eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر نحوه زیست و شهادت شبیه شهید دکتر چمران است...
🎊 🎬 _همیشه از بچگی دوست داشتم که پیش یه فوتبالیست بخوابم! این را احف گفت و خواست وارد پشه‌بند بشود که مهدینار جلویش را گرفت. _نه. من به عنوان یکی از اعضای خوابگاه پسرا، این اجازه رو نمیدم. یاد که سهله؛ منم اگه یه همچین موجودی کنارم بخوابه، همه چی رو فراموش می‌کنم. بانو نسل خاتم سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعا که! ایشونم خلقت خداست. درسته ظاهرش با ما فرق داره، ولی از ما پایین‌تر نیست و اونم انسانه! آوا نیز با قاطعیت گفت: _بله! بعدشم ایشون این‌قدر پولداره که می‌تونه صدتای من و شما رو بخره و آزاد کنه. از خداتونم باشه که زیر یه پشه‌بند باهاتون می‌خوابه! همگی نچ نچ کردند و نگاه چپ چپی به آوا انداختند که عمران گفت: _این‌قدر بحث قومیت و نژادپرستی راه نندازید. کاما هم مهمون ماست. به جای این حرفا، بیایید یاد رو بندازیم اونور و من وسط بخوابم تا صبح مشکلی پیش نیاد! با این حرف، علی املتی و احف به کمک عمران آمدند و یاد را جابه‌جا کردند...! نزدیک ظهر بود و اعضا مشغول کار و بارشان بودند. استاد مجاهد که چند روزی برای مسئولیت امام جماعت به دو باغ آن طرف‌تر رفته بود، با یک ساک کوچک به باغ برگشت. کانکس نگهبانی را رد کرد و به وسط حیاط رسید. از دور دیده بود که پشه‌بند همچنان برقرار است و می‌دانست که فقط عمران و یاد در پشه‌بند می‌خوابند. کسی در آن حوالی نبود. نزدیک پشه‌بند شد و سرش را به توری آن چسباند. فقط یاد در آن خواب بود. _بلند شو پهلوون. لنگه ظهره. پاشو وضو بگیر که از نماز جماعت عقب نمونی. اما یاد که مثل خرس افتاده بود، هیچ عکس‌العملی نشان نداد. استاد مجاهد که دید صدا زدن فایده ندارد، ساکش را روی زمین گذاشت. با اندک حفره‌ای که پایین ورودی پشه‌بند ایجاد شده بود، دستش را داخل برد و زیپ پشه‌بند را بالا کشید. بعد کفش‌هایش در آورد و داخل شد. نزدیک یاد خم شد و خواست با دست بیدارش کند؛ اما خوب که دقت کرد، دید چهره‌ی یاد هی دچار تغییر می‌شود. گاه اخم می‌کند، گاه می‌خندد و گاه انگار می‌خواهد گریه کند. پس از لحظاتی بدنش هم شروع به تکان خوردن کرد. سرش را هی چپ و راست می‌کرد و گهگاهی دست و پایش هم شلنگ تخته می‌انداخت. پیشانی‌اش خیس بود و قطرات عرق از روی صورتش پایین می‌چکید. استاد مجاهد که دید یاد دارد خواب بدی می‌بیند، کنارش نشست و سعی کرد دم گوشش او را بیدار کند. _پسرم...بیدار شو. یاد جان...داری خواب می‌بینی. بلند شو عزیزم...! اما یاد بیدار شدنی نبود و استاد مجاهد تحمل خواب دیدن و عذاب کشیدن او را نداشت. به همین خاطر دستش را هم وارد عمل کرد و هم او را صدا می‌زد و هم با دست به آرامی به بدن او ضربه وارد می‌کرد که خب فایده‌ای نداشت. لحظاتی گذشت و بر شدت ضربه‌های استاد مجاهد افزوده شد که ناگهان بالاخره یاد از خواب پرید و فریاد زد: _یا شابدوالعظیم! یاد نشسته و به روبه‌رو خیره شده بود. تند تند نفس می‌کشید و انگار اصلاً متوجه‌ی حضور استاد مجاهد در کنارش نشده بود. با فریاد یاد، همگی به سرعت خود را پشه‌بند رساندند. انگار معرکه‌ی دیگری در راه بود. _وای خدا. یعنی به هوش اومد؟! این را مهدیه گفت که استاد مجاهد با تعجب پرسید: _مگه یاد بیهوش شده بود؟! _وای استاد! شما کِی اومدین؟! استاد مجاهد اعتنایی به این پرسش نکرد که افراسیاب گفت: _بیهوش که نه. بلکه آرامبخش بهش زده بودن. احتمالاً الان دیگه باید همه چیز رو به یاد بیاره. گرچه هنوز یکی دو ساعتی وقت داشت که بیدار بشه! استاد مجاهد با سرعت از پشه‌بند بیرون آمد و خیره به بقیه گفت: _به یاد بیاره؟! مگه درمانی صورت گرفته؟! این بار سچینه پاسخ داد. _بله استاد. البته قضیه‌اش مفصله. این چند روزی که نبودید، اتفاقای تقریباً زیادی افتاده! استاد مجاهد گیج شده بود که عمران نزدیکش شد و دست روی شانه‌اش گذاشت. _بعداً خودم برات توضیح میدم برادر. الان هوش و حواس یاد از همه‌چی مهم‌تره! سپس وارد پشه‌بند شد که دید همه‌ی اعضا پشت سرش راه افتادند و می‌خواهند وارد پشه‌بند بشوند که عمران همان‌جا ایستاد. به پشت سرش گردن کج کرد و در همان حالت پرسید: _آیا چپیدن چهل نفر در یک پشه‌بند دو نفره کار خوبیست؟! همگی یک صدا گفتند خیر که عمران سری تکان داد. _آفرین. پس، از بیرون پشه‌بند، نظاره‌گر معرکه باشید. سپس گردنش را به روبه‌رو صاف کرد و کنار یاد نشست. یاد چندین بار پلک بهم فشرد و سعی کرد آب خشک شده‌ی دهانش را فرو ببرد تا گلویی تر کند. عرقی سرد، روی پیشانی و ستون فقرات کمرش سُر می‌خورد و پایین می‌رفت. دستی به صورت کشید تا چهره‌ی مضطربش را بپوشاند. خاطرات و صحنه‌های کابوسش، مثل سکانس‌های فیلم از جلوی چشمانش رد می‌شدند که عمران پرسید: _بهتری پسرم؟! یاد که هنوز گیج و منگ بود، مات و مبهوت به عمران و بقیه خیره شد. لبانش به آرامی تکان می‌خوردند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 استاد مجاهد که دید یاد نای حرف زدن ندارد، ساکش را باز کرد و یک بطری آب از آن در آورد و پس از باز کردن دربش، به طرف یاد رفت. _چیزی نیست پسر جان. آروم باش! یاد بدون معطلی، بطری آب را گرفت و سر کشید و سپس بریده بریده گفت: _ممنونم...