💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#روزانه_نویسی #ماجراهای_من_و_الهام #اسکناس_دویست_تومانی _دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر. چادر گ
#روزانه_نویسی
#ماجراهای_من_و_الهام
#اسکناس_دویست_تومانی2
من و الهام میدانستیم به محض گرفتن بستنی حصیری باید آن را بخوریم. قبل از اینکه از همه طرف، بستنی آب شده جاری شود، تند و تند مشغول گاز زدن و لیسیدن شدیم. از دیدن قیافهی هم و تلاشی که برای نجات بستنیمان از آب شدن میکردیم، خندهمان گرفته بود. روی یک صندلی استیل کنار میز شیشهای وسط مغازه نشستم. الهام هم نشست. فروشنده هنوز در حال جور کردن باقی پول ما بود. دو اسکناس صد تومانی و پنجاه تومانی به همراه دو اسکناس بیست و ده تومانی که از اسکناس ما مچالهتر بودند، روی هم گذاشت.
_دختر بیا باقی پولتون.
با ابرو به الهام اشاره کردم که برود و باقی پول را بگیرد.
خوردن بستنی که تمام شد. الهام با چهرهی نگران به پولهای باقی مانده نگاه کرد.
_حالا این همه پول رو کجا بذارم گم نشه؟!
بدون توجه به حرفش سمت روشویی کوچک گوشهی مغازه رفتم. خودم را در آینه نگاه کردم. دو تا شاخ روی سرم بود و دندانهای نیشم بزرگ شده و از دهانم بیرون زده بود. چشم از تصویرم در آینه برداشتم. الهام دو اسکناس بیست و ده تومانی را جلویم گرفت و گفت:
_بیا شیرین اینا رو بردار.
یک ابرو را بالا دادم و گفتم:
_مادرجون پولها رو به تو داد.
چشم از من گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید پولها را برداشت. تشکری کردیم و از بستنی فروشی بیرون زدیم. نانوایی از دور پیدا شد. صف طویل جلوی نانوایی مثل ماری رنگارنگ پیچ و تاب خورده بود. قدمهایمان را تند کردیم. آن طرف خیابان مردی زنبیل به دست به طرف صف میرفت. الهام دستم را گرفت و نفس زنان گفت:
_بدو شیرین لااقل زودتر از اون آقاهه برسیم.
نگاهم به آن مرد و مسافتش تا نانوایی بود و قدمهایم همپای پاهای کشیدهی الهام میدوید. به شدت به چیزی استخوانی برخوردم. الهام ایستاده بود.
_چته؟! گونهم ترکید.
همانطور که کتفش را ماساژ میداد با صورت مچاله گفت:
_آی! زنبیل...
نگاهی به آن طرف خیابان کردم. الهام را به جلو هول دادم. دندانهایش را روی هم فشار دادم.
_مرده رسید.
از جایش تکان نخورد. از او رد شدم.
_شیرین زنبیل و جا گذاشتیم.
ایستادم. چشمانم گشاد شد. برگشتم و دستان خالی الهام را نگاه کردم. یادم آمد؛ مسئولیت زنبیل با من بود. لبانم را گزیدم.
_خاک تو سرم.
نگاهی به مرد آن طرف خیابان کردم. به الهام نگاه کردم و درحالی که میدویدم گفتم:
_خودتو برسون تو صف من برمیگردم.
الهام را دیدم که با گامهای بلند به طرف نانوایی رفت.
در بستنی فروشی را دو دستی هول دادم.
_سلام.
زنبیل را که هنوز کنار میز بود برداشتم و رفتم.
_خداحافظ.
جوان بستنی فروش گردنش را از پیشخوان دراز کرد و با چشمان مات جواب خداحافظی من را با سلام داد.
تمام مسیر تا نانوایی را دویدم. الهام، چند نفر مانده به آخرِ مارپیچِ صف، جلوی آن مردِ زنبیل به دست ایستاده بود. با لبخند پیروزمندانهای برایم دست تکان داد.
