باز کودک گرسنه خوابید.
گرسنگی که هیچ، خواب هم خجالت کشید...!
#داستانک
#طوفانآرامش
#تمرین114
علی
به همان صد و چهارده سوره اش سوگند که ابدیت در پیش داریم.
امشب وقتی این صد و چهارده تا روی سر میگیری حسات چیزی شبیه پَر باشد یا نباشد بنویسش.
اصلا درباره شب قدر یک خاطره بنویسید. اصلا خاطره بسازید. از شبهای قدری که داشته اید؟ شبهای قدر غیر تکراری. شبهای قدری که اصلا نتوانستید به مسجد یا حسینیه بروید. شبهایی که روی تخت بیمارستان بودید و داشتید میزاییدید🤔 یا بیماری داشتید. یا اصلا هرچه. شبهایی که مثل یک غیر انسان تا صبح خواب بودید. یا اصلا بیدار بودید و اشک میریختید و از آن روزها سالها گذشته و الان حسخوبش با شماست ولی هنوز واقعا از شب قدر هیچ نمیدانید...فقط همرنگ جماعت شده اید. صادقانه بنویسید. حرفهای دلتان را بیرون بریزید.
اصلا از علی بنویسید. علی خودش صد و چهارده سوره است و شش هزار آیه...اصلا تمام شصت میلیارد سلول تناش آیه است. سلولهایش مرا زندانی کرده اند. من در انفرادی علی هستم. در سلولهای علی حبس شیرینی دارم. من تا ابد حبسی علی ام.
#اسماعیل_واقفی
#شب_قدر
#داستان
#داستانک
#خاطره
#حبسی
#شبنوزدهم
#تمرین114
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین116 نور شما مسئول یک سازمان گُنده در جمهوری اسلامی ایران هستید. کلی پول و مول و اسکناس دا
#تمرین117
یکی از خاطرات خودتان یا اطرافیانتان که در مورد روز قدس است را بنویسید. اگر با همکلاسی هایتان به راهپیمایی رفته اید حین مراسم شوخی هایشان چه بوده؟ آیا هنکام شعار دادن کلمه ها را پس و پیش کرده اید؟
آیا با عمق جان نسبت به رژیم غاصب و کودک کش اسراییل زاویه دارید؟
آیا در مصاحبه پرسیده اند که روز قدس ناهار چه خورده اید و شما سوتی داده باشید و مثلا گفته باشید ناهار خانه پدرم بوده ام و لو رفته باشد که روزه نبوده اید🤓😁....واقعا که...جای تاسف دارد. بروید خودتان را بسازید. بروید دیندار بشوید. بروید دیگر...قبلش خاطرهتان را هم بنویسید...میتوانید از پدر یا مادرتان هم در مورد این نوع خاطرات بپرسید...
#خاطره
#داستان
#داستانک
#تمرین117
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#ارتداد شیعیان بعد از سیدالشهدا چگونه بود؟ و چه کسی این ارتداد را سامان داد؟ به چه وسیلهای؟ فولاد
#تمرین119
من حیث لا یحتسب
یعنی
چیزی از جایی که فکرش را نمیکنی نصیبت شود.
چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگههای طنز بنویسید.
اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشههایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید.
🔸 گاهی پیش خودتان فکر میکنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور میشود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست میگیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمیدهند. دوست تان کلا بلاکتان میکند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبهای به دست تان میرسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه میاندازد.
🔸گاهی به خودتان میگویید ای کاش تا آخر هفته دویست هزار تومن پول دستم میآمد. یکهو ده برابرش به دستتان میرسد. البته بعدا میفهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینهاش را برایتان حواله کردهاند.
بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است.
احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید. اسمشم میذارم... #حسابهای_زیر_سیبیلی
#داستان
#خاطره
#جستار
#داستانک
#دیالوگ
#مونولوگ
#یادداشت
#تمرین
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین119 من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمیکنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید
#تمرین120
شما تازه مسلمان شده اید. شدیدا در فشار هستید. یکدفعه یل عرب، شکارچی شیر، پهلوان قریش اعلام میکند مسلمان شده. حس و حال و تغییر شرایط روحی خودتان را بنویسید.
🔸یک موقعیت خلق کنید.
🔹مثلا👇
☕️ در خانه یک ارباب مشرک هستید، دارید شاخه های خرما را یکدست میکنید برای انداختن در تنور و پختن غذا. این خبر را یکی از کنیزها به شما میدهد. شما از خوشحالی تکه گوشت را به تنوز میاندازید و ...
☕️شما یک مشرک بودید که در حال طواف کعبه و بت هاست. ولی قلبا اعتقادی به یتها ندارید. حمزه علیهالسلام را بسیار دوست میدارید. یکدفعه حمزه مثل شیر عصبانی به سمت ابوجهل میرود...قلب شما تکان میخورد و به سمت مردمی که آنجا جمع شده اند میروید و صحبتهایی میشنوید که باعث تغییر زندگی تان میشود...این واقعه را به صورت داستانی بنویسید.
☕️شما یک شکارچی شیر هستید. گوشت شیر را برای سران اعراب میبرید و پوستش را به بزرگان قبایل میفروشید. حمزه علیهالسلام را میشناسید که در شجاعت بی مثال است. خبری میشنوید که او مرید برادرزادهاش شده. حالا میخواهید ببینید این برادر زاده کیست و چه حرف تازهای دارد. به دنبالش این موضوع با سختی خودتان را به مکه میرسانید...فرزندتان مریض است و همسرتان شدیدا از این نوع کارها مخالفت میکند و ....
☕️شما یک اعرابیِ بیابانِگردِ مارمولکخور هستید. واقعا که! آخر این چه کاریست خواهر من، برادر من. نکن. این چه وضع زندگی است آخر. همواره در حال ریختن خون هستید. به خاطر یک تخم شترمرغ صد سال است با قبیله آن طرفی در حال نزاع هستید. حالا یک دین جدید آمده و حمزه علیهالسلام که سرآمد شجاعان است به او گرویده. در آخرین سفرتان به شهر مکه و فروش شیر و دوغ شتر سر و صدایی از کنار کعبه میشنوید. حمزه را میبینید که دارد ابوجهل را نفله میکند. دلتان خنک میشود. پیگیری میکنید و اخبار جذابی میشنوید...
☕️شما یک دزد هستید. جسارتاً خاک بر سرتان. آدم با نان حلال معلوم نیست عاقبت به خیر شود چه برسد به نان حرام. خجالت دارد. قباحت دارد. حتما بعدش آروغ هم میزنید؟ چندش. داشتم میگفتم... برای دزدی از اموال زائران کعبه به میان مردم رفته اید که یک دفعه یک مرد قدرتمند کمانش را به صورت ابوجهل که از ثروتمندان قریش است میزند. یک دفعه ماستتان را کیسه میکنید و به خود جیش میکنید. از مردم اطراف خود میپرسید که قضیه چه بوده و آنها میگویند...
#تمرین120 #تمرین
#حمزهعلیهالسلام #سیدالشهداء
#اسلام #یاور #اسدالله #برادررضاعیپیامبر #جنگیدنبادوشمشیر #حامللوایتکبیر #داستانک #داستان #رمان #داستانکوتاه #داستانبلند #وضعیت #موقعیت
#وانشات #صحنه #توصیف #حمایت
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین122 نور خواهر شوهرتان یک بسته فلافل نیمه آماده خریده و آمده خانهتان. قرار است شام را خودش
#تمرین123
نور.
