eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
908 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
و تو باید آگاهانه و مشتاقانه گودال قتلگاه را انتخاب کنی. و تو باید رنج را انتخاب کنی. باید انتخاب کنی. و هیچ راهی نیست. تمام راه ها را رفته ایم ما. و تو باید بسوزی. جهان را یکسره ظلمت فراگرفته باید نور تولید کرد و چه نوری سریعتر و پرنورتر از سوزاندن خودت...باید انتخاب کنی که بسوزی. باید قبول کنی که راهی نیست. راهی جز خاکستر شدنت نیست. برای سوختن آماده ای؟ برای گودال آماده ای. و ما را تا به بلای کربلا نیازموده اند از این دنیا نخواهند برد. پس خودت پا در میدان بگذار و مستانه و مشتاقانه انتخابش کن. بگذار وقتی شعله های آتش تمام روحت را گداخته تماشایت کند. و چه لذتی دارد دانستن این معنا که او می بیند. خدایا تو خواهی دید. خواهی دید خیل خاکستر نشینانت را. و این بار چقدر سترگ است؟ تا کجا؟ تا کی؟ مگر می شود کهکشان را در کف دستانم جای دهم؟ تا به حال درخت انار را از نزدیک دیده ای؟ دیده ای با آن برگهای سبز مدها متانش چقدر زیباست...انگار که اخگر در جانش افتاده...باغ انار شبیه جنگلی آتش گرفته است. اگر ندیده ای یک روز حتما خواهی دید. باغ انار شبیه آن آتشی است که بر ابراهیم سرد شد. یا نار کونی بردا ً و سلاما علی ابراهیم. درخت انار وقتی ثمره می دهد انگار آتش گرفته است. و چه زیباست تماشای باغ اناری که ثمره داده است. منتظر آن روز خواهم ماند. @ANARSTORY
و تو باید آگاهانه و مشتاقانه گودال قتلگاه را انتخاب کنی. و تو باید رنج را انتخاب کنی. باید انتخاب کنی. و هیچ راهی نیست. تمام راه ها را رفته ایم ما. و تو باید بسوزی. جهان را یکسره ظلمت فراگرفته باید نور تولید کرد و چه نوری سریعتر و پرنورتر از سوزاندن خودت...باید انتخاب کنی که بسوزی. باید قبول کنی که راهی نیست. راهی جز خاکستر شدنت نیست. برای سوختن آماده ای؟ برای گودال آماده ای. و ما را تا به بلای کربلا نیازموده اند از این دنیا نخواهند برد. پس خودت پا در میدان بگذار و مستانه و مشتاقانه انتخابش کن. بگذار وقتی شعله های آتش تمام روحت را گداخته تماشایت کند. و چه لذتی دارد دانستن این معنا که او می بیند. خدایا تو خواهی دید. خواهی دید خیل خاکستر نشینانت را. و این بار چقدر سترگ است؟ تا کجا؟ تا کی؟ مگر می شود کهکشان را در کف دستانم جای دهم؟ تا به حال درخت انار را از نزدیک دیده ای؟ دیده ای با آن برگهای سبز مدها متانش چقدر زیباست...انگار که اخگر در جانش افتاده...باغ انار شبیه جنگلی آتش گرفته است. اگر ندیده ای یک روز حتما خواهی دید. باغ انار شبیه آن آتشی است که بر ابراهیم سرد شد. یا نار کونی بردا ً و سلاما علی ابراهیم. درخت انار وقتی ثمره می دهد انگار آتش گرفته است. و چه زیباست تماشای باغ اناری که ثمره داده است. منتظر آن روز خواهم ماند. @ANARSTORY
بسم رب النور نمی دانم درشب میلادتان چه بگویم و چگونه وصف کنم بزرگواری چون شمارا ...؟! قلم عرق شرم می ریزد وکاغذ خیس از دریای محبتی است که یقیناچیزی جز لطف و موهبت الهی نیست . اصلا مراچه به وصف شما ؟! من حتی ناتوانم از رایحه و اثرات محبت شما درزندگی مسلمانان بگویم چه برسد به ... می دانید که کدام مرحمت الهی را می گویم ؟ همانی که دراین شب قلب هارا به شعف و شور کشانده و جان هارا مالامال غرق عشق و شوریدگی کرده است... راستی گفتم عشق ... خودم که ...بماند؛ اما درقلب مسلمانان و عاشقان عالم درآن دم که آن ناانسان های بی همه چیزنقشه شوم خودرا اجراکردند چه گذشت ؟! چه می شود وقتی به معشوقت اینگونه جسارت می شود ؟ چه می شود آن لحظه ای که وقتی میبینی ابولهب های زمانه ، دارند دست وپا می زنند تاشمیم عشق تورا درقلب ها مکدرکنند؟؟ به گمانم باید آن ثانیه از زندگی چشم را امرکرد به ندیدن، گوش را به نشنیدن، قلب را به نتپیدن ، ونفس را به نکشیدن ... تازمانی که ایستاده ای و می بینی اینگونه معشوقت را هدف دارند مردن بهتراست تا زنده ماندن و دیدن پستی آنها و کاری نکردن... من از شما می پرسم یا رسول الله که درعالم خلقت تصرف دارید! تاکی قراراست فقط اشک بریزیم ازغریبی دینمان و قدم از قدم برنداریم؟؟ مگرغیراین است که عشق و نفرت حسی است که هیچ گاه تورا درمرداب نگه نخواهدداشت ؟ مگرغیراین است که نفرت انتقام آور و عشق محرک ادمی است ؟؟ ای محبوب خدا ! نمی دانم چه برسرقلب هایمان آمده که اینگونه درجا می زنیم و حرکتی نمی کنیم ! نظری کنید و دستی برسرما یتیمان جهان که از پدرمان دورافتاده ایم بکشید تا سربه راه شویم . شفاعتمان کنید تا عاشق شویم ... یک عاشق واقعی ! [خادم الزهرا(س) ]
بسم الله الرحمن الرحیم 🍂 🔸نمیدانم چگونه محبتم را با قلمم روی کاغذ بیاورم، که طوری باشد، قلم تحمل کند و کاغذ نهراسد، 🔹 از محبتی که داستانی دراز دارد به کسی که عمرش را وقف تربیت آدم ها کرد، لحظات خوش زندگیش را فدای ما کرد، جوانی اش را در این راه گذاشت به امیدی که انسانی تربیت شود، 🔸برای اسلام، برای امام اسلام، برای استواری و شکوفایی بیشتر اسلام، 🔷دلـتـنگم، دلتنگ اویی که مهربان بود، درد من را می شنید، دوا را پیدا میکرد و حتی به من می خوراند، در حالی که من مثل کودکی بازیگوش و سر به هوا بودم، 🔶دلـتـنگم، دلتنگ اویی که به ما اخلاص را آموخت، می توانست کاری کند که نامش بر زبان ها باشد می توانست برود در مسیری از حوزه قرار گیرد که برایش منفعت بیشتری داشته باشد به جای این همه زحمت، اما در راهش ماند، با فکرش، با عملش، با قلمش، با روح و جسمش، با همه ی وجودش اسـلام را یاری کرد، از بسیاری از خوشی های زندگی اش گذشت برای تربیت بهتر ما، نه تربیت ما بلکه برای تربیت بهترما، 🔷یادم می آید لبخندهایش را که برای خوشحال کردن ما بود، اخم هایش را که برای آدم شدن ما بود، لحن صدایش را که برای فهم ما بود، خط فکری اش را که به فکر تربیت شدن ما بود، آهنگ نگاهش را که با دغدغه ما بود، بی خوابی چشمانش را که برای خواب راحت ما بود، درد های فراوانش را که برای بی دردی ما بود. 🔶🔸 یکهو به ذهنم زد، یادم آمد از اینکه برای همه مان کربلا ردیف میکرد، اما خودش نیامد شاید هم خیلی دلتنگ حرم بود اما دلتنگی ما را بر دلتنگی خودش ترجیح داد، 🔷🔹یادم آمد از اوایل طلبگی ام، برایش شعری سرودم، ذوق زده شد هنگامی که او را تشبیه به شهیدی میکردم، قشنگ معلوم بود دوست دارد شبیه شهدا باشد، اصلا شاید شهید زنده است و من نمیدانم، 🔶🔸 حالا که به او فکر میکنم و میبینم درد دارد، میبینم بیمار شده، انگار قلبم درد دارد، انگار روحم بیمار شده، از عمق وجودی که تربیت شده اوست برایش آرزوی سلامتی و طول عمر با برکتی میکنم، نه تنها من بلکه فرزندانی که تربیتشان کرده هم همین حس و حال را دارند، پدری بود، که برای ما فرزندانش حتی از جان مبارکش هم دریغ نمیکرد، 🔷🔶🔹🔸اما حیف که شکر نعمت نکرده ام بلکه کفران نعمت کرده ام، که کمی سایه اش بر سرم کمرنگ شد، خدایا مارا توفیق شکر نعمت از داشتن این پدر، مدیر مهربان و دلسوز را به حق فرمانده مان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عنایت بفرما جا دارد با هزاران صدای ملکوتی بگویم ✏️مهدی عربی