نفس زنان و خندان خودم را به او رساندم. دستم را روی قلبم گذاشتم و ابتدا و انتهای صف را چک کردم. سه نفری که پشت سر ما بودند، مثل خانم مارپِل مرا از نظر گذراندند. نفرات جلوی صف را شمردم. چهار نفر مانده بود تا نوبت ما برسد. چند نفری هم در صف دوتایی ها ایستاده بودند. جلو رفتم تا اوضاع را از نزدیک بررسی کنم. شاطر به نوبت پولها را جمع کرد و نانهای پخته شده را از تنور بیرون آورد. دستی به سر کچلش کشید. نگاهی به چانههای خمیر کرد.
_حمید.
جوان لاغری که کلاه و پیشبند سفید داشت سرش را بالا کرد.
_تمومه.
دستان و تنش انگار از مغزش فرمان نمیگرفت و خودکار میرقصید و خمیر را چانه می کرد.
مرد دیگری که موهای پر پشت و مشکی داشت، چانهها را با وردنه پهن میکرد و توی تنور میچسباند. غرق در تماشا بودم که شاطر سرش را بیرون آورد و انتهای صف را نگاه کرد.
_بعد از حاج خانم دیگه نمونن.
نگاهی به آخر صف کردم و دنبال حاج خانم گشتم. بعد از الهام دو زن جوان و مرد زنبیل به دست در صف بود. فریاد اعتراضشان بلند بود. الهام در میان جمعیت سرش را به این طرف و آن طرف گرداند و به من نگاه کرد. ابروها و لبهایش بالا رفته بود. با دیدن قیافهی او، توجهم به حاج خانم جلوی الهام جلب شد. جلو رفتم.
_آقا دو تا هم گیرمون نمیاد؟!
_مشتی علی یه کاریش کن برا ناهار بی نون نمونیم.
_آرد تمومه. آقا شرمندم!
در ازدحام اعتراض مردم، هیکل کوچک و ظریفم را یک نفر جلوتر از حاج خانم جا دادم. گره روسری گل دارم را، از بیخ گلویم شلتر کردم. بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سر جایم ایستادم. لبانم را به هم فشار دادم. الهام با دیدن من چشمانش از حدقه بیرون زد. آرام نزدیک شد و اسکناسها را دستم داد.
مردی که جلویش بودم هیکل بزرگی داشت. نزدیک میز دستش را بلند کرد تا پول را به شاطر بدهد. من زودتر دستم را کشیدم. تازه مرا دید.
_تو از کجا اومدی؟!
اخمی کرد و با صدای گرفتهاش گفت:
_بیا برو عقب ببینم.
#1400724
#نرگس_مدیری
#ادامه_دار
#پیرنگ
#طرح
#پیش_فرض
#سیناپس
#ترتیمنت
#مظفر_سالاری
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زنده یعنی موجودی که به پیرامون خودش واکنش دارد.
مرده ای یا زنده؟
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
:
با دختران ارزنده یزدی ازدواج کنید ، تابعیت یزدی بگیرید !
به گزارش خبرگزاری یزدنیوز شما میتوانید با پرداخت فقط چند صد هزار دلار هم دارای همسری یزدی شده و هم تابعیت یزد را بگیرید .
وی افزود : در صورت پذیرش ، شما میتوانید از مزایای سیتیزن یزدی شدن بهره مند گردید که عبارتند از :
۱- شما را بچه ی یزد صدا خواهند زد
۲- میتوانید برای تفریح به مناطق زیبا و دیدنی و تاریخی یزد بروید
٣-استفاده رایگان از هوای پاک یزد و روستاهای دلنشینش
٤-امکان افتخار به داشتن همسر یزدی
(به اضافه پکیج رایگان شامل قوم و قبیله همسر که همگی یزدی هستند)
۵- بهره مندی از اکسیرهای جوانی چون شولی، آش جو، کله جوش،آبگوشت،اشکنه، قیمه یزدی، فالوده و ماقوت ، باقلوا و قطاب و .......
