#باغنار2🎊
#پارت100🎬
استاد مجاهد که دید یاد نای حرف زدن ندارد، ساکش را باز کرد و یک بطری آب از آن در آورد و پس از باز کردن دربش، به طرف یاد رفت.
_چیزی نیست پسر جان. آروم باش!
یاد بدون معطلی، بطری آب را گرفت و سر کشید و سپس بریده بریده گفت:
_ممنونم...استاد...!
استاد مجاهد خواست در جواب او چیزی بگوید که لحظهای مکث کرد و سپس با چشمانی گشاد گفت:
_چی؟! گفتی استاد؟!
سپس با خوشحالی رو به جمعیت کرد و ادامه داد:
_سلامتی یاد که داره همه چیز رو به یاد میاره صلوات بلند ختم کن!
_اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی با خوشحالی صلوات فرستادند که یاد سر به زیر گفت:
_از همتون ممنونم دوستان!
همگی لبخند میزدند و برق خوشحالی در چشمانشان نمایان بود که دخترمحی گفت:
_خب برای اینکه مطمئن بشیم حافظهی جناب یاد برگشته، بهتره ازش بپرسیم ما رو میشناسه یا نه.
همگی حرف او را تایید کردند که ناگهان علی املتی وارد پشهبند شد و گوشی همراهش را روشن کرد. سپس داخل گالری شد و عکسی را به یاد نشان داد و با ذوق پرسید:
_این رو میشناسی رفیق؟!
یاد با چشمهایی ریز شده به عکس خیره شد و سپس سرش را به نشانهی "نه" تکان داد که علی املتی با هیجان ادامه داد:
_بابا این بچه آبجیمه دیگه. یادت نیست اوایل باغ که همدیگه رو نمیشناختیم، اومدی پیویم و گفتی پروفایل کیه؟! منم گفتم این بچه آبجیمه؟! یادت اومد؟!
یاد با خندهای مصنوعی، دوباره سرش را تکان داد که علی املتی دوباره با چند لمس، عکس دیگری را به یاد نشان داد و گفت:
_اینا رو دیگه باید بشناسی. مگه نه؟!
یاد دوباره به صفحهی گوشی خیره شد؛ اما قبل از اینکه حرفی بزند و یا واکنشی نشان دهد، دوباره علی املتی پیشقدم شد.
_بابا این دوقلوهای آبجی شبنمه دیگه. چند روز پیش به دنیا اومدن. چطور نمیشناسیشون؟!
و سپس سری به نشانهی تاسف تکان داد که عمران گفت:
_مثل اینکه بیکاری خیلی بهت فشار آورده علی جان. اولاً ایشون موقع به دنیا اومدن بچههای بانو شبنم، توی بیمارستان بودن و خودشون دوقلوها رو دیدن. ثانیاً چهل نفر حی و حاضر برای شناسایی و تست هوش اینجا وایستادن. بعد تو عکسای گوشیت رو نشون میدی؟!
علی املتی خجالت زده پشهبند را ترک کرد تا بیش از این نگاه اطرافیان آزارش ندهد. پس از رفتن وی، اکثراً خود را به یاد نشان دادند و او هم هویت آنها را به درستی حدس زد تا همگی مطمئن بشوند که درمان استاد اثر کرده و حافظهی یاد برگشته!
چند دقیقهای به شوخی و خنده گذشت؛ اما هنوز این وسط معمایی برطرف نشده بود. به همین خاطر، وقتی لحظهای سکوت همهجا را فرا گرفت، بانو احد دست به سینه گفت:
_خب...میشنویم!
یاد با دیدن چهرهی جدی همراه با خشم و دلخوری بانو احد که از پشت تور پشهبند تقریباً مشخص بود، آب دهانش را قورت داد و سر به زیر گفت:
_شرمندهی همتونم!
سپس زیرچشمی نگاهی به دور و بر انداخت. اعضا دلیل شرمندگی را شاید فقط متهم بودن به حمل مواد مخدر میدانستند؛ اما یاد برای خیلی چیزها شرمنده بود. مثلاً دزدی از باغ!
_نشنیدی چی گفت؟! ما سراپا گوشیم!
این را عمران گفت. آنقدر جدی و خشک که یاد شک کرد که این عمران، همان استادش است یا نه!
یاد دوباره سرش را پایین انداخت و دستی به پشت گردنش کشید.
_الان نزدیک اذانه. اگه اجازه بدید، بعد نماز توضیح میدم خدمتتون.
این بار استاد مجاهد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و سپس به یاد خیره شد.
_یه چند دقیقهای مونده تا اذان. راحت باش پسرم!
سپس دخترمحی با لحنی منتظر و طلبکار گفت:
_شما نگران نماز و روزهی ما نباشید. همهی ما از دیشب فکرمون مشغوله و از صبح منتظریم که بیدار بشید و معماهای ذهنمون رو حل کنید!
یاد که عملاً خلع سلاح شده و دیگر بهانهای نداشت که بیاورد، سری تکان داد و از جا بلند شد.
_پس بفرمایید بیرون تا همه چیز رو توضیح بدم.
همگی از ورودی پشهبند کنار رفتند و یاد بیرون آمد. دمپاییهای لا انگشتیاش را پوشید و چند قدمی برداشت. داشت به سمت آلاچیق که نزدیک کائنات بود میرفت. بقیه هم هِلِک و هِلِک به دنبالش راه افتاده بودند که یاد ورودی آلاچیق ایستاد و رو به بقیه گفت:
_بفرمایید داخل بشینید. فقط اونایی که آفتاب بیشتر اذیتشون میکنه توی اولویتن. چون آلاچیق گنجایش این همه جمعیت رو نداره.
اکثر افراد با نگاه چپ چپ به یاد داخل شدند و دوستانه و پرتراکم کنار هم نشستند. انگار مجبور بودند. چند نفر هم بیرون ماندند و زیر سایهی کنارههای سقف آلاچیق ایستادند. همگی منتظر شروع توضیحات بودند که یاد نگاهی به سچینه انداخت و گفت:
_ببخشید میشه به کافهنارتون بگید به همین تعداد برامون آب هویج خنک بیارن؟! آخه هوا خیلی گرمه!
بانو شبنم که پس از فارغ شدنش، لاغرتر شده بود، به زور خود را از بین نفرات کناریاش بیرون کشید، ایستاد و دستش را به نشانهی اعتراض بلند کرد...!
#پایان_پارت100✅
📆 #14030727
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344