میشنوی؟؟؟!!! کافیست یک دقیقه ماه بیشتر بماند... همین را بهانه می‌کنیم برای اوج گرفتن صدای جشن و شادی مان... همین را بهانه می‌کنیم تا شصت ثانیه بیشتر در زندگی هایمان غرق شویم و یادمان برود امامی غریب، چشم انتظار است که سرباز شویم برای نجات جهان... همین را بهانه ای میکنیم برای بی تو بودن!! برای بی تو ماندن و سرخوشی های بی امام!! من اما گوشه ای خزیده ام و دور از شلوغی های زود گذر، به تو می‌اندیشم... در این قرن‌ها نبودت کدام مان غوغا ب پا کردیم برای طولانی شدن غیبت؟؟ یک شب طولانی را انگشت نشان میکنیم برای جشن های درخشان، و اما کداممان دقیقه به دقیقه ی نیامدنت را شمرده ایم و به درازا کشیدنش را گریسته ایم؟؟ چند سال است چشم دوخته ای به شیعیانت و ما درک نکرده ایم این طولانی ترین تاریکی را؟؟ کجا غریبانه نشسته ای و صدای هق هق هایت بلند است؟؟ صدای قهقهه های مستانه مان را که شنیدی به کدام بیابان رفته ای برای طلب بخشش مان؟؟ از تمام جهان دلگیرم و تو را میطلبم... کاش رخ می نمودی برای عاشق دل خسته ات آقای من... ؟؟ @ANARSTORY
#مسابقه #دلنوشته « طرح دلنوشته طلاب و روحانیون به مقام معظم رهبری مدظله‌العالی» 📣 همه طلاب و روحانیون حوزه علمیه می­توانند دل نوشته خود را طی نامه ­ای به مقام معظم رهبری مدظله‌العالی در ضمن لبیک به بیانیه گام دوم انقلاب، با موضوع : « اخلاق و معنویت » در راستای تحقق اهداف انقلاب و تمدن اسلامی که از اصول و شعارهای انقلاب است ارسال نمایند. 😃 به بهترین دل نوشته‌ها جوایز اهداء و در خبرهای رسمی حوزه و غیرحوزه منتشر می‌شود به دفتر مقام معظم رهبری مدظله‌العالی نیز ارسال می‌گردد. ✍️ مهلت ارسال : 15 بهمن تا 15 اسفند 1399 ━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ ⭕️ کانال رسمی «معاونت تهذیب و تربیت استان یزد» 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3771203593C678dbb1851
{ان لله و انا الیه راجعون} هفته های روز را ورق می زدم و چشم میدوختم به پنجشنبه ها. پنجشنبه هایی که تنها با مهربانیت رنگ زندگی می گرفت. پنجشنبه هایی که روز وَصلِ مِهرقلم هایت به قلم هایمان بود. مِهری که مُهر شد بر قلب های تک تک مان و سایه اش افتاد بر سر کاغذ هایمان. ساعت هشت صبح آغاز طلوع مهر هایت آمیخته با رنگ ها بود و غروبش بی انتها... مهربانی ات آنقدر گیرا و دلنشین بود که کودک سه ساله ی گروه را هم به وجد آورده بود. همیشه قبل ساعت هشت تدریس هایت، در گروه بارگذاری می شد تا مبادا معطل شویم و این اوج نظم و مسئولیت پذیری ات را به اعماق قلبمان نشان میداد. با روی باز و همان مهربانی همیشگی و بی ریایت از حضورمان، استقبال گرمی میکردی. قلمو را با صبر در رنگ های زندگی می رقصاندی و راه و رسم زندگی را روی کاغذ برایمان می کشیدی. اکنون که رفتی رنگ هایمان خشک شده اند و آسمان قلبمان تیره و تار رنگ آمیزی شده است. گلوله های اشک بی مهابا بر صفحه ی صورتمان نقش می بندد. استاد مهربانم، یادت باشد بدون تو دیگر قلمو هایمان رنگ اصلی را به خود نمیگیرید و این داغ تلخ همیشه در یادمان، ثبت می ماند. قرار همیشگی مان یادت نرود استاد جانم...ساعت هشت صبحِ فردا، در کلاس منتظرت حضور همیشگی ات هستیم! 🖤
کاش در این شب ها دل کسی را نشکنیم. امشب من زینب بودم و خردسالان دورم رقیه. یک فردی هم با اخلاق یزیدی تشریف آورد. خیلی قشنگ در برجکمان زد. به خاطر رقیه های دورم خیلی خودم را کنترل کردم. حتی یک درصد هم به خاطر صحبت هایی که به من کرد از او ناراحت نشدم. بخشیدم. ولی بچه ها گناه داشتند. هنوز نگاه هایشان جلوی چشمانم است. متعجب و ترسیده نگاهم میکردند. ولی با تمام این شرایط محترمانه و با خنده جوابشان را دادم. ولی از حجم فشار، سردردی گریبان گیرم شد. وای خدای من زینب چه کشیدی؟ نشان ندادن غم عجیب سخت است مخصوصا وقتی طفل برادرت کنارت باشد.
