" گپ چت عشقولا!
با کمتر از نیم قرن عقبه و تجربه
- چط آزاد
- دعوا ریموو
- پیوی ریموو
- فق باحالا جوین شن."
چندبار متن را خواندم، بالا و پایینش کردم نگاهی به نام اکانتی که برایم فرستاده بودش انداختم. بین انبوه سمبل ها و حروف نامرتب نمیشد درست خواند که چی نوشته. نمیدانستم چه خبر است، از روی کنجکاوی روی لینکی که زیر پیام بود زدم و پایین صفحه نام " گپ چت عشقولا " به ضمیمه پروفایلی که در آن مردی قوی هیکل زنی ریزجثه را بالا آورده بود و لب هایشان را...
فوری دکمه بازگشت را زدم. برافروخته شده بودم!
نمیدانم چرا پیام را کپی کرده و اکانت دعوت کننده را مسدود کردم. نیم ساعتی گذشت، دور و برم خلوت تر شده بود... بار دیگر گوشی را برداشتم اینترنت را روشن کردم. پیام کپی شده را الصاق و سپس ارسال کردم. روی لینک زدم و اسم و عکس گروه دوباره بالا آمد. یک حالتی شدم، قلبم انگار در دهانم میتپید! دستانم یخ کرده بود اما در نهایت کنجکاوی ام بر تردیدم غلبه کرد و روی پیوستن زدم.
آن موقع پروفایلم نیم رخ دختری با موهای بلند و مجعد قهوه ای رنگ بود، اسم اکانت هم دلارام، تخلص بعضی از اشعارم. تمام گروه پر از افراد فاز سنگین بود... سلامی فرستادم و سراغ چک کردن پروفایل اعضا رفتم. دو دقیقه نگذشته بود که چند پیام با محتواهای:
- صلام اصل؟
- س، اصل؟
- صلم اثل بده.
دوستم گفته بود اصل چیست، ولی دلیلی بر صداقت نمیدیدم!
بیخودی نوشتم:
- دلارام، ۱۷، کرج!
برافروختگی صورتم را حس میکردم و کف دستم عرق کرده بود. از گروه خارج شدم که دیدم شش پیام جدید در شخصی دارم!
چشمهایم گرد شده بود! آب دهانم را قورت دادم و سراغشان رفتم. پنج پسر بودند و یک دختر.
حس کنجکاوی مثل ماهی سرخی در تنگ وجودم مدام اینطرف و آنطرف میرفت. پیام یکی از پسر ها را باز کردم؛
- صلم دلی خوبی؟
- س رل میزنی؟
و...
سراغ پیام دخترک که رفتم قلبم از جا کنده شد! سکوت را شکستم و جوابش را دادم.
- عوضی میفهمی چی میگی؟
- چرا جوش میاری؟ حالم بده... ما که هم جنسیم هوای همو نداشته باشیم...
از اوج وقاحتش حالت تهوع گرفته بودم، سریع مسدودش کردم و گوشی را بین دستان عرق کرده ام سفت فشردم. تک تک اکانت هایی را شخصی پیام داده بودند مسدود کردم جز همان یکی پروفایلش عکس آقایی موجه بود و فقط نوشته بود:
- سلام خانم دلارام میتونم وقتتونو بگیرم؟
اسمش را چندبار خواندم، " علی " دکمه یقه لباسش را تا آخر بسته بود و ته ریش داشت. رنگ موهایش نه چندان تیره و چهره اش مردانه و آراسته بود.
- سلام، بفرمایید.
- پروفایلتون خودتون هستید؟
پوزخندی زدم، من را خل فرض کرده بود یا خودش را؟ بی تفاوت تایپ کردم:
- خیر، فقط جهت شباهتی که بهم داشت گذاشتم.
- پس شما هم موهای قهوه ای و مواج مثل دریا دارید...
مواج مثل دریا.. لبخندی گوشه لبم نشست که دلیلش را نمیدانستم!
چیزی نداشتم که بگویم ناگهان پیام بعدی اش آمد.
- انقد دلم میخواست پیشت بودم و دستام تو دریای موهای قشنگت شنا میکرد❤️
چند بار پیامش را خواندم، شرم کردم... ولی شیطان کوچولوی وجودم حالا آنقدر بزرگ شده بود که حاضرجوابی ام گل کرد.
- نمیخواد تو زحمت بکشی بابام هست.
