eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
مردی سوار شد. مردی سوار شد! خودش بود؛ در نگاه اول، خودِ خودش بود. آمد و ایستاد و ایستادند شیخ محتشم و آقای آیین، برای سلام و احوالپرسی. من هم ایستادم... بی‌اختیار؛ نمی‌دانم چرا. دستش را آورد جلو؛ دستش گرم بود، به گرمای آفتاب تیر ماه کرمان. لبخندش شکافت، دندان‌های سفیدش را نمایان کرد و گفت: "سلام علیکم!" مردی بود نسبتا پیر. آثار پیری در جمعیتی از لاخ‌های سفید و مواج ریشش ظهور کرده بود. با بدنی فربه، با عمامه‌ی نجفی مشکی، لباده‌ی اتوشده و مرتب مشکی، عبای توری مشکی، چشم‌های قهوه‌ای و... دلیل سکوت اتوبوس را فهمیدم. حاج آقای مارانی، فرمانده‌ای که از میانه‌ی راه به ما پیوسته بود، از "او" فقط یک عینک کم داشت. خودش بود؛ خودِ سید حسن نصر الله. و تا آخرِ سفر، سید را، نصرالله صدا زدم...! -بخشی از پنجمین اثر داستانی 💥 سفرنامه "از نور تا فارور"‌ به قلم ✍ 📅از جمعه ۶ تیرماه ۱۴۰۴، مصادف با آغاز محرم الحرام حسینی🏴 هرشب ساعت 21⏰ از کانال باغ انار👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🍕 💥 🖤 @ANARSTORY 🤍 @ANAR_NEWSS
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 💥 سفرنامه‌ی به پایان رسید✅ سفرنامه‌ی داستانی که پنجمین اثر به شمار می‌رفت، از شش تیر مصادف با اول محرم الحرام روی آنتن باغ انار رفت و چند شب پیش آخرین قسمتِ آن پخش شد🎬 این سفرنامه که اولین اثر فردی بود، حاصل زحمت و نگارش آقای مهدی پورمحمدی با تخلص "مهدینار" بود که صفر تا صد این سفرنامه‌ی را، در قالب سی و یک قسمت و در مدت زمان حدود شش ماه آماده و مهیای پخش کردند✍ در ادامه مصاحبه‌ی این نویسنده‌ی نوجوان و خوش‌قلم را می‌خوانید👇🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 🎬 🟠سلام و برگ. امیدوارم حالتون خوب باشه. اول از همه بگید که نظرتون راجع به چیه و به نظرتون اون رونق و مشارکت رو نسبت به قبل به باغ انار برگردونده یا نه؟! 🟣سلام و نور. همچنین... برای شما و تمام دوستان باغ انار و مخاطبین خودم آرزوی موفقیت دارم. خب... نظر بنده حقیر ناظر به توقعیه که از طرح تحول می‌ره. متاسفانه باغ انار به دلایلی بعد از اون همه شور و نشاط و موفقیت و جشنواره‌های داستان‌نویسی مختلف مثل راز و یاس یا جشنواره‌های گرافیکی و تربیت اساتید و نویسندگان یا گرافیست‌ها و شاعران متعهد و کاربلد و برگزاری ده‌ها کارگاه تخصصی... دچار یه دوره رکود شد. انتظار می‌ره طرح تحول بتونه این رکود رو بشکنه و اون فضای قبلی باغ انار رو بازسازی کنه. تا اینجا که می‌شه گفت حدودا موفق بوده. اما بین اون چیزی که هست و باید باشه فرسنگ‌ها فاصله‌ست‌. ان‌شاء‌الله تعالی یک روز به دوران‌های قبلی باغ انار برگردیم. البته؛ اون روز دیر نیست... 🟠درباره‌ی سفرنامه‌ی برامون بگید. قصه‌ی اصلی این سفرنامه چی بود و چی رو می‌خواستید نشون بدید؟! همچنین علت انتخاب اسم برای این سفرنامه چی بود؟! 