📆امروز چهارشنبه است و جمعه گذشته امام زمان علیهالسلام ظهور کرده اند.
🖼شما مدام خوشحال هستید. همهاش الکی و بی خودی نیشتان باز است. رسانهها مدام تصویر امام علیهالسلام کنار کعبه را نشان میدهند. عربستان که حکومت مرکزی ضعیفی دارد به دست شورایی توسط یمنیها و مردم عربستان اداره میشود و آل سعود قدرت ندارد.
💎امام زمان علیه السلام در مسجد سهله استقرار یافتهاند و جوانان ایرانی کنار مرزها تجمع کردهاند تا به سمت کوفه و دیدار امام بروند.
شما در شهر خودتان این اتفاقات را دارید میبینید. گروه های سرود مدام دارند سرودهای جذاب میخوانند.
📻چند وقت است که پسر شما در یک گروه سرود عضو شده. شما خیلی خوشحال هستید و دارید سرودخوانی پسرتان را وسط ورزشگاه ازادی میبینید. گزارشگری با چشمک از شما میپرسد که میخواهید که مصاحبه کنید و شما عنان از کف میدهید و نیشتان دوباره باز میشود.
🎥گزارشگر میپرسد: حس و حال خودتان را از حضور در اینجا بیان کنید.
شما:خیلی حس خوبی دا.
گزارشگر میگوید بله خیلی متشکر. دوربین را قطع میکند و به نفر پشت سری شما اشاره میکند و به دوربین اشاره میکند که بیاید جلوتر. حالتان گرفته شد؟ اشکالی ندارد. گزارشگر از آن خانومی که زلفهایش را ریخته بیرون میپرسد: خانوم چه حسی دارید؟
خانوم میگوید: واااای خیلی عالیه. من خیلی سرود خوانی مذهبی ها رو دوست دارم. همین دو سه سال پیش هم به خاطر همین سرود اسمش چی بود؟ اومممم.. آهان سلام فرمانده. آره به خاطر همون سرود برای اولین بار اومدم اینجا اون موقع کنکور داشتم. حالا سال آخر دانشگاه هستم و خانوووم شدم. جهیزیه هم دارم. خیلی هم دستپختم خوب است. هنرهای دیگری هم دارم.
📹در اینجا به دوربین یک نگاه معناداری میکند ولی غافل از اینکه در آن زمان هم همچنان شوهر خوب کم است. فکر کردید خیال کردید. آقا شوهر خوب کمه. هست ولی کم هست. داشتم میگفتم، سوالی که پیش مییاد این است که این خانوووم برازنده چند سالش است؟ و علت جذبش به جریانات مذهبی چه بوده و اصلا کارکرد سرود و اینا چه بوده...
🤱اصلا اینها را ول کنید. این خانوم بعد از این جریان عروس شما میشود. چون برادر شما هم کنار شما نشسته بوده و محو جمال و کمال ایشان شده بوده. داشت یادم میرفت ...اصلا این تمرین را برای این دادم که یک داستان بنویسید از سیر رشد سرودهای انقلابی و جذب اقشار مختلف مردم به دین و در نهایت وقتی مردم امام عزیزمان را خواستند امام هم که دورش بگردم و نازشان و قربانشان برم خواهند آمد❤️. الهی فدایشان بشوم. همو که الان دارد میبیند که توی گوشی شیائومی یا سامسونگ یا جی ال ایکس یا الجی برایش تمرین مینویسید.
🔸 از روابط عاشقانه برادرتان و آن خانوم محترم هم میتوانید بنویسید.
🔸سرودخوانی ها و همدلیهای امروز شاید منجر به اتفاقات بزرگی در آینده شود. سر نخ را بگیرید و بنویسید.
#تمرین #داستانک #تمرین123 #یادداشت #گزارش #آینده #فلسطین #ظهور #منجی
#امام_زمان_عجّل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین123 نور. 📆امروز چهارشنبه است و جمعه گذشته امام زمان علیهالسلام ظهور کرده اند. 🖼شما مدام خو
#تمرین124
جملات کوتاه و کوبنده بنویسید که با #طرف شروع شده باشد.
طرف روز شهادت عروسی گرفته و مشروب خورده و هشتگ بی ناموسم زده. حالا یهووو سلام فرمانده را مغایر با ارزشهای اسلامی میداند. بیایید بروید در گونی.
طرف تا دیروز خودشو خفه میکرده چرا زنها رو به استادیوم راه نمیدهید، حالا که علاوه بر زنان، بچه ها و خانواده ها به استادیوم اومدن داره خودشو جر میده که چرا اینا اومدن ورزشگاه.
طرف میگه چرا نمیگذارید مردم شاد باشند. حالا که بستر به این بزرگی فراهم شده برای شادی صد هزار تا بچه و پیر و جوان و ...میگه چرا جمهوری اسلامی...(این قسمت از بس چرت و پرت زیاد بوده دیگه خودشونم رد دادن)
میتونید #طرف رو به جای ابتدا جای دیگه هم به کار ببرید👇.
طرفدارهای #طرف با حمایت آمریکایی ها سال ۸۸ پرچم امام حسین آتیش میزدند و او سکوت معنادار کرده بوده. حالا به خاطر سلام به امام زمان عجلاللهفرجه داره از قسمت تحتانیش بخار بلند میشه.
#تمرین124
#یادداشت
#مونولوگ
#کاریکلماتور
#داستانک
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین124 جملات کوتاه و کوبنده بنویسید که با #طرف شروع شده باشد. طرف روز شهادت عروسی گرفته و مشرو
#تمرین125
یا رئوف
یک زن و شوهر اسپانیایی را در صحن امام رضا علیه السلام میبینید که در هتل شما اتاق گرفته اند. یعنی هم هتلی هستید. مثل همسر، همراه، همبرگر🤔 نه. همبرگر نه. خانوم جوانی همبرگری را از کیفش در میآورد به بچه شما میدهد و بچه شما از شما اجازه میگیرد که همبرگر را بگیرد.
پدربزرگ بچه میگوید بگیر باباجان همین همبرگردی که دوست داری دیگه بالام جان. این بالامجان را از فیلم شهید بابایی یاد گرفته. همینجور که دارند زیارت امین الله میخوانند و باد خنک از جانب خوارزم وزان است یکهو صحبت شما میرود سمت فیلم و رسانه و اینها. شما هم ماشالا همیشه در همهچیز ادعای فضل دارید و واقعا هم جای تأسف دارد که یک چیز را مثل آدم نرفتهاید درش استاد بشوید...القصه؛ مدام از اثر رسانه میگویید و اینها. که مثلا رسانه های جهان ذهن ها را مخدوش کردهاند و ...یعنی مثل چییی دارید ادعای فضل میکنید. کسی هم نیست ضایعتان کند همینجور دارید ...بللههه. داشتم میگفتم.
باد از روی گلهای سرخ میوزد و برگهای گلها تکان میخورد. بویش مدهوشتان کرده. نور گنبد تلألو عجیبی دارد. زن و شوهر هر دو فارسی بلدند. زن میگوید چند وقت پیش که در رسانهها میگشتیم به خبر کشته شدن دو کشیش رسیدیم که اینجا کشته شدند. مرد اصلاح میکند که دو روحانی و با دستش دور سرش عمامه میکشد.