اصل علی را در گروه خوانده بودم، " علی، ۲۲، تهران "
- ولی اون عشقی که من بهت دارم فرق داره!😊❤️❤️❤️
پیامش را که خواندم انگار رویم آب سرد ریختند! حالتی عجیب که سابقا تجربه اش نکرده بودم. ظرف دو پیام عاشق شده بود؟ عاشق چه؟ دستم میلرزید...
- ظرف دو دقیقه ندیده و نشناخته عاشق چی من شدی دیوونه؟😂
منتظر پیام بعدی اش بودم که صدای پسر فامیلمان مرا به خودم آورد!
- عا عا با کی چت میکنید؟
رنگم پرید! فوری گوشی را خاموش کردم و طبق عادت سرم را پایین انداختم. نزدیک تر آمد و با لحن مزخرفی گفت:
- عه اینجا چی ریخته؟
انگشتش را با فاصله در موازات بینی ام بالا کشید.
- بینگ!
خنده حال به هم زنی کرد و از کنارم دور شد. نمیدانم پسر ۳۰ ساله اگر خجالت سنش را نمیکشید چرا لااقل احترام چادر من را نگه نمیداشت و سر پایین انداخته ام را اینطور به سخره میگرفت؟
صفحه گوشی را که روشن کردم ناگهان منقلب شدم..! تازه به خودم آمدم و دیدم اینهمه حیا و سر به زیری چه شد؟ چطور محو گفت و گو با پسری شدم که بی پرده ابراز عشق میکرد و...
حالم بد شد... خیلی بد...
هوای روز ۱۳ بهار، آن هم در خنکای خانه باغ روستای سرسبزمان نباید اینقدر داغ میبود، ولی بود! عرق کرده بودم. شرم و خجالت تمام وجودم را پر کرده بود.
نمیدانم علی داشت مخ چند نفر دیگر را هم زمان میزد که آخرین پیامم را هنوز حتی ندیده بود! بی شک و تردید مسدودش کردم و سراغ دسته گروه ها رفتم. انبوه پیام ها سبب میشد همیشه بالای باقی گفت و گو ها باشد. چشمانم تار میدید...
بخشاول
#پاک_دامنی
#تمرین94
قلبم آنقدر شدید میزد که گویا انتشار خون در تک تک مویرگ هایم را هم حس میکردم! طبق عادت همیشه انگشت سبابه ام گز گز میکرد... فوری آن گروه کذایی را ترک کردم و از شلوغی
خانه باغ به کوچه پس کوچه های ساکت روستا پناه بردم. شاخه های درختان توت و تاک و انار که از پشت دیوار باغ ها به بیرون آمده بود در طرفین کوچه دست در دست هم داده بودند و سقفی از برگ برای دالان تنگ کوچه ساخته بودند.
حالم آنقدر از خودم بد بود که بیخیال خاکی شدن، پشتم به دیوار کاه گلی کشیده شد و روی زمین افتادم. چادرم را روی سرم کشیدم و یک دنیا برای خودم اشک ریختم...
کِی... چرا... به اینجا رسیده بودم؟
چطور حواسم پرت اسم دروغ انداز مجازی شده بود؟
چرا حیایم را انکار میکردم؟
شرمنده تر از شرمنده بودم... تنها گفتم " استغفرالله ربی و اتوب الیه..."
خدایا در آغوشم بگیر تا آرام شوم، دلم یک دنیا عشق تو را می خواهد♡
بخشدوم
#داستان_کوتاه
#پاک_دامنی
#تمرین94
#نقد
#تمرین95
۱۴۰۴/۶/۱۸ رو به اتمام است. عقربهی بزرگ ساعت تنها چند دور دیگر که بزند، بامدادی دیگر و روزی نو آغاز خواهد شد .
فردا جشن ۵ سالگی تاسیس باغ انار است. چه زیبا و برازنده است نام باغ انار.
مساحتش به اندازهی همهی کره خاکی شده است و کاربرانش از ۱۲۴k گذشته. الحمدلله که برگ اعظم باغ از ابتدا دقیقا زمانی که باغچهی کوچکی بیش نبود، مدیریت تشکیلاتی را برگزید و الا مگر میشد این حجم مخاطب را آنهم در فضای مجازی، جمع کرد!