استاد...! استاد مجاهد خواست در جواب او چیزی بگوید که لحظه‌ای مکث کرد و سپس با چشمانی گشاد گفت: _چی؟! گفتی استاد؟! سپس با خوشحالی رو به جمعیت کرد و ادامه داد: _سلامتی یاد که داره همه چیز رو به یاد میاره صلوات بلند ختم کن! _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی با خوشحالی صلوات فرستادند که یاد سر به زیر گفت: _از همتون ممنونم دوستان! همگی لبخند می‌زدند و برق خوشحالی در چشمانشان نمایان بود که دخترمحی گفت: _خب برای اینکه مطمئن بشیم حافظه‌ی جناب یاد برگشته، بهتره ازش بپرسیم ما رو می‌شناسه یا نه. همگی حرف او را تایید کردند که ناگهان علی املتی وارد پشه‌بند شد و گوشی همراهش را روشن کرد. سپس داخل گالری شد و عکسی را به یاد نشان داد و با ذوق پرسید: _این رو می‌شناسی رفیق؟! یاد با چشم‌هایی ریز شده به عکس خیره شد و سپس سرش را به نشانه‌ی "نه" تکان داد که علی املتی با هیجان ادامه داد: _بابا این بچه آبجیمه دیگه. یادت نیست اوایل باغ که همدیگه رو نمی‌شناختیم، اومدی پیویم و گفتی پروفایل کیه؟! منم گفتم این بچه آبجیمه؟! یادت اومد؟! یاد با خنده‌ای مصنوعی، دوباره سرش را تکان داد که علی املتی دوباره با چند لمس، عکس دیگری را به یاد نشان داد و گفت: _اینا رو دیگه باید بشناسی. مگه نه؟! یاد دوباره به صفحه‌ی گوشی خیره شد؛ اما قبل از اینکه حرفی بزند و یا واکنشی نشان دهد، دوباره علی املتی پیش‌قدم شد. _بابا این دوقلوهای آبجی شبنمه دیگه. چند روز پیش به دنیا اومدن. چطور نمی‌شناسیشون؟! و سپس سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد که عمران گفت: _مثل اینکه بیکاری خیلی بهت فشار آورده علی جان. اولاً ایشون موقع به دنیا اومدن بچه‌های بانو شبنم، توی بیمارستان بودن و خودشون دوقلوها رو دیدن. ثانیاً چهل نفر حی و حاضر برای شناسایی و تست هوش اینجا وایستادن. بعد تو عکسای گوشیت رو نشون میدی؟! علی املتی خجالت زده پشه‌بند را ترک کرد تا بیش از این نگاه اطرافیان آزارش ندهد. پس از رفتن وی، اکثراً خود را به یاد نشان دادند و او هم هویت آن‌ها را به درستی حدس زد تا همگی مطمئن بشوند که درمان استاد اثر کرده و حافظه‌ی یاد برگشته! چند دقیقه‌ای به شوخی و خنده گذشت؛ اما هنوز این وسط معمایی برطرف نشده بود. به همین خاطر، وقتی لحظه‌ای سکوت همه‌جا را فرا گرفت، بانو احد دست به سینه گفت: _خب...می‌شنویم! یاد با دیدن چهره‌ی جدی همراه با خشم و دلخوری بانو احد که از پشت تور پشه‌بند تقریباً مشخص بود، آب دهانش را قورت داد و سر به زیر گفت: _شرمنده‌ی همتونم! سپس زیرچشمی نگاهی به دور و بر انداخت. اعضا دلیل شرمندگی را شاید فقط متهم بودن به حمل مواد مخدر می‌دانستند؛ اما یاد برای خیلی چیزها شرمنده بود. مثلاً دزدی از باغ! _نشنیدی چی گفت؟! ما سراپا گوشیم! این را عمران گفت. آن‌قدر جدی و خشک که یاد شک کرد که این عمران،‌ همان استادش است یا نه! یاد دوباره سرش را پایین انداخت و دستی به پشت گردنش کشید. _الان نزدیک اذانه. اگه اجازه بدید، بعد نماز توضیح میدم خدمتتون. این بار استاد مجاهد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و سپس به یاد خیره شد. _یه چند دقیقه‌ای مونده تا اذان. راحت باش پسرم! سپس دخترمحی با لحنی منتظر و طلبکار گفت: _شما نگران نماز و روزه‌ی ما نباشید. همه‌ی ما از دیشب فکرمون مشغوله و از صبح منتظریم که بیدار بشید و معماهای ذهنمون رو حل کنید! یاد که عملاً خلع سلاح شده و دیگر بهانه‌ای نداشت که بیاورد، سری تکان داد و از جا بلند شد. _پس بفرمایید بیرون تا همه چیز رو توضیح بدم. همگی از ورودی پشه‌بند کنار رفتند و یاد بیرون آمد. دمپایی‌های لا انگشتی‌اش را پوشید و چند قدمی برداشت. داشت به سمت آلاچیق که نزدیک کائنات بود می‌رفت. بقیه هم هِلِک و هِلِک به دنبالش راه افتاده بودند که یاد ورودی آلاچیق ایستاد و رو به بقیه گفت: _بفرمایید داخل بشینید. فقط اونایی که آفتاب بیشتر اذیتشون می‌کنه توی اولویتن. چون آلاچیق گنجایش این همه جمعیت رو نداره. اکثر افراد با نگاه چپ چپ به یاد داخل شدند و دوستانه و پرتراکم کنار هم نشستند. انگار مجبور بودند. چند نفر هم بیرون ماندند و زیر سایه‌ی کناره‌های سقف آلاچیق ایستادند. همگی منتظر شروع توضیحات بودند که یاد نگاهی به سچینه انداخت و گفت: _ببخشید میشه به کافه‌نارتون بگید به همین تعداد برامون آب هویج خنک بیارن؟! آخه هوا خیلی گرمه! بانو شبنم که پس از فارغ شدنش، لاغرتر شده بود، به زور خود را از بین نفرات کناری‌اش بیرون کشید، ایستاد و دستش را به نشانه‌ی اعتراض بلند کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴متن پیام رهبر انقلاب اسلامی در پی شهادت مجاهد قهرمان فرمانده «یحیی سنوار» 🔹متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ملّتهای مسلمان! جوانان غیور منطقه! مجاهد قهرمان، فرمانده یحیی السّنوار، به یاران شهیدش پیوست. او چهره‌ی‌ درخشان مقاومت و مجاهدت بود؛ با عزم پولادین در برابر دشمن ظالم و متجاوز ایستاد؛ با تدبیر و شجاعت به او سیلی زد؛ ضربه‌ی جبران‌ناپذیر هفتم اکتبر را در تاریخ این منطقه به یادگار گذاشت؛ و آنگاه با عزّت و سربلندی به معراج شهیدان پرواز کرد. کسی چون او که عمری را به مبارزه با دشمن غاصب و ظالم گذرانده است، سرانجامی جز شهادت شایسته‌ی او نیست. فقدان او برای جبهه‌ی مقاومت البتّه دردناک است، ولی این جبهه با شهادت برجستگانی چون شیخ احمد یاسین، فتحی شقاقی، رنتیسی و اسماعیل هنیّه از پیشروی باز نماند، و با شهادت سنوار هم کمترین توقّفی نخواهد داشت؛ باذن اللّه. حماس زنده است و زنده خواهد ماند. ما چون همیشه، در کنار مجاهدان و مبارزان بااخلاص خواهیم ماند؛ بتوفیق من اللّه و عونه. اینجانب شهادت برادرمان یحیی السّنوار را به خاندانش، به همرزمانش، و به همه‌ی دلبستگان جهاد فی‌سبیل‌اللّه تبریک، و فقدانش را تسلیت می‌گویم. والسّلام علی عباد اللّه الصّالحین سیّدعلی خامنه‌ای ۲۸ مهر ۱۴۰۳
🔴؛ شهادت او، هزاران هزار یحیی خواهد ساخت... ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
