eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمی‌کنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگه‌های طنز بنویسید. اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشه‌هایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید‌. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید‌. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید. 🔸 گاهی پیش خودتان فکر می‌کنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور می‌شود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست می‌گیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمی‌دهند. دوست تان کلا بلاک‌تان می‌کند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبه‌ای به دست تان می‌رسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه می‌اندازد. 🔸گاهی به خودتان می‌گویید ای کاش تا آخر هفته دویست‌ هزار تومن پول دستم می‌آمد. یکهو ده برابرش به دست‌تان می‌رسد. البته بعدا می‌فهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینه‌اش را برایتان حواله کرده‌اند. بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است. احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید‌. اسمشم می‌ذارم... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین141 پسر هستید. پس‌انداز خانواده را برداشته اید و یک پراید 141 خریده اید به چه زیبایی. رفته‌ای
دختر هستید. سیزده ساله. سی کیلو و استخوانی. قبول دارم که مادرتان کلی کار سرتان می‌ریزد بعضی وقتها. ولی همین دیروز یک لباس و شلوار بیرونی خریدید که کلی پولش شد. یک شال سفید هم خریدید که موهای دم اسبی تان از زیرش پیدا باشد. امروز در کوچه چنان با غرور راه می‌رفتید که نگو. به هیچ کس محل نمی‌گذاشتید. دخترجان یک کفش و لباس ارزش این همه فیس‌کلاس گذاشتن ندارد. تازه نزدیک غروب بود و کامبیز خیلی واضح شما را ندیده. احتمالا فردا دوباره باید بروید سوپری سر خیابان تا دوباره از جلوی خانه کامبیز اینها رد بشوید. برادرتان با کامبیز آبش در یک جو نمی‌رود. می‌گوید هیز است. با برادرتان ارتباط خوبی ندارید. مادرتان خیلی کاری به کار شما ندارد. شما هم همینجوری دارید بزرگ و بزرگ تر می‌شوید. البته نه از نظر عقلی. حتی جسمی هم مثل چوب خشک هستید. فقط فیس و افاده و غرور دارد شما را خفه می‌کند. به یاسر هیچ محلی نمی‌گذارید. یاسر. همسایه طبقه بالایی شماست و چون پسر مذهبی است هیچ حسابش نمی‌کنید. خیلی خب. به هم می‌رسیم. الان سی سالتان شده. نسرین سی ساله‌ای که برادرش در دانشگاه خارجی بورسیه شده. نسرین یعنی خودتان درس خوانده‌اید ولی یک لیسانس گرفته‌اید با موضوع آبیاری گیاهان دریایی. که همان هم نیمه تمام گذاشته‌اید و تمام وقت در فروشگاه های مختلف ویزیتور و اینها هستید. پوشش الانتان قابل توصیف نیست چون پسر مجرد نوجوان در گروه داریم. خاااک و چوکتان. خانم نسرین گرامی! شما با این پوشش آبروی برادرتان را برده اید. مخصوصا بعد از ماجراهایی که با کامبیز داشتید. البته مادرتان خیلی لی‌لی به لالایتان می‌گذارد. پدرتان هم که نازشان بشوم اصلا بو از تویشان در نمی‌آید. یه لحظه. چرا بو در می‌آید. ولی خب بوی خوبی نیست و باید عبور کنیم. شما چشم سفید بار آمده‌اید. حتی در بیست سالگی‌که یاسر آمد خواستگاری کاری سرشان آوردید که از آن محله رفتند و یاسر الان در دانشگاه مهمی استاد دانشگاه است. البته کار خاصی هم نکرده‌اید در این سالها ولی نمی‌دانید که چرا خواستگار متشخصی برای شما نمی‌آید. مثلا وقتی یک خواستگار پولدار برای مرضیه آمد خیلی حسودی کردید. مرضیه سی و سه سالش بود و چشم راستش کمی انحراف داشت. ولی هیچوقت کسی در کوچه صدای بلندش را نشنید و زن همسایه روبرویی شما بعد از اینکه مرضیه عروس شد فهمید یک دختر بزرگتر از شما هم در این خانه زندگی‌ می‌کرده. مرضیه