زن میخندد و دندانهای ارتودنسی شدهاش پیدا میشود. زن جوانیست و این سیمها نتوانسته به زیباییش آسیب چندانی برسد. در واقع علف باید به دهان بزی شیرین بیاید ما چه کارهایم. خانم جوان اسپانیایی میگوید آن روز خیلی اوقاتمان تلخ شد. البته این را اسپانیایی میگوید که خب من بلد نیستم به اسپانیایی اوقاتمان تلخ شد چه میشود...ولی عجالتا همین را از من قبول کنید...مرد، اوقاتمان تلخ شد را که میگوید گلویش سنگین میشود.
زن چشمش تر میشود و مرد توضیح میدهد که پدر پنهلوپه کشیش بوده و یک روز چند دزد مست میآیند خانهشان و او را میکشند.
ماجرایتان ادامه دارد و بحثتان گل انداخته تلویزیون های حرم دارد تصاویر دعا را نشان میدهد. تصویر کمی اعوجاج پیدا میکند که پدرتان به شما میگوید بلند شو ببینم کنترل تلویزیون حرم زیر تو نیست. و شما میخندید. واقعا که. در این مکان مقدس جای این شوخیهاست. واقعا که.
شوهر شما در ادامه تایید صحبتهای شما میگوید، دشمن تازگی ها به حرم این آقا خیلی توجه میکند. از هر حربهای برای آسیب زدن به جایگاه امام استفاده میکند. جدیدا هم فیلم هالی اسپایدر را ساخته اند...مرد اسپانیایی با لبخند جواب میدهد: هِی مَن...یعنی آهای مرد...دنیا فهمیده که همه چیز به دست امام معصوم شما شیعیان باید اداره شود.
این که میبینید دارند امام رضا را در اذهان خراب میکنند تکه ای از یک جورچین است.(واقعا که...یک اسپانیایی میگوید جورچین آنوقت تو میگویی پازل. حتما موقع ناهار دو تا بشقاب هم سیرت نمیکند. فقط بخور و بخواب...حیف نان).
اینکه میبینید سرود سلام فرمانده را میزنند هم تکهای دیگر از این پازل است.(چه توقعی داشتی. اسپانیایی است ممکن است گاهی حواسش نباشد و واژه انگلیسی استفاده کند).
حالا این صحنه توی حرم را یک بار دیگر با زبان خودتان بنویسید. با شخصیت های جدید و حالت و رفتار آدمهای جدید.
#تمرین
#داستانک
#امام_رضا
#امام_رئوف
#رسانه
#حرم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین125 یا رئوف یک زن و شوهر اسپانیایی را در صحن امام رضا علیه السلام میبینید که در هتل شما ات
#تمرین126
نور
دختر هستید. امروز روزتان است. رفتهاید پارک. شراره را میبینید که روی نیمکت نشسته و یاد قدیم ها میافتید که مادرش موهایش را عروسکی شانه میکرد. و مادر شما موهایتان را دمبه اسبی میبست. به شراره میگویید که امروز روز دختر است و دوتایی با هم جیغ میکشید. مکان عمومی است و شما حیا نمیکنید.
خیلی زشت است، شما دیگر یک شتر گُنده شدهاید ولی هنوز دست از این کارها برنداشتهاید. به خودتان نمیگویید شاید پسر همسایه که بسیار بسیار باشخصیت است شما را در آن وضعیت ببیند و از تصمیم خودش پشیمان شود؟! بله. پس چی. همین یک موقعیت را هم دستی دستی خراب کنید. با شراره به گشت و گذار و تفریح میپردازید و دیر میرسید خانه. پدرتان دارد به گلها آب میدهد. وقتی شما را میبیند چشمانش برق میزند و همه چیز اسلوموشن میشود. به سمت هم پرواز میکنید و تمام گلها به آسمان میپاشد. پدرتان وقتی به شما میرسد سه، چهار تا تراول پنجاه تومنی به شما میدهد و خیلی آرام میگوید: تربچه بابا! مادرت جعبه شیرینی رو قایم کرده... بپر سر کوچه یه جعبه شیرینی بگیر که دیگه طاقت ندارم.
شما باید بین مبارزه با دیابت یا خوشحالیاش یکی را انتخاب کنید. کدام را انتخاب میکنید؟
مادرتان صدایتان میزند و میگوید: بابات اگر خواست بفرستتد قنادی نری ها....قندش روی چهارصد بود صبحی. شما در این دوراهی گیر افتاده اید که برادرتان به همسرش و سه بچه اش وارد میشود و یک جعبه نون خامه ای در دست دارد.
مادرتان را کارد بزنید خونش در نمیآید. ولی کارد خطرناک است و بدون اجازه بزرگترها برش ندارید. خواهر کوچکترتان موهایش را خرگوشی بسته و میپرد توی بغل برادرتان و مجلس خیلی بی ریا میشود....بوس و ماچ و ناز و شما که شدیدا با دیدن این صحنهها عاطفی شدهاید اشکتان در میآید...ناگهان صدای پسر همسایه را میشنوید که خیلی با شخصیت دارد میرود نان بگیرد. خب. حالا در این موقعیت یادتان رفته برای خواهرتان هدیه بخرید. سه، چهار تا تراول دارید. یک فکر شیطانی میکنید. این فکر شیطانی هیچ ارتباطی با اولاد ذکور همسایه ندارد. فقط مربوط به خرید هدیه روز دختر است با همان چند تراول. ماجرای امشب را با همین فرمان ادامه دهید یا یک ماجرای جذاب بنویسید.
#تمرین
#خاطره
#داستانک
#داستان
#تمرین126
#روز_دختر
#دخترانه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
" بهنامخدایحسین"
بابا دیشب یه خواب دیدم.
خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم...
توهم کنارم بودی بابا، دستم وگرفته بودی که گم نشم.
یه دختر سه چهارساله گوشه ای نشسته بود، گریه میکرد، ازش پرسیدم چی شده؟!
گفت: «گوشواره هامو دزدیدن»
خیلی گریه میکرد، بامهربونی بهم نگاه کردی!
منم گوشوارمو بیرون آوردم بهش دادم و گفتم:
«گریه نکن، بیا گوشوارهٔ من برای تو»
نمیدونی بابا چقدر خوشحال شد، گفت:
«به بابا حسینم میگم گوشوارتو بهم دادی»
بابا من گوشوارمو نمیخوام، اونا رو نذر حضرت رقیه کردم...
#تمرین136
#محرمالحرام
#داستانک
#شهربانو
"بسم رب الحسین"
بابا دیشب خواب دیدم تو حرم حضرت رقیه بودم...
ولی بابا مثل همیشه نبود بی روح و دلخراش بود گویا غم گریبان گیر آنجا شده بود
دختران دست به دست باباهایشان بودند یکی در بغل پدرش و دیگری کنار آن
ولیکن در کنجی از حرم دخترکی نشسته بود
بابا دلم برایش شکست خیلی شکسته و مظلوم بود و از درد به خود می پیچید
لاله گوش هایش کبود و سرخ بود
گویا گوشوارش با زور کشیده شده است
کنج کاوی کردم و از او پرسیدم چی شده!؟
در پاسخم گفت ناکسی گوشواره هایش رو دزديده است
بردباری نکردم وهمون گوشواره هایی که برایم خریده بودی را در اوردم و به آن دخترک دادم یک ذره خندید و گفت:(سفارشت را پیش بابا حسینم میکنم)
بابا من گوشوارهامو نذر حضرت رقیه کرده ام:)
A.M
#تمرین136
#محرمالحرام
#داستانک
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین137 تلظی چیست؟ یک ماهی قرمز را توصیف کنید که بیرون از آب افتاده. #تمرین #داستانک
نور
#تمرین138
چشم خود را ببندید و پایتان را به نزدیکترین جسمی که رسید متوقف کنید. حالا شروع کنید از این جسم بنویسید. انگار که در تاریکی یک غار تاریک هستید. هر توصیفی میکنید بکنید ولی توصیفات رنگ و اینها نداشته باشد. فقط از طریق قوه های غیر بینایی. حتما میپرسی چه قوه هایی؟ واقعا که؟! حتما سیکل هم داری؟ قوای پنجگانه دیگر. این را هم نمیدانی؟ ما را گرفته ای؟ بینایی نه. شنوایی و لامسه و چشایی و بویایی. البته بویایی توی این تاریکی و آخر شب و اینها ... خیلی توصیه نمیشود.🙄 بی تربیوت نباشیم.