سلام و نور. سلام بر مجاهدان و انارهای خون‌آلودِ فصل پاییز تاریخ. شهیدان عصرِ خمینی ره. سلام بر شهدای راه کربلا تا فلسطین. طرح جدید انارهای جادوخور آموزش رمان نویسی... همراه با خوانش فرازهایی از کتابهای و هزینه دوره ۵۰۰ هزار تومن هست... ده جلسه + دو جلسه 💯🆘لطفا با پیرنگ وارد شوید. برای اینکه کلاس برایتان مفید باشد یک طرح اولیه از رمانی که قرار است رویش کار کنید همراه داشته باشید. هزینه دریافتی این دوره تقدیم می‌شود به جبهه‌ مقاومت. با افتخار. اینم پیوند کلاس انارهای جادوخور انارهایی که همچون اژدهای موسی، عصا و ریسمان می‌خورند.👇 https://eitaa.com/joinchat/1037935Cf05d720367 برای ثبت نام به خودم پیام بدهید و بگویید: می‌خواهم اژدها بشوم. لطفا پانصد تومان را در پاکت آماده داشته‌ باشید. @evaghefi
🎊 🎬 سپس بانو شبنم با لحن نسبتاً محکم و خشنی گفت: _درسته خیلی آب هویج دوست دارم و توی این هوا هم به شدت می‌چسبه، ولی پسرم مگه ما مسخره‌ی توییم؟! ها؟! بعد مدت‌ها هوش و حواست برگشته و می‌خوای چند کلمه برامون توضیح بدی تا از این خماری در بیاییم. دیگه این کارا چیه که مثل کِش تومبون هی ما رو اینور و اونور می‌کشی و می‌خوای نوشیدنی بهمون بدی؟! مگه ما اومدیم مهمونی؟! و جمله‌ی آخر را جوری محکم گفت که کسی انتظارش را نداشت. یاد که دید دیگر وقت تلف کردن فایده ندارد، نفس عمیقی کشید و پرسید: _چی رو می‌خوایید توضیح بدم؟! بانو شبنم همان‌طور که داشت خودش را لای نفرات کناری جا می‌داد گفت: _قضیه‌ی موادت چیه؟! راسته یا دروغ؟! آیا درسته که تو قاچاقچی مواد مخدر شدی؟! یاد نگاهش را به زمین دوخت. دستی به موهای پرپشتش کشید که احساس کرد چند نقطه از سرش زخم شده. خواست بپرسد که چه اتفاقی برای سرم افتاده که وقتی نگاهش به نگاه دیگران گره خورد، پشیمان شد. نگاه اعضا نشان می‌داد که فقط منتظر توضیحات هستند و به غیر از این، به حرف دیگری گوش نمی‌دهند و حتی ممکن است واکنش‌های ناشایستی از خود نشان دهند. یاد بدون توجه به زخم‌های سرش، آب دهانش را قورت داد. نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. اصلا نمی‌دانست از کدام قضایا بگوید؟! قضیه‌ی مواد مخدر شاید، ولی اگر قضیه دزدی را می‌گفت، مطمئن بود که برایش گران تمام می‌شود. به همین خاطر چند لحظه‌ای با انگشتانش بازی کرد که دید ای دل غافل. انگشتانش هم زخم است. البته دیگر علت این را می‌دانست که انگشتان زخمی، دسته گل استادش است. البته نمی‌دانست که سر زخمی‌اش هم، باز دسته گل استادش است. با این حال بعد از کمی بالا و پایین کردن حرف‌ها در ذهنش، بالاخره لب به سخن گشود. _راستش من وقتی از دست افراد باغ پرتقال فرار کردم، گذرم افتاد به یه کلبه. کلبه‌ای که یه مادر و دختر توش زندگی می‌کردن. وسط جنگل خیلی ترسیده بودم و تشنگی و گشنگی بهم غلبه کرده بود. از اون بدتر فهمیده بودم استاد رو کشتن و اون رو انداختن توی یه جنگل دورافتاده. واسه همین مجبور شدم اعتماد کنم و بهشون پناه آوردم. چند روزی مهمونشون بودم که فهمیدم مادر دختره مریض احواله و نیاز به عمل داره. عملی که خرجش خیلی بالاست و به خاطر بی‌پولی، هنوز انجام نشده. رفتم توی فکر. من به اونا مدیون بودم و وظیفم بود بهشون کمک کنم. ولی چه‌جوریش رو نمی‌دونستم. من خودم آواره بودم و یه عده‌ای دنبالم بودن. آه در بساط هم نداشتم. به خاطر همین یه فکری به ذهنم رسید و نقشه‌ای کشیدم...! یاد اینجا مکث کرد. دوباره حرف‌هایی که قرار بود بزند را در دهانش مزه مزه کرد. آیا او واقعاً می‌خواست نقشه‌ی دزدی از باغ را برای اعضای باغ توضیح بدهد؟! دوباره به تصورات چند لحظه پیشش برگشت. قضیه‌ی مواد مخدر شاید، ولی قضیه‌ی دزدی از باغ، مطمئناً برایش گران تمام می‌شد. _نقشه‌ام این بود که به نقشه‌ی دختره عمل کنم. توی همون جنگل یه سری خلافکار بودن که مواد مخدر زیادی رو توی یکی از کلبه‌ها انبار می‌کردن. بعد خورد خورد می‌بردن می‌فروختن و از این طریق سود زیادی می‌کردن. نقشه‌ی دختره این بود که یه شب بریم و یواشکی یه کم مواد از اونجا کش بریم. با فروختن همون یه کم مواد، می‌شد مادر دختره رو عمل کرد! همگی با چشمانی منتظر، به لب‌های یاد خیره شده بودند. چهره‌هایشان جوری بود که انگار داشتند از یاد متنفر می‌شدند. انگار یاد دیگر آن یادِ سابق نبود. _اولش مخالفت کردم و گفتم این کار جرمه. حرومه. زشته! نه تنها اگه گیر بیفتیم، به حبس ابد و بعدش اعدام محکوم می‌شیم، بلکه آه یه عالمه خونواده که ما به کَس و کارشون مواد فروختیم دامن گیرمون میشه! آهی کشید و همان‌جا نشست. _ولی اون انگار حرفای من رو نمی‌شنید. البته حقم داشت. مادرش مریض بود و درد می‌کشید. نیاز به پول داشتن. بی پولی عقل و دین آدم رو می‌بَره! البته خودشم حلال حروم سرش می‌شد. می‌گفت هرموقع مادرم خوب شد، باهم می‌ریم از اونایی که بهشون مواد فروختیم، حلالیت می‌گیریم و بعدش توبه می‌کنیم. بعد گفت می‌دونی با یه کلبه مواد چقدر از مردم بدبخت میشن؟! ما که یک صدم اون کلبه هم نمی‌خوایم مواد بفروشیم. دوراهی سختی بود. ول کردن اونا توی اون وضعیت، بعدِ اون همه محبت به من اصلاً عادلانه نبود. ولی از طرفی هم این کار با خلقیات و روحیات و اعتقاداتم جور در نمی‌اومد. از طرفی هم...! یاد ادامه‌ی حرفش را خورد. نمی‌خواست از حسی بگوید که به آن دختر پیدا کرده. نمی‌خواست این قضیه جنبه‌ی احساسی هم پیدا کند. نمی‌خواست بقیه جور دیگر به آن نگاه و آن را قضاوت کنند. دوباره سر بلند کرد و همه را با یک نگاه گذراند. بعضی‌ها همچنان منتظر بودند. بعضی‌ها غمگین بغض کرده بودند و بعضی‌ها هم در حال کنار هم چیدن اتفاقات در ذهنشان بودند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _بهش گفتم چرا خودت این کار رو نمی‌کنی؟! گفت اگه تنهایی می‌شد، حتماً تا الان کرده بودم. ولی این کار حداقل دونفر لازم داره. به دختر بودنش نگاه نکنید. از خیلی از پسرا شجاع‌تر و قوی‌تر بود. یه موتور داشت به چه بزرگی! خلاصش کنم. پس از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره راضی شدم کمکش