نور ✅دوستان تازه وارد، این گروه دست گرمیست. یعنی با انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، فکر و ذکرتان نوشتن شود و قالب مورد نظرتان به دست بیایید. مثل فوتبال که قبل شروع مسابقه، گرم می‌کنند تا حین بازی، دچار مصدومیت نشوند. شما هم تمارین باغ انار را انجام دهید تا دست و ذهنتان باز شود تا وقتی وارد کلاس های خصوصی نویسندگی شدید، دست و ذهنتان، رباط صلیبی پاره نکند. برای انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، هشتگ‌های زیر را جست‌وجو کنید👇 برای شرکت درکلاسهای خصوصی نویسندگی به آیدی زیر مراجعه کنید.👇 @evaghefi
خواستم از حسم بگویم. دیدم گم شده‌ام. خواستم از شنیده‌هایم بنویسم؛ گفتم «شنیدن کی بوَد مانند دیدن!» منه ندیده از چه بنویسم؟! وقتی حتی نمی‌دانم آن لحظه که گنبد مولا را می‌بینی چه بر سر دلت می‌آید! وقتی حتی نمی‌دانم «جاماندن» یعنی چه! از کدام فراق بنویسم؟! وقتی وصالی ندیده‌ام. حتی خجالت می‌کشم بگویم حالِ من، حال زیارت نرفتگیست. خجالتم وقتی بیشتر می‌شود که یکی با آب و تاب از خاطرات ستون‌ها و موکب‌ها و... می‌گوید. من فقط تماشا می‌کنم و از بی حسی و حسرت چشمانم می‌فهمد «زیارت نرفته‌ام». در چشمانش پرسشی است: «چطور توانستی؟!» شاید هم سرزنشی: «چطور توانستی؟!» حتما کوتاهی از من بوده وگرنه ارباب... سخنران امشب گفت:«جون بن ابی مالک غلام سیاه امام حسین علیه السلام بود که امام اذن جهاد به وی نداد. او هم دل حسین را سوزاند. گفت: «چون من سیاهم نرم؟! بو هم میدم. اصل و نسب خاصی هم ندارم» امام او را در بغل گرفت. گریه کرد و از خدا خواست رویش را سفید، بویش را معطر و جایگاهش را نزد رسول‌ قرار دهد» «اَللّٰهُمّ الرزُقنٰا حَرَمْ،حَرَم، حَرَم»
در جلسہ‌ے همیشگے قرار عشق، من ماندہ‌ام و یڪ برگہ‌ے سفید، یڪ دنیا حرف، یک دنیا راز، یک دنیا بغض، شادی که از معاشقه با یار در وجودم همچون رایحه‌ی بهاری دمیده شده است. درد و دل من، تشکر از مهر و محبت‌هایش با خواندن این یک برگ پاییزی، اتمام نمی‌یابد. برای تشکر از او، اگر تمام کتاب‌ها و دفترهای دنیا را بخوانی یا بنویسی، کفایت نمی‌کند. در آن سکوت خیره به مُهر با آن چشمان نم‌زده دُر لغزانی هوس سرسره بازی می‌کند و لباس بهشتی من، این میراث باشکوه ملکه‌ی دو عالم، عاشقانه آن قطره‌ی دُر را در آغوش می‌کشد. لباسم حریری دارد به لطافت ابرهای بهاری، گل‌هایی به زیبایی شکوفه و نرمی چون پر ملائک! من در وعده‌ی عاشقی حضور پیدا کرده‌ام؛ بر روی جانمازی که همچون قالیچه‌ی سلیمان می‌ماند و روحم را به کبریا می‌برد. واو