فائزه ڪمال الدینے:
#حبه_انار2
﷽
القصه،
کلاس انارشوندگی، به لطف یک قاچ انار اهدایی استاد واقفی برپا شد.
خب. بله ؟چرا نمیگم استاد برگ؟
بسی سوال خوبیست.
اینجانب به عنوان دانه ای درخاک ، در طی تحقیقاتی که به عمل آوردم متوجه شدم که
(آقا دوستانیکه تا به استاد میگید استاد استاد میگن برگم برگم
استاد برگ نیست. بابا ناغافل ها شمارو به شاگردی نپذیرفتن وگرنه چرا من بهشون میگم استاد نمیگن برگم.).
همینطور که داشتم در باغات گشت و گذار می کردم و به هرکدام که میرسیدم در میزدم و الفرار، رسیدم به باغچه یک حبه انار.
دستم که برای در زدن بالا رفته بود را پایین آوردم.
تازه یادم افتاد که قرار بود یک سبد ببافم برای حبه هام .
ای دل غافل.
یواشکی، یک ذره درب باغ را هل دادم تا ببینم اوضاع از چه قرار مقدوریست.
که ،درب باغ اصلا درک یواشکی پاییدن را نداشت و باصدای قیژ ناجوانمردانه ای بازشد.
فکر میکنم بنت الحاجی زیادی لولا های در را روغن مالی کرده بود که تا سر انگشتم بهش خورد، کامل بازشد.
بازشدن در همانا و چرخیدن سر استاد پاشاپور به سمت در هم همانا!
کتاب بی تو پریشانم را مانند یک شی بسیار ارزشی روی میز سفید و مرمر کنار دستش گذاشت.
عینک دودیش را از سبد اناری کنارش برداشت و با لبخند خطرناکی به من خیره شد.
با انگشت اشاره، به شیوه ی گنگستری اشاره زد تا جلو بروم.
قدمی به سمتش برداشتم.
_خودت بگو.صنعتی یا سنتی؟
آب دهانم را قورت دادم . باترس و لرز پرسیدم:
_چ چی اس استاد؟
_تنبیه جانم تنبیه. بگذار گزینه هارو برات بگم تا راحت تر انتخاب کنی.
صنعتی،شوکر یاقوتی ،صندلی برق دار.
سنتی، ترکه ، فلفل قرمزز
همان یک قدمی راهم که از چهارچوب در جلوتر رفته بودم را ذره ذره عقب برگشتم.
همزمان، استاد از روی صندلی اناریش بلند شد و دامن سرخ چیندارش را صاف کرد.
پشتش را به من کرد و به سمت درخت انار سمت راستش رفت.
دستش را به یکی از انار های سرخ گرفت.
و همانطور که سعی داشت آنرا بچیند ،
گفت:
_کجا دانه جان کجا؟بودی حالا .
برات فناوری نوین احد رو آوردم بودی حالا .
و انار سرخ و چاق و چله ای را چید و
آنرا بویید.
با لرز دستم را بالا آوردم و روبه استاد گفتم
_ا اجازه استاد؟
استاد برگشت به سمت من.
عینک دودی اش را درآورد و سوالی نگاهم کرد.
_ا اون سیبه که بو میکنند . این اناره تو دستای شما.
#ادامه_دارد
#کمال_الدینی
#ࢪستاا
#یه_قاچ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#چرا_می_نویسیم؟
چرا می نویسم؟
یا به بیان بهتر چرا #قصد نوشتن کرده ام؟
بنظرم همه باید بنویسند...
باید دستها را به نوشتن عادت داد همان گونه که چشمها را به خواندن!
و این هردو ریشه در اندیشه دارند و هم موجب بالیدن آنند...
حضرت آقا امروز بر خواندن تکیه دارند و دغدغه و اندوه بی کتابی مان را!
و ای بسا روزی که به فضل خدا، اعظم ملت، این راه را طی نمایند، ایشان بر نگارش و آفرینش هرچه بیشتر و بهترمان بخوانند!
کما اینکه سابقون این مسیر منیر، خوانده شده اند و لبیک گویان، نه فقط کمر به خلق باغهای رنگارنگ واژگان که به غرس نهال های پرثمر و واژه آفرین بسته اند...!
آری باید نوشت...
نوشتن، غوّاصی در دریای واژگان است و نویسنده، غوّاص صیّادی است که روزان و شبان را در اعماق این بحر بیکران غوطه میزند؛
بی خستگی و یا دلزدگی!