از این چیز زیر پا یک داستان بسازید.
مثلا👇
خیلی سرد است. فکر کنم یک تکه فلز است. از بقایای کشتی تایتانیک. شایدم هم نعل یا یک نعلبکی باشد. مادرم شبها زیر سرش قیچی میگذارد. میگوید جن ها از آهن میترسند. حال چرا زیر پای پای من این چیز فلزی گذاشته شده. نکند ...
#تمرین
#توصیف
#قدرت_لامسه_در_داستان_گویی
#روایت
#داستانک
#باغ_انار
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور #تمرین138 چشم خود را ببندید و پایتان را به نزدیکترین جسمی که رسید متوقف کنید. حالا شروع کنید
⁶⁹:
چشم ، چشم را نمیبیند. بلند رقیه را صدا میزنم :" رقیه جان کجایی؟ " پایم به جسمی نرم میخورد. روی زمین مینشینم و به آن دست میزنم . پشمی و نرم است. دلم میخواهد بغلش کنم. ناگهان فکری مثل ستاره دنبال دار از سرم میگذرد و جیغ میکشم و عقب عقب میروم:" رقیه کجایی؟ اینجا سگ که نداشت؟ داشت؟."
این بار با احتیاط لمسش میکنم . گرم نیست. شل و ول تر از آن است که حیوان باشد. کورمال کورمال سر و تهش را پیدا میکنم و روی زمین پهنش میکنم و روی آن دست میکشم. وای خدای من ! چقدر شبیه پتوی بچگی هایم است. همان پتوی صورتی که رویش خرگوشی هویج به دست میخندید. تا همین چند سال پیش داشتمش .دولی در زلزله مثل همه وسایلم زیر خروار ها خاک رفت مثل همه خاطراتم... مثل مادرم...
پتو رو بغل میکنم. پوی پودر بچه میدهد. اشکهایم روی صورتم میریزد. دلم برای حسین تنگ میشود. همان برادری که موقع زلزله در آغوش مادر خواب بود...
با صدای رقیه به خودم میآیم:" کجایی دختر؟ چرا چراغا رو روشن نکردی؟ مرضیه خانم گفت اومدی بالا لباساتو عوض کنی؟ کار پیش اومد نشد سریع بیام باهات؟ "
بلند میشوم و پوراسد جای قبلی اش میگذارم. اشک هایم را پاک میکنم. نفس عمیق میکشم و میگویم:" اینجام!!"
#تمرین138
#نقد
نقد کنید لطفا
.:
چش و چارمو میبندم و عینهو کورا چند تا قدم میرم جلو. به خودم میگم: خودتو به خریت بزن تا بلکم دو سه سطر بتونی توصیف کنی و یه تمرینی بنویسی. اینجا ازت میخوان مستقیم نگی این چی بود که خورد به پات.
قدم اول رو که برمیدارم هیچی نیس. قدم دوم هم همینطور. قدم سوم، چارم، پنجم، شیشم، هفتم، قدم نهم پام میره رو یه چیزی که صدای چِلِقِش درمیاد. وای فهمیدم چیه. خاک تو سرم شد. عینک زریه که گذاشتتش رو زمین. صدای ننهمریم میپیچه تو سرم: الهی چلاق شی که همیشهی خدا چشات پس کَلَته؟
بیا حالا جواب زری و ننهمریم رو کی باید بده؟
#تمرین138
Setarebaran*:
اتاق را مرتب کردم، خیالم راحت شد. کمی استراحت میکنم. پایم به جسمی مانند فوم ضخیم برخورد میکند. چه میتواند باشد؟ جورچین الفبای بچههاست؟ نه از آن ضخیمتر است. آجر ورزشی؟ نه، نازکتر از آن است. سطح روی فوم کمی سرد است.
خدای من چه میتواند باشد؟! من که هر چیزی را سر جای خودش گذاشتم. در این اتاق کوچک، چند ساعت ثابت ماندن وسایل، سرجایشان مانند یک ارزو، دست نیافتنی شده.
با پا ضربهای ارام به جسم فوم مانند میزنم، صدای گوش خراش میلهی فلزی که به درِ کمد دیواری ساییده شد، سکوت اتاق را میشکند. رویم را برگرداندم.
وای... خشکن؟! خدایا...سرم را با دستانم محافظت کردم و چشمانم را ثانیهای بستم. شانس اوردم جان سالم به در بردم.
اخر خشکن اینجا چه میکند؟! حتما کار بچههاست. لحظهای صدای فرزند کوچکم در ذهنم تداعی میشود. عصر بود." داداش بیا! توپم زیر مبل رفته، نمیتونم بیارمش."
#تمرین138
#داستانک
#نقد
م توفیقی:
به پهلو می چرخم که خشکی فرش یادم می اندازد توی آشپز خانه خوابم برده، پاهایم از زانو به پایین خشک شده اند ،از ذهنم می گذرد چرا اینقدر خودم را جمع کردم در یک حرکت پاهایم را دراز می کنم که با برخورد به کف سرد آشپز خانه خوشبختی ام کامل می شود؛
اما این خیسی دلچسب نگران کننده هست،وای زیر سینک ظرفشوییه! کمی پاهایم را تکان می دهم که به یک چیز نرم وخیس
می خورد ،اولش مرا یاد اسکاچ ظرفشویی می اندازداما با کمی بررسی معلوم شود نظریه ام اشتباه بوده!
ابعادش را بررسی می کنم،گرد که نیست پس توپ نیست؛توی ذهنم دنبال چیزی هستم که حداقل شبیهش باشد.
نه شبیه جورابهای گلوله شده ی همسر جان هست نه شبیه اسباب بازی های سه کله پوکم!
اونقدر درگیر پیدا کردن هویت این جسم نرم و خیس وسرد شدم که تمام خستگی روز رو فراموش کردم؛
دوهفته مهمون داری حسابی به بچه ها خوش گذشته و همچنین به همسر جان !
این وسط من فقط کلافه ام
به این امید که فردا بلاخره مهمون ها کاراشون درست می شه ومیرن یه نفس عمیق می کشم
ولی از فکر خودم وجدانم درد می گیره!
یه دفعه مخ نم کشیدم به کار میفته و متوجه میشم این که زیر پاهام هست همون جوراب هست!
اما نه از نوع جوراب های جناب همسر جان !
از لمس دوباره اش نیشم تا بنا گوش باز می شود
این هم جورابه ها ولی واسه یکی از دوقلو های
خواهر جان هست!
اینکه کف پاهاشون پنج سانته ولی منگوله های روی جوراب شون اندازه ی کله شون هست بماند!
وای چقدر به علی مون گفتیم تو برداشتی!
آخه فقط شش سالشه و یکم حسودی میکنه.