کنم. نقشه کشیدیم و عملیات شروع شد. همه‌چی داشت خوب پیش می‌رفت که نمی‌دونم یه عده از خدا بی‌خبر از کجا پیداشون شد و خفتمون کردن و هرچی مواد داشتیم بردن. بعدش پلیسا سر رسیدن و دستگیرم کردن. البته به دختره گفتم فرار کنه تا حداقل مادرش تنها نمونه. الانم ازشون خبری ندارم و نمی دونم چه بلایی سرشون اومده...! پشت این جملات آخرش، خیلی چیزها بود. بغض، ناراحتی، پشیمانی، حسرت و از همه مهم‌تر دلتنگی! یاد به زمین خیره شده بود و با دکمه‌ی آستین پیراهنش ور می‌رفت. او بالاخره همه چیز را گفت؛ جز دلی که در گروی دختر کلبه گذاشته بود. البته همه چیز را هم نگفت. بلکه چیزهایی که کمتر به او ضرر می‌رساند را گفت. مطمئناً حامل مواد مخدر شدن به خاطر جور شدن پول یک بیمار، بهتر از سارق باغ شدن است. آن هم باغ خود آدم؛ نه باغ غریبه! یاد خودش هم تعجب کرده بود که چطور این همه قصه سرهم کرده و به زبان آورده. آن هم با علت و معلول منطقی. طوری که مو لای درز قصه نمی‌رود و ظاهراً همگی باورشان شده. البته تعجبی هم نداشت. بالاخره او نویسنده‌ی همین باغ بود. باغی که یکی از درس‌هایش، ساخت پیرنگ و چیدمان منطقی علت و معلول است. در همین افکار بود که بانو سیاه‌تیری پرسید: _این دختره قصه‌ی ما، نمی‌تونست موتورش رو بفروشه که پول عمل مادرش جور بشه؟! برآمدگی گلوی یاد بالا و پایین شد و با صدایی لرزان گفت: _گفتم که. پول عمل مادرش خیلی می‌شد. پول موتورش دردی رو دوا نمی‌کرد. در ضمن موتورش عصای دستش بود. اگه اونم می‌فروخت، مشکلاتشون بیشتر می‌شد. بانو سیاه‌تیری شانه‌هایش را به نشانه‌ی "چی بگم والا" بالا انداخت که دخترمحی گفت: _آخه وسط جنگل، موتور به چه درد می‌خوره؟! باز اسبی، خری، شتری بود یه چیزی! دیگر کسی لام تا کام حرفی نزد. معلوم نبود حرفی برای گفتن ندارند یا حرفشان نمی‌آید. یا شاید هم حرف زیاد دارند؛ ولی حوصله‌ی گفتن آن را ندارند. در این میان ناگهان بلندگوی کائنات به صدا در آمد. _عاشقان وقت نماز است. اذان می‌گویند...! و پس از لحظاتی مهندس محسن با آستین‌های بالا رفته از آن بیرون آمد و شیر داخل حوض حیاط را باز کرد. طفلک آن‌قدر خسته بود که متوجه‌ی آن همه جمعیتِ داخل آلاچیق نشد. البته حق هم داشت. از دیروز که کارگاه ارزش زن در نگاه اسلام برگزار شده بود، یک بند داشت کائنات را تمیز می‌کرد که خب مثل اینکه بالاخره موفق هم شده بود. پس از خواندن نماز جماعت در کائنات، همگی نشسته عقب عقب رفتند و به دیوار پشت سرشان تکیه دادند. کسی حال صحبت کردن نداشت. نمی‌دانستند چه بگویند و یا چه کار کنند. اعتراف تلخ یاد مبنی بر دست داشتن در قضیه‌ی مواد مخدر، شیرینی برگشتن حافظه‌اش را از بین برده بود. برایشان قابل هضم نبود که یکی از اعضای مهم باغشان، دست به چنین عملی زده و با توجه به جرمش عاقبت خوبی هم ندارد. در این میان علی پارسائیان با یک سینی بزرگ شربت پرتقال، از دورتادور کائنات پذیرایی کرد که استاد مجاهد با لحن آرامی گفت: _خیلی خوشحالم که حافظه‌ات برگشته پسرم! اما چهره‌ی دمغ و صدای کم جان استاد مجاهد، اصلاً نشانه‌ی خوشحالی نبود. _ولی اصلاً کار خوبی نکردی که دست به اون کار زدی. هرچقدر هم که زندگی تحت فشارمون بذاره، باید به اصول و اخلاقیات خودمون پایبند باشیم. چون هرلحظه‌ی زندگی ما یه امتحانه! سپس نفسش را محکم بیرون داد. _امتحانی که تو ازش سربلند بیرون نیومدی! یاد ساکت بود. آن‌قدر خجالت می‌کشید که حتی توان سر بلند کردن را هم نداشت. _حالا تکلیف چیه خانوم وکیل؟! یاد اعدام میشه؟! این را عمران پرسید و به بانو سیاه‌تیری نگاه کرد. _نمی‌دونم والا. من از جزئیات پرونده خبر ندارم. ولی طبق اظهارات خود ایشون، چون مواد کمی رو از کلبه برداشتن و تنها هم نبودن، شاید بشه ازشون تخفیف گرفت. _مثلا چقدر تخفیف؟! این را بانو احد پرسید که بانو سیاه‌تیری جواب داد: _شاید بشه از اعدام نجاتشون داد و به جاش به حبس ابد محکوم بشن. البته اگه اون دختره هم پیدا بشه! با این حرف، دخترمحی پوزخند تلخی زد. _مُرده‌شور تخفیفشون رو ببرن. یه جور گفتید تخفیف، گفتم حداقل پنجاه درصد تخفیف میدن و محکومیتشون نصف میشه. خب اگه قرار نیست آزاد بشن، همون بهتر اعدامشون کنن که حداقل زودتر راحت بشن! بانو احد با آرنج، محکم به پهلوی دخترمحی زد و بقیه هم چشم غره‌ای به آن رفتند. یاد نمی‌دانست خواب است یا بیدار؟! یعنی این کلمات اعدام و محکومیت و حبس و تخفیف متعلق به او بود...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ✅ کاری که انجام این تمرین با مغز شما می‌کند، این است که به تدریج یک‌سری اتصالات عصبی تازه در آن می‌سازد که زیاد شدن تعداد آن‌ها در بلندمدت، باعث ایجاد جرقه‌هایی می‌شود که ایده‌های ناب از آن تولید خواهد شد. با انجام این کار، علاوه بر ایده‌یابی برای نوشتن، در سایر زمینه‌ها هم ایده‌های خوبی به ذهنتان خواهد رسید. راهکاری برای تحریک خلاقیت در کوتاه مدت. حتی ماهرترین ماهیگیران دنیا هم گاهی وقت‌ها هوس ماهی می‌کنند و هرچه قلاب به رودخانه می‌اندازند، صیدی دستشان را نمی‌گیرد. به نظر شما این‌طور وقت‌ها چه می‌کنند؟ با علم به این‌که بعضی روزها ممکن است روز آن‌ها نباشد، سراغ بقیه ماهیگیران می‌روند و از آن‌ها می‌خواهند برای رفع هوس امروز، ماهی دستشان بدهند. بنابراین اگر یک نویسنده‌ی تازه‌کار هستید که تمرین‌های مربوط به خلاقیت و ایده‌یابی برای نوشتن را به تازگی شروع کرده‌اید و در بعضی روزها علی‌رغم هوس شدید ماهی، هرچه تور به رودخانه می‌اندازید چیزی صید نمی‌کنید، بد نیست برای کوتاه‌مدت و به‌طور موقت از صید دیگران استفاده کنید. نکته: این به معنای سرقت ادبی نیست. چراکه در این لحظه شما یک نوآموز هستید و تنها با دیدن یا شنیدن یک ایده، بدون تلاش برای کپی‌برداری از محتوا و شیوه‌ی ارائه‌ی آن، دست به تولید ادبی خودتان می‌زنید. برای مثال با نگاه کردن به عناوین یک نوشته، حرف‌های خودتان حول آن موضوع را می‌نویسید و از عنوان تنها برای تحریک ذهن استفاده می‌کنید. بیایید با این مقدمه به سراغ دوتا از روش‌های تحریک ذهن برای نوشتن در زمانی که خلاقیتمان ته کشیده است برویم. مطمئنم اگر بیشتر جستجو کنید، به ایده‌های خیلی بهتری هم خواهید رسید. برای افزایش خلاقیت در نوشتن، از دیگران الهام بگیرید. پایانی غیرعادی برای وقایع عادی بنویسید. به زندگی روزمره‌تان نگاه کنید. به اتفاقاتی که تقریباً هر روز، بدون هیچ تغییر خاصی رخ می‌دهند و باعث می‌شوند به این فکر کنیم که «آه! چقدر این زندگی کسالت‌بار و قابل‌پیش‌بینی شده است.» یکی از روش‌هایی که می‌توانیم به کمک آن، با یک تیر چند نشان بزنیم، پیدا کردن این وقایع تکرارشونده و بازنویسی سناریوی مربوط به آن‌هاست. ایده‌یابی برای نوشتن از طریق خلق پایانی جدید برای وقایع تکراری. اما این یعنی چه؟ اجازه بدهید یک مثال بزنم: فرض کنید شما معلمی هستید که قرار است برای یک سال تحصیلی، هر روز ساعت هشت به مدرسه بروید و پس از صرف چای اول صبح و معاشرت کوتاه با همکارانتان سر کلاس حاضر شوید. اگر صرف چای اول صبح برای شما به یک روتین تبدیل شده است، می‌توان آن را به عنوان ماده‌ی اولیه‌ی تمرین «تغییر سناریو» استفاده کرد. یک صفحه‌ی سفید بردارید و داستان را با تعریف کردن ماجرای یک روز کاری خود شروع کنید. بنویسید از صبح که بیدار شدید تا لحظه‌ی رسیدن به صرف چای با همکاران در دفتر مدرسه، چه اتفاقاتی برایتان افتاده است. تا اینجای داستان همه چیز عادی است. از اینجا به بعد باید به خلق یک پایان غیرعادی برای چنین داستان عادی‌ای فکر کنید. فکر کنید عجیب‌ترین اتفاقی که موقع صرف چای صبح، در دفتر یک مدرسه ممکن است بیفتد چیست. به ذهنتان اجازه دهید آزادانه سفر کند و جالب‌ترین سیر وقایع ممکن را برای لحظه‌ی پس از صرف چای صبح تصور کند. سپس هرچه در ذهنتان گذشت را بنویسید. ممکن است بنویسید موقع نوشیدن اولین جرعه از چای، متوجه شده‌اید دیگر قادر به صحبت کردن با زبان مادری‌تان نبوده‌اید و به جایش با زبانی ناشناخته صحبت کرده‌اید که کسی قادر به فهمیدنش نبوده است. سپس ماجرا را با وقایع جالبی که در اثر این تغییر تنظیمات رخ داده است، پی بگیرید. تقویم و مناسبت‌های آن را دریابید. چه از تقویم رسمی کشور استفاده کنید و چه ترجیح بدهید از تقویم شخصی‌تان، که در آن هر روز مناسبتی به غیر از مناسبت‌های رسمی دارد استفاده کنید، در هر دو صورت ماده اولیه‌ای در اختیار دارید که می‌تواند به نوشته‌هایی جالب و خواندنی تبدیل شود. ایده‌یابی برای نوشتن از هرجایی ممکن است اتفاق بیفتد. حتی از همین تقویم‌های شخصی کوچک که سال به سال دور انداخته می‌شوند. فرایند ایده‌یابی برای نوشتن از روی مناسبت‌های تقویم به این صورت است: تقویم را باز کنید و نگاهی سریع به نوشته‌ها بیندازید. یک مناسبت انتخاب کنید و عنوان آن را به عنوان تیتر موقت بالای صفحه بنویسید. یکی از افرادی که دورادور می‌شناسید را به جای خودتان در آن تاریخ تصور کنید. ماجرای او در آن روز را بنویسید. این‌گونه به ازای تمام مناسبت‌های رسمی و شخصی تقویم، موضوعی برای نوشتن خواهید داشت. زینب رمضانی✍ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🎊 🎬 یاد در دلش لبخند کم‌جانی زد. می‌دانست که حقیقت این نیست و او فقط سارق باغ است، نه حامل مواد مخدر. گرچه باز تهِ دلش خالی شد. از او مواد پیدا کرده بودند و تا کسانی هم که برایش پاپوش درست کرده‌اند پیدا نشوند، متهم ردیف اول این پرونده خود او خواهد بود. بانو سیاه‌تیری که انگار چیز جدیدی به ذهنش خطور کرده باشد، از جا بلند شد و دست به چانه به طرف یاد آمد. _ببینم شما گفتید یه عده از خدا بی‌خبر اومدن خفتتون کردن و هرچی مواد باهاتون بود رو با خودشون بردن. درسته؟! یاد بدون اینکه سرش را بالا کند، حرف او را تایید کرد. _ولی اون روزی که پلیس از ما بازجویی کرد، بعدش گفت که چه‌جوری شما دستگیر شدید. گفت یه نفر زنگ می‌زنه اداره‌ی پلیس و مشخصات شما رو میده و میگه که همراهتون مواد هست. بعد میان سراغ شما و بعد فهمیدن حقیقت ماجرا، شما رو دستگیر می‌کنن. این یعنی اینکه...! همگی با چشم‌های ریز شده، منتظر نتیجه‌گیری خانوم وکیل بودند. _این یعنی اینکه همراه شما مواد بوده که پلیس دستگیرتون کرده. چرا که پلیس بدون مدرک، کسی رو دستگیر نمی‌کنه. ولی قبل نماز شما گفتید که خفت‌گیرا کل موادی که از اون کلبه دزدیده بودید رو برمی‌دارن می‌برن. بنابراین پیش شما نباید موادی باشه که پلیس با دیدنش دستگیرتون کنه. درست نمیگم؟! صورت خیس یاد، زیر نور مهتابی کائنات مشخص بود. به سختی پلک می‌زد و حتی نفس می‌کشید. فکر اینجایش را نکرده بود و واقعاً سوتی بدی داده بود. حالا همه‌ی نگاه‌ها به یاد خیره شده بود. او باید یک‌جوری از خودش در برابر این اتهام بانو سیاه‌تیری دفاع می‌کرد. _راستش...