لکن آنچه ساحل نشینان از او می بینند، تنها درّ و گوهرهایی است که گاه گاه از دل آب، بیرون شده بر دستان او جلوه گری می کنند...
بی شک نظاره گران، گواراترین لذّت و اوج سعادت او را، کشف و تصاحب این دُرَر باشکوه و رخشان دانسته، بسا که به او رشک می برند!
لیک آنچه از او نمی بینند و نمی دانند، رشک برانگیز و دل انگیز تر است!
که لوءلوء و مرجان را توان به سیم و زر اندوخت و
هنر غوص و صیدش را هرگز نتوان...!
#ادامه_دارد
#000217
#روزانه_نویسی
#ماجراهای_من_و_الهام
#اسکناس_دویست_تومانی
_دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر.
چادر گلدار سورمهایاش را سر کرده بود و با دست بیخ گلویش را محکم گرفته بود.
خانهی مادربزرگ در خیابان اصلی قرار داشت و ما برای بازی به خیابان فرعی کنار خانه میرفتیم. با صدای مادربزرگ از بچهها خداحافظی کردیم. زنبیل قرمز را که دستش دیدم، با آرنج به پهلوی الهام زدم و گفتم:
_آخ جون نون.
با اخم اول به من، بعد به زنبیل دست مادربزرگ نگاه کرد.
_کو نون؟!
قبل از اینکه برایش توضیح دهم به مادربزرگ رسیدیم. الهام کم جان سلام داد. من با لبخند سلام کردم.
_سلام مادر. په کجایین؟!
برگشت و ما آرام دنبالش رفتیم.
_مادراتون دلشون خوشه شما رو گذاشتن کمک دست من!
زیر لب ادامه داد:
_دو نفر باید مراقب اینا باشه.
_مادرجون میخوای نون بخری؟
_آره.
با دست به در خانه اشاره کرد.
_برید خونه تا برگردم.
یکدفعه صورت تپل و سفیدش را به طرف ما چرخاند.
_نرید جایی هان.
سرم را کج کردم و گفتم:
_مادرجون میخوای ما بریم نون بخریم؟
اخمی کرد و تند جواب داد:
_نخیر.
زنبیل را چسبیدم و با سرِ کج گفتم:
_خواهش میکنم اجازه بده.
به چشمانم نگاه کرد. باید بیشتر اصرار میکردم. دلسوزانه گفتم:
_شما خیلی خستهای.
زنبیل از دستش شل شد. دستهاش را محکم چسبیدم. نگاهی به الهام کرد. از توی کیف دستیاش یک اسکناس دویست تومانی بیرون آورد و سمت الهام گرفت.
_مراقب باشید.
خواستم پول را بگیرم؛ دستش را کشید.
_الهام حواست باشه پونزده تا نون میخرید زود میاین خونه.
الهام پول را گرفت و به طرف من آمد. زنبیل را به دست دیگرم دادم تا از الهام دور باشد. یک قدمی جلوتر از او راه میرفتم و اخم کوچکی به ابرو داشتم.
_هی چته؟! وایسا تا منم برسم.
بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم. در مسیر خانه تا نانوایی چندین مغازه بود. از بقالی مش حسن و لبنیاتی حاج سبزه علی گذشتیم. بعد از سبزی فروشی قاسم آقا، بستنی فروشی حاج حسین بود. با دیدن بستنی فروشی فکری به سرم رخنه کرد. ایستادم. با زور صورتم را کش دادم و با لبخند رو به الهام برگشتم. چشمانم را خمار کردم و گفتم:
_اِل هٰام
_شیرین به نظرت دویست تومن رو اینجوری تو دستم بگیرم که معلوم نباشه؟!
اسکناس را لول کرد و وسط مشتش گذاشت. چشمانم را ریز کردم و برای اجرای نقشهام گفتم:
_به نظرم بیا بریم مغازه حاج حسین دویست تومن رو خورد کنیم.
_که چی؟!
یکی از ابروها و شانههایم را بالا دادم.
_خب ما پونزده تومن نون میخوایم.
سعی کردم صورتم را نگران نشان دهم:
_ اگه دویست تومن رو به شاطر نشون بدیم؛ غر میزنه که چرا خورد نیوردین؟!
چشمانش را به این طرف و آن طرف چرخاند.