چون از بچگی توی سرش زده بودند به خدا متمایل شده بود و دلش از کینه ها خالی شده بود. زمانی که شما شیتان پیتان می‌کردید و بیرون می‌رفتید و هزار جور عطر و ادکلون به خودتان می زدید نشسته بود و داشت قرآن حفظ می‌کرد و شما همواره نگاه عاقل اندر سفیه به آن طفل معصوم می‌کردید و توی دل خودتان می‌گفتید کی می‌آید او را بگیرد با این چشم و چارش. و تازه اضافه می‌کردید که اون نزدیک سی سالش است و خودتان بیست و چهار سال. حالا شما از سی عبور کرده اید و مرضیه یک دختر زیبا دارد به نام نازنین‌خدیجه. همسرش شغل خوبی دارد. هردو راضی هستند. البته شما هم خوبی هایی دارید. ولی از بچگی این غرور و افاده های طبق طبق همراه شما بوده. برادرتان همه جوره به شما کمک کرده. بعد از سی سالگی خیلی تنها تر شده‌اید. نمی‌توانید قبول کنید مرضیه که همیشه ته‌مانده محبت خانواده را دریافت می‌کرده و همیشه بدرنگ ترین لباسها را برایش می‌خریدید در کانون توجه است. شما دارید تبدیل به هیولا می‌شوید. نمی‌خواهید برای خودتان کاری بکنید؟ تا کی هرز گردی؟ تا کی یک بندینک ویک مانتو جلو باز و یک ساپورت پاره می‌پوشید و در کوی‌ و‌ برزن رها می‌شوید؟ چرا در نوجوانی به فکر الان خودتان...قصد جسارت ندارم. ولی الان یاسر همسر دارد. مرضیه خانواده دارد. با اینکه در خیال شما همه آنها امّل و عقب مانده بودند. ولی وضعیت خودتان را نگاه کنید. شما عنقریب است که تبدیل به یک کالای قابل خرید و فروش بشوید. چه ضربه‌ای باید به شما بخورد تا برگردید؟ خداوند چه نشانه‌ای برای شما بفرستد تا هدایت شوید؟ نسرین جان به همین وقت عزیز برگرد. این راهی که ابتدایش باشد انتهایش سرگردانی و دور شدن از خداست. صبر کنید. یک نشانه دارم. امروز صبح که از خواب بیدار شده‌اید روی تاپ سفیدتان لکه خون می‌بینید. بعد از عکس و دکتر و ...نتیجه اینکه سرطان روده دارید‌. نهایتا شش ماه دیگه زنده هستید. مرضیه می‌آید داخل اتاق تان و شما را در آغوش می‌گیرد. مرضیه می‌گوید: آجی جون، نسرین‌گلی، قربونت برم...اممم....می‌خوای بریم کربلا؟...و شما جواب می‌دهید... ادامه اش با شما... پ.ن وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى‌ «124» و هر كس از ياد من روى گرداند، پس همانا براى او زندگى تنگ و سختى خواهد بود و ما او را در قيامت نابينا محشور مى‌كنيم.
(شامل دو قسمت) کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از اینکه چرا شنبه‌ها تا این اندازه، پربار است. یازدهم انسانی الف... . همان سه سال پیش عده‌ای از این گودزیلاها در کلاس هشتِ دو بودند که الحق و والانصاف، هشتمان را گرو نهمان نگه داشتند. هنوز عدد هشت و نه را می‌شنوم، می‌کوبم پس سر خودم که دوستم گفت نرو. منِ ... هیچی، خب نشنیدم. یادم هست خانم احمدی بلند در راهرو گفت: خانم تجسسی جان!؟ و اشاره زد به در کلاس هشت دو. من نیز با لبخندی ملیح، رفتم. می‌فهمید یعنی چه؟ رفتم. خواهران و برادران! اینجانب شما را به صبر دعوت می‌کنم. از این به بعد یکی به شما خواست چیزی بفهماند، دقت کنید. شاید دارد به چاه اشاره می‌کند و می‌گوید نروید. القصه، بنده آن روز همان کلاس موسیخ‌کنندهء جنجال برانگیز را داشتم که کلاس اول تدریس و خاطره‌انگیزترین و روده‌درآورترین دانش‌آموزان عمرم را به من نمایانده بود. پیشاپیش مانند تصویر معروف انیشتین، زبان از کام برآوردم و شروع کردم به ضبط صدا. اگر شاد، ناشادم نکند صلوات جلی... الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم از اتاق فرمان دستور می‌دهند که جناب استاد برگ اعظم می‌فرمایند درزی جان! خودت در کوزه فرو غلطیدی. ویرایش کن تا شربت شهادت را در حلقت نریختم که هم مبطل‌الروزه شوی و هم کرونا بگیری آن هم از نوع روباه مکار [زیرا لیوانش دهنی روزه‌خوران باغ انار می‌باشد که دمی پیش در اناربانو با تولید ملی، خط ابتکاری ساخت شربت ارگانیک و مغذی شهادت