#تمرین138
#نقد
•⇝t.h🎻:
خانه تاریک است و هوا گرم! به دنبال کلید کولر میگردم. چیزی عایدم نمیشود و دستم را به دیوار میکشم تا پیدایش کنم. پایم به چیزی برخورد میکند. هرچی که هست یک پلاستیک زخیم است. و با حرکات انگشتان پایم به درونش چخ چخ صدا میدهد. پایم نَم دار شد اَه.
به کف پایم دست میزنم و گردههای نمدار را میتکانم. هنوزم نفهمیدم چیست! خب... ی
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین119
من حیث لا یحتسب
یعنی
چیزی از جایی که فکرش را نمیکنی نصیبت شود.
چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگههای طنز بنویسید.
اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشههایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید.
🔸 گاهی پیش خودتان فکر میکنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور میشود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست میگیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمیدهند. دوست تان کلا بلاکتان میکند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبهای به دست تان میرسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه میاندازد.
🔸گاهی به خودتان میگویید ای کاش تا آخر هفته دویست هزار تومن پول دستم میآمد. یکهو ده برابرش به دستتان میرسد. البته بعدا میفهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینهاش را برایتان حواله کردهاند.
بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است.
احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید. اسمشم میذارم... #حسابهای_زیر_سیبیلی
#داستان
#خاطره
#جستار
#داستانک
#دیالوگ
#مونولوگ
#یادداشت
#تمرین
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین43
#داستان
#داستانک
#صوت
(شامل دو قسمت)
#قسمت_اول
#تجسسی
کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از اینکه چرا شنبهها تا این اندازه، پربار است. یازدهم انسانی الف... . همان سه سال پیش عدهای از این گودزیلاها در کلاس هشتِ دو بودند که الحق و والانصاف، هشتمان را گرو نهمان نگه داشتند. هنوز عدد هشت و نه را میشنوم، میکوبم پس سر خودم که دوستم گفت نرو. منِ ... هیچی، خب نشنیدم. یادم هست خانم احمدی بلند در راهرو گفت: خانم تجسسی جان!؟ و اشاره زد به در کلاس هشت دو. من نیز با لبخندی ملیح، رفتم. میفهمید یعنی چه؟ رفتم. خواهران و برادران! اینجانب شما را به صبر دعوت میکنم. از این به بعد یکی به شما خواست چیزی بفهماند، دقت کنید. شاید دارد به چاه اشاره میکند و میگوید نروید.
القصه، بنده آن روز همان کلاس موسیخکنندهء جنجال برانگیز را داشتم که کلاس اول تدریس و خاطرهانگیزترین و رودهدرآورترین دانشآموزان عمرم را به من نمایانده بود. پیشاپیش مانند تصویر معروف انیشتین، زبان از کام برآوردم و شروع کردم به ضبط صدا. اگر شاد، ناشادم نکند صلوات جلی...
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
از اتاق فرمان دستور میدهند که جناب استاد برگ اعظم میفرمایند درزی جان! خودت در کوزه فرو غلطیدی. ویرایش کن تا شربت شهادت را در حلقت نریختم که هم مبطلالروزه شوی و هم کرونا بگیری آن هم از نوع روباه مکار [زیرا لیوانش دهنی روزهخوران باغ انار میباشد که دمی پیش در اناربانو با تولید ملی، خط ابتکاری ساخت شربت ارگانیک و مغذی شهادت با روشهای جدید را بنیان نهادند].
بله. ویرایش شد استاد گرامی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
"داشتم میگفتم/ آن شب نیز/ سورت سرمای دی/ بیدادها میکرد..." ای داد بیداد، شرمنده... کانال بغل داشتند شعرخوانی از استاد مرحوم اخوان ثالث انجام میدادند، بنده هول گردیدم. خواستم همهء استعدادهایم را ناگهان رو کنم که چشم همه در آید. اصلا هم ریا نمیدانم چیست. کرونا بر ریاکار
میگفتم: داشتم صدا جهت توضیح ضبط مینمودم که بفرستم برای یازدهم انسانی الف و تا علف به دهانم نریختهاند از جَو دادنهایشان، کلاس را بتمامم. ناگهان یادم آمد که نظرسنجی حضور و غیاب نگذاشتم. حالا مگر دست بر میدارند؟
_خانم تجسّسی نیستا
_مییاد دیگه
_تو چی میگی؟
_برو بابا...
یعنی در فضای مجازی هم... ای فلک داد... اصلا ادبیات درس دادنم در حلق خودم، نه ... جا نمیشود که...
خب این هم نظرسنجی. بروم سراغ ضبط توضیح تا باز شاد، دچار بهروزرسانیِ به زوررسانی نشده. آن دفعه که پاک شد و تا ساعتی چند، خیره به گروهی پر از خالی ماندم. چه خوشخیال بودم که دارم بهترین توضیحات را ذخیره میکنم.
آغاز ضبط صوت: ...
***
دیگر انتهای توضیحات بود، یعنی توضیح و خوانش و آرایه و معنی برای این درس، کاملاز این امکان نداشت. خود جناب قلمچی و آقای کنکور، اینطور جامع و مانع درسنامه درنکردهاند. به نظرم ده دقیقهء دیگر تا جمعبندی و پایان صوت و به قول بچهها وُیس، مانده. خب فکر و خیال بس است؛ چرا که یکهو دیدی فکرم جای زبانم بر سیگنالهای ذخیرهشده غلبه یافت و چه بسا بشود آنچه نباید.
۵ دقیقهء دیگر مانده و ناگهان مرغمان در حیاط با صدای بلند ابراز وجود نمود. سعی کردم به روی خودم نیاورم. برادرم خندهاش گرفت و با اینکه هدست در گوش از اتاقش نگاهم میکرد، داشت شروع به انفجار صدا مینمود که استادش صدا کرد: آقای تجسسی! لطف بفرمایید برای دوستان بگید جلسهء پیش تا کجا درس دادیم؟ میکروفن شما از الآن روشنه جانم
تصور اینکه من وسط فکر و صدای مرغ و خندهء برادر و هول شدن و دویدن مادر برای کیش کیش گفتن مرغ و صدای محکم بسته شدن در و مغز قفلشده از حیرتم بخندم و اوضاع را بدتر کنم، باعث شد تمرکز نموده و با خونسردی هرچه تمامتر بحث را پایان دهم.
پس از ده دقیقه[نامردها انگار صوت را جلوجلو زده باشند] رسیدند به موقعیت مورد نظر:
_خانم اینجا مرغتون داره تخم میذارهها
[بیا وردار نیمروش کن ارزونی خودت...اه]
_خانم اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟
[بچه پررو...]
پیام آخر را ریپلای زدم: اینو میذارم نمرهء ترمتون. بیست نمره. خوبه؟
[بچهء بیادب... حقته به روت نخندم]
_خانم بشریت تو این سوال مونده
[به به... بشریت هم میدونی یعنی چی؟]
ناگهان صدای پرش موجودی را شنیدم:
وای آبجی دیدی؟
_تو مگه کلاس نداری؟
_وای دلم... سوتی دادم... استاد هم فهمید اینجا یه خبراییه
_شلوغش نکن بابا... مرغ بود دیگه
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین43
#داستان
#داستانک
#صوت
#قسمت_دوم
#تجسسی
_آره خب... من که... وای خدا... من که بودم اون سری صدای گاو همسایه، الآنم هم این قدقد خانم... هر کی ندونه خیال میکنه ما تو غرب وحشی زندگی میکنیم... کم مونده موقع ضبط وُیسهات یه کابوی بیاد دوئل کنه، صدا و اثر چند تا شلیکم بمونه رو پیشونیمون...
