میشنوی؟؟؟!!!
کافیست یک دقیقه ماه بیشتر بماند...
همین را بهانه میکنیم برای اوج گرفتن صدای جشن و شادی مان...
همین را بهانه میکنیم تا شصت ثانیه بیشتر در زندگی هایمان غرق شویم و یادمان برود امامی غریب، چشم انتظار است که سرباز شویم برای نجات جهان...
همین را بهانه ای میکنیم برای بی تو بودن!! برای بی تو ماندن و سرخوشی های بی امام!!
من اما گوشه ای خزیده ام و دور از شلوغی های زود گذر، به تو میاندیشم...
در این قرنها نبودت کدام مان غوغا ب پا کردیم برای طولانی شدن غیبت؟؟
یک شب طولانی را انگشت نشان میکنیم برای جشن های درخشان، و اما کداممان دقیقه به دقیقه ی نیامدنت را شمرده ایم و به درازا کشیدنش را گریسته ایم؟؟
چند سال است چشم دوخته ای به شیعیانت و ما درک نکرده ایم این طولانی ترین تاریکی را؟؟
کجا غریبانه نشسته ای و صدای هق هق هایت بلند است؟؟
صدای قهقهه های مستانه مان را که شنیدی به کدام بیابان رفته ای برای طلب بخشش مان؟؟
از تمام جهان دلگیرم و تو را میطلبم...
کاش رخ می نمودی برای عاشق دل خسته ات آقای من...
#دلنوشته
#حوراء
#یلدایمنکجایی؟؟
@ANARSTORY
بسم الله الرحمن الرحیم
یازهرا سلاماللهعلیها
... وطن ...
پارت اول
نمیدانم در انتظارم چه نشسته... از سفر قبلی ام چیزی به یاد ندارم... مداح میخواند: "کرب و بلای ایران، شش گوشه ی خوزستان"... دلم هوایی شده است. شهدا! برای دل هایمان چه آماده کرده اید؟این منزل گاه گناه و سیاهی... ظلمت روح مان را آورده ایم... نور میدهید؟! پذیرایی تان چیست؟ قطعا در خور خودتان است نه در حد لیاقت ما! مداح بعدی میخواند : "کجایید ای شهیدای خدایی"... خودکار به دست آمده ام به خلوتگاه خویش، کلبه ی نوشته ها... در اتوبوس چهل نفره نشسته ام اما چهل و سه نفریم! کف اتوبوس کنار جایگاه آب خوری، خودکارم را به دست گرفته ام و دل داده ام به بلندگویِ درحال پخش فضای معنوی... تازه الان متوجه میشوم پشت به یکی از بچها نشسته ام. عذر خواهی که میکنم یک بطری از صندلی های آخر می رسد دستم. پر میکنم برایشان. امروز صبح هم آخرین برگه ی امتحان را پر کردم. معاون دید دارم اذیت میشوم و نمیتوانم ادامه بدهم، برگه ی دیگری داد تا پر کنم. چشمی تشکر کردم و آغازی دوباره را شروع کردم که تذکر دادند سریع تر باش، بچها جایت گذاشتند. از ترس جا ماندن ایندفعه فقط پر کردم. نمیدانم چه. تحویل دادم و مادرم را بوسیدم و دویدم که برسم. حتی کلاهک خودکار را نگذاشتم سرش. و حتی تر بدون جای دادن در جامدادی داخل کیف پرتش کردم. طبیعی است مادرم تا آخرین لحظه ی سوار شدن و راهی شدن همراهم باشد. تا در یکی از صندلی ها جا گرفتم یک آخيش عمیق از دم و بازدم ام خارج شد. در همان لحظه ی اول به مادرم پیامک زدم اینترنت بفرستد. کارت پولم رمز دوم ندارد و این بانی خیر میشود تا از پدر و مادرم درخواست کنم. پیامک میزند معتاااااد. راست میگوید. معتاد شده ام. نت میفرستد اما بیشتر با رفیقم حرف میزنم تا با مجازی ها. از هردری میگوییم. از امتحان صبح و سوال 3 و سوال آخر تا شمارش دایی ها و عمو ها و اخلاقیات و فرزندان شان. یکی از بچه ها طعنه میزند حرف های شما تمامی ندارد. هماهنگ چشم غره میرویم و ادامه میدهیم. بعد از سه ساعت میایستند : وضو و نماز بیست دقیقه!.. ما اما با خیالی آسوده میرویم میخریم و میخوریم. بعد هم از شوق شکسته بودن نماز هردو دو رکعت را سریعا تلاوت میکنیم. با حالات روحانی تسبیحات که آغاز میکنیم جناب راوی مان هم وارد میشود. می گوید هنوز اذان نگفته اند نماز برای که خوانده اید؟! آخر همان چهار رکعت سهم مان شد. این هم نشانی دیگری که خدا مارا بیشتر میخواهد و ما نمیخواهیم. یعنی این مدل خواستن، عین نخواستن است.....