_حاج حسین غر نمیزنه؟!
نقشهام گرفت. سعی کردم لبخندم را پنهان کنم.
_نه بابا صد تومن، دویست تومن برا بستنی فروشی زیاد نیست.
دو تا پلهی ورودی مغازه را بالا رفتیم. دو دستی درب شیشهای را به داخل هول دادم. در را با همهی هیکل ظریفم گرفتم تا الهام وارد شود. دو مرد مقابل پیشخوانِ سمت چپ در ورودی، سفارش بستنیشان را گرفتند. قبل از اینکه الهام پشت پیشخوان برود دم گوشش گفتم:
_بیا دو تا حصیری بگیریم غر نزنه.
روی صورتم خیره ماند. بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم گفتم:
_اصلا یکی بگیر برا خودت من میلم نیست.
_برا تو میگیرم.
_نه من نمیخوام.
صدای جوان پشت پیشخوان ما را به خود آورد.
_بفرمایید چی بیارم براتون؟
الهام دویست تومن را توی مشتش جابجا کرد. لبانش را روی هم فشار داد. من و جوان فروشنده به لبان او نگاه میکردیم.
_دو تا حصیری... لطفا.
پسر جوان روپوش سفیدی پوشیده بود. دکمههایش باز بود. تیشرت سبزش از زیر آن پیدا بود. ورق بزرگ و نازک نان بستنی را از روی میز برداشت و چهار تکهی مربع شکل آن را، خیلی تند و حرفهای جدا کرد. دریچهی استیل یخچال مخصوص بستنی را باز کرد با کفگیر مخصوصش مقداری بستنی بیرون آورد و به ما نگاه کرد.
_دو رنگ؟
الهام دستپاچه به من نگاه کرد. من سریع گفتم:
_زعفرونی هم دارین؟
_بله. بذارم؟
_نه. یه رنگ لطفا.
نگاهش روی من خیره ماند. لبانم را روی هم فشار دادم. خودم را با تماشای در و دیوار مشغول کردم تا از سنگینی نگاهش فرار کنم. بعد از مکث کوتاهی آرام نگاهش را به سمت بستنی برد. یک کفگیر بزرگ از بستنی را روی نانِ ترد و نازک گذاشت و لایهی دیگر نان را روی آن فشار داد. همیشه برایم سؤال بود چرا نان بستنی زیر فشار دست بستنی فروش نمیشکند اما به محض اینکه دست ما میرسد با کوچکترین فشار می شکند؟!
در حال فلسفه بافی در ذهنم بودم که الهام بستنی را جلویم گرفت. دویست تومن را دست جوان داد. دوباره از آن نگاههای سنگین به ما کرد. لول اسکناس را باز کرد و شمارههای دو طرف اسکناس را با هم تطبیق داد. نگاه کوتاهی به ما انداخت و از داخل دخل مشغول جمع کردن باقی پول ما شد.
#1400721
#نرگس_مدیری
#ادامه_دارد...
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
#روایت_فرات / قسمت اول
ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود...💔😞
هنوز هم وقتی یادش میافتم، تنم مورمور میشود و با خودم فکر میکنم من چطور توانستهام چنین اتفاق سهمگینی را تحمل کنم و زنده بمانم؟ دو سال گذشته است؛ اما هنوز هرچه به زندگیام و اتفاقات تلخش نگاه میکنم، میبینم سختترین روزهای زندگیام هم به اندازه آن روز سخت نبود. توی یک لحظه، من از درون فرو ریختم. انقدر درد داشت که اولش اصلا دردش را نفهمیدم.
شب جمعه بود و داشتم افتتاحیه جشنواره عمار را میدیدم. یک بغض بدی در گلویم مانده بود که هرچه گریه میکردم، آرام نمیشد. حالم بد بود بدون این که علت خاصی داشته باشد. اشک بیاختیار از چشمم میریخت. شاید خیلیها مثل من بودند. من علتش را نمیفهمیدم؛ اما تا ساعت یک و نیم شب خوابم نبرد. خوب یادم هست؛ آخرین نگاهی که به ساعت انداختم، دقیقا یک و بیست دقیقه بود. بارها با خودم فکر کردهام ای کاش آن خواب، خواب ابدیام میشد و دیگر بیدار نمیشدم. کاش خدا همان شب طومار دنیا را جمع میکرد و قیامت برپا میشد؛ هرچند برای من واقعاً همینطور شد.
