eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 این را بانو شبنم که به خاطر بارداریِ دوقلوهایش، تازه به جمع پیوسته و نفس نفس می‌زد گفت که بانو احد دستی به صورتش کشید. _تو چرا با این وضعت اومدی؟! _اومدم دزده رو ببینم. یه جا خونده بودم که اگه زن باردار از نزدیک دزد ببینه، چشم بچه‌های توی شیکمش می‌ترسه و دیگه در آینده دزد نمیشن! حالا دزده کو؟! همگی از کلام بانو شبنم، با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که حدیث گفت: _بفرما. اینا هم دزد! سپس با دستش به سارقین اشاره کرد. بانو شبنم که در دستش کمپوت گیلاس بود، نگاهی به چهره‌ی سارقین انداخت و با لبخند گفت: _وای خدا. تا حالا از نزدیک دزد ندیده بودم! حالا چی دزدیدن؟! با این پرسش، همگی به مهندس محسن زل زدند که وی با کمی مکث جواب داد: _منم نمی‌دونم. ولی خب هرچی دزدیدن، توی این گونیا ریختن! سپس اشاره‌ای به گونی‌ها کرد که مهدیه گفت: _یا پنج تن! اینا از باغ دزدی کردن یا قصر پوتیفار؟! ما اگه می‌دونستیم این‌قدر وسایل با ارزش توی باغ داریم، خودمون می‌فروختیم تا از بی‌پولی در بیاییم! _البته من فکر می‌کنم که توی این گونی‌ها وسایل با ارزش نیست. چون یه بار دیدم که یکی از گونی‌ها تکون خورد. وسایل که جاندار نیستن تکون بخورن! همگی به کلام مهندس محسن می‌اندیشیدند که دیدند دوباره گونی‌ها تکان می‌خورد. ترس و تعجبِ اعضا، درهم آمیخته شده بود که ناگهان رستا گفت: _فهمیدم. توی این گونی‌ها گوسفندای جناب احفه. بالاخره گوسفند هم گرون و با ارزشه دیگه! سپس بدون اینکه منتظر واکنشی باشد، با شجاعت نزدیک سارقین شد و همزمان با عکس گرفتن از آن‌ها و گونی‌ها گفت: _سارقین گوسفند به دام افتادند. چیک چیک! و تند تند از آنان عکس می‌گرفت که دخترمحی گفت: _آخه باهوش، مگه یادت نیست احف همه‌ی گوسفنداش رو فروخت؟! یادمه همین حدیث هم گوسفندا رو شیتان پیتان کرد تا راحت‌تر فروش برن! بانو نسل خاتم که از اظهار نظرهای مختلف خسته شده بود، به آرامی گفت: _دوستان چرا این‌قدر قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! برید گونی‌ها رو باز کنید ببینیم سارقین چی می‌خواستند بدزدن دیگه! ترس در چهره‌ی همگی مشهود بود و هیچکس جرئت جلو رفتن نداشت که دوباره همه‌ی نگاه‌ها به مهندس محسن خیره شد. او که از این همه مسئولیت خسته شده بود، آهی از تهِ دل کشید و نزدیک گونی‌ها شد. سپس بسم اللهی گفت و گره‌ی آن‌ها را باز کرد که نگاهش به عمران و یادِ دست و پا بسته افتاد. مهندس محسن که انتظار هرچیزی را داشت جز این صحنه، دچار شوک شد و حرفی نمی‌زد. از طرفی هم، بقیه جرئت جلو رفتن نداشتند و هی از مهندس محسن، سراغ محتویات گونی‌ها را می‌گرفتند. _مهندس چی شد؟! کی توی گونی‌هاس؟! جانداره؟! توی جیب جا میشه؟! چند کلمس؟! حرف اولش رو بگو! و همگی انگار که در پی حل چیستان‌اند، داشتند بیست سوالی طرح می‌کردند که مهندس محسن آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: _توی اینا وسایل با ارزش نیست؛ ولی آدمای با ارزشی هست! سپس گونی‌ها را پایین کشید تا عمران و یاد معلوم بشوند. همگی با دیدن آن‌ها، جیغی کشیدند و بلافاصله دستشان را جلوی دهانشان گذاشتند که استاد مجاهد گفت: _اینا سارق نیستن، آدم رُبان! سریعاً زنگ بزنید پلیس! همگی در شوک بودند و توان حرکت نداشتند که استاد ابراهیمی گفت: _گرفتمش. مورد مشکوک که احتمالاً یار دزداست رو گرفتمش! استاد ابراهیمی از سمت نگهبانی باغ داشت به سمت انتهای باغ می‌آمد و با باتوم به نفر جلویی‌اش که به نظر دختر می‌رسید، می‌زد. _حرکت کن. برو. معطل نکن! طولی نکشید که استاد ابراهیمی و دختر مشکوک به بقیه پیوستند. _بفرما بانو احد. اینم مورد مشکوک که می‌گفتید. دو سه ساعته که داره جلوی باغ پرسه می‌زنه. اولش توجهی بهش نکردم؛ ولی وقتی خبر دادید که دزد اومده توی باغ، سریع گرفتم آوردمش. شک ندارم با دزدا همدسته! اما دختر که رنگ به رخساره نداشت، با صدایی لرزان و مِن مِن کنان گفت: _ب...به خدا من دزد نیستم. م...من برای دیدن برادرم اومدم! همگی با ابروهایی بالا رفته، به دختر زل زده بودند که ناگهان افراسیاب گفت: _بابا من این دختره رو می‌شناسم. این رفیقم خاطرست. همون خواهر یاد. روز مراسم سال استاد و یاد توی قبرستون رو یادتون نیست؟! همگی پس از دقت کردن به چهره‌ی خاطره، "آهانی" گفتند و نفسی از روی آسودگی کشیدند که افراسیاب نزدیک خاطره شد و دستانش را گرفت. _به باغ ما خوش اومدی! خاطره که نیز کمی ته دلش قرص شده بود، با لبخند جواب محبت افراسیاب را داد. استاد ابراهیمی که هنوز خاطره را مورد مشکوک می‌دانست، عینکش را در آورد و چشمانش را ریز کرد. _شما اگه خواهر یادی، پس چرا دو سه ساعته جلوی باغ پرسه می‌زنی؟! اگه برای دیدن یاد اومدی، چرا نمیومدی داخل؟! خاطره آب دهانش را قورت داد. _چون دودل بودم که بیام داخل یا نه. آخه دیروقت بود و نمی‌خواستم مزاحمتون بشم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344