به نظرم یکی از ستایش برانگیزترین فعالیت باغ، بصیرت افزایی بود. آنجا که در کارگاهها نهالهای کوچک و بزرگ شرکت میکردند و تاریخ را با عینک ولایت میدیدند. یا در هیجانات مسابقه بر تن اسطورهها لباس قرن ۱۴ میپوشاندند و به مخاطب نشان میدادند، در این آشفته بازار هم میتوان اسطوره شد.
داستانک و داستان کوتاه و رمانها در میان خنده و شوخی و مزاح گم شدهی بذر و نهال و جوانه وبرگ همه آرام آرام زیر نور افشانی خورشید ولایت بار داد. کمکم درباغ انارهای صادراتی، به ۱۴ زبان زندهی دنیا ترجمه شد. و به دست نهالهایی با جعرافیا و حتی اکسیژن فرهنگ متفاوت، که چون ما دل خونی داشتند رسید. و حالا هر کدام برای خودشان باغی خریدهاند در دل کاربرانشان و البته که همهی باغها با درهای چوبی کوچکی به هم راه دارند. همه در حال پرورش نهال اناراند. یقین دارم خیلی زودتر از زود یاقوتهاس سرخ باغ بینالمللیمان، خوراک فکری قیام منجی را تامین خواهند کرد.
حالا دیگر بامداد روز۱۴۰۴/۶/۱۹ است. روز تولد باغ انار. امروز متفاوت است. متفاوت تر از همیشه. امروز دفتر مقام عظمی ولایت، جمعی از درختانی که داستانشان اناری به سرخی خون را به بار نشسته، دعوت کرده اند. آنهایی دعوت شدند که در این باغ خون دل خوردند. و سرخیاش در انارشان نمودار شد.
بروم باید استراحت کنم. فردا بعد نماز صبح عازم تهران هستیم. حسینیهی امام خمینی. بروم که فردا باید دو چشم و گوش و خلاصه حواس پنجگانهی دیگری قرض همراه خود ببرم. نباید چیزی از نگاهم دور بماند. باید نور بگیرم.
#هاشمی
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
📝 #کارگاه طراحی(طراحی کاراکتر)
🗓 دوشنبه ۲۲ شهریور
⏰ساعت ۲۱ الی ۲۲
🎙باغبان : بانو فائزه کمال الدینی
در گروه عمومی باغ یاقوت👇
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
🌱
کارگاه توصیف_compressed.pdf
681.1K
📚کارگاه آموزش داستان نویسی با موضوع « توصیف »
باغبان: سرکار خانم موسوی (شانار)
#کارگاه_آموزشی
#نویسندگی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌹کسب مقام دوم کشوری در جشنواره قرآنی 1455 در بخش فیلم کوتاه داستانی(فیلم قبول باشه) به کارگردانی دوست و برادر عزیزمون اقای سیدعلیرضا میراللهی که در کانون فرهنگی هنری سردار حاج قاسم سلیمانی تولید شده است را به ایشان تبریک و آرزوی موفقیت در تمامی مراحل آتی را داریم.
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
زینب شناسی۴_compressed.pdf
174.6K
📒کارگاه
🔸 #زینب_شناسی4
خانم فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
#عاشورا
#یا_زینب (سلام اللهعلیها)
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از هاشمی
در شام شهادت حصرت رقیه در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نایب الزیاره دوستان هستیم.🙏
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙
~ بسم الله قاصم الجبارین ~
🔎تحلیل حرکت رسانهای حضرت زینب(س)
°• سهشنبه ۲۳ شهریور ماه ۱۴۰۰
°• ساعت ۲۱:۴۰
باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات]
در باغ انار ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
#زینب_کبری
#سلام_الله_علیها
#محرم
#نشر_حداکثری
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسمـ آفریدگاࢪ انـاࢪ...
به یاد قلب های شکننده اے کہ در این راهـ شهید شدند.
سلامـ ۅ نوࢪ.
حالتان خوب است؟
هوای نجف چطور است؟
از عید میخواستم نامہ اے برایتان بفرستم اما سرمان با نہالان گرم بود.
الحق که کار را به کاردانش سپردہ اید.
اینجا همه خوب هستند.
میدانیم یادتان نمیرود اما جهت یاد آوری هفته دیگر تولد پنج سالگی باغ است.
باغ کوچکمان حالا بزرگ شده است.
چند بخش جدید اضافه شده است که فقط منتظر امضا و مهر شما بر آن هستیم.
یاد اولین بهاری که در باغ بودین، بخیر، چقدر هوای ابری این روز ها پر از دلتنگی است...