برای اذان صبح که بیدار شدم، دیدم چراغ گوشیام چشمک میزند. پیامک داشتم؛ از طرف عارفه. گیج و خوابآلود و در برزخ خواب و بیداری پیامک را باز کردم. نوشته بود: سردار سلیمانی شهید شده!
اول اصلا نفهمیدم چی نوشته. فکر کردم دارم خواب میبینم. اصلا یادم نبود سردار سلیمانی کیست. نشستم و دوباره خواندم. نفهمیدم. وقتی ایستادم، تازه فهمیدم بیدارم و پیامش واقعی ست. چندبار خواندم. راستش اصلا برایم مهم نبود. گفتم حتما تشابه اسمی ست، یک سردار سلیمانی دیگر هم در یک قسمت دیگر سپاه داریم. شاید هم شایعه باشد؛ مثل چندسال پیش. بیتفاوت نوشتم: یعنی چی؟ کی گفته؟
و رفتم وضو بگیرم برای نماز. کمکم بیدارتر شدم. صدای سردار در گوشم میپیچید: آقای ترامپ قمارباز! من حریف تو هستم!
یکباره چیزی درونم لرزید. اگر راست باشد چه میشود؟ چه بلایی سرمان میآید؟ حاج قاسم اگر نباشد، چه کسی حریف این قمارباز میشود؟ اصلا مگر میشود بی حاج قاسم؟ نه... محال است! شایعه است!
حین نماز فقط از خدا میخواستم خبر دروغ باشد. نفهمیدم چه خواندم. فقط به این فکر میکردم که سلام نماز را بدهم و بروم از شایعه بودنش مطمئن شوم. حاج قاسم انقدر در ذهنم نامیرا بود که مطمئن بودم خبرش تکذیب خواهد شد.
نماز که تمام شد، خیره شدم به عکس حاج قاسم که در کتابخانهام گذاشته بودم. جمله آقا زیر عکس نوشته شده بود: خود شما هم که آقای سلیمانی باشید از نظر ما شهیدید...
با خودم گفتم حتما عارفه داشته در سایت ها میچرخیده و از یک منبع نامعتبر خبری را خوانده. منتظر بودم پیام بدهد و بگوید ببخشید مزاحمت شدم، شایعه بود...
دور اتاق میچرخیدم و صلوات میفرستادم که شایعه باشد. اما عارفه پیام داد: شبکه خبر داره زیرنویس میکنه!
نفهمیدم چطور رفتم سمت تلوزیون، روشنش کردم، صدایش را کم کردم که بقیه بیدار نشوند. نفهمیدم چطور زدم شبکه خبر. فقط یادم هست وقتی صوت قرآن و تصویر حاج قاسم را دیدم و زیرنویس فوری را که نوشته بود "انا لله و انا الیه راجعون"، یخ زدم. مات شدم. شاید مُردم. نمیدانم. ولی مطمئنم قلبم تیر کشید و ایستاد. اشکم جوشید. الان که فکرش را میکنم، شرمنده میشوم از این جانسختیای که داشتم و همانجا نمردم.
تا خود صبح، خیره شدم به صفحه تلوزیون و عکس حاج قاسم و زیرنویس خبر فوری و گوش سپردم به آیات قرآن: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه...
با بهت خیره بودم به صفحه تلوزیون. هزاربار آن دو جمله زیرنویس تکراری را خواندم. انگار هنوز منتظر تکذیب خبر بودم. منتظر بودم بگویند نه، به خودروی حاج قاسم حمله شده ولی خودشان سالم هستند. منتظر بودم از خواب بیدار شوم، منتظر بودم بمیرم. اشک بیاختیار از چشمانم میریخت. رد اشک روی صورتم شوره انداخته بود و میسوخت.
هرچه هوا روشنتر میشد، کورسوی امید من کمنورتر میشد. صبح، دوستانم یکییکی زنگ میزدند؛ پشت تلفن فقط صدای هقهق گریه هم را میشنیدیم و هربار یکیمان میگفت: حالا چکار کنیم...؟
امتحان داشتیم؛ امتحانات دیماه. چشمها سرخ بود و مقنعهها سیاه. یکی از بچهها قاهقاه میخندید. دیوانه شده بود. میگفت امکان ندارد. باورش نشده بود. میخندید و میگفت: برو بابا... امکان نداره. حاج قاسم زنده ست!