با روش‌های جدید را بنیان نهادند]. بله. ویرایش شد استاد گرامی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم "داشتم می‌گفتم/ آن شب نیز/ سورت سرمای دی/ بیدادها می‌کرد..." ای داد بیداد، شرمنده... کانال بغل داشتند شعرخوانی از استاد مرحوم اخوان ثالث انجام می‌دادند، بنده هول گردیدم. خواستم همهء استعدادهایم را ناگهان رو کنم که چشم همه در آید. اصلا هم ریا نمی‌دانم چیست. کرونا بر ریاکار می‌گفتم: داشتم صدا جهت توضیح ضبط می‌نمودم که بفرستم برای یازدهم انسانی الف و تا علف به دهانم نریخته‌اند از جَو دادن‌هایشان، کلاس را بتمامم. ناگهان یادم آمد که نظرسنجی حضور و غیاب نگذاشتم. حالا مگر دست بر می‌دارند؟ _خانم تجسّسی نیستا _می‌یاد دیگه _تو چی می‌گی؟ _برو بابا... یعنی در فضای مجازی هم... ای فلک داد... اصلا ادبیات درس دادنم در حلق خودم، نه ... جا نمی‌شود که... خب این هم نظرسنجی. بروم سراغ ضبط توضیح تا باز شاد، دچار به‌روزرسانیِ به زوررسانی نشده. آن دفعه که پاک شد و تا ساعتی چند، خیره به گروهی پر از خالی ماندم. چه خوش‌خیال بودم که دارم بهترین توضیحات را ذخیره می‌کنم. آغاز ضبط صوت: ... *** دیگر انتهای توضیحات بود، یعنی توضیح و خوانش و آرایه و معنی برای این درس، کامل‌از این امکان نداشت. خود جناب قلم‌چی و آقای کنکور، اینطور جامع و مانع درسنامه درنکرده‌اند. به نظرم ده دقیقهء دیگر تا جمع‌بندی و پایان صوت و به قول بچه‌ها وُیس، مانده. خب فکر و خیال بس است؛ چرا که یکهو دیدی فکرم جای زبانم بر سیگنال‌های ذخیره‌شده غلبه یافت و چه بسا بشود آنچه نباید. ۵ دقیقهء دیگر مانده و ناگهان مرغمان در حیاط با صدای بلند ابراز وجود نمود. سعی کردم به روی خودم نیاورم. برادرم خنده‌اش گرفت و با اینکه هدست در گوش از اتاقش نگاهم می‌کرد، داشت شروع به انفجار صدا می‌نمود که استادش صدا کرد: آقای تجسسی! لطف بفرمایید برای دوستان بگید جلسهء پیش تا کجا درس دادیم؟ میکروفن شما از الآن روشنه جانم تصور اینکه من وسط فکر و صدای مرغ و خندهء برادر و هول شدن و دویدن مادر برای کیش کیش گفتن مرغ ‌و صدای محکم بسته شدن در و مغز قفل‌شده از حیرتم بخندم و اوضاع را بدتر کنم، باعث شد تمرکز نموده و با خونسردی هرچه تمام‌تر بحث را پایان دهم. پس از ده دقیقه[نامردها انگار صوت را جلوجلو زده باشند] رسیدند به موقعیت مورد نظر: _خانم اینجا مرغتون داره تخم می‌ذاره‌ها [بیا وردار نیمروش کن ارزونی خودت...اه] _خانم اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ [بچه پررو...] پیام آخر را ریپلای زدم: اینو می‌ذارم نمرهء ترمتون. بیست نمره. خوبه؟ [بچهء بی‌ادب... حقته به روت نخندم] _خانم بشریت تو این سوال مونده [به به‌... بشریت هم می‌دونی یعنی چی؟] ناگهان صدای پرش موجودی را شنیدم: وای آبجی دیدی؟ _تو مگه کلاس نداری؟ _وای دلم... سوتی دادم... استاد هم فهمید اینجا یه خبراییه _شلوغش نکن بابا... مرغ بود دیگه
_آره خب... من که... وای خدا... من که بودم اون سری صدای گاو همسایه، الآنم هم این قدقد خانم... هر کی ندونه خیال می‌کنه ما تو غرب وحشی زندگی می‌کنیم... کم مونده موقع ضبط وُیس‌هات یه کابوی بیاد دوئل کنه، صدا و اثر چند تا شلیکم بمونه رو پیشونیمون... اخم کردم و سعی کردم داد نزنم: صوت، نه وُیس... _خب بابا... اینم که عربیه... _به جاش الفبای زبان نوشتاری فارسی و عربی، مشترکه. انگلیسی چی؟ خدا ذلیلشون کنه؛ واقعا که همیشه لایق روباه‌بودنن چشمانم درشت‌تر از حد ممکن شد: مامان!... چی می‌گی؟ _هیچی مادر... حقیقتو... هر چی نباشه، من مادر ادبیاتم چند ثانیه خیره ماندم به طرح پس‌زمینهء اتاق و سپس صدای خنده‌هایمان خانه را برداشت. _چه خبرته آرومتر... همسایه می‌شنوه صداتو _بله بله... چشم... اینم از مزایای داشتن داداش کوچیکتره... . ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
