هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت89🎬
خانوم پرستار ادامه داد:
_و اینکه تا حالشون کامل خوب بشه، یه دو سه روزی رو مهمون ما هستن!
_پرستار از دوقلوها چه خبر؟! اونا رو نمیارید ببینیم؟! اصلاً پسرن یا دختر؟!
این را مهدیه با شوق و ذوق پرسید که خانوم پرستار جواب داد:
_چرا؛ ولی بعد اینکه لباساشون رو بپوشونیم و ضبط و ربطشون کنیم!
سپس ساک صورتی رنگ را از دست بانو نسل خاتم گرفت و گفت:
_تبریک میگم به همتون. خدا دوتا دختر ناز و خوشگل بهتون داده!
سپس با لبخند از بخش خارج شد که اعضای خوشحال، سعی میکردند برای این دوقلوهای دختر اسم انتخاب کنند. راضیه و مرضیه، حدیثه و محدثه، حمیده و سعیده، طیبه و طاهره، هانیه و ریحانه، کبری و صغری، طهورا و صفورا، اسما و سلما، مینا و بیتا، زیبا و ریما، مهین و شهین، مَهسا و دِلسا، لاله و لادن، سمیرا و سمانه، سمیه و سلیمه و خدیجه و خیرالنساء، از جمله پیشنهادهایی بود که اعضا برای دختران تازه متولد شدهی بانو شبنم میدادند.
پس از رفتن خانوم پرستار، دوباره اعضا متفرق شدند. چند نفر جلوی شیشهی بخش، منتظر به هوش آمدن بانو شبنم ماندند. چند نفر رفتند و روی صندلی نشستند و چند نفر هم هی طول و عرض سالن را متر میکردند و منتظر دوقلوها بودند. در این میان، هرجا که یاد میرفت، خاطره هم دنبالش میرفت و سعی میکرد خواهر بودنش را برای او اثبات کند.
_داداشی واقعاً من رو یادت نمیاد؟! آبجی یکی دونت رو که توی کل دنیا، فقط یه داداش داره رو یادت نمیاد؟!
یاد واکنشی نشان نداد که خاطره با صدایی لرزان ادامه داد:
_یادت نیست که از بچگی باهم بزرگ شدیم و قد کشیدیم؟! یادت نیست که خودت توی کوچهها بازی میکردی، ولی نوبت من که میشد، رگ غیرتت باد میکرد و نمیذاشتی توی کوچهها بازی کنم؟! یادت نیست که دوتایی باهم کمک خونواده میکردیم؟! تو میرفتی خریدای بیرون رو انجام میدادی و منم توی خونه ظرف میشستم و جارو میکردم؟! یادت نیست به خاطر تصادف پدر و مادرمون و زمینگیر شدنشون، تو نونآور خونه شدی و از بچگی کار کردی و منم کل کارای خونه و ضبط و رفع پدر و مادرمون افتاد روی دوشم؟! جوری که دیگه هرگز طعم بچگی رو نچشیدم و توی همون بچگی، یهویی بزرگ شدم؟! واقعاً یادت نیست؟!
سپس قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد که یاد پوزخندی زد.
_خانوم محترم، اولاً این قصهها رو واسه من تعریف نکن؛ چون اصلاً حوصله ندارم. ثانیاً اگه واقعاً زندگی کوزتواری داشتی، جای این حرفا توی برنامهی ماه عسله، نه اینجا. پس بیخود خودت رو خسته نکن!
سپس از جایش بلند شد و به جای دیگر سالن رفت که خاطره هم دنبالش به راه افتاد و جلوی او را گرفت. سپس اشکش را پاک کرد و خواست دست برادرش را بگیرد که یاد دستش را عقب برد و با نیمچه عصبانیت گفت:
_دیگه داری دستت رو بیش از حد گلیمت دراز میکنی خانوم به ظاهر محترم. البته با این کارِت فهمیدم قصد و نیتت چیه!
خاطره مات و مبهوت، به حرفهای یاد خیره شده بود.
_ببین اولاً من هم زن دارم، هم دو روز دیگه بچم به دنیا میاد. پس بیخود خودت رو بهم نچسبون که خیانت توی کار من نیست. ثانیاً اگه هم زن و بچه نداشتم، به هیچ وجه به دختر آویزونی چون تو جواب مثبت نمیدادم. ثالثاً اگه هم جوابم مثبت بود، این مدل آشنایی رو اصلاً نمیپسندیدم. چون اگه واقعاً خاطرخواه و عاشق من بودید و منم جوابم منفی نبود، میتونستم معرفیتون کنم به یکی از این آبجیا که الان جلوی شیشهی بخش منتظرن و اونا واسطه بشن. چون به هیچ وجه آشنایی رودرو و بیقید و شرط رو صلاح نمیبینم!
زبان خاطره از این همه چرت و پرت گویی برادرش بند آمده بود که پرستار دوقلوها را آورد و همگی به سمتش هجوم بردند. یاد نیز بلافاصله به جمع آنها پیوست؛ اما خاطره که توان حرکت نداشت، با چشمانی اشکبار به سمت صندلی رفت و روی آن نشست و صورت خیسش را پشت دستانش پنهان کرد.
همگی مشغول بازی کردن و اینکه دوقلوها بیشتر شبیه چه کسی است بودند که افراسیاب چشمش به خاطره افتاد که غمگین روی صندلی نشسته. به همین خاطر از جمع جدا شد و به سمت او رفت و کنارش نشست. افراسیاب میدانست که دلیل ناراحتی و اشکهای خاطره چیست؛ به همین خاطر سعی کرد حرف زیادی نزند و فقط با یک جمله، او را دلداری دهد.
_درست میشه آبجیجان. درست میشه!
و با دستش، پشت خاطره را نوازش کرد که این بار، چشمش به دکترِ یاد افتاد که داشت به سمت آسانسور میرفت. به همین خاطر سریع از جایش بلند شد و به سمتش رفت.
_سلام آقای دکتر.
دکتر نیز با لبخند جواب سلام او را داد که افراسیاب پرسید:
_دکتر چرا حال مریض ما خوب نمیشه؟!
دکتر به آسانسور رسید و گفت:
_کدوم مریض؟!
_همین پسره که توی بازداشتگاه، شوک عصبی بهش وارد شد و حافظش رو از دست داد. شما گفتید اگه باهاش حرف بزنید، به مرور حافظش برمیگرده. ولی الان یه ماه بیشتره که هیچ تغییری نکرده...!
#پایان_پارت89✅
📆 #14030722
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت90🎬
دکتر دکمهی آسانسور را فشار داد و گفت:
_آهان! بله، همون پسره که اگه اشتباه نکنم، اسمش یاد بود. درسته، من گفتم؛ ولی توی این مسئله، قطعیتی وجود نداره. من گفتم اگه حرف بزنید، شاید زودتر حافظش رو بهدست بیاره. حالا این زودتر ممکنه ماهها یا حتی سالها طول بکشه!
افراسیاب با ناراحتی سرش را پایین انداخت که دکتر لبخندی زد.
_نگران نباشید. همینجوری ادامه بدید و همچنین به اون بالایی توکل کنید. مطمئن باشید که حافظش برمیگرده!
آسانسور داشت به مبدا میرسید که افراسیاب گفت:
_حالا خودش هیچی. ولی بقیه چه گناهی کردن؟!
چشمان دکتر ریز شد که افراسیاب ادامه داد:
_استاد ما که تازه از اسارت برگشته، دچار تیک عصبی شده که موقع هیجانات به سراغش میاد. از قضا تا سُرُم هم نزنه، خوب نمیشه. ولی خودش گفت که توی دوران اسارت که یاد ما هم کنارش بود و سُرُمی هم در کار نبود، وقتی تیک عصبی میگرفته، استاد ما انگشتای یاد رو گاز میگرفته و خوب میشده. بعد الان چون حافظهی یاد ما سرجاش نیست، در برابر گاز گرفته شدن انگشتاش توسط استادمون مقاومت میکنه و ما هم سر همین قضیه، چه بدبختیایی که نکشیدیم و نمیکشیم. بعد سُرُم هم که همش نمیشه. دست استادمون آبکش شد اینقدر سُرُم زد. واسه همینه که میگیم کاش زودتر حافظش برگرده تا این مشکل حل بشه!
درهای آسانسور باز شد که دکتر چانهاش را خاراند و به زمین خیره شد.
_قضیه جالب شد. این یعنی اینکه یه تلهپاتی بِینشون برقراره. اینطور نیست؟!
افراسیاب شانههایش را بالا انداخت.
_نمیدونم والا. اسمش رو میشه هرچیزی گذاشت. ولی مهم الان حافظهی یاده که باید هرچه زودتر برگرده. هم برای این مشکل، هم برای به یاد آوردن خواهرش که داره بیتابی میکنه!
دکتر وارد آسانسور شد و دکمهی طبقهی پنجم را زد.
_الان که فکر میکنم، شاید یه راهحلهایی باشه. به استادتون بگید که بیاد اتاقم تا باهاش صحبت کنم. طبقهی پنجم، اولین اتاق، سمت راست!
_ممنونم آقای دکتر. چشم! بهش میگم.
سپس لبخندی زد که درهای آسانسور بسته شد و افراسیاب بلافاصله به سمت عمران قدم برداشت تا این خبر خوش را به او بدهد...!
بعد از چند روز، بانو شبنم و دوقلوهایش از بیمارستان مرخص شدند. باغ آمادهی استقبال از دو عضو جدید بود. دو عضوی که قرار بود برای زندگی کردن به باغ بیایند؛ نه برای نویسنده شدن!
نزدیک ظهر بود که مینیبوس بانو سیاهتیری جلوی درِ باغ متوقف شد. مینیبوسی که حکم آمبولانس و سرویس مدارس و... را هم داشت. زمین داغِ باغ، به وسیلهی آب پاشیهای اعضا کمی خنک شده بود. اما تابش مستقیم خورشید، به سرعت آب روی زمین را بخار میکرد. به خاطر گرم بودن هوا، اعضا تمایلی به استقبال از بانو شبنم نداشتند. البته اینکه بانو شبنم هم راه به راه زایمان میکرد، بیتاثیر نبود!
طولی نکشید که بانو شبنم وارد باغ شد. یکی از قُلهایش در آغوش بانو احد و دیگر قُلش در بغل دخترمحی بود. بانو شبنم منتظر استقبال باشکوهی بود که با دیدن جمعیت اندک، همانجا خشکش زد. تنها سه نفر به استقبال او آمده بودند. بانو نسل خاتم که در دستش ظرف اسپند بود؛ بانو نورا که در دستش یک دسته گل بود و نفر آخر مهندس محسن که در یک دستش خروس نسبتاً چاق و چله و در دست دیگرش چاقوی تیز و بُرندهای وجود داشت.
_خب به سلامتی و میمنت. این خروس رو برای سلامتی این دوقل نوشکفته و مادر شیرزنش ذبح میکنم برای رضای خدا، قربته الله!
و بلافاصله خروس بینوا را به زمین زد و با مهارت بالا و در ده ثانیه، آن را سر برید.
_قدم نو رسیده مبارک شبنمی جان. خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان!
این را بانو نسل خاتم که نزدیک شبنمی شده بود و داشت دود اسپند را به صورت او فوت میکرد گفت که بانو شبنم تنها به یک لبخند بیجان اکتفا کرد. پس از این، بانو نورا نیز نزدیک وی شد و دسته گل را به دستش داد و گفت:
_مبارکه خواهری. انشاءالله به پای هم بزرگ بشن!
بانو شبنم دوباره لبخندی زد و نگاهی به دسته گل انداخت که چشمش به نوشتهی روی کارت دسته گل خورد.
_سالگرد برگ اعظم و اصغرِ باغ انار تسلیت باد!
بانو نورا دسته گلی که برای سالگرد عمران و یاد آورده بودند را به بانو شبنم داده بود که با نگاه تاسفبار او مواجه شد.
_واقعاً متاسفم واستون. اینه جواب اون همه دردی که واسه زایمانم کشیدم؟! اینه جواب کسی که داره یه تنه باغ رو از پیری جمعیت نجات میده و شور و نشاط زندگی رو به سر و روی این باغ پژمرده و خاک خورده میپاشه؟!
سپس با بغض یکی یکی استقبال کنندگان را نشان داد و گفت:
_بفرما. این از قربونی استقبال که خروسه. این از دسته گل استقبال که روش پیام تسلیت نوشته. فکر کنم فقط اسپند استقبال خوبه که از همینجا از بانو نسل خاتم تشکر میکنم...!
#پایان_پارت90✅
📆 #14030722
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
حزباللهِ گهرمان، گولاخهای گولانی را، گلولهباران کرد. یعنی آن سنگدلان را به گوله و تاپاله بَدَل کرد. چه کار خوبی کرد.
#حزبالله
#حیفا در برابر #ضاحیه
#بزنی_میقولی
#واقفی
#نشر_حداکثری
🔰 ملاقات مومنین و یادآوری احادیث
✨ امام صادق علیه السلام فرمودند:
✨تَزَاوَرُوا فَإِنَّ فِی زِیَارَتِکُمْ إِحْیَاءً لِقُلُوبِکُمْ وَ ذِکْراً لِأَحَادِیثِنَا وَ أَحَادِیثُنَا تُعَطِّفُ بَعْضَکُمْ عَلَی بَعْضٍ فَإِنْ أَخَذْتُمْ بِهَا رَشَدْتُمْ وَ نَجَوْتُمْ وَ إِنْ تَرَکْتُمُوهَا ضَلَلْتُمْ وَ هَلَکْتُمْ فَخُذُوا بِهَا وَ أَنَا بِنَجَاتِکُمْ زَعِیمٌ
✨به ديدن هم برويد، زيرا ديدار يكديگر سبب زنده كردن دلهاى شماست و ياد نمودن احاديث ماست و احاديث ما، شما را به يكديگر مهربان مىسازند و اگر بدان عمل كنيد، هدايت مىشويد و نجات مىيابيد و اگر آنها را ترک کنید، گمراه و هلاک شويد، به آنها عمل كنيد كه من ضامن نجات شمايم.
📚 کافی ج۲ ص۱۸۶
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸دعا، وسیلۀ کینهزدایی (ذغال روی فرش) 🔸
همۀ کسانی را که از آنها گله دارید، مثل دانۀ تسبیح ردیف کنید و یکییکی دعایشان کنید. نخستین اثر این دعا این است که حبۀ آتشی را که در دلتان بوده، بیرون میاندازید.
قدیمها که قلیان کشیدن مرسوم بود، گاهی ذغال گداخته از سر قلیان روی قالی میافتاد و فرصت اینکه بروند و انبر بیاورند، نبود؛ ناچار آن آتش را با دستشان برمیداشتند و دور میانداختند. اگر کسی از تو غیبتی کرده یا نسبت ناروایی به تو داده، این آتش افتاده روی دلت که از قالی گرانبهاتر است. تا بخواهی برایش ثابت کنی که تو تقصیرکار نبودهای، سوختهای! پس دعایش کن. اول خودت را نجات بده تا دلت بیشتر از این تاول نزند، بعدش خدا خودش میداند که چطور مسئله را حل کند.
📖 تمثیلات اخلاقی، جلد یک، صفحه ١٧
@haerishirazi
🌷امام حسن عسکری علیه السلام:
تا جايى كه مى توانى تحمّل كنى دست نياز دراز مكن؛ زيرا هر روز، روزىِ تازه اى دارد. بدان كه پافشارى در درخواست، هيبت آدمى را مى بَرد، و رنج و سختى به بار مى آورد؛ پس، صبر كن تا خداوند دَرى به رويت بگشايد كه براحتى از آن وارد شوى؛ كه چه نزديك است احسان، به آدم اندوهناك، و امنيت، به آدم فرارى وحشتزده؛ چه بسا كه دگرگونى و گرفتاريها، نوعى تنبيه خداوند باشد و بهره ها مرحله دارند؛ پس، براى چيدن ميوه هاى نارس شتاب مكن، كه به موقع آنها را خواهى چيد. بدان، آن كه تو را تدبير مى كند، بهتر مى داند كه چه وقت، بيشتر مناسب حال توست، پس در همه كارهايت به انتخاب او اعتماد كن، تا حال و روزت سامان گيرد.
📗ميزان الحكمه ج۵ ص۱۶۷
@sulook
قرب به اهل بیت ۴۵.mp3
11.11M
#حرف_آخر :
✘ تنها راهکار ساده و تنها نشانیِ سرراست برای اینکه خدا رو ازخودت راضی کنی!
#والسلام
مجموعه #قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام) ۴۵
#استاد_شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت91🎬
بانو نسل خاتم آب دهانش را قورت داد و با زل زدن به چشمان بانو شبنم گفت:
_خودت که میدونی شبنمی. من اهل دروغ و زرنگ بازی نیستم. راستش این اسپند هم که برات دود کردم، فکر کنم واسه چند سال پیشه! چند روز پیش که داشتم انباری رو تمیز میکردم پیداش کردم. گفتم برای اینکه از این کهنهتر نشه، زودتر استفادش کنم. شرمنده!
سپس سرش را پایین انداخت. بانو شبنم که تازه داشت گریهاش شروع میشد، جواب داد:
_بفرما. اینم از اسپند مراسم. من دیگه حرفی ندارم!
سپس یک استارت زد و اشکهایش جاری شد و با همان وضعیت ادامه داد:
_اصلاً اینا هیچی. قربونی و اسپند و گل بخوره توی سرم. اعضا نمیتونستن حداقل واسه دلگرمی بیان استقبال؟! یعنی اینقدر این کار سختشون بود؟!
اینبار بانو نورا جواب داد:
_هوا گرمه خواهری. یه نگاه به خودت بکن. همینجوری داری شرشر عرق میریزی. خب اعضا سخته واسشون. بعدشم اعضا کار و زندگی دارن. نمیتونن که هی دم به دقیقه کار و بارشون رو ول کنن بیان. ماشالله مراسم هم که توی این باغ زیاده. یه بار مراسم ختم، یه بار سالگرد، یه بار استقبال از کسایی که ختم و سالگرد گرفتن واسشون؛ یه بار مراسم دزدگیری و بعدش اعترافگیری. الانم که مراسم استقبال از زائوی فارغ شده. یه کم درک کن خب!
بانو شبنم با دستمال دماغش را گرفت و گفت:
_خب اینا هیچی. ولی استاد چی؟! اونم کار داشت؟! یعنی نمیتونست دو قدم بیاد استقبال کسی که این همه برای میانگین سنی باغش زحمت کشیده؟! این همه در نبودش دست نوازش روی سر بچههای یتیمش کشیده؟! این همه برای خودش فاتحه خونده و خیرات داده؟! بشکنه این دست که نمک نداره!
این بار بانو احد لب به سخن گشود.
_اَه. بسه دیگه شبنمی. چقدر غر میزنی! یه دوقلو زاییدی دیگه. آپولو که هوا نکردی. بعدشم مطمئنم که الان استاد پیش یادشه و اصلاً نمیدونه که ما اومدیم. تا اون موقعی هم که یاد خوب نشه، نباید انتظار توجه و محبت از استاد رو داشته باشیم. در ضمن هم استاد، هم بقیهی بچهها همشون موقع زاییدنت اومدن بیمارستان و دست به دعا برداشتن. پس نباید ازشون دلخور باشی!
بانو شبنم اشک هایش را پاک کرد که مهندس محسن گفت:
_راست میگن بانو. خودتون رو ناراحت نکنید. در ضمن نیت قربونی مهمه. خروس و گوسفند بودنش مهم نیست. بعدشم متاسفانه بودجهی ما همینه. شما به بزرگی خودتون ببخشید!
دخترمحی نیز حرف مهندس محسن را تایید کرد.
_راست میگن دیگه شبنمی. بعد تو هزار الله و اکبر هرسال یه زایمان رو داری! اگه بخواییم هرسال گوسفند بکشیم که باید یه گله بخریم. سر گنج ننشستیم که!
بانو شبنم کمی آرام شده بود که ناگهان یاد فرزندانش افتاد و دوباره اشکش جاری شد.
_اینقدر بدبخت شدم که بچههای خودمم واسه استقبالم نیومدن. حقارت تا کجا خدا؟!
بانو نسل خاتم در جواب گفت:
_جوش نزن شبنمی. دوتا بچهی آخریت که کوچیکن، بیتابی میکردن. منم مهدیه رو فرستادم ببرتشون همین پارک بغل که توی باغ نارنگیه. بچههای بزرگتم باهاشون فرستادم که تنها نباشن و خودشونم یه حال و هوایی عوض کنن.
بانو شبنم با دستمال دماغش را گرفت.
_پارک؟! اونم توی این گرما؟! میخوای بچههام گرما زده بشن؟!
_نترس جانم. پارک نارنگی سرپوشیدس. از اینجا خنکتره!
دخترمحی لب و لوچهاش را کج کرد و با فیس و افاده گفت:
_واه واه واه. باغ نارنگی و این همه پیشرفت؟! خدا بده شانس!
بانو احد نیز نفس عمیقی کشید.
_بفرما. باغ نارنگی که تا دیروز پشم باغ ما هم نبود، پارک سرپوشیده زده. بعد باغ ما که الماس درخشانه بین باغای اطراف، یه پارک سرباز هم نداره؛ چه برسه سرپوشیده!
همگی سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم گفت:
_حالا این حرفا رو ول کنید. میخوام بگم نفرات دیگهای هم هستن که برای استقبال اومدن.
سپس لبخند مرموزانهای زد و به پشت سرش نگاه کرد و با یک اشاره، چهار زن از پشت درختان بیرون آمدند و به سمت آنها قدم برداشتند. همگی چشمانشان را ریز کردند و بعد لحظاتی فهمیدند که آن ها بانوان رایا و شباهنگ و نورسان هستند که از سفر راهیان نور برگشتند. البته هویت نفر چهارم نامشخص بود. زنی که بر خلاف سه نفر دیگر، در آن هوای گرم پوشیه زده و چهرهاش معلوم نبود.
_سلام و امید شبنمی جان. قدم نورسیدههات مبارک باشه! چقدر دلم میخواد بغلشون کنم؛ ولی حیف که بایا بغلمه!
این را بانو رایا گفت که یک برهی کوچک هم در بغلش بود.
_سلام رایا جان. ممنونم. قدم رنجه کردی از راهیان نور، این همه راه کوبیدی اومدی اینجا. راضی به زحمت نبودیم به خدا.
بانو رایا لبخندی زد.
_این چه حرفیه؟! راستش من دیگه کارم تموم شد اونجا و گفتم برگردم خونَم. حالا از خوشسعادتی ما بود که اومدن ما، مصادف شد با استقبال از تو و دوقلوهات...!
#پایان_پارت91✅
📆 #14030723
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت92🎬
بانو شبنم لبخند مصنوعیای زد که دخترمحی گفت:
_این برّه رو هم سوغاتی آوردی رایا جون؟!
سپس تک خندهای کرد که بانو رایا با خوشحالی جواب داد:
_نه راستش. وقتی شنیدم ببف واسه تحصیل رفته خارج، گفتم برای اینکه جای خالیش حس نشه، این برهی خوشگل رو بیارم و بزرگش کنم و به یه جایی برسونمش. اسمش هم گذاشتم بایا بر وزن رایا. چطوره؟!
سپس بایا را بوس کرد که بانو احد پرسید:
_تو چرا برگشتی شباهنگ؟! شماها که تازه رفته بودید. افسردگی نورسان خوب شد مگه؟!
بانو شباهنگ پس از بوسیدن دوقلوهای بانو شبنم جواب داد:
_معلومه که خوب شد. شام امشب هم به عهدهی ایشونه تا بفهمید که واقعا حالش خوب شده و به زندگی عادی برگشته. در ضمن مثل اینکه یادتون رفته. امروز عصر توی کائنات، کارگاه ارزش زن در نگاه اسلام رو داریم. کارت دعوتش رو مراسم سال استاد پخش کردیم. یادتونه؟!
همگی پس از کمی فکر کردن، آهانی گفتند که بانو شباهنگ ادامه داد:
_الانم هزارتا کار داریم که باید انجام بدیم. اولیش هم اینه که جناب مهندس محسن، کائنات رو شسته و رفته تحویلمون بده.
مهندس محسن لحظهای چشمانش را باز و بسته کرد.
_چشم. هرموقع که از این خروس، گوشت خورشتی و آبگوشتی در آوردم، بعدش کائنات رو هم تر و تمیز تحویلتون میدم.
سپس با خروس مشغول شد که بانو احد با ایما و اشاره زن ناشناخته را نشان داد و پرسید:
_ایشون رو معرفی نمیکنید؟!
این بار نوبت جواب دادن نورسان شد.
_ایشون رو از راهیان نور آوردیم. اسمش گمنامه!
_آخی! یعنی کسی اسمش رو نمیدونه و از سر ندونستن گمنامه؟!
این را بانو شبنم گفت که بانو شباهنگ دستی به پیشانیاش کوبید.
_نه شبنمی. ایشون کلا دوست دارن گمنام باشن. هم اسمشون، هم خودشون. نمیبینی توی این گرما پوشیه زدن به صورتشون؟! چون از قدیم گفتن همه در جستوجوی نامند و همه چیز در گمنامیست!
بانو شبنم سری تکان داد که دخترمحی گفت:
_عجب چیزایی اونجا پیدا میشه. یادم باشه مقصد سفر بعدیم راهیان نور باشه!
بانو رایا برهی کوچکش را در بغلش جابهجا کرد و با لبخند گفت:
_تازه کجاش رو دیدی؟! میخواستیم فرات رو هم بیاریم که قسمت نشد!
بانو شبنم چشمهایش را ریز کرد.
_فرات؟! این رود مگه توی عراق نیست؟! شماها مگه راهیان نور نرفته بودید؟! راهیان نور مگه توی خوزستان نیست؟! یا خدا. دارم گیج میشم!
بانو شبنم مثل قطار این جملات را پشت سَرِهَم ریسه کرد که نورسان پوزخندی زد.
_نه شبنمی. اونجا یه خانومی بود که اسمش فرات بود. بسیار هم زن خوب و متشخصی بود. کارش هم بیشتر کاراگاهی و امنیتی بود و به خاطر حساسیت کارش، نتونست باهامون بیاد.
بانو شبنم پوفی کشید که بانو احد گفت:
_بابا ول کنید این حرفا رو. آبپز شدیم توی این گرما. این حرفا رو میشه داخل هم زد.
سپس بدون اینکه منتظر کسی باشد، با بچهی داخل بغلش به راه افتاد. بقیه هم یواش یواش پشت سرش راه افتادند که صداهایی به گوششان خورد.
_خدایا چرا من؟! چرا بقیه نه؟! مگه من مسئول جابهجایی بچههای استادم؟! چرا باید الان به جای ترکیه، برگردم توی این خراب شده؟! مگه من چه گناهی کردم؟!
با شنیدن این اعتراضات و گلهها، همگی نگاهشان را به سمت در دوختند که ناگهان عادل عربپور و بچههای عمران داخل باغ شدند. همه مات و مبهوت به آنها خیره شده بودند که بانو شبنم با ذوق و شوق گفت:
_میدونستم پسرم. میدونستم که تو یکی واسه استقبال من میای. اونم از یزد. واقعاً نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم! خیلی زحمت کشیدی!
عادل عربپور هنگ کرده و کلی چرا در ذهنش به وجود آمده بود و میخواست آنها را مطرح کند که بانو احد پرسید:
_دوباره شما؟! مگه قرار نبود بچههای استاد رو بذارید یزد و از اونجا هم برید ترکیه؟! چی شد پس؟!
عادل عرق پیشانیاش را پاک کرد و خطاب به بچههای عمران گفت:
_برید پیش باباتون. خستم کردید. بدویید برید!
بچه عمران بدو بدو به داخل باغ رفتند که عادل ادامه داد:
_قرار بود، ولی کنسل شد. چرا که خانوم استاد وقتی فهمید استاد زنده شده و برگشته، بهم گفت بچهها رو ببر خودش بزرگ کنه. تا دیروز مُرده بود، ولی الان که زِندَست!
بانو رایا ابرویی بالا انداخت.
_استاد چه خانوم با عاطفه و با محبتی داره!
دخترمحی در پاسخ گفت:
_آره؛ ولی طفلک نمیدونه تا بچهی استاد که یاده خوب نشه، از پرداختن به بچههای دیگش معذوره!
همگی نچ نچی کردند و بیتوجه به این قضیه راه خود را در پیش گرفتند که دوباره عادل عرب پور لب باز کرد.
_خداوکیلی شما بگید. چرا من باید توی این گرما مسئول حمل و نقل بچههای استاد باشم؟! مگه من تاکسی اینترنتی اونم با قابلیت رفت و برگشتم؟! اصلاً چرا من با استاد شما رفیق شدم؟! رفیق قحط بود توی این دنیا؟! اصلاً چرا من...؟!
و همینطور چراهای دیگهاش را میپرسید که بالاخره مهندس محسن ترمزش را کشید...!
#پایان_پارت92✅
📆 #14030723
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#رمان📖
نام: در هتل برترام🏨
نویسنده: آگاتا کریستی✍
ترجمه: مجتبی عبدالله نژاد♻️
تعداد صفحه: 256📃
ژانر: جنایی😱
خلاصه: کتاب "در هتل برترام"، رمانی نوشتهی "آگاتا کریستی" است که اولینبار در سال 1965 به انتشار رسید. شخصیت اصلی این کتاب خانم مارپل است که با کمک مالی برادرزادهاش ریموند وست، به هتلی در لندن میرود. در آنجا دربان هتل کشته میشود و کشیشی که در آن هتل اقامت داشت و از دوستان جِین مارپل بود، ناپدید میشود. همچنین اتفاقات عجیبی برای دختر جوانی به نام الویرا، که در هتل اقامت داشت روی میدهد. خانم مارپل با کمک یک پلیس عالیمقامِ مهربان، قاتل را پیدا میکند🤠
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت93🎬
سپس مهندس محسن به آرامی گفت:
_یه کم نفس بگیر عادل جان. اگه میدونستی که خدا تو رو برای من فرستاده، اینقدر غر نمیزدی. حالا هم دیر نشده. بیا بریم کافهنار، یه تخم شربتی تگری بزنیم بر بدن و بعدش بریم سراغ تمیز کردن کائنات. عصر یه کارگاه مهم قراره توش برگزار بشه و باید حسابی بهش برسیم و تمیزش کنیم. بدو تا دیر نشده!
و اما عادل همانجا که بود، نشست. با دو دست سرش را گرفت و زیرلب گفت:
_خدایا چرا من؟! این همه حمال توی این جهان ریخته. بعد چرا من باید حمال اینا بشم؟! خدایا واقعا چرا...؟!
بالاخره پس از کش و قوسهای فراوان، همه چیز آمادهی برگزاری کارگاه "ارزش زن از نگاه اسلام" در کائنات شد. میهمانان از باغات اطراف میآمدند و پس از دادن کارتهای دعوت به نگهبان باغ یعنی استاد ابراهیمی، مجوز ورود را میگرفتند. بانو گمنام هم نیامده قبول مسئولیت کرده بود و به خاطر معلوم نبودن چهرهاش و همچنین جذبهای که داشت، مشغول تفتیش بدنی میهمانان بود. بانوان میهمان هم که در مراسمهای قبل، به خاطر آشنایی با فرد تفتیش کننده با او گرم میگرفتند، به خاطر جذبه و سکوت سنگین بانو گمنام لام تا کام حرف نمیزدند و فقط آب دهانشان را قورت میدادند.
_من میگم امروز یه کارگاه ساده قرار نیست برگزار بشه. چون اگه اینجوری بود، همون نفرات قبلی تفتیشمون میکردن. ببین چقدر مراسم امروز مهمه که از بیرون تفتیش کننده آوردن. لامصب چقدرم سرسنگینه. گمونم از اطلاعاتی مِطلاعاتیاس!
این را یکی از بانوان میهمان به نفر عقبیاش گفت که با پاسخ وی روبهرو شد.
_دقیقاً. منم یه حسی بهم میگه امروز یه خبراییه. اونم خبرای بد که از الان دلشوره گرفتم. ای کاش اصلاً نمیومدم. فوقش توی گوگل میزدم جایگاه زن در اسلام. دیگه کارگاه اومدنم واسه چی بود؟!
سپس با نگرانی پیشانیاش را مالید که نفر عقبیاش گفت:
_اینقدر بد به دلت راه نده خواهر. این حرفا چیه؟! یه مراسم سادست دیگه. بعدشم جای ناشناس که نیومدیم. اینجا باغ اناره که یکی از همسایههای خوب ماست. در ضمن مگه ما واسه کارگاه اومدیم؟!
نفر وسطی با تعجب به او نگریست که نفر عقبی سرش را نزدیکتر کرد و ادامه داد:
_من که واسه خوراکیای اینجا اومدم. هم انار میدن، هم شربت و شیرینی. چند روزیه که یخچال خونمون خالی شده. ببینم میتونم واسه بچههامم بگیرم یا نه. تازه من شنیدم که اگه مراسم طول بکشه و اذان مغرب رو بدن، بعد نماز جماعت شام هم میدن. اینقدر که اینا مهربون و دست و دل بازن!
نفر وسطی شانهای بالا انداخت که نفر جلویی پوزخندی زد.
_آش، به همین خیال باش. این ریخت و پاشا مال قبل اینکه باغشون رو دزد بزنه بود. من شنیدم از وقتی که دزد اومده، نون هم ندارن خودشون بخورن. بعد بیان شام بدن؟!
بحث این سه نفر داشت به زایمانهای متعدد بانو شبنم و اینکه "اگه پول ندارن، چرا بچه میارن" میکشید که خب نوبت تفتیش بدنی آنها شد و بحثشان نیمه تمام ماند. دم در کائنات هم عمران و یاد ایستاده بودند و میهمانان اول پیدا شدن آنها را تبریک میگفتند و سپس داخل کائنات میشدند.
گوش تا گوش کائنات میهمان نشسته بود که بانو احد روی منبر رفت و ضربهی دو انگشتی به میکروفون زد تا ببیند درست صدا دَر میکند یا نه. بعد هم ژست مجریان شبکه دو را به خود گرفت و شروع به صحبت کرد. هر یک کلمهای که میگفت، ده بار از میکروفون اِکو میشد.
_ سلام سلام سلام...دوستان دوستان دوستان...حالتون حالتون حالتون....چطوره چطوره چطوره...؟!
اینجا بود که دخترمحی پوزخندی زد.
_بانو فکر کنم فشار زیادی به میکروفون وارد کردید. بدبخت اِرور داد!
بانو احد پشت چشمی نازک کرد و در دلش به آباء و اجداد خانواده مهندس محسن لبیک گفت که چرا این میکروفون را درست نکرده! بعد هم در حالی که سعی میکرد اعتماد به سقف خود را از دست ندهد، با داد و فریاد شروع به صحبت بدون میکروفون کرد.
_سلاااام دوستااااان. روز باغیتون بخیرررر.
لطفاً ساکتتتت تا صِدام روووو بشنوییید!
سچینه نگاهی متعجب به بانو احد انداخت و بعد به افراسیاب گفت:
_افرا ما که دَه بیست نفر بیشتر نیستیم.
پس چرا بانو احد اینقدر داد میزنه؟! سرخ شد رفت بنده خدا.
افراسیاب نگاه چپ چپی به آن انداخت.
_کجای کاری؟! یه نگاه به پشت سرت بکن. حداقل پنجاه نفر الان توی کائناتن. مجبوره داد بزنه!
سچینه به عقب نگاهی انداخت و با جمعیت انبوهی روبهرو شد که حتی برای لحظاتی چشمانش سیاهی رفت.
_یا پیغمبر. چه اسقبال باشکوهی شده! میدونستم این همه نفر میان، کافهنار سیارم رو میآوردم دم درِ کائنات!
افراسیاب در حالی سرش را تکان داد که بانو احد همچنان داشت داد و بیداد میکرد.
_خب قبل اینکه از کارشناس حقوق زنان، یعنی خانوم شباهنگ دعوت کنم که به روی منبر بیان، میخوام از یه شیرزن دعوت کنم...!
#پایان_پارت93✅
📆 #14030724
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت94🎬
_شیرزنی که تا این لحظه هفت تا شیکم فارغ شده. کسی که هفتاد و پنج درصد بچههای باغ، مال ایشونه. معرفی میکنم...ایشون کسی نیست...جز، بانو شبنم!
و در همان حال با اشارهی دست، از بانو شبنم خواست تا برای سخنرانی روی منبر بیاید و صحبتهای خود را شروع کند.
بانو شبنم که گوشهایش از جیغهای بانو احد پر شده بود، دست روی گوشهایش گذاشت.
_اَحدی گوشمون کَر شد. باور کن صدات رو میشنویم. نمیخواد حنجرهات رو پاره کنی فدات شم!
بعد هم درحالی که یک دستش بشقاب میوه و دست دیگرش آب هویج بستنی بود، نزدیک منبر شد که بانو احد، با حرص زیرلب گفت:
_اونا رو بذار زمین دیگه لامصب. الان که باردار نیستی بگی ویار کردی!
اما بانو شبنم با خونسردی جواب داد:
_شرمنده. اینا ویار بعد زایمانه. نخورم، خوب نمیشم!
سپس با گونههای گل انداخته، روی یکی از پلههای منبر نشست و شروع به صحبت کرد.
_وای خدا، یعنی این همه جمعیت منتظرن من حرف بزنم؟!
بعد با خوشحالی ادامه داد:
_خب راستش اول تشکر میکنم از اینکه من یعنی شبنمی رو واسه سخرانی انتخاب کردید. خدا میدونه راضی به زحمت نبودم. بعد اینکه نترسید. از زایمان نترسید و هرچقدر که در توانتونه و سنتون اجازه میده، بچه بیارید که بچه عصای دسته؛ چشم و چراغ خونَس. هرچقدر بیشتر بچه بیارید، نسلتون دیرتر منقرض میشه. دوست دارید نسل شما هم مثل دایناسورها منقرض بشه؟! دوست دارید که هفت نسل بعد، از منی که هفتتا بچه آوردم یاد بشه، ولی از شماها که روی یکی دوتا بچه استُپ کردید، یاد نشه؟! نه دوست دارید؟!
دخترمحی داشت چرت میزد و همچنان بانو شبنم داشت از فواید زایمانهای متعدد سخن میگفت. به طوری که کاملاً از موضوع اصلی دور شده بود.
_اصلاً اینا هیچی. میدونید منظور این جمله که بهشت زیر پای مادراست، چیه؟! به نظرتون همهی مادرا رو میگن یا نه؟!
همگی مشتاقانه منتظر ادامهی حرفهای بانو شبنم بودند.
_منظورشون مادراییه که حداقل پنج شیش تا بچه به دنیا میارن. بله. بهشت زیر پای این مادراست. نه مادرایی که روی یکی دوتا بچه توقف میکنن. زیر پای اینجور مادرا، نهایتش یه سوئیت روبهدریاست. نه بهشت با اون عظمتش!
میان صحبتهای بانو شبنم بود که یکدفعه عادل عربپور با یک سینی شربت پرتقال و پشت سرش مهندس محسن با یک جعبه شیرینی خشک وارد مسجد کائنات شدند.
عادل در دلش خودش را لعنت میکرد برای این وضع رقتانگیز و داغون. مهندس محسن به قصد کار خیر و ثواب، او را مجبور کرده بود که شربت درست کند و مسجد را تمیز کند تا مراسم بانوان به بهترین شکل ممکن انجام شود. اما عادل که حوصلهی خودش را هم نداشت، با شنیدن جملهی "زن، ریحانه خلقتی است که باید بچه بیاورد" از زبان بانو شبنم، چوب خطش کامل پر شد و با عصبانیت گفت:
_چرا؟! چرا همچین چیزی هست؟! چرا باید اینجوری باشه؟! چرا شما باید ریحانه باشید و ما حشمت؟!
با این حرف، سچینه پقی زد زیر خنده که عادل چپچپ نگاهش کرد. سچینه هم تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
_خیله خب بابا. چشمات چپ نشه! شیطونه میگه مورد خوبه رو واست هماهنگ نکنم تا آخر عمرت عَزَب اوغلو بمونی!
بانو شبنم نیز که انگار تازه متوجهی آمدن عادل عربپور شده بود، با ژست خانم شیرزاد سری تکان داد.
_عه شما کِی اومدی اصلاً؟! نه یاالله گفتی، نه یه احترامی! اصلا کی گفته شما بیای تو جمع خانمای متشخص؟!
و همینطور که غر میزد، میوهاش را میخورد و آب هویج بستنیاش را مینوشید که عادل عربپور کلافه پوفی کشید.
_از لطف مهندس محسن بود که من رو بفرسته میون یه عالمه ریحانهی خلقت!
"ریحانه خلقت" را با غیض گفت و نگاهی به مهندس محسن انداخت. مهندس محسن هم زیرکانه داشت در کوچههای علی چپ پرسه میزد.
عادل هنوز جوابش را نگرفته بود که مهدیه تسبیح به دست، رو به او کرد و گفت:
_ ای بابا آقا عادل! رجینا هم اینقدر دچار سوال و مشکل با جنسیت زن نشده که شما شدید. ببینید چه قشنگ داخل مجلس نشسته تا عمق مطالب رو بفهمه؟! از قدیم گفتن از دامن زن، مرد به معراج میرود!
و توجه همگان به رجینایی جلب شد که با طناب، به یکی از ستونهای مسجد بسته شده بود. یک چسب هم به دهانش زده بودند و بنده خدا فقط با چشم و ابرو میتوانست احساساتش را بیان کند.
با دیدن رجینا در آن حالت، عادل دیگر کنترلش را کامل از دست داد و با صدای بلندی گفت:
_چرا ایشون اینجورین؟! چرا آزاد نیستن؟! مگه شعار باغ، زن زندگی آزادی نبود؟! پس کو اون آزادی که ازش حرف میزدید؟! طرف رو چسبوندید به ستون که چی بشه؟! که به اجبار ریحانهی خلقت رو بچپونید توی گوشش؟! آره؟!
و همچنان داشت همهچیز را قاطی و با لحن تندی بیان میکرد که بانو احد با عصبانیت از جایش بلند شد.
_چرا دارید خزعبلات به هم میبافید؟! شعار باغ ما "مهار دزد، رشد تولید" بود. نه این چیزی که بلغور کردید...!
#پایان_پارت94✅
📆 #14030724
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344