۶- افتخار به عضویت در يك محله پر افتخار قديمي یزد
۷- تبدیل پلاک خودروی شما به عدد پرافتخار ۵۴
✅جورج بوش:
یزد یکی از بهترین محله های دنیاست و ای کاش که در آمریکا بود
✅اوباما:
میتوانیم تمام جهان را زیر سلطه خود دربیاوریم اما درمورد یزد ناتوانیم
✅هیتلر:
به من ده تا مرد یزدی بدهید تا با آنها تمام جهان را آباد کنم
✅انیشتین:
ای کاش که در مدرسه یزد معماری می خوندم، چون آنجا تنها جایی است که برای یادگیری و نابغه شدن اطمینان کامل دارم
✅ تام كروز:
آرزو دارم که شیشه ماشین فراری خودم را حتما برای تعویض ببرم شیشه اتومبیل ،(نوین )واز اونجا قلعه غول آباد را از نزدیک نظاره کنم.
✅ مسي:
بهترین روزهای زندگیم را در زمین خاکی های یزد گذراندم وهیچگاه لایی که از جوانان یزد خوردم را فراموش نمی کنم
✅ مارکوپولو:
تمام مناطق جهان را سفر کردم اما هیچ کدام به زيبايي تفت یزد نمی باشد.
✅ انجلينا جولي:
من تمام لوازم آرایشی وبهداشتی خود را فقط از پاساژ کویتی های یزد خرید میکنم
✅ كریستيانو رونالدو:
رویای من اینه که در یزد تو زمين چمن بازي كنم.
✅ ملكه اليزابيت:
آرزو دارم یه روز به یزد بروم و از شیرحسین يه کاسه فالوده خنک بخورم
✅ اديسون:
نور واقع در دل مردمان با صفای یزد انگیزه مرا به اختراع برق صد چندان ایجاد کرد!
بچه های یزد
پرچم بالاستا😍😍😍
جونم براتون بگم
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻬﺎﯼ قدیم یزد ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﯿﺪ و ﺯﻣﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ دور یزد
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﭼقدر دانایی .یعنی یک یزدی ﻫﺴﺘﯽ😃
ما یزدی ها ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺳﻌﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ
ﺟﺬﺍﺏ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﻌﯽﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﻪ
ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺑﭽﻪ یزدی ؟؟
ﺑﺰﻥ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﺶ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺑﮕﻮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، یزد ﺑﭽﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻫﻤﻪ ﻣَﺮﺩَﻥ ﺑﭽﻪ ﻣیخای ﺑﺮﻭ تهران وبالا شهر
ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻢ , ﻣﯿﺪانیﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ تجریش ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺗﻤﻴﺰﻥ ؟؟؟
ﺍﻳﻨﺎ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺗﻮ ﻛﻒ یزدی ها ﻣاندن ﺗﻤﻴﺰ ﺷﺪﻥ.!!! 😂😂😂😂😂😂
ﮐﭙﯽ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻫﺮ ﭼﯽ شاه یزدی تباره
================
ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺟﻌﻞ ﻭ ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﯿﮕﺮﺩ ﻗﺎﻧﻮنی دارد فقط یزد و حومه
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
: با دختران ارزنده یزدی ازدواج کنید ، تابعیت یزدی بگیرید ! به گزارش خبرگزاری یزدنیوز شما میتوانید ب
کاری به چاخاناش ندارم ولی هرکس نوشته ذهن خلاقی داشته.🤓
نور به کله اش بباره...😁
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
00:00
یک دقیقه دیر شد به نظرتون خدا قبول میکنه؟
یا برم پیام قبلی رو ویرایش کنم؟
واقعا هنوزم نفهمیدم این چهار تا صفر زدن چه نسبتی با امام زمان میتونه داشته باشه؟🤔🤔