اخم کردم و سعی کردم داد نزنم: صوت، نه وُیس...
_خب بابا... اینم که عربیه...
_به جاش الفبای زبان نوشتاری فارسی و عربی، مشترکه. انگلیسی چی؟ خدا ذلیلشون کنه؛ واقعا که همیشه لایق روباهبودنن
چشمانم درشتتر از حد ممکن شد: مامان!... چی میگی؟
_هیچی مادر... حقیقتو... هر چی نباشه، من مادر ادبیاتم
چند ثانیه خیره ماندم به طرح پسزمینهء اتاق و سپس صدای خندههایمان خانه را برداشت.
_چه خبرته آرومتر... همسایه میشنوه صداتو
_بله بله... چشم... اینم از مزایای داشتن داداش کوچیکتره... .
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
عِمران واقفی:
قیافه و ظاهر و کنشِ شهید را توصیف کنید.
بیشتر به متن ادبی و دلنوشته می خوره....
مونولوگ یعنی یک متن با ضربه.
ضربه چی؟ الان میگم.
مثلا
آه. یادم رفت.
دوباره دو فنجان ریختم.
#داستانک
این یک داستانکه یا در واقع فلش فیکشن یا در واقع تر داستانِ خیلی خیلی کوتاه.
حالا ویژگی این داستانک رو توضیح بدید. یعنی بگید ضربه اش کجا بود؟
بیشتر از صد و ده درصد شما مونولوگهاتون ضربه نداره.
به دنبال ضربه بروید...
با تخفیف نود درصد....دیگه کمتر راه نداره....
وسط بلوار یک گل زیبا را دید. صدای ترمز و جیغ در آسمان پیچید.
#داستانک
خب ضربه این رو توضیح بدید...
یعنی از اول کامل داستانش رو باز کنید...
یک سیب رو برامون توصیف کنید.
انگار دارید فیلم تعریف میکنید...حرفای منو تحویلم ندید...فیلم رو تعریف کنید....
وقتی این دوتا داستانک رو خوندید موتور تخیل ذهن تون روشن شد....
اون فیلمی که توی ذهنتون پخش شد رو برام بنویسید.
You:
یادگار اصل ادم!
عطر یار....
عِمران واقفی:
خب
یعنی من میرم میوه فروشی میگم
سلام خسته نباشید آقای میوه فروش
لطفا دو کیلو یادگارِ اصل آدمِ زرد با نیم کیلو عطر یارِ قرمز بدید؟
راحتِ راحت بنویسید...متناسب با این گروه یعنی متنِ داستانیِ فنی....با ریزه کاری های فنی....
عبارات مغلق و سخت خوان و شاعرانه رو برای مدتی بگذارید کنار...
مثلا شما صبح میرید خرید
به فروشنده میگید آقا ببخشید لطفا اون شیشه مربا رو بدید
میگه...کدوم شیشه؟
شما میگید؟
1. آن یارِ قرمزِ هزار بار سفر کرده ترش فامِ سیه چهرهِ آذرگونِ بالامقامِ اولیا پیکرِ استوانه منظرِ دانه دانه رفته توی آن حریم شیشه گونِ دلاویز آستان.
یا
2. اون شیشه مربای بِه کنار شیشه های بلوری...توی طبقه سوم. همون ردیفی که گلدون گلِ یاس با برگهای سفید داره. درست بالای تلویزیون چهارده اینچ قهوه ای که به دیوار آویزون کردید.
حالا متوجه شدید چرا مدام میگیم
اگر به اندازه صدها کتاب هم متن و تمرینِ ادبی بنویسید یک قدم هم در رمان نویسی پیشرفت نخواهید کرد؟
متوجه شدید یا متوجه تون کنم؟
سیب رو کسی میتونه توصیف کنه؟
سلاله زهرا:
گوشه ای از صورتش ترک خورده بود.بندی نازک در سرش داشت.بی هوا سرش میل بریدن داشت...
فائزه کمال الدینی:
همونکه گرد و سرخه
زردهم داره
بوش هوش از سرآدم میبره
Z.salehi°:
قالب سرخ زیبایی که سفیدی در خود جای داده مثل قلب یک مومن، بوی بهشتیش همکه هوش از سر میبره، چون عطر صلوات محمدی❤
عِمران واقفی:
با کاشی کفِ حمام رو فرش میکنند
با آسفالت کف هزاران کیلومتر بزرگراه.
شما کاشی برداشتین دارید جاده ها رو فرش میکنید.....
رمان نویسی یعنی ساخت بزرگراه های طولانی با هزاران کیلومتر طول...نمیشه با کاشی فرشش کرد...
واژه های ادبی مثل کاشی ظریف و حساس اند...و فهمشان انرژی زیادتری نسبت به واژه های معمولی میگیرند...
شاعرانه که بنویسید طرف نصفه صفحه از رمانتون رو میخونه باید سه روز بره زیر سرم....
گرد و سرخ
آلو قرمز
آلبالو
گیلاس
هلو
توصیف خوبی نبود....جامع و مانع باید باشه
جوری که چیز دیگه ای توی ذهنمون نیاد...
سلام آقای میوه فروش
صبحتون به خیر
لطفا دو کیلو
#قالب_سرخ__که_سفیدی_در_خود_جای_داده_مثل_قلب_یک_مومن میدید...
بله حتما دو کیلو #قالب_سرخ__که_سفیدی_در_خود_جای_داده_مثل_قلب_یک_مومن قرمز یا زرد؟
فائزه کمال الدینی:
سلام آقای میوه فروش
لطفا دوکیلو از اون چیز گردهایی که اون گوشه چیدی که زردو سرخ و سبزن و بوشون تا اینجا میاد بدید
عِمران واقفی:
فرض کنید من از مریخ اومدم...
من فارسیم کوب نیست....کیلی کیلی ساده توضیح داد تا من فهمید...من دوست داشت فارسی یاد گرفت
کسی توانست برایِ منِ آدم فضای سیب توصیف کرد...
دینگ دینگ
دینگ دینگ
کدوم گوشه؟
فرض کنید چشماش رو بسته...اصلا نمیبینه.
فائزه کمال الدینی:
خب ،
جناب مریخی شما مریخ رو تصور کنید
خب،
حالا این مریخ رو فرض کنید سرخ یا زرده
زرده و مثل ماه ما زمینی ها لکه داره
بویی داره که با شنیدنش، چشناتون ناخودآگاه از لذت بسته میشه
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤:
یک قرمزِ گردِ شیرین
بالاخره یک مریخی ای که در این حد میتونه صحبت کنه این سه کلمه رو بلده و میتونه از این طریق به جواب برسه
اما اگر بعنوان یک نویسنده بخوایم توی داستانمون توصیف کنیم خیلی متفاوت تر و زیباتر میشه
سلاله زهرا:
سیب میوه ای است گرد که پوستش صاف است و سرش یک بند دارد.به سه رنگ وجود دارد.زرد و قرمز و سبز .نوع اول و دوم شیرین هستند و سبز آن ترش
🇮🇷Sarbaz_Fatemi🇮🇷:
در عین سفتی نرمه...
یک پوست قرمز داره با درصد کمی از پارافین!!
گاز که بزنی؛ محتویات داخلش شیرینی خاص خودشو داره. نه خیلی شیرینه نه بی مزه!!!
گرده. گودی سرش بیشتر از گودی تهشه...