راستی: میدانم جنابان حرف در دهانشان نمانده اما دوست داشتم من هم بگویم، بالاخره رنگ آمیزی ساختمان بخش توریستنار هم به پایان رسید.
با مشورت بزرگان تصمیم بر این شد که جناب نیکی مهر باغبان این ساختمان باشد.
بخش های دیگری هم در سر داریم تا راه بیاندازیم، اما نمیتوانم الان بگویم زیرا سچینه نامی بالا سرم ایستاده و نامه را میخواند.
تا یادم نرفته بگویم ما هم بالاخره موفق شدیم و مجوز ساخت کافهکتابیام را در کنار تفکر خانه باغ بگیریم درست روبروی چایی خانه جناب جعفری.
مطالعه در هنگام انتظار باید جذاب باشد.
نمیدانم کلاغ ها گفتهاند یا نه اما ۱۰ روز دیگر عروسی ستایش جانم هست.
در جریان که هستید چقدر سختی روی قلب کوچک دخترمان بود!
دخترکم فائزه( عمار) هم کتاب امنیتی دومش را در حال حاضر ویرایش میکند.
فاطیما جانم هم بزرگ ترین بوتیک لباس های ایرانی را درست روبه روی درب شرقی باغ افتتاح کرده.
چند روز پیش هم بانو افسون با چند سرهنگ و سرگرد نظامی دیدار مخفیانه داشتند.
من نمیگوییم گفتهام شما هم نگویید شنیدهاید اما دارد روی داستانی جنایی کار میکند.
که به زودی بمب خبرش پخش میشود.
مامان فائزه(فائز کمال الدینی) و مهردخت جانم هم سیاه قلم در باغ یاقوت تدریس میکنند.
یکی از کلاس های خصوصی که هزینه اش رایگان است.
و دوباره بعد از مدت ها بنده هم تمرین های #فیروزه ام را در باغ میگزارم.
آخ داشت یادم میرفت رمان(نهاو) تون هم چاپ چهل و یکم را رد کرد.
تبریک مارا پزیرا باشید🌱
زمان کوتاه است و کارهایمان فراوان.
وقتتان را نمیگیرم
نامه طولانی شد و امیدوارم حوصله تان سر نرفته باشد.
با اینکه احوالات و موفقیت های خیلی هارا نام نبردهام اما بدانید همهی مان پیشرفت چشم گیری داشتهایم.
مثلا:
زندگی نامه جناب نیکی مهر به قلم بانو رجایی در این مدت کم به چاپ پنجم رسیده.
افراسیاب جانم حالا خودش سفارش #مولاتی میپذیرد و خط عالیاش هر روز بهتر و بهتر میشود.
بانو گمنام جانم طرح های بند انگشتیاش زبان زد تمامی باغات شده است.
در این هیاهوی بی هیاهویی غوغا جانم طوفانی به پا کرده که حتماً بعداً از هنرش برایتان میگویم.
باز هم حرف های نا گفتهای که بعضی ها تا ابد گفته نمیشود و بعضی ها سال ها زمان میبرد تا گفته شود.
در راه جهادی که پا گذاشتهاید بسیار موفق باشید.
آرزوی تنی سالم و حالی خوش برایتان دارم.
میرود سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام.
۱۴۰۴/۶/۱۲🌱
دانه اناری کوچک در این انجمن.
#...
#نامه
#تمرین95
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسمـ آفریدگاࢪ انـاࢪ... به یاد قلب های شکننده اے کہ در این راهـ شهید شدند. سلامـ ۅ نوࢪ. حالتان خوب
رمان #نهاو رو من قرار بنویسم مثل اینکه...ولی هنوز پیرنگ شم ننوشتم...حالا چیبپوشم؟😱
هدایت شده از مهربانی کن...
بله حتما. روزی یکساعت طراحی تمرین میکنن زیر نظرخودم.
قراره فتوشاپ هم پنج شنبه ها روزی یکساعت یادشون بدم.علاقمند و هنر دوست هست.
هدایت شده از مهربانی کن...
البته استاد بزرگوارآقای مجاهد علیرضا اهل رمان خوندنم هست. از جمله رمانهایی که خوندند : چغک_ ترکش ولگرد_مهمانی باغ سیب_پدر پسر روح الله_دیدم که جانم می رود_داستان های مثنوی_حاج قاسم و...