🟣خب‌. بذارید از اینجا شروع کنم. به مدرسه ما هر سال یه سهمیه‌ای داده می‌شه برای راهیان نور که یک جا داده می‌شه به سال دهم‌ها. من متاسفانه سال دهم با اینکه یه سهمیه بهم تعلق می‌گرفت نرفتم! سال یازدهم خواستم برم که نشد. برای همین مدیرمون جای اون سهمیه، اسممو نوشت برای اردوی جزیره فارور‌ که البته نمره درس عربی هم بی‌تاثیر نبود. البته این اردو و بقیه اردوهایی اینچنینی که در جزایر خلیج فارس یا سواحل خاص نظامی برگزار می‌شن، راهیان نور دریایی هستن‌. و می‌رسیم به قصه! قصه یا داستان یا ماجرا اصلی‌ترین عنصر از عناصر داستان‌نویسیه. اما از نور تا فارور سفرنامه بود. می‌شد که یکسری ماجراهای خیالی که در عالم واقع اتفاق نیفتاده بود رو نوشت و اثر خیلی بهتری(از لحاظ داستانی) ازش در آورد اما من دوست داشتم فعلا در حد یک روایت باشه از اون اردو. و هر چیزی که گفته شده همونیه که خواستم گفته شده باشه. برای همین از لحاظ داستانی یک حالت خامی داره. مثلا ضد قهرمان خاصی نداره.‌‌.. البته؛ یقینا همین روزا شروع می‌کنم به بازنویسی‌ش و تبدیلش به داستان. اونم طبق قواعد و عناصر داستانی و شاید آماده‌ی چاپ بشه؛ ان‌شاء‌الله. باید ببینم خدا چی می‌خواد‌! 🟠چه‌جوری این سفرنامه نوشته شد؟! کسی کمکتون کرد از هرلحاظ توی این کار یا نه؟! چقدر زمان برد نوشتن این سفرنامه و در واقعیت، این سفر در چه ماه و سالی اتفاق افتاد؟! 🟣خب... بنا بر توصیه‌های استاد واقفی مبنی بر اینکه نویسنده باید در هر شرایطی بنویسه و تمرین بکنه و زیّ و ذهن داستانی داشته باشه، از همون لحظه‌ای که ساکم رو برای اردو می‌بستم، آماده‌ی نوشتن بودم. علت ذکر دقیق جزئیات و توصیفات اینچنینی که الحمد لله به مذاق اکثر مخاطبین خوش اومد، همینه. در واقع جمله بندی‌های خاص سفرنامه، دقیقا توی اردو از ذهن من گذشته. یعنی اگه همون موقع لب ساحل قلم دستم بود عینا همین شکلی می‌نوشتم... سفر دقیقا در آذرماه ۱۴۰۳ اتفاق افتاد. ایام فاطمیه و شهادت حضرت مادر بود... به محض برگشتن، قسمت اول سفرنامه نوشته شد. و به مرور تا قسمت آخر تکمیل شد. یعنی به زبان داستانی، در نشست‌های متراکم نوشته شده. از آذرماه پارسال تا مرداد امسال. برای همین می‌بینیم که قسمت‌های آخرش بهتر از قسمت‌های اولشه. (یه توصیه بکنم به نویسندگان عزیز. سعی کنید حتی الامکان اثرتون رو، چه رمان و داستان چه داستان کوتاه و سفرنامه و... در یک نشست یا نشست‌های محدود و معدود نزدیک به هم بنویسید. یکنواختی اثر خیلی مهمه. آقای امیرخانی یه جا می‌گفت من رمان‌هامو توی یک نشست می‌نویسم. یا اگه در یک نشست نباشه، موقع نوشتن، تمام رمان رو از ابتدا می‌خونم و بعد دست به نوشتن می‌برم!) و اینکه توی روند نوشتن‌ش از کسی کمک نگرفتم... 🟠بازخوردهای سفرنامه چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! یعنی اینکه مخاطبین ارتباط خوبی با این سفرنامه که تقریباً تمِ نظامی داشت، برقرار کردن؟! 🟣خب... بازخورد‌ها خوب بود الحمد لله. البته انتقادات بسیار سازنده‌ای هم داشت که واقعا دم منتقدین گرم! مهم‌ترین انتقاد، همون نکته‌ی استاد واقفی بود. که چرا کنش داستانی نداره. به عبارتی و به عبارت ساده‌تر تبدیل وضعیت به موقعیت انجام نشده که علتش همونطور که گفتم، مطابقتش با واقعیت بود. این انتقاد رو یکی از دوستان بنده هم به داستان وارد کردن که دستشونو می‌بوسم! 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 🎬 🟠بازخوردهای سفرنامه چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! یعنی اینکه مخاطبین ارتباط خوبی با این سفرنامه که تقریباً تمِ نظامی داشت، برقرار کردن؟! 