اگر سرش چوب داشت، بچرخونید بچرخونید بچرخونید تا هر چند دوری که
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر. 🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقال
نور
#تنور
🔸دخترک غمگین بود. پاستیل میخواست. پسرک بسته پاستیل را گذاشت کف دست دخترک. دخترک نیشش باز شد. پسرک چشمک زد. دخترک نیشش بیشتر باز شد. متأسفانه از گفتن بقیهاش معذورم.
🔸دخترک توی کوچه یورتمه میرفت. شاد و خندان. مادرش نهیبش زد. دخترک گفت مادرجون بیخیخی. مادر لبخند زد و گفت بذار برسیم خانه.
🔸دخترک را بوس کرد؛ پدرش. دخترک در کوچه به هیچ پسری نگاه نکرد آنروز.
🔸دخترک پرید در بغل پدرش. پدرش بوسش کرد و گفت ماشاءالله دیگه چهل کیلو رو رد کردی ماهی کوشولوی بابا. مادر دخترک حسودی کرد و پرید در ....اوهوم. توجه شما را به ادامه برنامه ها جلب مینمایم.
🔸دخترک دلش بغل پدرش را میخواست. پدر دخترک خلقش تنگ شده بود. چون در اغتشاشات شیشه مغازه شکسته بود و هشت و نیم میلیون خرجش بود. پدر فقط دخترک را ناز کرد. دخترک رفت توی فضای مجازی و یک پست غمگین گذاشت. پسرها به سمت دایرکتش کوچ کردند.
🔸دخترک بزرگ شده بود ولی باز هم آغوش گرم میخواست. خودش مادر شده بود ولی از شووَر شانس نیاورده بود. متأسفانه این قصه غمگین تیراژاش خیلی بالاست. دخترک را همین عفتش حفظ کرد. تا مُرد. در برزخ چیزهایی به او دادند که چشمش برق زد و گفت: ایول بابا. این خبرها هم بوده و ما نمیدانستیم. اگر میدانستم حتی نمیگذاشتم کف دستم را هم نامحرم ببیند.
🔸دخترک دلش بابا میخواست. دلش بغل و بوس بابایی را میخواست. ولی علی کریمی و مهران مدیری همکلاسی های او را به خیابان کشاندند. پدرش پلیس بود و کشته شد. دخترک هیچ وقت آنهایی را که پدرش را از او گرفتند حلال نکرد. گرچه دخترک تحت توجه پدرش بزرگ شد و بی حیا بار نیامد ولی خواهر کوچکش عاقبت به خیر نشد. چون بابایی میخواست و نداشت. بغل دیگران را جایگزین بغل بابایی کرده بود و در نهایت نابود شد.
🔸ساعت سه عصر بود. دخترک موهایش را دمب اسبی بسته بود که بابایی الان میآید و با هم بازی میکنند. جنازه بابا را در تابوت کرده بودند و همه اهالی آپارتمان رفته بودند در مسجد کناری تا توی روضه شرکت کنند. دخترک قاتلین بابایش را با شعار زن زندگی آزادی در ذهنش ثبت کرد. تا روزی که بزرگ شود و مثل شاهد۱۳۶ بر آنها بخروشد.
🔸دخترک دلش ناز و بغل میخواست. مادرش هم میخواست. خب پدر آمد خانه. دخترک را بغل کرد. مادر یک کفگیر به پدر زد و گفت بروید لباستان را عوض کنید و بیایید ناهار بخورید آقایی. ولی چیزی از موارد یاد شده نگفت. دخترها باباییاند.🤔
🔸دور قلبم را خامه دوزی کرده بودم. به قلبم گفتم برویم توی کار عاشقی؟ گفت: به نظر من زر اضافه نزنید و به کارهای دیگر برسید. به نظر خودمم حرفش حسابی بود.
🔸نازنین را دیدم و گفتم: نازی همدم من؟ گفت: نه متاسفانه. هیچی دیگه همدمم نشد.
🔸نازیلا را دیدم و گفتم نازی بازدم من؟ گفت: چرا بازدم؟ گفتم: چون خاص هستی. خیلی خوشحال شد و گفت مرسی. منم گفتم: خاله خرسی. ناراحت شد و کات فور اِور کردیم.
🔸در خیابانهای هلند راه میرفتم و مغازه هایی با شیشههای قرمز رنگی میدیدم که یک سری دخترها و زن ها تویش بودند. آنچه برای دیگران جذابیت و آمال بود برای من دستمال بود. دخترکی دستمالی شده و دور انداخته شده.
🔸خادم حرمین شریفین
دلم را راهی برلین کردم تا در مراسم تجمع برلین شرکت کند. هزینه اتوبوس را میدادند، آبمیوه هم میدادند، یک ساندویچ هم رویش. آنقدر شرایط خوب بود که تمام کارگران آلمانی هم آمده بودند. گرچه شعار های ما را نمیفهمیدند و هدفمان فرق داشت ولی دورهمی خوبی بود. همینجا از دولت بسیار خوب سعودی هم تشکر میکنم که تمام هزینه ها را تقبل کرده بودند. انشاءالله خداوند ثروتشان را زیاد کند تا چند شبکه دیگر مثل اینترنشنال بزند و ما کارگردان که واقعا آه در بساط نداریم و واقعا در برلین و لندن با بدبختی و بدهکاری زندگی میکنیم به این اردوهای یک روزه بیاورد. البته برای دخترهایمان هم تنوع شد. دخترهایی که در آمستردام پشت ویترین بودند و واقعا خسته شده بودند. حتی سخنرانی آن انسان شریف که دانه دانه لباس هایش را در آورد هنگام سخنرانی برای ما بسیار دلچسب و جذاب بود. واقعا این مسافرت چسبید. دست بوس پادشاه عربستان هم هستیم. البته قبلا هم ثروتشان را خرج گروه های اصلاحگر آیسیس کرده بودند و کلا آدمهای دست و دلبازی هستند. حقا که خادم حرم الهی هستند.
🔸دخترها را به صف کردند. روی همهشان قیمت گذاشتند و فروختند. پولش را ریختند به حساب قادر عبد المجید. قادر در لندن کار میکرد. تجهیزات خرید برای شبکه اینترنشنال.
#ایران_اینترنشنال
#اسماعیل_واقفی
#مونولوگ
#داستانک
#کاریکلماتور
@ANARSTORY
قسمت اول👇👇👇
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر. 🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقال
قسمت دوم👆👆👆
🔸شیطان در گوش فالوئرهایش میشاشد. باور کن. قبلا بفرمایید شام به خورد مخاطب میدادند. اینترنشنال بفرمایید شاش به خورد مخاطبش میدهد. وگرنه که این همه چشم و گوش بسته بودن و تبعیت اصلا عادی نیست. به جان قوطی قسم.
🔸ایراناینترنشنال، آخرین تلاش ابلیس، در ظاهرِ اسلام برای آلوده کردن قلوب پاک مومنین است. این مانع را هم رد خواهیم کرد.
🔸بادیهنشینِ سوسمار خوری را دیدم که پولهای بادآورده را به دست باد میداد.
