد گفت:
_اینا سارق نیستن، آدم رُبان! سریعاً زنگ بزنید پلیس!
همگی در شوک بودند و توان حرکت نداشتند که استاد ابراهیمی گفت:
_گرفتمش. مورد مشکوک که احتمالاً یار دزداست رو گرفتمش!
استاد ابراهیمی از سمت نگهبانی باغ داشت به سمت انتهای باغ میآمد و با باتوم به نفر جلوییاش که به نظر دختر میرسید، میزد.
_حرکت کن. برو. معطل نکن!
طولی نکشید که استاد ابراهیمی و دختر مشکوک به بقیه پیوستند.
_بفرما بانو احد. اینم مورد مشکوک که میگفتید. دو سه ساعته که داره جلوی باغ پرسه میزنه. اولش توجهی بهش نکردم؛ ولی وقتی خبر دادید که دزد اومده توی باغ، سریع گرفتم آوردمش. شک ندارم با دزدا همدسته!
اما دختر که رنگ به رخساره نداشت، با صدایی لرزان و مِن مِن کنان گفت:
_ب...به خدا من دزد نیستم. م...من برای دیدن برادرم اومدم!
همگی با ابروهایی بالا رفته، به دختر زل زده بودند که ناگهان افراسیاب گفت:
_بابا من این دختره رو میشناسم. این رفیقم خاطرست. همون خواهر یاد. روز مراسم سال استاد و یاد توی قبرستون رو یادتون نیست؟!
همگی پس از دقت کردن به چهرهی خاطره، "آهانی" گفتند و نفسی از روی آسودگی کشیدند که افراسیاب نزدیک خاطره شد و دستانش را گرفت.
_به باغ ما خوش اومدی!
خاطره که نیز کمی ته دلش قرص شده بود، با لبخند جواب محبت افراسیاب را داد. استاد ابراهیمی که هنوز خاطره را مورد مشکوک میدانست، عینکش را در آورد و چشمانش را ریز کرد.
_شما اگه خواهر یادی، پس چرا دو سه ساعته جلوی باغ پرسه میزنی؟! اگه برای دیدن یاد اومدی، چرا نمیومدی داخل؟!
خاطره آب دهانش را قورت داد.
_چون دودل بودم که بیام داخل یا نه. آخه دیروقت بود و نمیخواستم مزاحمتون بشم...!
#پایان_پارت79✅
📆 #14030221
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
رضا نشست و به معصومهاش نگاه انداخت
چنان که چشمهی ذوق مرا به راه انداخت