به گریه کردنمان میخندید؛ دیوانه شده بود. ما هقهق میکردیم و او قهقهه میزد. هم را بغل کرده بودیم و زار میزدیم و میلرزیدیم. امتحان را هم یادم نیست چطور دادم. یادم هست همه مثل عزادارها روی صندلیها نشسته بودیم و خیره شده بودیم به یک نقطه...
#ادامه_دارد
#فرات
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
#روزانه_نویسی
#هدیهی_تولد
هم شاد هستم؛ هم... یک غصه، مثل سوزن، شادیام را سوزن سوزن میکند.
ساعت تیک تیک کنان ۷صبح را نشان میدهد. صدایش در سرم بازتاب دارد: «بدو. بریم. بدو. بریم.»
نگاهش میکنم. انگار تندتر میرود. میگویم:«به کجا چنین شتابان؟!»
بدون اینکه نگاهم کند میگوید:«فقط، برو.»
چشم از ساعت بر میدارم. غلتی در تخت میزنم. انگیزهای برای بلند شدن ندارم. دوست ندارم تمام روز تولدم را با این حال بگذرانم. خودم را از پتو جدا میکنم.
چه روزِ تولد مسخرهای!
تا ساعت یک ربع به 7 شب باید منتظر باشم. میدانم علی تولدم را فراموش نمیکند. اما باید تا وقتی که از سر کار بر میگردد منتظر بمانم.
چه انتظار مسخرهای!
بالاخره یک روز به او خواهم گفت که این کارش را دوست ندارم.
راهروی چهار متری بین اتاق و سرویس بهداشتی را پشت سر میگذارم.
چه راهروی دراز و مسخرهای!
صورتم را با آب سرد میشویم. به خودم در آینهی کوچک روشویی نگاه میکنم. گذر عمر 27 ساله را در چشمان قهوهایام نگاه میکنم.
خوبیاش این است که همیشه دو سال کوچکتر به نظر میرسم. لبخندی میزنم و دماغِ به قول علی گِردم را با انگشتان، بالا و پایین میکنم.
بلند میگویم:«امروز رو نباید ازدست بدم.»
وارد سالن کوچک پذیرایی میشوم. دیوارهای گچی، بدون هیچ رنگ و تابلویی، مسخره به نظر میرسند. کاش مستأجر نبودیم.
زهرا با موهای کوتاه و فرفری در کنار خرس پشمی بزرگش، وسط سالن روی فرش لاکی رنگ ۱۲متری سالن خوابیده است. چشمان بستهاش، خطی مشکی روی صورت گندمیاش انداخته.
از دیدنش سیر نمیشم. عروسکهای کوچک و بزرگ را دور تا دورش چیده. طبق معمول پتوی نازکش را پرت کرده. لبخند میزنم و پتو را مرتب میکنم. دوست دارم بیدارش کنم اما هیچ وقت دلم نمیآید کسی را از خواب بیدارکنم.
طبق معمول، اول تلویزیون را، در انتهای سالن روشن میکنم.
دنبال موسیقی شاد شبکهها را جستجو میکنم.
صدا را بلند میکنم تا صدای بدو بریمِ ساعت را نشنوم.
پردههای کلفت جلوی پنجره را کنار میزنم. عاشق نورم. به لطف شیشههای آینهای پنجره، تا عصر از نور انرژی بخش خورشید بهره میبریم.
چند لقمه میخورم و به کارهایم فکر میکنم.
چقدر امسال دلم جشن تولد میخواهد! دلم بچه شده است. رگهایش تنگ و گشاد میشود. چیزی در گلویم سفت میشود. با خودم میگویم «چقدر غربت سخته! اهواز لااقل خاله اینا بودن.»
یاد تولد پارسالم میافتم. علی برای کارآموزی تمام هفته آبادان بود. من تنها و دلتنگِ علی، طبقه بالای خانهی خاله در حال نوشتن نامه برای او بودم. هر روز هفته برایش مینوشتم و چهارشنبه که برمیگشت توی کیفش میگذاشتم. تولدم دوشنبه بود. باید بدون او میگذراندم. حتی حوصلهی پایین رفتن نداشتم. خاله زنگ زد.
«نرگس جان بیا پایین خاله.»
بدون بهانه قبول کردم. حتما خاله برایم کیک پخته. باید خودم را شاد نشان دهم.
خانه ساکت بود و بوی کیک هم نمیامد.