چرخید و چوبش جدا نشد، سن سیب همونقدره!! You: دست بزن،نعمتی از درختان سرسبز ،ارمغان سلامتی!عطر شادابی.... ☘️لطافت☘️: استاد خیلی ساده می گیم بفر وایید سیب ما به این میوه می گیم سیب بخور تا مزه اش را هم بفهمی عِمران واقفی: بهتر شد ولی نچ حالا توی داستان وسط یک صحنه عاشقانه و عارفانه می خواهیم سرعت داستان رو با توصیف بگیریم و دورخیز کنیم برای ضربه.... فرض کنید مرد و زن رفتند مهمانی...مرد بی خبر از همه جا نشسته...همسرش میخواد جواب آزمایش رو آخر شب اعلام کنه...که مثلا مادر شده... خب توی این صحنه می خواهید عشق را توصیف کنید...عشق که وجودِ مادی و در قالب اشیا نداره...باید براش نمادین یه چیزی پیدا کنید... مثلا سیب خب این سیب هم که گفتیم شاعرانه نباید توصیف کنید... پس باید به شیوه داستانی توصیف کنید...شیوه ای که مخاطب متوجه بشه همسر این مرد بارداره بدون اینکه تا آخر داستان این جواب آزمایش بیرون بیاد... مثلا شروع کنید به توصیف سه تا سیب قرمز روی میز... دو تا سیب قرمزِ بزرگ و یگ سیب زردِ کوچک...تمام مفهوم داستان رو ببرید توی این نماد...مطمئن باشید داستانتون جایزه میبره اگر به این شیوه بنویسید...توصیف سیب ها که تمام شد داستان شما هم تمامه....و مخاطب می فهمه منظور شما چیه...بدون اینکه یک دونه دیالوگ هم توی داستان بیاد و از بارداری و ... حرفی زده بشه... خب کیا ضربه رو فهمیدن؟ کیا فرق متن شاعرانه و متن داستانی رو فهمیدن؟ کیا سیب رو میتونن توصیف کنن!؟ کیا این رو میتونن انجام بدن؟
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین166 🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 انسان باید در کار خیر و نحوه انجام آن فکر کند و فکرش
نور یلدا هستید. یک دختر قد بلند، بور، با موهای طلایی به رنگ برگهای پاییزی، که کم‌کم دارد سفید می‌شود. چرا شوهر نمی‌کنید؟! شما که زیبا هستید، با سواد هستید. حیف است واقعا. اصغر را دوست دارید. واقعا مرد کاری‌ای است. مادرتان می‌گوید مگر یک مکانیک چقدر درآمد دارد؟ شما ولی هروقت از جلوی‌ مغازه اصغر عبور می‌کنید می‌بینید که همه از دست و پنجه او تعریف می‌کنند. دلتان می‌رود به مهمانی ها که از دست و پنجه شما تعریف می‌کنند. شما چقدر به هم می‌آیید. به‌به. خواهر اصغر آن روز که آمده بود خانه شما خودش را آنقدر باد کرده بود که نگویید. مادرتان اصلا از خواهر اصغر خوشش نمی‌آید. اصلا این زخم روی سر برادر شما، کار خواهر اصغر است. راستیاتش خواهر اصغر افتاده است دنبال برادر شما. واقعیت دختر خوبی نیست. یک شلوار نازک و چسبان می‌پوشد همین ساپورت‌ها هرچه هست و نیست حراج است. مادرتان مذهبی نیست ولی می‌گوید این دیگر نوبر است. اصغر اما آقاست. اکرم، خواهر اصغر، خیلی چشم سفید شده و مدام آتش بیار معرکه است. مادرشان، دختر خاله مادرتان است و به همین دلیل خیلی اصرار می‌کنند که اکرمشان را بگیرید. اصلا این اکرم وصله خیلی ناجوری است. یک آدامس می‌اندازد در دهانش و موقع حرف زدن کِرِش کِرِش در حال جویدن است. وقتی هم مادرتان یک بار خواست نصیحتش کند جوری خودش را باد کرد مثل گربه‌ای که آماده چنگ زدن است. بیچاره برادر شما‌. آخرش هم مادرتان مجبور شد برود بگیردش برای برادرتان. توضیحش در این مقال نمی‌گنجد. والا. اصلا چکار به حرف مردم داری خواهر بیا از اصغر بگویم برایت. اصغر دیروز دستش رفت لای پره فن رادیاتور و دو تا عصبش ضرب دید. احتمالا تا مدت ها دست چپ‌ش نیمه فلج باشد. دیروز که خانه مادربزرگتان بودید او هم بود و داشت چایی می‌داد. مادر شما کلا به مجلس روضه مادرش نمی‌رود. این کارها را انجام کسر شأن می‌داند. شما اصغر را آنجا دیدید. او هم شما را دید. یک نظر حلال است. والا. البته بعدش آمد نزدیک و چند کلمه حرف زد. شما وقتی دستش را دیدید دلتان به حالش سوخت. مادرتان همان لحظه تماس گرفت و گفت که بیایید خانه. شما مجبور شدید از اصغر خداحافظی کنید. دلتان گرفت. اکرم را بین راه دیدید. اکرم آرایش غلیظ کرده بود و معلوم نبود کجا دارد می‌رود. نتیجه کنکور ارشد هم آمد و شما قبول شدید. مادرتان قبول نمی‌کند که ادامه تحصیل بدهید. می‌گوید مثل اکرم‌جان برو سر کار. اکرم‌جان! شما هم مثل من تعجب کردید؟ بله واقعا. عجب دنیایی شده. آن میمون را رفته‌اند گرفته‌اند ولی شما هنوز شوهر نکردید. دنیا همین است خواهر. در همین بین مادر شما بیماری‌اش عود می‌کند و باید در خانه بستری شود. شما دلتان پر می‌زند که از او پرستاری کنید ولی اکرم اجازه نمی‌دهد. شما هم می‌روید در کلاسهای ارشد ثبت نام و شرکت می‌کنید. بعد از مدتی از این معطلی کلافه می‌شوید. می‌خواهید زندگی خودتان را داشته باشید. آیا می‌خواهید خودتان از اصغر خواستگاری کنید. حیایت کجا رفته دختر. دختر ملکه است. باید غلامش بیاید خواستگاری اش. به خانه مادربزرگتان می‌روید. ماجرا را به او می‌گویید. مادربزرگتان تلفن را برمی‌دارد و به خانواده اصغر زنگ می‌زد. یک ساعت بعد اصغر با کت و شلوار و شیرینی در آستانه در ظاهر می‌شود. مادر بزرگ و پدر بزرگتان اوکی را می‌دهند. تبریک می‌گویم، شما هم موافقت کردید و گرفته شدید. بر طبل شادانه بکوبید. شولولولو....شولولولو😐 خب حالا دارید برای ارشد می‌خوانید. اصغر نان و پنیرش را برداشته و دارد می رود سر کار. شما خودتان را به خواب زده‌اید. اصغر به شما خیره شده و اشک از چشمانش می‌آید. زیر لب می‌گوید...الحمدلله‌. و می‌رود. اکرم حقوقش زیاد می‌شود و مادرتان سرکوفت او را به شما می‌زند. شب یلدا که می‌رسد، اصغر دست شما را می‌گیرد و می‌برد شهرستان، خانه مادر بزرگ پدری اش. آنجا به یک واقعیت ترسناک روبرو می‌شوید...آن واقعیت چیست؟ @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین171 ^°پسرم یکساله پیزا میخاد ازدیشب گریه میکنه من پیزا میخام خداشاهده ازدیروزچیزی نخورده الا
بگذرد؟ اینقدر👌. یا بیشتر. در آخرین جلسه خواستگاری چیزی را می‌شنوید که باورش برایتان سخت است. چه چیزی شنیدید به ما هم بگویید.
📩نحوه شرکت در جشنوارهٔ🔰راز🔰: ⚜ همه‌ی اعضای باغ انار و ناربانو بدون محدودیت می‌توانند در این جشنواره شرکت کنند. ⚜ تنها قالب ادبی () پذیرفته است. هر اثری که به هر دلیل در ساختار داستان نگنجد، از ورطه داوری خارج می‌شود. ⚜ استاد راهنمای هر فرد، مدرسِ کلاس آموزشی او در باغ انار است. ⚜ اگر کسی در هیچ کدام از گروه‌های کلاسی عضو نبود، می‌تواند به آیدی @Ta_Ahad اطلاع دهد و زیر مجموعه یک استاد راهنما قرار بگیرد. ⚜ داستان‌ها به صورت نوشته می‌شود و هر نفر می‌تواند فقط داستان ارائه بدهد. ⚜ داستان کوتاه یک کیفیت ادبی است، بنابراین هیچ محدودیتی در تعداد کلمات برای این جشنواره وجود ندارد. ⚜ داوری در دو مرحله صورت می‌گیرد. در مرحله اول، خود مخاطبین قضاوت می‌کنند و ۱۰ اثر برگزیده انتخاب می‌شود. دور دوم داوری، اساتید راهنما رتبه اول تا سوم، و دو اثر شایسته تقدیر را برمی‌گزینند.
نور ان‌شاءالله توفیق نوشتن برای سید الشهدا را پیدا کنم. این روزها احساس می‌کنم شاید عمرم کفاف نوشتن چندین کار درجه‌یک برای اهل بیت را ندهد. این روزها دلم می‌خواهد برای پیامبر اعظم اسلام رمان بنویسیم. برای حضرت ام المومنین خدیجه سلام الله علیها. برای حسنین علیهما السلام، برای همه چهارده نور علیهم السلام. برای اولاد حسین و اصحاب حسین. شما نمی‌خواهید بنویسید؟ من برای شما دعا می‌کنم تا صدهزار برابرش را خدا به من بدهد. پس شما هم برای من دعا کنید. دلم می‌خواهد بعد از ظهور اگر کسی خواست در مورد تشیع کتابی بخواند کتابهای من را معرفی کنند. مثلا چند میلیارد مردم جهان که می‌خواهند درباره تشیع مطلب بخوانند از این برگ سبز بخوانند. که تحفه درویش است و سلیمان جهان به پای ملخی در دهان مور نیازی ندارد. ولی این مور باید خودش را به عرش الهی برساند و چه کشتی اسرع و اوسع از حسین علیه السلام.