چه‌جوری بگم...! صدایش می‌لرزید و چشمانش تار می‌دید. _راستش وقتی از کلبه اومدیم بیرون، دختره بهم گفت یه مقدار از مواد رو بردار و بریز توی جیبت. این‌جوری اگه گیر افتادیم، باز یه مقدار مواد داریم که بعداً بفروشیم و پولش رو بزنیم به زخم زندگیمون! پلیسا هم مواد داخل جیبم رو دیدن که دستگیرم کردن. حالش از خودش به‌هم می‌خورد. تا به حال این همه دروغ نگفته بود. دفاعش هم احمقانه بود؛ ولی باز برای اینکه مدتی از این اتهام تبرئه شود، مناسب به نظر می‌رسید. _خدا بگم چیکار کنه این سلیطه خانوم رو که سیاه‌بختمون کرد! این را بانو شبنم گفت و سپس بغضش از این همه حقیقت تلخ ترکید که مهدیه دست روی شانه‌اش گذاشت. _این حرف رو نزن آبجی. اون دختره هم حق داشته. مادرش مریض بوده و چاره‌ای هم نداشته. و اما بانو شبنم، با نگاه تند و تیزش به مهدیه فهماند که حرف بی‌خود نزند و از آن دخترک فتنه‌گر دفاع نکند. بانو سیاه‌تیری هم از دفاع یاد قانع نشده بود و نگاهش داد می‌زد که فهمیده یاد همه‌ی حقیقت را نمی‌گوید و احتمالاً کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. _به هرحال ما تابع قانونیم. خود پلیس گفت که هروقت حواست سرجاش اومد، بهشون خبر بدیم تا بیان ببرنت واسه تحقیقات نهایی و بعدش احتمالاً صدور حکم. تازه سند باغ هم گرویی پیششونه! این را استاد مجاهد گفت و سپس بدون اینکه منتظر واکنش یاد باشد، تلفنش را از جیب قبایش در آورد که ناگهان بی‌سیم بانو احد به صدا در آمد. _از نگهبان به احد، از نگهبان به احد. بانو احد بلافاصله پاسخ استاد ابراهیمی را داد. _نگهبان به گوشم! _عرضم به خدمتتون که همین الان جناب سرگرد پرونده آقای یاد، به همراه نفراتی داخل باغ شدن. چشمان بانو احد گشاد شد. _جدی؟! چند نفرن؟! _یه پلیس آقا، یه پلیس خانوم، احف و یه دختر که دستبند دستش بود. احتمالاً چند لحظه دیگه برسن کائنات. _شنیدم. تمام! همگی با تعجب به استاد مجاهد خیره شده بودند که مهدینار گفت: _استاد چقدر زود پلیسا رو خبر کردید. نکنه بهشون پیامک دادید؟! سپس لبخند ریزی زد که سچینه گفت: _تکنولوژی در حال پیشرفته جناب مهدینار. تازگیا من شنیدم وقتی تلفن رو برمی‌داری و به مخاطب موردنظر فکر می‌کنی، دیگه کار تمومه و اصلاً نیازی به شماره گرفتن نیست. مخاطب موردنظر سریع بهت وصل میشه. حالا یا تلفنی، یا حضوری! اما استاد مجاهد هاج و واج به این دو نفر خیره شده بود. _بابا این حرفا چیه؟! من تازه داشتم قفل گوشیم رو باز می‌کردم که اینا سر رسیدن. بعدشم مگه نشنیدید استاد ابراهیمی چی گفت؟! گفت یه دختر دستبند زده هم همراهشونه. این یعنی خودشون تصمیم گرفتن بیان اینجا! سپس از جایش بلند شد که بانو شبنم با نگرانی گفت: _یا غیاث المستغیثین! استاد ابراهیمی گفت احف هم همراهشونه. یعنی اونم گرفتن؟! افراسیاب دستی به پیشانی‌اش کوبید. _حواست کجاست شبنمی؟! احف سربازِ کلانتریه و الان حین ماموریته. طبیعیه که پلیسا هرجا میرن، احف هم باید باهاشون بره! حالا از شانسش، گذرش افتاد به باغ خودمون! بانو شبنم نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که دخترمحی دست به سینه و با یک لبخند مرموزانه، به فرش زیر پایش خیره شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _پس بالاخره گذر پوست به دباغ خونه افتاد! و لحظاتی بعد جناب سرگرد و همراهان وارد کائنات شدند که استاد مجاهد با لبخند اولین نفر به استقبالشان رفت. _سلام جناب سرگرد. خوش اومدین. اتفاقاً الان ذکر و خیرتون بود! جناب سرگرد نگاه متفکرانه‌ای به استاد مجاهد انداخت و پس از سلام و علیک کوتاهی گفت: _ذکر و خیر من؟! _بله دیگه. داشتم بهتون زنگ می‌زدم که دیگه خودتون تشریف آوردید. جناب سرگرد سری تکان داد. _خب! کارم داشتید؟! استاد با دست یاد را نشان داد و با تبسمی ریز گفت: _می‌خواستیم بگیم که ایشون حافظه‌اش برگشت خداروشکر. داشتیم بهتون زنگ می‌زدیم که بیایید ببریدش! همگی از صراحت کلام استاد مجاهد شوکه شده بودند. انگار که داشت یک غریبه را به پلیس معرفی می‌کرد. یاد همچنان سربه‌زیر، در دلش آشوبی به پا شده بود که جناب سرگرد نگاهش را به او دوخت و یک دور کامل وراندازش کرد. _خب خداروشکر. تبریک میگم. و پس از کمی مکث، نگاهی به چهره‌ی بقیه انداخت و ادامه داد: _حالا که خوب شدن، به چیزی هم اعتراف کردن؟! جناب سرگرد این سوال را از همگی پرسید؛ ولی استاد مجاهد فکر کرد که باید او جواب این سوال را بدهد. به همین خاطر دستانش را درهم گره کرد و با حسرت و سری پایین گفت: _بله. متاسفانه قضیه‌ی مواد مخدر رو گردن گرفتن! جناب سرگرد لب‌هایش را تر کرد که استاد مجاهد که انگار سوالی برایش پیش آمده، بلافاصله سر بلند کرد و با نگاهی پرسشگر ادامه داد: _راستی شما چرا اومدید اینجا؟! شما که قضیه‌ی خوب شدن ایشون رو تا الان نمی‌دونستید! جناب سرگرد خواست جواب بدهد که عمران چند قدمی به او نزدیک شد و کنار استاد مجاهد ایستاد. _فکر کنم یه مشکل دیگه پیش اومده. درست نمیگم جناب سرگرد؟! جناب سرگرد دستی به ریش‌هایش کشید و سپس سری تکان داد. _درسته. ما برای یه قضیه‌ی دیگه اینجا اومدیم. سپس دستانش را پشت سرش حلقه کرد و چند قدمی راه رفت. بعد برگشت و روبه همه گفت: _شماها یه پرونده‌ی دیگه توی اداره دارید. درسته؟! دخترمحی جواب داد: _جناب ما خیلی پرونده داریم پیش شماها. اصلاً فکر کنم نصف پرونده‌های شما مربوط به ماست. کدومش رو می‌گید حالا؟! چشم‌های جناب سرگرد ریز شد که بانو سیاه‌تیری گفت: _ایشون درست میگن. من وکیل باغم و از همه‌ی پرونده‌ها خبر دارم. حالا به قول ایشون کدوم پرونده رو می‌گید؟! پرونده شکایت از قاتلین استاد و یاد. پرونده‌ی دزدی از باغ. پرونده‌ی ضرب و شتم علی املتی با مرد در سوپرنار. پرونده‌ی ضرب و شتم علی پارسائیان در نمایشگاه ماشین. پرونده‌ی مواد مخدر یاد و آخری پرونده‌ی سارقین استاد و یاد. کدومش؟! جناب سرگرد که انتظار این همه پرونده را نداشت، سرش را از روی کلاه نیروی انتظامی خاراند و با جدیت گفت: _همون دومی. پرونده‌ی دزدی از باغ! _خب چیز جدیدی راجع به این پرونده گیرتون اومده؟! جناب سرگرد پس از مکثی کوتاه، سرش را بالا و پایین کرد. _عرضم به خدمتتون که با اعتراف این خانوم، سارقین باغ پیدا شدند. و با دستش، به همان دختر دست‌بند زده شده اشاره کرد که ناگهان مهدینار با صدای بلندی گفت: _تکبیر! که با چشم غره‌ی جناب سرگرد روبه‌رو شد. _کجان اون سارقا؟! معرفیشون کنید به ما تا تیکه پارشون کنیم. نمی‌دونید که با دزدی اونا، ما چه بدبختی‌هایی که نکشیدیم! این را بانو شبنم گفت و همزمان محکم انگشتان دست و قولنج گردنش را می‌شکست و ظاهراً آماده‌ی هر نبردی بود. جناب سرگرد بدون توجه به حرف بانو شبنم، دوباره همه را از نظر گذراند. _سارقین همین الان توی این جمعن! اگه دقت کنید، پیداشون می‌کنید. همگی با تعجب به یکدیگر نگریستند. اما سارقی پیدا نکردند که بانو احد نزدیک دختر دست‌بند زده شد و با دست آن را نشان داد. _سارق همینه. خودشم رفته اعتراف کرده. می‌دونم باهاش چیکار کنم! سپس خواست به طرف دختر حمله کند که با دخالت خانوم پلیس و بانوان باغ، نتوانست به هدفش برسد. _خودتون رو کنترل کنید خانوم. در ضمن گفتم سارقین، نه سارق. بله. این خانوم یکی از سارقینه و دومین سارق هم...