#حوراء ✍️
#ادامه_دارد
#تمرین112
#نقد
بسم الله الرحمن الرحیم
یازهرا سلاماللهعلیها
همنشین علی بودن لذت کهکشانی و درد کهکشانی دارد... شاهد لبخند حیدر بودن تو را تا ابد مُدَرس عشق میکند و شاهد هقهق او کنار چاه های مدینه، تو را ذوب میکند... من با او بوده ام... در اکثر لحظات... هم سلول به سلولم عاشق شده اند و هم سوخته اند برای تک تک اشک های مولایشان... هر سحر، هر مناجات، هر نماز، هر رفت و آمد و هر مسجد رفتن من روی شانه های علی زیسته ام و درس عشق آموخته ام... آری، منم عبای چندین ساله ی حیدر... همیشه او من را به آغوش کشیده است و اکنون من او را... وقت جبران بود! اما ای کاش چنین جبرانی در سرنوشتم نوشته نمیشد... اگر میدانستم قرار است در آخر چهره ی خضاب شده ی علی به خون را ببینم، اصلا مگر پنبهام کاشته میشد؟ مگر رشد میکرد؟ مگر به بار مینشست؟ چهار طرفم را بلند کرده اند. ابن ملجم دست و پا بسته است. لبخند میزند. خشم در و دیوار را میبینم. محراب به خون نشسته. سجاده هم جوشش دارد انگار. رسیده ایم به درب مسجد. حسنین وقتی تماما تغییر رنگم را میبینند هقهق شان بلند میشود. علی چشم بسته و نفس نفس میزند. گاهی بیهوش میشود و گاه با ناله ی فاطمه فاطمه چشم باز میکند. که باورش میشد این مرد خسته و زخم خورده علی باشد!؟ اویی که قلعه خیبر از جا کنده و جنگاور بدر بوده است. علی را شمشیر و زهر نمیتواند از پای درآورد. علی با همان یک میخ کوچک تمام شد. فراق زهرا هرروز ساعت های خلوتش با چاه را بیشتر میکرد. من خودم شاهد بودم. چند ساعت پیش همان دعای زهرا را زمزمه کرد. همان دعایی که اورا الان به این روز انداخته. "خدای من، مرگ علی را برسان" ....
به نزدیکی های خانه رسیده ایم.
علی با ناله ی "زهرایَ، زهرایَ" به هوش می آید...
_حسن جان، کجا هستیم عزیز پدر!؟
_آقای من به خانه رسیده ایم...
میایستد. زانوانش میلرزد و دست به دیوار میگیرد. اما میایستد. فاطمه هم دست به پهلو ایستاد. اما ایستاد. من را حسین به روی شانه های پدر میاندازد. با گوشه ای از سمت راست بدنه ام خون صورتش را پاک میکند. حسن نگران است. جوابش را میدهد.
_ زینب مرا در این حال نبیند بهتر است...