📚فراخوان سیزدهمین جشنواره داستان و شعر انقلاب (جایزه امیرحسین فردی) حوزه هنری انقلاب اسلامی در راستای تحقق اهداف فرهنگی نظام مقدس جمهوری اسلامی و خلق آثار ارزشمند ادبیات انقلاب، سیزدهمین جشنواره داستان و شعر انقلاب را با موضوعات زیر برگزار می‌کند: 📖• بخش‌های جشنواره : الف: رمان بزرگسال ب: رمان نوجوان ج: مجموعه داستان کوتاه د: مجموعه شعر(سنتی ، نو- نیمایی) 📃• مقررات تخصصی: ۱. مجموعه شعر: شركت‌كنندگان می‌توانند در قالب شعر سنتی و شعر نو، دست کم ۲۵ قطعه مرتبط با موضوعات جشنواره ارائه كنند. ۲ . در این جشنواره فقط آثار منتشر نشده یا آماده برای انتشار پذیرفته می‌شود. ۳ . آثار برگزیده توسط انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر خواهد شد. 📄• مقررات عمومی : ۱. متقاضیان برای ثبت نام و ارسال اثر باید به سایت www.artfest.ir مراجعه فرمایند. ۲. آثار ارائه شده باید با اندازه قلم 14، با فونت Bnazanin و در قالب فایل wordبدون ذکر مشخصات صاحب اثر در سامانه بارگذاری شود. ۳. دبیرخانه در صورت صلاحدید آثار منتخب را با نام صاحبان آثار منتشر خواهد كرد. ۴. دبیرخانه از دریافت آثار ارسالی بعد از موعد مقرر معذور است. ۵. هر فرد می‌تواند همزمان در همه بخش‌ها شرکت کند. ۶. حضور راه¬یافتگان در مراسم پایانی جشنواره الزامی و عدم شرکت به منزله انصراف تلقی خواهد شد. ۷. شرکت در جشنواره محدودیت سنی ندارد. 🎁جوایز: . رمان بزرگسال: تندیس جشنواره، دیپلم افتخار و ۲/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی . رمان نوجوان: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ریال جایزه نقدی .مجموعه داستان کوتاه: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی .مجموعه شعر: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۵۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی . نشر پنج اثر برتر در هر بخش به انتخاب هیأت داوران همراه با پرداخت حق‌التألیف. 🗓• تقویم برگزاری: مهلت ثبت نام و ارسال آثارتا تاریخ : ۳۰ آبان ۱۴۰۲ برگزاری اختتامیه: بهمن ۱۴۰۲ ☎️شماره تماس کارشناس بخش داستان(خدایی) : ۹۱۰۸۸۴۷۷-۰۲۱ 📞شماره تماس کارشناس بخش شعر(یوسفی) : ۹۱۰۸۸۴۸۳-۰۲۱ 📲شماره تلفن دبیرخانه جشنواره : ۹۱۰۸۸۷۱۷-۰۲۱ @hozehhonari_ir @adabefarsi.ir @sepehrsoorehonar
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 🎬 🟠سلام و برگ. امیدوارم حالتون خوب باشه. اول از همه بگید که نظرتون راجع به چیه و به نظرتون اون رونق و مشارکت رو نسبت به قبل به باغ انار برگردونده یا نه؟! 🟣سلام و نور. همچنین... برای شما و تمام دوستان باغ انار و مخاطبین خودم آرزوی موفقیت دارم. خب... نظر بنده حقیر ناظر به توقعیه که از طرح تحول می‌ره. متاسفانه باغ انار به دلایلی بعد از اون همه شور و نشاط و موفقیت و جشنواره‌های داستان‌نویسی مختلف مثل راز و یاس یا جشنواره‌های گرافیکی و تربیت اساتید و نویسندگان یا گرافیست‌ها و شاعران متعهد و کاربلد و برگزاری ده‌ها کارگاه تخصصی... دچار یه دوره رکود شد. انتظار می‌ره طرح تحول بتونه این رکود رو بشکنه و اون فضای قبلی باغ انار رو بازسازی کنه. تا اینجا که می‌شه گفت حدودا موفق بوده. اما بین اون چیزی که هست و باید باشه فرسنگ‌ها فاصله‌ست‌. ان‌شاء‌الله تعالی یک روز به دوران‌های قبلی باغ انار برگردیم. البته؛ اون روز دیر نیست... 🟠درباره‌ی سفرنامه‌ی برامون بگید. قصه‌ی اصلی این سفرنامه چی بود و چی رو می‌خواستید نشون بدید؟! همچنین علت انتخاب اسم برای این سفرنامه چی بود؟! 🟣خب‌. بذارید از اینجا شروع کنم. به مدرسه ما هر سال یه سهمیه‌ای داده می‌شه برای راهیان نور که یک جا داده می‌شه به سال دهم‌ها. من متاسفانه سال دهم با اینکه یه سهمیه بهم تعلق می‌گرفت نرفتم! سال یازدهم خواستم برم که نشد. برای همین مدیرمون جای اون سهمیه، اسممو نوشت برای اردوی جزیره فارور‌ که البته نمره درس عربی هم بی‌تاثیر نبود. البته این اردو و بقیه اردوهایی اینچنینی که در جزایر خلیج فارس یا سواحل خاص نظامی برگزار می‌شن، راهیان نور دریایی هستن‌. و می‌رسیم به قصه! قصه یا داستان یا ماجرا اصلی‌ترین عنصر از عناصر داستان‌نویسیه. اما از نور تا فارور سفرنامه بود. می‌شد که یکسری ماجراهای خیالی که در عالم واقع اتفاق نیفتاده بود رو نوشت و اثر خیلی بهتری(از لحاظ داستانی) ازش در آورد اما من دوست داشتم فعلا در حد یک روایت باشه از اون اردو. و هر چیزی که گفته شده همونیه که خواستم گفته شده باشه. برای همین از لحاظ داستانی یک حالت خامی داره. مثلا ضد قهرمان خاصی نداره.‌‌.. البته؛ یقینا همین روزا شروع می‌کنم به بازنویسی‌ش و تبدیلش به داستان. اونم طبق قواعد و عناصر داستانی و شاید آماده‌ی چاپ بشه؛ ان‌شاء‌الله. باید ببینم خدا چی می‌خواد‌! 🟠چه‌جوری این سفرنامه نوشته شد؟! کسی کمکتون کرد از هرلحاظ توی این کار یا نه؟! چقدر زمان برد نوشتن این سفرنامه و در واقعیت، این سفر در چه ماه و سالی اتفاق افتاد؟! 🟣خب... بنا بر توصیه‌های استاد واقفی مبنی بر اینکه نویسنده باید در هر شرایطی بنویسه و تمرین بکنه و زیّ و ذهن داستانی داشته باشه، از همون لحظه‌ای که ساکم رو برای اردو می‌بستم، آماده‌ی نوشتن بودم. علت ذکر دقیق جزئیات و توصیفات اینچنینی که الحمد لله به مذاق اکثر مخاطبین خوش اومد، همینه. در واقع جمله بندی‌های خاص سفرنامه، دقیقا توی اردو از ذهن من گذشته. یعنی اگه همون موقع لب ساحل قلم دستم بود عینا همین شکلی می‌نوشتم... سفر دقیقا در آذرماه ۱۴۰۳ اتفاق افتاد. ایام فاطمیه و شهادت حضرت مادر بود... به محض برگشتن، قسمت اول سفرنامه نوشته شد. و به مرور تا قسمت آخر تکمیل شد. یعنی به زبان داستانی، در نشست‌های متراکم نوشته شده. از آذرماه پارسال تا مرداد امسال. برای همین می‌بینیم که قسمت‌های آخرش بهتر از قسمت‌های اولشه. (یه توصیه بکنم به نویسندگان عزیز. سعی کنید حتی الامکان اثرتون رو، چه رمان و داستان چه داستان کوتاه و سفرنامه و... در یک نشست یا نشست‌های محدود و معدود نزدیک به هم بنویسید. یکنواختی اثر خیلی مهمه. آقای امیرخانی یه جا می‌گفت من رمان‌هامو توی یک نشست می‌نویسم. یا اگه در یک نشست نباشه، موقع نوشتن، تمام رمان رو از ابتدا می‌خونم و بعد دست به نوشتن می‌برم!) و اینکه توی روند نوشتن‌ش از کسی کمک نگرفتم... 🟠بازخوردهای سفرنامه چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! یعنی اینکه مخاطبین ارتباط خوبی با این سفرنامه که تقریباً تمِ نظامی داشت، برقرار کردن؟! 🟣خب... بازخورد‌ها خوب بود الحمد لله. البته انتقادات بسیار سازنده‌ای هم داشت که واقعا دم منتقدین گرم! مهم‌ترین انتقاد، همون نکته‌ی استاد واقفی بود. که چرا کنش داستانی نداره. به عبارتی و به عبارت ساده‌تر تبدیل وضعیت به موقعیت انجام نشده که علتش همونطور که گفتم، مطابقتش با واقعیت بود. این انتقاد رو یکی از دوستان بنده هم به داستان وارد کردن که دستشونو می‌بوسم! 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 🎬 🟠بازخوردهای سفرنامه چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! یعنی اینکه مخاطبین ارتباط خوبی با این سفرنامه که تقریباً تمِ نظامی داشت، برقرار کردن؟! 