ایشونه! و انگشت اشاره‌اش را به سمت یاد گرفت. یادی که روی زانوهایش افتاده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. از همان موقعی که دختر کلبه با پلیس داخل شد، حدس زد که لو رفته. البته حس عجیب لعنتی‌اش به آن دختر هم دوباره به جریان افتاده بود. قلبش آن‌قدر تند می‌زد که اگر قلب بالا آوردنی بود، تا الان آن را بالا آورده و راحت شده بود. با این حال ذهنش پر از سوال شد. دختری که به او علاقه‌مند شده، چرا باید خودش و او را لو دهد؟! مگر خطری آن‌ها را تهدید می‌کرد؟! حالا تکلیف مادر دختر چه می‌شود؟! اصلاً حال او چطور است؟! خوب است یا بیمار؟! زنده است یا مُرده؟! همه‌ی این سوال‌ها مثل خوره به جانش افتاده بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🔴 یک دهه قبل داخل پادگان! 🔴 یک دهه بعد، بیرون از پادگان! 🔴 اوضاع خیلی فرق نکرده ... تقریبا یک دهه قبل سرباز بودم و مثل بسیاری از افراد سربازی‌ام در پادگان گذشت. از قضا پادگانِ ما یکی از بهترین و پیشرفته‌ترین پادگان‌ها بود و مثل اکثر اماکن نظامی بسیار بزرگ بود. از محل یگان ما تا مکان قرارگاه (بخش ستادی پادگان) شاید ۱۵ دقیقه پیاده، فاصله داشتیم. یادم است اگر کالایی در یگان ما تمام می‌شد، باید برای شارژ مجدد آن نامه می‌زدیم. روال اینگونه بود: نامه را در کامپیوتر تایپ می‌کردیم که مثلاً کاغذ A4 نیاز داریم و پرینت می‌گرفتیم. فرمانده یگان آن را امضا می‌کرد و یکی از بچه‌ها، در طول روز آن را به دبیرخانه قرارگاه می‌رساند‌. نامه‌ها در دبیرخانه دپو می‌شد تا به وقتش (همان روز یا فردایش) برود روی میز فرمانده یا جانشین او. فرمانده هر زمان فرصت می‌کرد نامه‌ها را بررسی می‌کرد و اگر درخواست ما را تأیید کرده بود، نامه به انبار می‌رفت. انبار اگر کالای ما را موجود داشت به دبیرخانه خبر می‌داد و بعد دبیرخانه به یگان ما خبر می‌داد و بعدترش یکی از بچه‌ها از یگان می‌رفت تا آن بسته کاغذ A4 را تحویل بگیرد و بیاورد یگان. این فرآیند گاهی ۲, ۳ روز طول می‌کشید. حالا فکر کنید اگر انبار کاغذ A4 نداشت چه می‌شد! باز هم در همان قرارگاه کلی نامه‌نگاری (کاغذبازی) می‌شد تا جواز خرید داده شود و مأمور خرید در روز مشخصی برای خرید می‌رفت و طبیعتاً تا می‌خواست مثلاً آن کاغذها به دست ما برسد، شاید ۱۰ روز هم معطل می‌شدیم! برخی اوقات این زمان آنقدر طولانی می‌شد که ما یادمان می‌رفت اصلا چنین نامه‌ای زده‌ایم، از سمت انبار هم تا ما پیگیری نمی‌کردیم، کار راه نمی‌افتاد! از قضا هفته قبل - یعنی یک دهه پس از ماجرایی که عرض کردم - دوستی به دفتر ما آمد که در یکی از زیرمجموعه‌های همان مجموعه نظامی تدوینگر است. او می‌گفت بعضاً برای ساخت یک کلیپ یک ماه نامه‌نگاری می‌کنیم!! اما بعد؛ امروز داشتم مطلبی می‌خواندم از پاول دوروف، مالک تلگرام در مورد چابکی ساختار این مجموعه که به نظرم بسیار درس‌آموز است. دوروف نوشته بود: «من عاشق تیم تلگرام هستم. همین دیروز ۱۰ پیشنهاد برای بهبود اپلیکیشن‌ها دادم. همان روز آماده شدند و امروز نسخه‌های کاملاً کاربردی با این ویژگی‌ها پیاده‌سازی شده‌اند. این به‌روزرسانی‌ها شامل ۵ بهبود در هدایا، ۳ تغییر در هشتگ‌ها، امکان افزودن رسانه به پیام بعد از ارسال و امکان مشاهده زمان ویرایش پیام است. همه این‌ها تنها در یک روز انجام شد! تعجبی ندارد که تیم تلگرام شکل‌دهنده نحوه کار بسیاری از اپلیکیشن‌های پیام‌رسان امروزی است و تقریباً در هر نوآوری ارتباطی نقش داشته است.» آنچه درباره پادگان نوشتم در مورد بسیاری از مجموعه‌های دولتی جاری است و اساسا یکی از معضلات بزرگ در سیستم اداری کشور همین بوروکراسیِ دست و پاگیر و کارقفل‌کن است! همین از این اتاق به آن اتاق پاس داده شدن، همین که برای کارَت باید خودت تا دقیقه ۹۰ بِدَوی، همین لَختی ساختارهای دولتی که مردم را آزار می‌دهد. هر بخشی از نظام نیز پیشرفت کرده، از این ساختارهایِ بوروکراتیکِ فشل فاصله گرفته. از قضا در مجموعه‌های نظامی نیز، کار در بخش‌هایی پیشرفته‌تر دنبال شده که درگیر این نیست! بخشی از رفعِ نارضایتیِ مردم و حمایت آن‌ها از ساختار کشور با اصلاح این رویه‌هاست و لزوما نباید به دنبال راهکارهای عجیب و غریب بود ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
وحید یامین پور | طهران بیروت | قسمت دوم تصاویری از گلزار شهدای جدید حزب‌الله و مزار فرماندهان فؤاد شکر، حاج علی کرکی و ابراهیم عقیل سیدحسن نصرالله دستور داده بود قبور گلزار شهدای دوم حزب‌الله در بیروت سه طبقه شود و شهدای جدید آنجا دفن شوند. جهت مشاهده از طریق یوتیوب اینجا کلیک کنید. جهت مشاهده از طریق آپارات اینجا کلیک کنید. ➕️ @Yaminpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیروت🔥 ۱۸ اکتبر در مرز ضاحیه قهوه‌خانه‌‌‌ی محقری است که ده‌ها نفر در پیاده‌روی جلوی آن نشسته‌اند. زیر نور کم رمق ماه، دود سیگار و قلیانشان چون ابر لطیفی رو به آسمان می‌رود. مرتضی موتور را پارک می‌کند و به سمتی میرود‌. سه جوان نشسته اند به نوشیدن قهوه و ختم سوره‌ی دخان. آنها را در آغوش می‌گیرد و رفقایش را معرفی می‌کند: - اینا کارشون آواربرداری و امدادرسانی بعد از