به واو هر جمله‌ای که می‌خوانمش، بال‌هایی به زیبایی بال‌های پروانه برایم از ابریشمی ناب، چونان کوثر وحی شده بر رسول می‌بافد. وعده‌ی عاشقانه‌ای که علی (ع) را به محراب ملکوت برد. حسین (ع) را وعده‌ی ظهر هنگام شهادت گذارد. آرامش خفته در نگاهش حسن (ع) را آماده به پرواز کرد. من در قرار عاشقانه‌ای که نمازِ سحر هنگام می‌خواندش، حضور یافته‌ام. قراری با معشوق و عاشق حقیقی؛ الله. کمر بندگی می‌بندم در برابر اویی که در مقابلش هیچ در هیچ هستم. به یاد می‌آورم سخنش را که می‌گوید: در تمام طول نماز، آن لحظه‌ی گهربار که درب‌های آسمان باز شده و رحمت را باران می‌کند بر سرم، تمام حواسش نزد من است. در پی موجودی از جنس خاک! مانند ماهی که دور از دریا، بدن می‌لغزاند بر روی خشکی، به دنبال قطره‌ای آب می‌گردم. چه آبی گواراتر از، لذت آرامشش که در وجودم می‌‌جوشد. و او ارحم الراحمین است...
امروز برای من یه روز خاصه ! تو دور و ورای همین رو اومدم به باغمون ، یک سال شده باورتون میشه یک سال شده که اومدم باغ انار 😃😃😃😃 یک سالگیم مبااارک ✨♥️ توی این یک سال خیلی چیز ها از همتون یاد گرفتم ، همتون باهام مهربون بودین بهم کلی کمک کردین . اگه موقع دلتنگی حرفی برای گفتن داشتم اومدم زدم و شماهم گوش دادین 🙂 من به شما انرژی مثبت دادم شماهم به من دادین ! اولین گروهیه که تونستم یا سال بمونم توش 😅🤦‍♀ اون اولا بهم توجه نمی شد بعد عصبانی می شدم یه طومار می نوشتم کلی گله و شکایت بعد اخرش میگفتم من ازین گروه میرم بعد نمی رفتم 😂 ترک کردنتون سخت بود برام 🙂 بهم یاد دادین خودخواه نباشم ... استاد واقفی اولین استادی بود که باهممون بدون تبعیض خوب بود ، یه استاد مهربون ازین استادایی که تو فیلما بچه ها دارن بعد باهاشون پیشرفت می کنن بعدم میرسن به موفقیت همیشه یه همچین استادی دلم می خواست که الان ایشون هستن (: دیروز می خواستن ببرنم تو اتاق تمساح ها 😐 به خاطر یاع یاع 😐😂 مهم نیست اینجا کلی ایده گرفتم کلی داستان نوشتم یه بار بالاخره توی جشنواره برنده شدم یوهاااهااهها بعد دیگه کلی دوست پیدا کردم ، دوستای خوب خوب 😐😎 دیگه کلی آداب اجتماعی یاد گرفتم حرف زدنمو اصلاح کردم ، غلط املاییاا😄 در کل اینجا همه چیز تموم شدم 🤓 می خواستم از همتون تشکر کنم از همتون ممنونم یه کادوام برا همتون دارم صبر کنید یه لحظه برم بیارمش ... ⠀ 。゚゚・。・゚゚。 ゚。 。゚ ゚・。・゚ ︵ ︵ ( ╲ / / ╲ ╲/ / ╲ ╲ / ╭ ͡ ╲ ╲ ╭ ͡ ╲ ╲ ノ ╭ ͡ ╲ ╲ ╱ ╲ ╲ ╱ ╲ ╱ ︶ تقدیم همتون ✨♥️ 😐😂
دیری ست قلمم لب تشنـه مانده و آب می‌خواهد بیا و با جامی سیرابش کن، که دستــانِ تو شفاست!