زینب پدر را در آغوش میگیرد. نه یک دفعه، تا لحظه ی آخر چندین بار سر به شانه ی حیدر میگذارد.
پدر نیست اما، زینب حسین را هم در آغوش میگیرد. نه یک دفعه، تا قتلگاه چندین بار....
#تمرین114
#شب_قدر
#علی_جانم
#ابوتراب
#حوراء ✍️
بسم الله الرحمن الرحیم
یازهرا سلاماللهعلیها
پدرم همیشه میگفت در مسیری زندگی کن که کمترین اثرش آزادگی باشد. در خانه ای قدم بگذار که بتوانی خود واقعی ات را بشناسی و هرطور که میدانی درست است عمل کنی. بعد هم که میخواست الگو برایم مثال بزند، جناب حمزه را مثال میزد. همان جوانمرد عرب و یل قریش که شکار شیر میکرد. نه آن یکی حمزه غلام رفیق اربابم. او که جز تیمار خر و چراندن گوسفندان کاری بلد نبود. حمزة بن عبدالمطلب را میگویم. میگفت پسرم آدمی باید قوی شوکت باشد، باید دست گیر باشد و آبرو مند. باید زبانزد باشد. بعدهم تذکر می داد که مبادا خودش و ارباب گند اخلاق مان را الگوی خویش قرار دهم. من هم خیالش را راحت میکردم و میگفتم اطاعت. همیشه آرزو داشتم جناب حمزه را ببینم. چندباری از دور دیده بودمش! از نزدیک اما نه. دیدنش که فبها، در خانه ی ارباب، اسمش هم استعذار داشت. چرا؟ خب پسر عموی محمد بود. در خانه ی ارباب اگر هاله ای از محمد هم به ذهنت خطور میکرد باید استغفار قبل مرگت را به جا می آوردی. نمیدانم محمد کیست و چه میکند؟ اوراهم چند باری از دور دیده ام. آخر بیشتر اوقات پدر ارباب را همراهی میکند. امروز هم که برای دومین بار همراه ارباب شدم؛ از نزدیک کنار کوه صفا محمد را دیدم. ارباب هرچه خواست به سر تا پایش ناسزا گفت. اورا چندان نمیشناختم اما چهره اش پر از لطف و مهربانی بود. ارباب که داشت فحاشی میکرد حتی نگاهش را هم به سمت او نگرداند. به من اما نگاهی کرد و لبخندی زد که آن لبخند تمام جان و دلم را لرزاند. انگار که در تمام عمرم بار اول باشد لبخندِ انسان میبینم. تا قبل از آن برایم مردی معمولی، بسیار تمیز و مرتب بود. اما بعد از آن لبخندی که به من هدیه داد، چال گونه اش، خال لبش، چشم های مشکی و پرنفوذش، دندان های سفید و مرتبش، گونه های گندم گونش و حتی تک تک تار موهایش برایم زیبا و پرستیدنی شد. لبخند زد و رفت و من در زمان ماندم. اینکه الان در مسجد الاحرام بالای سر ارباب ایستاده ام، با تشر های شدید ارباب است. او بی هیچ خیالی نشسته بود و میخندید و شکم برآمده اش بالا و پایین میپرید. من اما درگیر شده بودم. نمیدانم این درگیری از چه نوع است و علتش چیست؟ اما تمام جانم را احاطه کرده. حتی ورود حمزه و مرحبا گفتن مردم حاضر در مسجد به او و پدرش را هم متوجه نشدم. خیره ام به او و جثه ی تنومندش که هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر میشود. انگشتان دست راستش چنان وسط کمان را در آغوش کشیده و آن را در هوا تکان میدهد، گویی دانه ای برگ نخل است. مبهوت هیبت و جاذبه اش میشوم. در یک قدمی ام میایستد. غضب چهره اش را از این فاصله درک میکنم. اخم بین دو ابروی کمانش لرزه به تنم میاندازد. کمان را که بالا میآورد ناخودآگاه چشم میبندم و عقب میکشم. فریاد ارباب و همهمه ی مسجد که بلند میشود چشم باز میکنم. سر غرق خون اربابم حیرت زده ام میکند. به طرفش میروم. چه زخم بزرگ و عمیقی ایجاد شده. مگر چه شده؟ چه چیزی این اندازه حمزه را خشمگین کرده؟ حمزه در حالی که کمان را از دست راست به چپ جا بجا میکند، فریادش تمام مسجد را میلرزاند : _ابوجهل! تو محمد را دشنام میدهی؟؟؟؟؟ مگر نمیدانی من به دین تو درآمده ام؟؟؟
بعد از مکثی کوتاه، رو به مردمِ متحیر میکند و حرف ناگفته را میگوید : _زین پس، هرچه محمد بگوید، من هم میگویم!!