🟣خب... بازخورد‌ها خوب بود الحمد لله. البته انتقادات بسیار سازنده‌ای هم داشت که واقعا دم منتقدین گرم! مهم‌ترین انتقاد، همون نکته‌ی استاد واقفی بود. که چرا کنش داستانی نداره. به عبارتی و به عبارت ساده‌تر تبدیل وضعیت به موقعیت انجام نشده که علتش همونطور که گفتم، مطابقتش با واقعیت بود. این انتقاد رو یکی از دوستان بنده هم به داستان وارد کردن که دستشونو می‌بوسم! چون باعث شد کلی ایده برای تبدیل سفرنامه به یک رمان توی ذهنم جرقه بزنه. اما یک نکته. این اثر مخاطب عام داشت و مخاطب خاص. مخاطب عامش اعضای کانال بنده و مخاطبین باغ انار بودن که بازخوردشون مثبت بود و انتقاد منفی خاصی نداشتن‌ و به شدت ارتباط گرفتن با اثر. مخاطب خاص اثر هم، استاد واقفی و یکی از دوستان بنده بودن که نقد مذکور رو وارد کردن‌ و به نحو دیگه‌ای کمک کردن... 🟠چیشد که سفرنامه‌تون رو در قالب به اشتراک گذاشتید و از اینکه صاحب اولین پروژه‌ی تنهانویسِ هستید، چه حسی دارید؟! 🟣خب... من تا حالا اثر داستانی‌ای که کامل و تا پایان نوشته شده باشه رو منتشر نکرده بودم... از طرفی این سفرنامه تقریبا تکمیل شده بود و مقارن شد با طرح تحول که دیدیم یک مدتی داستانی منتشر نکرده و احتمالا اگه همون رویه پیش می‌رفت، اعضا یک مقداری دلسرد می‌شدن و هدف طرح محقق نمی‌شد.(حداقل تصور بنده اینه که شاید درست باشه شاید هم نه.) برای همین این توفیق نصیبم شد که رو به عنوان پنجمین اثر طرح تحول و اولین اثر فردی‌ش منتشر کنم‌ که مزایا و معایب خودش رو داره. مثلا از این حیث که یک نفر نویسنده‌ست کار به شدت سریع پیش می‌ره اما از اونجایی که فقط یک نفر داره می‌نویسه و از همفکری و قلم و مشورت بقیه محرومه، احتمال سیر نزولی بازدهی اثر بیشتر می‌شه. به هر حال تجربه بسیار خوب و لذت بخشی بود. طرح تحول حد اقل برای بنده، یک تحول اساسی محسوب می‌شه. شاید در آینده متوجه بشیم چرا... 🟠در آخر اگر مایلید، کمی از خودتون بگید. محصلید یا شاغل. رشته‌ی تحصیلیتون چیه و از کِی وارد باغ انار و عرصه‌ی نویسندگی شدید؟! و اگه بخوایید توی یه جمله، رو به بقیه معرفی کنید، چی می‌گید؟! 🟣خب من مهدی پورمحمدی هستم که توی باغ انار و فضای مجازی بیشتر با تخلص مهدینار می‌شناسنم. در حال حاضر محصلم. رشته‌ی تحصیلیم همونطور که مطلعید، علوم و معارف اسلامی هست و توی دبیرستان صدرا درس می‌خونم و سال آخرمه. البته علت انتخاب این رشته، یقینا مطالعات و دروس پیش‌حوزوی این رشته و تلمذ خدمت اساتید عزیزش و آمادگی هر چه بیشتر و کسب پیش‌زمینه‌های علمی و معنوی برای ورود به حوزه علمیه بوده و خواهد بود. البته علاقه‌م به علوم انسانی هم بی‌تاثیر نبوده...(از شیر که گرفتنم متوجه شدن آینده‌م تو علوم انسانیه.) شروع فعالیتم توی باغ انار بر می‌گرده به سال ۱۴۰۰ که به طور کاملا اتفاقی و معجزه‌‌آسا وارد باغ انار و بعد، عرصه‌ی نوشتن شدم و به عبارتی مسیر زندگیم تغییر کرد. قبل‌تر از اون به هیچ عنوان فکر نمی‌کردم یه روز دست به قلم بشم. البته اینکه تا اون موقع طفل سیزده ساله‌ای بیش نبودم هم بی‌تاثیر نیست! می‌شه گفت به محض ترک دوره‌ی کودکی، شروع به نوشتن کردم. هذا من فضل ربی. امیدوارم یک روز بتونم در جهت رفع دغدغه‌های امام خامنه‌ای در عرصه هنر و ادبیات و رسانه، شکر این توفیق الهی رو به جا بیارم.