«خیلی پر توقعی نرگس»
بیخیال وارد پذیرایی شدم. چشمانم گرد شد. با دست صورتم را پوشاندم. چشمانم خیس شد. علی آمده بود.
به حال و روزِ این یازده ماه ساکن شدنمان در آبادان فکر میکنم. نه دوستی نه سرگرمی. چقدر گوشه گیر و بیحوصله شدهام. نرگسِ پر انرژی و شاد با دخترش هم کم بازی میکند.
دختر سه سالهام به جای مادر با دوستان تخیلیاش بازی میکند.
تصمیم میگیرم به جای این فکرها خودم را به کاری مشغول کنم.
دلم مامان و بابا را میخواهد. دلم برادرکوچکم وحید را میخواهد که همیشه قبل از علی تولدم را تبریک میگوید. دلم آجی مریم مهربانم را میخواهد.
#1400116
#نرگس_مدیری
#ادامه_دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم
یازهرا سلاماللهعلیها
... وطن ...
پارت اول
نمیدانم در انتظارم چه نشسته... از سفر قبلی ام چیزی به یاد ندارم... مداح میخواند: "کرب و بلای ایران، شش گوشه ی خوزستان"... دلم هوایی شده است. شهدا! برای دل هایمان چه آماده کرده اید؟این منزل گاه گناه و سیاهی... ظلمت روح مان را آورده ایم... نور میدهید؟! پذیرایی تان چیست؟ قطعا در خور خودتان است نه در حد لیاقت ما! مداح بعدی میخواند : "کجایید ای شهیدای خدایی"... خودکار به دست آمده ام به خلوتگاه خویش، کلبه ی نوشته ها... در اتوبوس چهل نفره نشسته ام اما چهل و سه نفریم! کف اتوبوس کنار جایگاه آب خوری، خودکارم را به دست گرفته ام و دل داده ام به بلندگویِ درحال پخش فضای معنوی... تازه الان متوجه میشوم پشت به یکی از بچها نشسته ام. عذر خواهی که میکنم یک بطری از صندلی های آخر می رسد دستم. پر میکنم برایشان. امروز صبح هم آخرین برگه ی امتحان را پر کردم. معاون دید دارم اذیت میشوم و نمیتوانم ادامه بدهم، برگه ی دیگری داد تا پر کنم. چشمی تشکر کردم و آغازی دوباره را شروع کردم که تذکر دادند سریع تر باش، بچها جایت گذاشتند. از ترس جا ماندن ایندفعه فقط پر کردم. نمیدانم چه. تحویل دادم و مادرم را بوسیدم و دویدم که برسم. حتی کلاهک خودکار را نگذاشتم سرش. و حتی تر بدون جای دادن در جامدادی داخل کیف پرتش کردم. طبیعی است مادرم تا آخرین لحظه ی سوار شدن و راهی شدن همراهم باشد. تا در یکی از صندلی ها جا گرفتم یک آخيش عمیق از دم و بازدم ام خارج شد. در همان لحظه ی اول به مادرم پیامک زدم اینترنت بفرستد. کارت پولم رمز دوم ندارد و این بانی خیر میشود تا از پدر و مادرم درخواست کنم. پیامک میزند معتاااااد. راست میگوید. معتاد شده ام. نت میفرستد اما بیشتر با رفیقم حرف میزنم تا با مجازی ها. از هردری میگوییم. از امتحان صبح و سوال 3 و سوال آخر تا شمارش دایی ها و عمو ها و اخلاقیات و فرزندان شان. یکی از بچه ها طعنه میزند حرف های شما تمامی ندارد. هماهنگ چشم غره میرویم و ادامه میدهیم. بعد از سه ساعت میایستند : وضو و نماز بیست دقیقه!.. ما اما با خیالی آسوده میرویم میخریم و میخوریم. بعد هم از شوق شکسته بودن نماز هردو دو رکعت را سریعا تلاوت میکنیم. با حالات روحانی تسبیحات که آغاز میکنیم جناب راوی مان هم وارد میشود. می گوید هنوز اذان نگفته اند نماز برای که خوانده اید؟! آخر همان چهار رکعت سهم مان شد. این هم نشانی دیگری که خدا مارا بیشتر میخواهد و ما نمیخواهیم. یعنی این مدل خواستن، عین نخواستن است.....
#حوراء ✍️
#ادامه_دارد
#تمرین112
#نقد