بمبارانه. مجبورن در نزدیکی ضاحیه باشن که زودتر برسن به محل حادثه. شبها تا نصف شب همینجا میشینن. بعدش میرن عقب وانت یا توی چادر میخوابن. توی روز هم کارشون غذا بردن برای آواره‌هاست. و مرا معرفی می‌کند: - حاژژژ وحید من إيران... یادتونه یه رُمان رو براتون تعریف کردم که انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن شکست میخوره و... حاژژژ وحید نویسنده همون رُمانه... مرتضی میگوید قبلاً یکی از رفقا گفته بود کاش ما هم رُمانی بنویسیم که در تاریخ موازی مقاومت در سوريه شکست خورده و داعش پیروز شده و حالا تصور کنیم بقیه ماجرا را... می‌گویم ایده‌ی خوبی است. من به فکر فرومی‌روم که همین حالا در لحظه نوشتن مهمترین ورق‌های تاریخیم. اگر اسرائیل خط را بشکند و حزب‌الله را از پا دربیاورد تصور آینده تاریخ چه تلخ و دهشتناک است. تا حدود ۱ونیم صبح سرگرم صحبت میشوم. روایت آنچه گذشت باشد در زمان مناسب... 🔆 44 ➕️ @yaminpour
🎊 🎬 اصلاً همه‌ی این‌ها به کنار. الان اعضای باغ را چطور تحمل می‌کرد که با نگاه‌هایشان دارند او را تیکه و پاره می‌کنند؟! این شرمندگی و آبروریزی را کجای دلش می‌گذاشت؟! همگی خشکشان زده بود. حرف‌هایی که شنیده بودند را باور نمی‌کردند. یکی بی‌صدا اشک می‌ریخت. دیگری از استرس راه می‌رفت و هی نفس عمیق می‌کشید. یکی کله‌اش را از پنجره‌ی کائنات بیرون برده بود تا هوایی بخورد. حتی بعضی‌ها چند بار نوک انگشت جناب سرگرد را دنبال کردند تا ببیند درست متوجه شده‌اند یا نه. اما هربار فقط به یک نفر می‌رسیدند. آن هم یاد! هنوز قضیه برایشان مبهم بود که جناب سرگرد سکوت فضا را شکست. _این خانوم امروز اومد اداره و گفت که توی جنگل با پسری آشنا شد که از سر ناچاری و بر اساس اتفاقاتی، به ما پناه آورد. بعدش از بیماری مادرم خبردار شد و برای اینکه پول عمل مادرم جور بشه، نقشه‌ی دزدی از این باغ رو کشید. من باهاش مخالفت کردم، ولی اون گفت که یه سهمی توی باغ داره و قراره سهمش رو برداره. منم ناچار همراهیش کردم و در نهایت عملیات با موفقیت انجام شد! سپس نفس عمیقی کشید و جمله‌ی آخر را محکم‌تر به گوش بقیه زد. _بله. ما با کسی سر و کار داریم که هم سارق باغه، هم حاملِ مواد مخدر! عمران نگاهی به آسمان کرد و زیرلب گفت: _خدایا مگه من چیکار کردم؟! مگه چه لقمه‌ی حرومی سر سفره گذاشتم که این پسر هم دزد از آب در اومد، هم حامل مواد مخدر؟! و اما دختر کلبه که گویا اسمش یلدا بود، انگار تازه به عمق ماجرا پِی برده بود. به همین خاطر با ابروهایی بالا رفته و صدایی نسبتاً بلند گفت: _نه. یاد نه دزده، نه حامل مواد مخدر! همه‌ی نگاه‌ها به یلدا خیره شد. حتی یاد هم با چشمانی اشک‌بار به او نگاهی انداخت که یلدا با بغض ادامه داد: _ایشون به خاطر مریضی مادر من دست به دزدی زد. وگرنه خودشم به این کار راضی نبود. سپس چند قدمی به یاد نزدیک و روبه‌رویش خم شد. به ناچار خانوم پلیس هم به واسطه‌ی دست‌بند به دنبالش رفت. _چرا گفتی اون موادا مال توئه؟! ها؟! چرا نمیگی برامون پاپوش درست کردن؟! اما یاد سر به زیر اشک می‌ریخت و زبانش نمی‌چرخید که یلدا از کنارش بلند شد. نگاهی به همه انداخت و قطره اشکی را از روی گونه‌اش پاک کرد. _وقتی پولا رو از باغ زدیم، توی راه برگشت یه موجود ترسناک جلومون رو گرفت. بعدش به یه بهانه‌ای اعتمادمون رو جلب کرد و یهو از این رو به اون رو شد. بعد چند نفر جلومون سبز شدن که دوستای همون موجود ترسناک بودن. همگی پولا رو ازمون زدن و فرار کردن. بعدم پلیسا سر رسیدن که من فرار کردم. ما موادی همراهمون نداشتیم. مطمئنم همونایی که پولا رو بردن، اون موادا رو اونجا گذاشتن تا برامون پاپوش درست کنن! همگی دستی به صورت کشیدند. کلافه بودند و نمی‌دانستند کدام حرف را باور کنند. حرف‌های یاد مبنی بر دزدیدن مواد یا حرف یلدا مبنی بر پاپوش را؟! البته کمی که فکر کردند، یک چیزهایی برایشان روشن شد. اینکه قصه‌ی هردو خیلی شبیه هم هست؛ اما خب تفاوت‌هایی هم دارد. مثلاً یاد گفت که از کلبه‌ای مواد دزدیدند. اما یلدا می‌گوید از باغ پول دزدیدیم. یاد می‌گوید چند نفر خفتمان کردند و همه‌ی موادها را بردند و پلیس به خاطر مواد در جیبمان دستگیرمان کرد. اما یلدا می‌گوید خفتگیرها پولمان را دزدیدند و مواد را کنارمان جاساز کردند تا برایمان پاپوش درست کنند. واقعا تشخیص درست و غلط در آن زمان سخت بود. خیلی سخت! شاید باید مافیاباز حرفه‌ای باشی تا در این موقعیت، درست و غلط را از هم تشخیص دهی! _چرا صبح این چیزا رو به ما نگفتید؟! این را جناب سرگرد با نیمچه عصبانیت به یلدا گفت که فوری جوابش را شنید. _من نمی‌دونستم که ایشون قضیه‌ی مواد مخدر رو گردن گرفته. وگرنه می‌گفتم! جناب سرگرد نگاهش را از یلدا دزدید که بانو نسل خاتم گفت: _تا جناب یاد خودش نگه، ما باورمون نمیشه! و زل زد به یاد که همچنان مثل شکست‌خورده‌ها، روی زمین ولو شده و داشت گریه می‌کرد. _راست میگه دیگه. بلند شو خودتم بگو. بگو که رفیق من دزد نیست. بگو که رفیق من مواد پواد براش قفله. دِ بلند شو بگو دیگه! این را احف گفت که تا الان ساکت بود. البته لحنش دوستانه بود؛ ولی مثل اینکه در آن لحظه جایگاهش را فراموش کرده بود که سرباز است و حرف زدن آن هم با صدای بلند در حضور مافوقش وجهه‌ی خوبی ندارد. یاد دیگر سکوت را جایز نمی‌دانست. او قضیه‌ی مواد مخدر را گردن گرفته بود که ماجرای دزدی‌اش از باغ فاش نشود. حالا که همه چیز لو رفته، بهتر است حقیقت را بگوید و حداقل خودش را از این جرم سنگین تبرئه کند. به همین خاطر به هر سختی‌ای که بود، از جا بلند شد. با کف و پشت دست، صورت خیسش را کمی خشک کرد و بدون اینکه به نفر خاصی نگاه کند، من من کنان شروع کرد به تعریف کردن. از ب بسم الله تا نون پایان را گفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344