(یقینا رضایت آقا امام زمان روحی لتراب مقدمه الفدا در گروی رفع دغدغه‌های حضرت آقاست). می‌رسیم به طرح تحول... فضای مجازی پر از رمان‌ها و آثار زرد و بی‌ارزش و بعضا اروتیکه. آثاری که هیچ محتوای خاصی ندارن و حتی از لحاط قالب و ساختار هم، توهین به رمان‌نویسی و این همه نویسنده خوب و متعهد محسوب می‌شن! باغ انار اما از همون ابتدای کارش، خلاف این رویه رو پیش گرفت. باغ انار پره از داستان‌های مختلف که توسط نویسنده‌های نسبتا حرفه‌ای و متعهد نوشته می‌شن. طرح تحول هم همینطوره. توصیه می‌کنم اگه کسی می‌خواد واقعا اثر ارزشمند بخونه که هم از داستان لذت ببره هم‌ محتوای زرد به خوردش داده نشه، آثار طرح تحول رو از دست نده. 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستانِ "برو بیا"🐾 ششمین اثر از 💥 نویسندگان: بانوان رستمی، سلیمانی✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، اجتماعی، خانوادگی"✌️ از جمعه 24 مرداد📅 هرشب ساعت 21⏰ از کانال باغ انار👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💚💛 @ANARSTORY سازنده‌ی پوستر: کاربر رستمی🎇 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 💯 فرصتی عالی برای کسانی که وقت و حوصله‌ی داستان بلند و رمان را ندارند😍 بخش داستان کوتاه تقدیم می‌کند🎊 کسانی که وقت و حوصله‌ی داستان بلند و رمان را ندارند، می‌توانند در بخش (حداکثر 4 پارت ایتایی)طرحِ تحول شرکت کنند✅ این بخش، مانند بخش رمان ، در چهار ژانر اجتماعی، جنایی، تخیلی و طنز فعالیت می‌کند و مواقعی که باغ انار داستانی برای پخش ندارد، وارد عمل می‌شود تا باغ و اعضایش از تب و تاب نیفتند👌 همچنین قرار است اگر استقبال از داستان‌های کوتاه زیاد باشد، داستان‌های بلند شنبه تا چهارشنبه پخش بشود و پنجشنبه و جمعه، داستان‌های کوتاه پخش بشود☺️ علاقه‌مندان برای ثبت‌نام و اطلاع از جزئیات بیشتر، به آیدی زیر مراجعه کنند👇 🆔 @Amirhosseinss1381 دیگه تنبلی بسه. منتظرتونیم😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (1 عضو دارد✅) غیرفعال❌ 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (4 عضو دارد✅) در حال نگارش فصل دوم ✅ 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (5 عضو دارد✅) در حال ساخت و پرداخت داستان جدید✅ 4⃣ژانر طنز. (3 عضو‌ دارد✅) در حال نگارش فصل دوم ✅ 5⃣داستان کوتاه. (1 عضو دارد✅) غیرفعال❌ برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 شرط عضویت، فعالیته🙂🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 ♨️ با توجه به استقبال از ایده‌ی داستان کوتاه طرح تحول، از امشب و هرهفته جمعه‌ها، پخش می‌شود و همین یک شب، داستان بلند پخش نمی‌شود❌ ممکن است در ادامه، اگر داستان کوتاهی به چهار پارت برسد، پنجشنبه و جمعه زمان پخش داستان کوتاه باشد✅ با تشکر✨🌹🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #فوری♨️ با توجه به استقبال از ایده‌ی داستان کوتاه طرح تحول، از امشب و هرهفته جمعه‌ها، #د
💥 📃 😢 نیلوفر در حالی که ظرف‌های شسته شده را داخل آبچکان می‌گذاشت، نگاهش به حجم ظرف‌های کثیف داخل و اطراف سینک افتاد. پُف بلندی کشید و در دلش لعنت به زندگی تکراری فرستاد. با صدای محکم به هم خوردن ظروف، صدای دخترش بلند شد: «مامان، الان ظرفا می‌شکنن! باز چی تو دلت؟ آرامشت به هم زده؟» با صدای حنانه، رگ‌های گردن مادر متورم شد. چشمانش کاسه‌ی خون شد، ولی همچنان سریع ظرف‌ها را می‌شست و بی‌صدا اشک می‌ریخت. نیلوفر شیر آب را بست و برای برداشتن دسته‌ی ظرف‌های کثیف دیگر به سمت اپن رفت. نگاهی به دخترش انداخت که روی مبل دراز کشیده بود و باد خنک کولر آبی صورتش را نوازش می‌کرد. او با انگشت شست در دهان، غرق در گوشی شده بود. مادر با دیدن حنانه، رگ‌های بدنش داغ شد. دندان‌هایش را محکم به هم فشار داد و ته دلش گفت: «دختره گنده، بیست سالش شده، هنوز هم دلش نمی‌کشه کمکم کنه؛ حرف هم می‌زنم، سرزنشم می‌کنه؛ همه‌اش تقصیر باباشه، از بس لی‌لی به لالاییش می‌ذاره.» حنانه، بدون اینکه سرش را از گوشی بردارد، گفت: «مامان، یه لیوان آب برام بیار.» نیلوفر را چاقو می‌زدی، خونش در نمی‌آمد. ساعت یک ربع به دو بود. هر لحظه ممکن بود پدر خانواده از راه برسد. قورمه سبزی نیمه آماده داشت روی گاز می‌جوشید. نیلوفر پای گاز رفت. قابلمه‌ی تفلون سیاه را برداشت و برنج را در آبکش فلزی ریخت و سریع دم‌گذاری کرد. حنانه باز صدا زد: «مامان، اگه نمی‌خوای برام آب بیاری، بگو خودم بیام دیگه! این اداها چیه؟ قابلمه رو محکم تو آبکش می‌زنی؟ قاشق رو تو بشقاب؟!» مادر جواب داد: «الانه! بابات بیاد، ناهار حاضر نیست. سالاد هم باید درست کنم، دستم بنده.» حنانه از روی مبل کرمی بلند شد و به آشپزخانه آمد. او که لیوان را از پارچ داخل یخچال پر می‌کرد، ادامه داد: «وقتی می‌گم برنامه‌ریزی نداری، همینه دیگه مادر من! اصلا بلد نیستی مدیریت زمان کنی. از بس آرامش نداری... اصلا با این‌همه به هم ریختگی، نماز درست هم نمی‌خونی. نمازت اگه نماز بود، که بهت آرامش می‌داد. چند بار بهت گفتم برو هومیوپاتی، خودت رو درمان کن، گوش ندادی که.» «دیشب تا صبح باز نتونستم بخوابم، تو هم هی برو رو اعصابم.» «بی‌خوابی شب از بخارات و رطوبت مغزه. از بس فکر می‌کنی... مغزت پر شده از اطلاعات. دیگه اینقدر کتاب نخون! به سیاست و حجاب مردم گیر نده. حالا که نمی‌تونی با طب سنتی خودت رو درمان کنی، برو هومیوپاتی...» با صدای باز شدن در، بحث مادر و دختر تمام شد. پدر بود. کامران در حالی که خریدها را روی اپن می‌گذاشت، گفت: «سلام خانم. چه خبر؟ خیلی گشنمه. ناهار اگه حاضر نیست، برم بخوابم. در ضمن، گوشت و میوه‌ها رو بذار تو یخچال، خراب نشن.» «سلام، خسته نباشید. تا لباس عوض کنی، غذا حاضر میشه. در ضمن، یه وقت به دخترت کار نگیا، طفلی خسته میشه.» کامران در حالی که کت سرمه‌ای‌اش را در می‌آورد، جواب داد: «باز شروع کردی؟ اصلا دست خودت نیستا، همه‌ش باید غر بزنی.» بعد رو به دخترش که با گوشی ور می‌رفت، سری تکان داد و کلافه گفت: «مادرت دست خودش نیست. اعصابش خرابه. سر به سرش نذار.» مادر با چشمان جغدی و صورت برافروخته، نگاهی به دخترش انداخت: «بیا سفره رو باز کن. من کلی کار دارم. اگه خسته نمیشی، یه کمک بکن. کلی از درسام مونده.» «تمرینات شعرم مونده هنوز. عصر کلاس دارم.» حنانه سفره را روی زمین پرت کرد و گفت: «بابا ول کن اینهمه درس و مشق رو! آخه مادرِ من! تو رو چه به درس و حافظ و دیدار یار؟ از بس سرت تو کتاب و بحثه، زندگیمون سرد شده. چند روز دیگه شهریور تموم میشه، همه میریم سر درس و زندگی، باز تنها میشیا؟!» مادر در حالی که با غیض برنج را داخل دیس می‌کشید، ته دلش آه جانسوزی کشید: «دختره‌ی بیشعور تنبل زبان‌دراز! خبر نداره تمام درد من از خودشه. اصلا نگاه به هیکل گوشتالودش می‌ندازم، حالم خراب میشه. با اون ساحلی تنش که از سینه و کتف، همه‌جاش بیرونه...