#ایران_اینترنشنال
#اسماعیل_واقفی
#مونولوگ
#داستانک
#کاریکلماتور
@ANARSTORY
هدایت شده از عبور نوشتهها🖋️
♨️♨️♨️♨️♨️
♨️♨️♨️
♨️♨️
♨️
«پتک داغ»
چکش را روی میلهی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشمهایش مدام میچرخید. دلش هم مرتب فرو میریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. اینبار چرخش چشمهایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشمهای خمار دخترک با مژههای تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. چشمش افتاد به دکانهای توی کوچه. این نقشی که روی دلش خورده بود، با بقیهی نقشهای نگاه هرزش فرق میکرد. در آهنگری را بست. به کاسب دکان روبه رویی اشاره کرد که حواسش به مغازهی او باشد. با قدمهای بلند به سمت دخترک حرکت کرد. پیچ کوچه تمام شد. رسیده بودند به کوچهی آشتیکنان. عرق از سر و صورتش میبارید. غیر از او و دخترک، کسی توی کوچه نبود. چشمش افتاد به پیچ و تاب پایین چادر دخترک. دستش را مشت کرد.
چکش را محکمتر روی آهن کوبید. با ساعد دست راست، عرقش را پاک کرد. عرق، هم از گرما بود، هم شرم از یادآوری آن روز.
به دخترک نزدیک شد. صورت دخترک با چشمهای خمارش روی صفحهی قلبش حک شده بود.
نفس عمیقی کشید. سیخ گداخته شده، شکل کج و معوجی گرفته بود.
دست راستش را به سمت دخترک دراز کرد. مچ دست او را از پشت گرفت. دخترک مثل برق گرفتهها به سمتش برگشت. تا نگاهش به دخترک افتاد، قلب پر نقش و نگارش تالاپی پایین افتاد. زمان متوقف شده بود. اخمهای دخترک درهم شد. دستش را محکم از دستهای زبر و بزرگ او بیرون کشید. کوچهی تنگ را با ترس و سرعت دوید. چند بار به دیوار کوچه خورد اما چند ثانیه بعد از جلوی چشمهای او محو شد.
میله را جابهجا کرد. دستش راستش را بالا آورد. به سوختگی مهر شدهی کف دستش نگاه کرد. به طرحی شبیه یک چشم. درد توی تنش پیچید.
توی کوچه مات و مبهوت به جای خالی او نگاه کرد. دو زانو روی زمین افتاد. هیکل چهارشانهاش تکان میخورد. در خودش چنین خبط و خطایی را تصور نمیکرد. نهایت گناهش چشمهای بی در و پیکرش بود. قلبش مصحف بصرش، شده بود. دلش میخواست قلبش را، نه، بصرش را از جا بکند. تنش خیس عرق بود. کف دستش را محکم به دیوار کوچه زد. به سختی رو پایش ایستاد. تا به آهنگری برسد چند بار به دیوار کوچه خورد. فلزهای گداخته شده را به حال خود رها کرد. با قلب و ذهنی گداخته به خانه رفت.
مادرش باز برایش خواب دیده بود. با آب و تاب از دختری برایش تعریف کرد که هم نجیب است و هم زیبا. کلافه و پریشان، چشمش به مادر بود. کف دست راستش را نگاه کرد. نفسش را با یک آه طولانی بیرون داد. مثل همیشه مخالفت نکرد. چشمهایش را موافقت گونه باز و بسته کرد. مادر اول با چشمهای گرد شده، نگاهش کرد و بعد به خودش آمد و کل کشید.
چکش را بلند کرد و با تمام قدرت روی میله کوبید. نگاهش با غم روی نوشتهی دست نویس خودش افتاد. خواستگاری آن روز که یادش افتاد، پتک دیگری بر سر میله کوبید. از کنار حوض آبی خانهی زیبای دختر نجیب و زیبا، گذشتند. کفشهایش را بعد از مادر درآورد. نگاهش به پردهای افتاد که انداخته شد. گوشهی لبش بهخاطر دیده شدن پنهانی بالا رفت. زیر لب گفت: «من خودم ختم نگاههای یواشکیام.» قلبش به ضرب داغ شد. کف دست راستش را نگاه کرد. مشتش را جمع کرد و محکم فشرد. درد در تمام دستش پیچید. همان دستی که توی آشتیکنان دراز شده بود.
پرده که افتاد، دخترک کنار پنجره تکیه داد. پاهایش توان ایستادن نداشتند. روی زمین سقوط کرد. قلبش به در و دیوار میکوبید، مثل آن روز کوچه آشتیکنان که خودش، به در و دیوار کوبیده شد. عرق سرد روی پیشانیاش نشست، مثل آن روز که تا صبح عرق سرد، روی پیشانی داغش نشست.
میله را داخل آتش کرد. دوباره روی سطح آهنی گذاشت. محکمتر از قبل روی آن کوبید.
نیامدن دختر و دادن جواب منفی، آرامش را به وجودش تزریق کرد. تلاش کرد تا مادر متوجه خوشحالیاش نشود. بعد از خداحافظی، کمر خم کرد برای پوشیدن کفش. چشمش به پردهی کنار رفتهی پنجره افتاد. دخترکی با چشمهای خمار و مژه های تابدار نگاهش میکرد. همان که روی صفحهی دلش نقش بسته بود. اراده کرد از جا بلند شود اما نتوانست. روح از بدنش رفته بود. مادر، نگران خم شد. در گوشش موعظه کرد. آبرویشان در خطر بود اما او جانی نداشت برای بلند شدن.
کار میله تمام شد. سیخ داغی از کوره در آورد. یک نگاه به کف دست راستش کرد، یک نگاه به تابلوی دستنویسش.
از خانهی دخترک زیبا و نجیب و نقش بسته در قلبش یکسره به آهنگری رفت. وقتی رسید لرز تمام وجودش را گرفته بود. یک میله را گداخته کرد. میله آماده شد. با پتک روی سرش کوبید. آن قدر زد تا به شکل بیضی در آمد. میله را کف دست راستش گذاشت. فریادش، جگر آب کن بود. دستش را توی کاسهی آب کرد. با اشک و ناله به طرحی که شبیه چشم شده بود، نگاه کرد. لبخند زد. با دست سوخته روی تکهی کاغذ نوشت:
«القلب مصحف البصر»*
*قلب، کتاب چشم است.
#داستانک
#حکمت_نهجالبلاغه
#نگاه
#چشم
┄•●❥@obooreneveshteha
درد بی پدری.mp3
7.73M
✨درد بی پدری✨
پدرمو گم کردم.... اما عین خیالم نیست،
اصلن دنبالش نمیگردم.
شما کیو دیدی که پدرش گم شده باشه، ولی دنبالش نگرده...نگرانش نباشه....
✍ حدادیان 🎙 امـینِ اخـگـر
#داستانک #روزپدر
🎬 تحریریہ "صداۍ آگـٰاهۍ "
آغوش
امسال عید، بالاخره کنار مادرش بود. حقوق پنج میلیونیاش را هنوز نریخته بودند. توی ماموریت، بین برف و قاچاقچیها مانده بود. برای اولین بار سوار هواپیما شد. رسید. توی کوچه برایش حجله بسته بودند.
حیدر جهانکهن #پیاده #داستانک #عید
تقدیم به شهید داوود جاودانیان و همهی شهدای مرز کشور
@piade63
@piade63
https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
پهلوگرفته
زن احساس کرد چند نفر به سر و پهلویش میکوبند. چشمانش را بست. طعم خون توی دهانش پیچید. تیزی چاقو را چند جای بدنش چشید. اشک گرم، چکید روی کلمات سنگ سرد؛ « شهید امنیت... »
- عیدت مبارک رودم.
حیدر جهان کهن #داستانک #عید #آرمان_علی_وردی #روح_الله_عجمیان #شهدای_امنیت #پیاده
@piade63
@piade63
https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac