eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 بانو نسل خاتم آب دهانش را قورت داد و با زل زدن به چشمان بانو شبنم گفت: _خودت که می‌دونی شبنمی. من اهل دروغ و زرنگ بازی نیستم. راستش این اسپند هم که برات دود کردم، فکر کنم واسه چند سال پیشه! چند روز پیش که داشتم انباری رو تمیز می‌کردم پیداش کردم. گفتم برای اینکه از این کهنه‌تر نشه، زودتر استفادش کنم. شرمنده! سپس سرش را پایین انداخت. بانو شبنم که تازه داشت گریه‌اش شروع می‌شد، جواب داد: _بفرما. اینم از اسپند مراسم. من دیگه حرفی ندارم! سپس یک استارت زد و اشک‌هایش جاری شد و با همان وضعیت ادامه داد: _اصلاً اینا هیچی. قربونی و اسپند و گل بخوره توی سرم. اعضا نمی‌تونستن حداقل واسه دلگرمی بیان استقبال؟! یعنی این‌قدر این کار سختشون بود؟! این‌بار بانو نورا جواب داد: _هوا گرمه خواهری. یه نگاه به خودت بکن. همین‌جوری داری شرشر عرق می‌ریزی. خب اعضا سخته واسشون. بعدشم اعضا کار و زندگی دارن. نمی‌تونن که هی دم به دقیقه کار و بارشون رو ول کنن بیان. ماشالله مراسم هم که توی این باغ زیاده. یه بار مراسم ختم، یه بار سالگرد،‌ یه بار استقبال از کسایی که ختم و سالگرد گرفتن واسشون؛ یه بار مراسم دزدگیری و بعدش اعتراف‌گیری. الانم که مراسم استقبال از زائوی فارغ شده. یه کم درک کن خب! بانو شبنم با دستمال دماغش را گرفت و گفت: _خب اینا هیچی. ولی استاد چی؟! اونم کار داشت؟! یعنی نمی‌تونست دو قدم بیاد استقبال کسی که این همه برای میانگین سنی باغش زحمت کشیده؟! این همه در نبودش دست نوازش روی سر بچه‌های یتیمش کشیده؟! این همه برای خودش فاتحه خونده و خیرات داده؟! بشکنه این دست که نمک نداره! این بار بانو احد لب به سخن گشود. _اَه. بسه دیگه شبنمی. چقدر غر می‌زنی! یه دوقلو زاییدی دیگه. آپولو که هوا نکردی. بعدشم مطمئنم که الان استاد پیش یادشه و اصلاً نمی‌دونه که ما اومدیم. تا اون موقعی هم که یاد خوب نشه، نباید انتظار توجه و محبت از استاد رو داشته باشیم. در ضمن هم استاد، هم بقیه‌ی بچه‌ها همشون موقع زاییدنت اومدن بیمارستان و دست به دعا برداشتن. پس نباید ازشون دلخور باشی! بانو شبنم اشک هایش را پاک کرد که مهندس محسن گفت: _راست میگن بانو. خودتون رو ناراحت نکنید. در ضمن نیت قربونی مهمه. خروس و گوسفند بودنش مهم نیست. بعدشم متاسفانه بودجه‌ی ما همینه. شما به بزرگی خودتون ببخشید! دخترمحی نیز حرف مهندس محسن را تایید کرد. _راست میگن دیگه شبنمی. بعد تو هزار الله و اکبر هرسال یه زایمان رو داری! اگه بخواییم هرسال گوسفند بکشیم که باید یه گله بخریم. سر گنج ننشستیم که! بانو شبنم کمی آرام شده بود که ناگهان یاد فرزندانش افتاد و دوباره اشکش جاری شد. _این‌قدر بدبخت شدم که بچه‌های خودمم واسه استقبالم نیومدن. حقارت تا کجا خدا؟! بانو نسل خاتم در جواب گفت: _جوش نزن شبنمی. دوتا بچه‌ی آخریت که کوچیکن، بی‌تابی می‌کردن. منم مهدیه رو فرستادم ببرتشون همین پارک بغل که توی باغ نارنگیه. بچه‌های بزرگتم باهاشون فرستادم که تنها نباشن و خودشونم یه حال و هوایی عوض کنن. بانو شبنم با دستمال دماغش را گرفت. _پارک؟! اونم توی این گرما؟! می‌خوای بچه‌هام گرما زده بشن؟! _نترس جانم. پارک نارنگی سرپوشیدس. از اینجا خنک‌تره! دخترمحی لب و لوچه‌اش را کج کرد و با فیس و افاده گفت: _واه واه واه. باغ نارنگی و این همه پیشرفت؟! خدا بده شانس! بانو احد نیز نفس عمیقی کشید. _بفرما. باغ نارنگی که تا دیروز پشم باغ ما هم نبود، پارک سرپوشیده زده. بعد باغ ما که الماس درخشانه بین باغای اطراف، یه پارک سرباز هم نداره؛ چه برسه سرپوشیده! همگی سرهایشان را تکان دادند که بانو نسل خاتم گفت: _حالا این حرفا رو ول کنید. می‌خوام بگم نفرات دیگه‌ای هم هستن که برای استقبال اومدن. سپس لبخند مرموزانه‌ای زد و به پشت سرش نگاه کرد و با یک اشاره، چهار زن از پشت درختان بیرون آمدند و به سمت آن‌ها قدم برداشتند. همگی چشمانشان را ریز کردند و بعد لحظاتی فهمیدند که آن ها بانوان رایا و شباهنگ و نورسان هستند که از سفر راهیان نور برگشتند. البته هویت نفر چهارم نامشخص بود. زنی که بر خلاف سه نفر دیگر، در آن هوای گرم پوشیه زده و چهره‌اش معلوم نبود. _سلام و امید شبنمی جان. قدم نورسیده‌هات مبارک باشه! چقدر دلم می‌خواد بغلشون کنم؛ ولی حیف که بایا بغلمه! این را بانو رایا گفت که یک بره‌ی کوچک هم در بغلش بود. _سلام رایا جان. ممنونم. قدم رنجه کردی از راهیان نور، این همه راه کوبیدی اومدی اینجا. راضی به زحمت نبودیم به خدا. بانو رایا لبخندی زد. _این چه حرفیه؟! راستش من دیگه کارم تموم شد اونجا و گفتم برگردم خونَم. حالا از خوش‌سعادتی ما بود که اومدن ما، مصادف شد با استقبال از تو و دوقلوهات...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 بانو شبنم لبخند مصنوعی‌ای زد که دخترمحی گفت: _این برّه رو هم سوغاتی آوردی رایا جون؟! سپس تک خنده‌ای کرد که بانو رایا با خوشحالی جواب داد: _نه راستش. وقتی شنیدم ببف واسه تحصیل رفته خارج، گفتم برای اینکه جای خالیش حس نشه، این بره‌ی خوشگل رو بیارم و بزرگش کنم و به یه جایی برسونمش. اسمش هم گذاشتم بایا بر وزن رایا. چطوره؟! سپس بایا را بوس کرد که بانو احد پرسید: _تو چرا برگشتی شباهنگ؟! شماها که تازه رفته بودید. افسردگی نورسان خوب شد مگه؟! بانو شباهنگ پس از بوسیدن دوقلوهای بانو شبنم جواب داد: _معلومه که خوب شد. شام امشب هم به عهده‌ی ایشونه تا بفهمید که واقعا حالش خوب شده و به زندگی عادی برگشته. در ضمن مثل اینکه یادتون رفته. امروز عصر توی کائنات، کارگاه ارزش زن در نگاه اسلام رو داریم. کارت دعوتش رو مراسم سال استاد پخش کردیم. یادتونه؟! همگی پس از کمی فکر کردن، آهانی گفتند که بانو شباهنگ ادامه داد: _الانم هزارتا کار داریم که باید انجام بدیم. اولیش هم اینه که جناب مهندس محسن، کائنات رو شسته و رفته تحویلمون بده. مهندس محسن لحظه‌ای چشمانش را باز و بسته کرد. _چشم. هرموقع که از این خروس، گوشت خورشتی و آبگوشتی در آوردم، بعدش کائنات رو هم تر و تمیز تحویلتون میدم. سپس با خروس مشغول شد که بانو احد با ایما و اشاره زن ناشناخته را نشان داد و پرسید: _ایشون رو معرفی نمی‌کنید؟! این بار نوبت جواب دادن نورسان شد. _ایشون رو از راهیان نور آوردیم. اسمش گمنامه! _آخی! یعنی کسی اسمش رو نمی‌دونه و از سر ندونستن گمنامه؟! این را بانو شبنم گفت که بانو شباهنگ دستی به پیشانی‌اش کوبید. _نه شبنمی. ایشون کلا دوست دارن گمنام باشن. هم اسمشون، هم خودشون. نمی‌بینی توی این گرما پوشیه زدن به صورتشون؟! چون از قدیم گفتن همه در جست‌وجوی نامند و همه چیز در گمنامیست! بانو شبنم سری تکان داد که دخترمحی گفت: _عجب چیزایی اونجا پیدا میشه. یادم باشه مقصد سفر بعدیم راهیان نور باشه! بانو رایا بره‌ی کوچکش را در بغلش جابه‌جا کرد و با لبخند گفت: _تازه کجاش رو دیدی؟! می‌خواستیم فرات رو هم بیاریم که قسمت نشد! بانو شبنم چشم‌هایش را ریز کرد. _فرات؟! این رود مگه توی عراق نیست؟! شماها مگه راهیان نور نرفته بودید؟! راهیان نور مگه توی خوزستان نیست؟! یا خدا. دارم گیج میشم! بانو شبنم مثل قطار این جملات را پشت سَرِهَم ریسه کرد که نورسان پوزخندی زد. _نه شبنمی. اونجا یه خانومی بود که اسمش فرات بود. بسیار هم زن خوب و متشخصی بود. کارش هم بیشتر کاراگاهی و امنیتی بود و به خاطر حساسیت کارش، نتونست باهامون بیاد. بانو شبنم پوفی کشید که بانو احد گفت: _بابا ول کنید این حرفا رو. آبپز شدیم توی این گرما. این حرفا رو میشه داخل هم زد. سپس بدون اینکه منتظر کسی باشد، با بچه‌ی داخل بغلش به راه افتاد. بقیه هم یواش یواش پشت سرش راه افتادند که صداهایی به گوششان خورد. _خدایا چرا من؟! چرا بقیه نه؟! مگه من مسئول جابه‌جایی بچه‌های استادم؟! چرا باید الان به جای ترکیه، برگردم توی این خراب شده؟! مگه من چه گناهی کردم؟! با شنیدن این اعتراضات و گله‌ها، همگی نگاهشان را به سمت در دوختند که ناگهان عادل عرب‌پور و بچه‌های عمران داخل باغ شدند. همه مات و مبهوت به آن‌ها خیره شده بودند که بانو شبنم با ذوق و شوق گفت: _می‌دونستم پسرم. می‌دونستم که تو یکی واسه استقبال من میای. اونم از یزد. واقعاً نمی‌دونم چه جوری ازت تشکر کنم! خیلی زحمت کشیدی! عادل عرب‌پور هنگ کرده و کلی چرا در ذهنش به وجود آمده بود و می‌خواست آن‌ها را مطرح کند که بانو احد پرسید: _دوباره شما؟! مگه قرار نبود بچه‌های استاد رو بذارید یزد و از اونجا هم برید ترکیه؟! چی شد پس؟! عادل عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و خطاب به بچه‌های عمران گفت: _برید پیش باباتون. خستم کردید. بدویید برید! بچه عمران بدو بدو به داخل باغ رفتند که عادل ادامه داد: _قرار بود، ولی کنسل شد. چرا که خانوم استاد وقتی فهمید استاد زنده شده و برگشته، بهم گفت بچه‌ها رو ببر خودش بزرگ کنه. تا دیروز مُرده بود، ولی الان که زِندَست! بانو رایا ابرویی بالا انداخت. _استاد چه خانوم با عاطفه و با محبتی داره! دخترمحی در پاسخ گفت: _آره؛ ولی طفلک نمی‌دونه تا بچه‌ی استاد که یاده خوب نشه، از پرداختن به بچه‌های دیگش معذوره! همگی نچ نچی کردند و بی‌توجه به این قضیه راه خود را در پیش گرفتند که دوباره عادل عرب پور لب باز کرد. _خداوکیلی شما بگید. چرا من باید توی این گرما مسئول حمل و نقل بچه‌های استاد باشم؟! مگه من تاکسی اینترنتی اونم با قابلیت رفت و برگشتم؟! اصلاً چرا من با استاد شما رفیق شدم؟! رفیق قحط بود توی این دنیا؟! اصلاً چرا من...؟! و همین‌طور چراهای دیگه‌اش را می‌پرسید که بالاخره مهندس محسن ترمزش را کشید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344