لاک‌های قرمز جیغ دست و پاهاش رو اعصابم راه میرن. بهم ریختگی روحیم از خودته! از بس که بیکار و بی‌عار، صبح تا شب سرت تو گوشیه. وقتی خونه‌ای، یا می‌گی مریضم یا خسته از درس.» نیلوفر دیس به دست، از راهروی بین هال و آشپزخانه رد می‌شد. نگاهش در آینه به خودش افتاد. صورت تکیده و چین دور چشم و سیاهی زیر چشمش را که دید، زیر لب گفت: «نکنه حق با حنانه باشه و باید درس و شاعری رو کنار بذارم و عین مادربزرگ‌های دیگه بشینم سر آش و آبگوشت‌پزی؟» بعد فوری سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «نخیرم! اصلا حنانه غلط کرده. مگه من چند سالمه که بخوام خونه‌نشین بشم؟ مگه تقصیر منه که زود ازدواج کردم و زود نوه‌دار و مادرشوهر شدم؟ تازه فردا ۳۹ سالم میشه.» نیلوفر با صدای همسرش از فکر و خیال بیرون آمد: «خانم، دیس برنج بیار! مردیم از گشنگی.» ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت30🎬 دستش را جلوی تاکسی سبزی تکان داد: _تاکسی. ایستاد. سوار شد. گوشیَش را درآورد و شم
💥 ♨️ به علت شب شهادت یازدهمین اختر تابناک امامت و ولایت، حضرت امام حسن عسکری علیه السلام، داستان امشب پخش نخواهد شد❌ قسمت بعدی این داستان، فرداشب ساعت 21 پخش خواهد شد✅ با تشکر🖤🌹🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💥 📃 🎬 از روی زمین بلند شد و زانوهایش را تکاند. چاه را دور زد تا نور باشد و ببیند دیگر چیزی وجود دارید یا نه. رد خیسی زمین و سبزه چمن‌ها روی انگشتانش مانده بود. مجدد اطراف سنگ‌چاه و لکه‌های خون آن را نگاه کرد. یک چیزی مانند خوره روی مغزش راه می‌رفت. فاصله ورودی باغ تا چاه به صورت مستقیم بود. اما لکه‌های خـونی در سمت مخالف ریخته شده بود. چرا باید دعوا و درگیری را سمت دیگری ببرد؟ او که مقتول را در چاه پرت کرده. چه از این سمت پرت می‌کرد، چه از آن سمت... صدای نفس نفس عماد را که شنید، سرش را بالا آورد. _اگه کف دست من چیزی می‌بینی، بقیه جاهای این باغ هم مدرک می‌بینی. هیچی نیست! اصلا انگار نه انگار همین دیشب یکی رو خفت کردن انداختن تو چاه. صدرا همان طور که به سمت ورودی باغ برمی‌گشت باز نگاهی به باغ انداخت. _پسره ظاهرا زیاد اینجا میومده. یعنی با خانواده عموش اینا رابطه خیلی صمیمی داشته. عماد پشت سرش راه افتاد. _خب اگه انقدر صمیم بودن باید می‌دونسته اون شب عموش اینا باغ نیستن. پس چرا پا شده اومده؟ کلافه سوار ماشین شد. _نمی‌دونم. مادر و پدرش نگفتن چرا یهو پسرشون با میشه میره؟ عماد دستی به موهای کوتاهش کشید. _نه گفتن اون موقع خودشون رفته بودن خرید. همین پسره امیرعلی هم بی‌خبر از خونه بیرون زده. تازه مثل اینکه عجله هم داشته. چون بغل چاه فقط یه لنگه دمپایی بود که قبلا پیدا کردیم و مامان باباش گفتن مال خودش بوده. انگشتش را روی لبش کشید. حال و روزش دقیقا مانند این شب سیاه گرفته و تیره بود. _عماد بیا یه بار دیگه مرور کنیم. از زاویه دیگه بریم جلو. امیرعلی جاهد سه شب قبل، حوالی ساعت9 از خونه با عجله بدون اینکه به پدر و مادرش خبر بده، خارج میشه. کجامیره؟ خونه باغ عموش. با توجه به صحبت مادر و پدرش اون می‌دونسته عموش اینا نبودن. اما سوال اینجاست چرا اون مواقع شب باید بی‌خبر بره. اول بزننش، بعدم بندازنش تو چاه. عماد دستانش را در بغلش جمع کرد. _ظاهرا خيلي پسر سر به راهی بوده. حتی شیطنت‌های عادی پسرونه رو هم خیلی انجام نمی‌داده. دوستای آنچنانی هم نداشته. فقط همون عباس که دیدیش. مامانش گفت با همون بیشتر رفت و آمد داشته. کل محل هم خوبشو می‌گفتن. تازه مثل اینکه خاطرات اهالی محل و جمع می‌کرده تا تبدیل به یه کتاب بکنه. یه پا ویکتور هوگویی بوده واسه خودش... صدرا پوشه پرونده را از روی داشبورد برداشت. _ پس دوستش داشتن! اون نگهبان باغ عمو چی؟ ازش بازجویی کردی؟ _اره همه اش رو آماده کردم، روی میزت گذاشتم. رسیدیم اداره بخونشون. با پارک شدن ماشین صدرا پیاده شد. پیغامی برای نازنین فرستاد. _امشب اداره می‌مونم نبینم شام نخورده بخوابی‌.به خودت و اون بچه رحم کن. نگران منم نباش. بعد از تحویل گوشی تمام پله‌های اداره را یک نفس بالا رفت. گزارش‌ها را تک به تک خواند. مغزش به هزارتویی تمام نشدنی تبدیل شده بود. با درد چشمانش، عینک را از روی صورتش برداشت. اول نگاهی به ساعت انداخت. بعد دستش را زیر چانه‌اش قرار داد و به عکسی از آخرین نوشته دفترچه امیرعلی خیره شد. وجدان... وجدان... وجدان حتى اخرین استوری اینستای امیرعلی نیز صحبت از وجدان می‌زد. نمی‌فهمید چه چیزی او را به این وضعیت کشانده؟ ذهنش مدام وقایع را مرور و تکرار می‌کرد. مادر و پدرش خانه نبودند. این از دوربین‌های فروشگاه هم ثابت شده بود. دوربین‌های خیابان‌ها نیز چیزی را مشخص نمی کردند. خانواده عمویش هم که نبودند. می‌ماند نگهبان! به عکس نگهبان خیره شد. پدر و مادرش گفته بودند رابطه صمیمانه‌ای نیز با نگهبان داشته. این اواخر به دنبال خاطرات او هم بوده. اما چون نگهبان قبول نمی‌کرده، مدام برای رضایت آن به ملاقاتش می‌رفته. به چهره‌اش بیشتر دقت کرد. آثار سوختگی قدیمی روی پیشانی و یکی از چشمانش نمایان بود. گزارشات او را مجدد خواند. قبل از اینکه نگهبان باغ آقای جاهد باشد، سال ۱۳۸۷ سرایدار مدرسه‌ای در کرج بود. وقتی نام مدرسه را خواند تعجب کرد. این مدرسه همان مدرسه معروف متروکه محله بود. مدرسه‌ای که در اثر نشتی لوله گاز به آتش کشیده شد و همان زمان ۱۳ نفر از دانش آموزان و ۲ معلم جان خود را از دست داده بودند. گفته بود سوختگی صورتش هم به همان آتش سوزی ربط داشت. کاغذها را به روی تخته شیشه‌ای چسباند. مازیک قرمز و آبی را برداشت. تمام نقاط رفت و آمد امیرعلی را ضرب‌در آبی زد. افرادی را هم که امیرعلی با آن‌ها در ارتباط بود، با خط قرمز وصل کرد. وقتی خواست عکس‌های صحنه قتل را بچسباند، نگاهش به یکی از تیرک‌های برق افتاد...! 🌹 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #قسمت1🎬 از روی زمین بلند شد و زانوهایش را تکاند. چاه را دور زد تا نور با
💥 📃 🎬 تیرک شکسته و خاموش بود. از چیزی که به ذهنش خطور کرده بود، مو بر تنش سیخ شد. سریع پای تلفن رفت. _الو عماد گوش کن ببین چی میگم. سریع هرچی خبر مربوط به آتش سوزی مدرسه امیرکبیر سال ۸۷ اینجا هست، پیدا کن برام بیار. صدای عماد اما هر لحظه متعجب‌تر می‌شد. _داداش پرونده این پسره چه ربطی به اون آتیش سوزی داره آخه؟ اصلا الان تو این هیری ویری اون به چه دردت میخوره؟ صدرا جدی تر از قبل گفت: _گفتم لازم دارم برام پیداش کن. فقط زودباش! و بعد بدون شنیدن پاسخی از سمت عماد، گوشی را سرجایش گذاشت. به دست‌هایش لبه میز تکیه داد. مغزش از احتمالات داشت منفجر می‌شد. سریع کاغذ و خودکاری برداشت و احتمالاتش را روی آن نوشت. تمام ریز و درشت پرونده این نگهبان را باید پیدا می‌کرد. که بوده چه کرده و‌... چند دقیقه بعد عماد با مشتی کاغذ و روزنامه وارد اتاقش شد. _بیا همینا رو پیدا کردم. صدرا نگاهی به تک‌تکشان کرد. عماد مرتب دلیل این کارش را می پرسید. _آخه برادر من نبش قبر داری میکنی که چی‌چی پیدا کنی؟ این اتفاق مال ۱۶ سال پیشه. یک دفعه با خواندن جمله آخر خبرنگار روزنامه حوادث آن زمان ضربه‌ای به روزنامه زد. پیداش کردم. عماد هاج و واج نگاهش کرد. _چی شد؟ چی پیدا کردی؟ امیرعلی نفش عمیقی کشید و ماژیک را برداشت. _بیین این امیرعلی خیلی دنبال خاطرات اهالی محلشون بوده دیگه. همه این اتفاقات رو هم می‌خواسته تبدیل به کتاب کنه. همه اهالی براش تعریف می‌کنند و با چاپ خاطرات مشکلی ندارن. به جز یک نفر! اونم نگهبان اون وقت چرا؟! روزنامه را سمت عماد گرفت و دور جمله آخر را خط کشید. چند قدم راه رفت. _اینجا نوشته اون زمان مشکوک بودن سهل انگاری سرایدار توی سفت کردن لوله‌های بخاری مدرسه عامل آتیش سوزی بوده یا نه. اما به هر نحوی بوده، بیشتر دلیلش مورد اعتماد بودن این نگهبان بوده. چون اهل زورخونه بوده، همه قبولش داشتن.این قضیه تموم می‌شه و تقریبا دیگه کسی نگهبان تو ذهنش نمی‌اومده. این امیرعلی هم وقتی خاطرات رو شنیده میره پیش نگهبان تا اونم براش تعريف كنه. اما متوجه میشه تقصیر نگهبان بوده. از اونجایی که توی گزارش پزشکی قانونی امیرعلی گفتن آثار ضرب و شتم هم داشته‌، امیرعلی می خواسته بهش بگه تو حق نداری اینو از بقیه پنهون کنی‌. یا مثلا عذرخواهی کن. این احتمالات وجود داره. هر دو این احتمالات برای نگهبان دردسر ساز هست. چون هر آن ممکن بوده امیرعلی خودش بره به بقیه بگه. بخاطر همین هم اون وقت شب میره باغ عموش اینا. هدفش دیدن و حرف زدن با نگهبان بوده. عماد به سختی آب دهانش را قورت داد. _خب حالا چجوری قتلشو میخوای ثابت کنی؟ امیرعلی با ته ماژیک بر روی عکس صحنه زد. _این تیرک برق رو می‌بینی؟ مشخصه خیلی وقته شکسته. پس نوری هم نداشته. این تیرک دقیقا کنار چاه به سمت ورودی باغ هست. اما یه تیرک برق دقیقا مخالف جهت در ورودی، پشت چاه بوده که نور داشته. نگهبان بخاطر سوختگی یکی از چشماش کور شده. پس درثانی توی نور کم نمی‌تونسته بلایی سر اون بیاره. بخاطر همین هم خلاف جهت می‌چرخونتش و باهاش دعوا می‌کنه. دقیقا لخته‌های خون هم جایی هست که نور انداخته می‌شده. نه جایی که تاریک بوده! موقع دعوا هم وقتی اونو می‌کشه داخل چاه می اندازتش. این شکلی دیگه کسی از راز نگهبان خبردار نمی‌شد و پرتاب از اون چاه علت مرگ رو ضربه به سر نشون میده. عماد اخمی کرد. _خب یه نگهبان ساده چرا نباید از یه پسر ۱۴ ساله کتک بخوره. سن و سال داره! صدرا عکس نگهبان را روبه‌رویش گرفت. _اره ولی ایشون که آقای مظفر برازجانی باشن، تو جوونی‌هاش ورزش زورخونه‌ای کار می‌کرده. اصلا یکی از دلایل اعتماد مردم بهش اون زمان همین مسلک زورخونه‌ایش بوده. بعدشم یه پسر۱۴ ساله کجا و یه آدم هرچند سن و سال‌دار ولی ورزشکار کجا... عماد حالا شاخک‌هایش فعال شد. _اره راست میگی. صدرا نفسی کشید و به تخته شیشه‌ای نگاه کرد. شاید نگهبان سری قبل از روی سهل‌انگاری اون آدم‌هارو فرستاد اون دنیا. ولی این قتل عمد برای سکوت روی قتل‌های دیگه بوده. ظاهرا یادش رفته سکوت‌ها گاهی فریاد می‌کشند! ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344