🟣خب... بازخورد‌ها خوب بود الحمد لله. البته انتقادات بسیار سازنده‌ای هم داشت که واقعا دم منتقدین گرم! مهم‌ترین انتقاد، همون نکته‌ی استاد واقفی بود. که چرا کنش داستانی نداره. به عبارتی و به عبارت ساده‌تر تبدیل وضعیت به موقعیت انجام نشده که علتش همونطور که گفتم، مطابقتش با واقعیت بود. این انتقاد رو یکی از دوستان بنده هم به داستان وارد کردن که دستشونو می‌بوسم! چون باعث شد کلی ایده برای تبدیل سفرنامه به یک رمان توی ذهنم جرقه بزنه. اما یک نکته. این اثر مخاطب عام داشت و مخاطب خاص. مخاطب عامش اعضای کانال بنده و مخاطبین باغ انار بودن که بازخوردشون مثبت بود و انتقاد منفی خاصی نداشتن‌ و به شدت ارتباط گرفتن با اثر. مخاطب خاص اثر هم، استاد واقفی و یکی از دوستان بنده بودن که نقد مذکور رو وارد کردن‌ و به نحو دیگه‌ای کمک کردن... 🟠چیشد که سفرنامه‌تون رو در قالب به اشتراک گذاشتید و از اینکه صاحب اولین پروژه‌ی تنهانویسِ هستید، چه حسی دارید؟! 🟣خب... من تا حالا اثر داستانی‌ای که کامل و تا پایان نوشته شده باشه رو منتشر نکرده بودم... از طرفی این سفرنامه تقریبا تکمیل شده بود و مقارن شد با طرح تحول که دیدیم یک مدتی داستانی منتشر نکرده و احتمالا اگه همون رویه پیش می‌رفت، اعضا یک مقداری دلسرد می‌شدن و هدف طرح محقق نمی‌شد.(حداقل تصور بنده اینه که شاید درست باشه شاید هم نه.) برای همین این توفیق نصیبم شد که رو به عنوان پنجمین اثر طرح تحول و اولین اثر فردی‌ش منتشر کنم‌ که مزایا و معایب خودش رو داره. مثلا از این حیث که یک نفر نویسنده‌ست کار به شدت سریع پیش می‌ره اما از اونجایی که فقط یک نفر داره می‌نویسه و از همفکری و قلم و مشورت بقیه محرومه، احتمال سیر نزولی بازدهی اثر بیشتر می‌شه. به هر حال تجربه بسیار خوب و لذت بخشی بود. طرح تحول حد اقل برای بنده، یک تحول اساسی محسوب می‌شه. شاید در آینده متوجه بشیم چرا... 🟠در آخر اگر مایلید، کمی از خودتون بگید. محصلید یا شاغل. رشته‌ی تحصیلیتون چیه و از کِی وارد باغ انار و عرصه‌ی نویسندگی شدید؟! و اگه بخوایید توی یه جمله، رو به بقیه معرفی کنید، چی می‌گید؟! 🟣خب من مهدی پورمحمدی هستم که توی باغ انار و فضای مجازی بیشتر با تخلص مهدینار می‌شناسنم. در حال حاضر محصلم. رشته‌ی تحصیلیم همونطور که مطلعید، علوم و معارف اسلامی هست و توی دبیرستان صدرا درس می‌خونم و سال آخرمه. البته علت انتخاب این رشته، یقینا مطالعات و دروس پیش‌حوزوی این رشته و تلمذ خدمت اساتید عزیزش و آمادگی هر چه بیشتر و کسب پیش‌زمینه‌های علمی و معنوی برای ورود به حوزه علمیه بوده و خواهد بود. البته علاقه‌م به علوم انسانی هم بی‌تاثیر نبوده...(از شیر که گرفتنم متوجه شدن آینده‌م تو علوم انسانیه.) شروع فعالیتم توی باغ انار بر می‌گرده به سال ۱۴۰۰ که به طور کاملا اتفاقی و معجزه‌‌آسا وارد باغ انار و بعد، عرصه‌ی نوشتن شدم و به عبارتی مسیر زندگیم تغییر کرد. قبل‌تر از اون به هیچ عنوان فکر نمی‌کردم یه روز دست به قلم بشم. البته اینکه تا اون موقع طفل سیزده ساله‌ای بیش نبودم هم بی‌تاثیر نیست! می‌شه گفت به محض ترک دوره‌ی کودکی، شروع به نوشتن کردم. هذا من فضل ربی. امیدوارم یک روز بتونم در جهت رفع دغدغه‌های امام خامنه‌ای در عرصه هنر و ادبیات و رسانه، شکر این توفیق الهی رو به جا بیارم.(یقینا رضایت آقا امام زمان روحی لتراب مقدمه الفدا در گروی رفع دغدغه‌های حضرت آقاست). می‌رسیم به طرح تحول... فضای مجازی پر از رمان‌ها و آثار زرد و بی‌ارزش و بعضا اروتیکه. آثاری که هیچ محتوای خاصی ندارن و حتی از لحاط قالب و ساختار هم، توهین به رمان‌نویسی و این همه نویسنده خوب و متعهد محسوب می‌شن! باغ انار اما از همون ابتدای کارش، خلاف این رویه رو پیش گرفت. باغ انار پره از داستان‌های مختلف که توسط نویسنده‌های نسبتا حرفه‌ای و متعهد نوشته می‌شن. طرح تحول هم همینطوره. توصیه می‌کنم اگه کسی می‌خواد واقعا اثر ارزشمند بخونه که هم از داستان لذت ببره هم‌ محتوای زرد به خوردش داده نشه، آثار طرح تحول رو از دست نده. 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