به رفتن اش زل میزنم. پدرم همیشه میگفت در مسیری زندگی کن که کمترین اثرش آزادگی باشد....
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#تمرین120
#حوراء ✍️
#حمزه_سیدالشهدا
#نقد
ای شهید... تو صیدِ عشق بودی و یار و یاور خدایت، خدا صیاد هرکسی نمیشود، منم که صید دنیا شده ام و دل مشغولم که به آخر کوچه های بن بست اش برسم...
ما از نسل حاج قاسمیم، اویی که از طرف همه مان معرفی کرد مارا، ما ملت امام حسینیم، بکشید مارا، ملت ما زنده تر خواهد شد... خون حسینی خشک نمیشود، میجوشد، اگر کمی تاریخ را منصفانه ورق بزنی میبینی که عیوف همسر خولی بن صالحی از همان اول اولین شاهد جوشش اش بوده...
اگر بنا بود که با هر تروری کار اسلام و انقلاب زمین بماند، همان سال های اول "هست" مان، " بود" میشدیم. چه ترور ها و نفاق ها که میتوانستند چندین انقلاب را زمین بزنند و صاحب انقلاب نگذاشت. اینکه این اسلام و این انقلاب را مالک جهان و جهانیان محافظت میکند شکی نیست. اینکه هرکسی که میرود شخصا دعوت نامه خصوصی و ابدی برایش فرستاده اند هم، شکی نیست. سهم من و تو از این اقیانوس بینهایت الماس، دست خودمان است... اینکه بخواهیم از خدا یار ها باشیم یا نه، دست خودمان است...
#تمرین121
#شهید_صیاد_خدایاری
#حوراء ✍️
سکوت همه آدمهایی که فقط انتظار فرج دارند، علت این حوادث نیست؟
#شیراز #شهدای_شاهچراغ
⁉️کی قرار است در این میدان جنگ نرم و جهانی، سهمی از سربازی هم مال ما باشد!؟
تا کی سکوت و احتیاط؟
💭جوانان! در منظومه فکری فرماندهی کل قوا، محافظه کاری نقطه ی مقابل جهاد است...
🗣_ برخیزید، به جهاد تبیین!
#شیراز #شهدای_شاهچراغ
خیلی برایت سخت است که کودک یکساله.....💔
بأی ذنب قُتلت؟؟؟!!!
#شیراز #شهدای_شاهچراغ
در باغ شهادت را نبستهاند... مرد میدان میخرند!
#شیراز_تسلیت
خبرنگار : پانزده شهید، تقدیم جمهوری اسلامی شدند...
#شاهچراغ
نتیجه ی مصمم بودن دشمن بر باطل، و تزلزل شیعیان بر حق خویش، میشود شهادت چهار کودک....
بأی ذنبٍ قُتلت؟ برای ترسیدن، به وقت بوسیدن!
#شیراز_تسلیت #شاهچراغ #حوراء
رقیه جان، به همراه علی اصغر، آغوش بگشای برای کودکان شهید شیرازی... که قسم به پدرت، تمام کودکان به ناحق کشته شده را خودت به استقبال آمدهای :)
#شاهچراغ #شیراز_تسلیت #حوراء