#تمرین41
#داستانک
#قسمت_دوم
پس از کفن کردنِ شوهرک با نایلون و دفن آن در یکی از سطل های زباله و حتی اهدای بخشی از دل و روده اش به نیازمندان، روح آن مرحوم به آرامش ابدی رسید و سفیدک، کمی از شوک خودکشی شوهرَکَش بیرون آمد.
چهل روز گذشت. سفیدک و خانواده اش، مراسم یادبودی برای شوهرک مرحومش گرفتند. حالا سفیدک جوجه هایش به دنیا آمده بودند. جوجه هایی که هیچوقت طعم پدر را نچشیدند.
پس از پایان مراسم، در حالی که سفیدک دست جوجه های کوچکش را گرفته بود و راهی خانه بود، بلالی جلویش را گرفت. بلال کلاه لبه دار به سر داشت و هویتش نامعلوم بود. سفیدک پس از اینکه جوجه هایش را آرام کرد، گفت:
_تو کیستی؟
بلال کلاهش را برداشت و شخصیتش فاش شد. او همان بلال سرباز بود. نظاره گر آخرین ملاقات سفیدک و شوهرش. سفیدک با دیدن وی، تعجب کرد و گفت:
_از من چه میخواهی؟
بلال سرش را پایین انداخت و گفت:
_قصد مزاحمت ندارم. برای امر خیر مزاحم شدم.
سفیدک که متوجه خواستگاری بلال از خودش شده بود، با شرمساری جوجه هایش را به دنبال نخود سیاه فرستاد و گفت:
_در من چه دیدی که قصد امر خیر داری؟
بلال آهی کشید و گفت:
_همه چی از آن ملاقات لعنتی شروع شد. وقتی تو با التماس به من میگفتی شوهرکم را نجات بده، یک دل نه، صد دل عاشقت شدم.
سفیدک سرخ شد و اینقدر عرق کرد، که داشت از داخل میپخت و از حالت عسلی، داشت به حالت آب پز، تغییر حالت میداد.
_ببخشید آقا بلال. کفن شوهرکم هنوز خشک نشده.
_چرا خشک نشده؟ الان دیگر چهل روز گذشته. من دلم روشن است که او الان دارد با حوری های بهشتی که تخم های بلدرچین هستند، محشور شده و حسابی کِیف میکند.
سفیدک دیگر چیزی نگفت و همراه جوجه ها و بلال، یک سر به دفترخانه رفتند.
آقای شترمرغ، خطبه را خواند.
_خانوم سفیدک تخم مرغی، به من اجازه میدهید شما را به عقد دائم آقای بلالِ دون دون، در بیاورم؟ بنده وکیلم؟
_با اجازه ی جوجه هایم و شوهرک مرحومم، بله.
سپس جوجه ها از خوشحالی بال بال زدند و یک صدا گفتند:
_آخ جون. بابا بلال، بابا بلال!
چند ماهی از وصلت آن دو نوگل شکفته، میگذشت. آقا بلال که برای سفید تر شدن سفیدک، مشغول زدن آب لیمو به پوست سفیدک بود، گفت:
_سفیدکم. از آن روز بگو.
_کدام روز بلالم؟
_همان روزی که شوهرکَت، خاطرخواه سابقت را در شب عروسی کُشت.
_شب ترسناکی بود. همه چی خوب بود. مراسم تمام شده بود و ما با ماشین عروس، به سمت خانه مان میرفتیم که سر و کله ی آن پسرک ملعون پیدا شد و قمه اش را در آورد. پسرک همسایه ی ما بود و عاشقم بود. ولی من شوهرکم را در دانشگاه پیدا کرده بودم و عاشق او بودم. پدرم چون نون و دون آن همسایه را خورده بود، اصرار کرد که با او ازدواج کنم، اما من قبول نکردم. سپس پسرک با من دشمن شد.
_از صحنه ی قتل بگو.
_پسرک با قمه به شوهرکم حمله کرد، اما چون شوهرکم در کلاس دفاع شخصی شرکت میکرد، از او نترسید و برعکس، یک کَف گرگی به صورت آن زد. سپس پسرک به زمین افتاد و سرش به جدول خورد و خون جاری شد. ترسیده بودیم. تصمیم گرفتیم فرار کنیم. رفتیم و یک جایی مخفی شدیم. اما پلیس ها بعد چند ماه، شوهرکم را پیدا کردند و حکمش را بریدند. آن موقع من جوجه ها را حامله بودم.
بلال که حیرت زده شده بود و چندتا از دانه هایش ریخته بود، به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه، سفیدک فریاد زد.
_وای! وقتشه. داره به دنیا میاد.
بلال از فکر در آمد و سفیدک را به بیمارستان رساند. بعد چند دقیقه، صدایی آمد و نوزادشان به دنیا آمد. یک نوزاد بیضی شکل، با دانه های بلالیِ زرد رنگ...
شکارچی به آن سو رفت و کناب هارا بر زمین انداخت و کتابخانه را از جا کند .یک اتاق کوچکی درست پشت کتابخانه قرار داشت با تعجب به آن چشم دوختم که انگور و منگول را دیدم که به سمتم سم برداشتن و خود را در آغوشم قایم کردند و پشم هایم را لیس زدند .
منگول_بعععع بععععع ننه ننه!!!
ببخشید که به حرفت گوش ندادیم
و درو واسه کسی باز کردیم
_اشکال نداره حالا که سالمید همه چی رو فراموش کنید ولی یادتون باشه هیچ وقت نباید درو رو غریبه ها باز کنید
شکارچی رو به من کرد و گفت :بهتره بریم اینجا دیگه امن نیست
سریع از آنجا خارج شدیم ولی شکارچی همراه ما نیامد و گفت اینجا یه کاره نیمه کاره برایش مانده که باید انجام دهد آن هم اینست که باید دندان های گرگی را بکند و دمش را بچیند که دیگر برای ساکنان محله مزاحمت ایجاد نکند
🍃 پایان🍃
#حدیـثـ
#نارینا
#قسمت_دوم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین43 #داستان #داستانک #صوت (شامل دو قسمت) #قسمت_اول #تجسسی کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از ا
#تمرین43
#داستان
#داستانک
#صوت
#قسمت_دوم
#تجسسی
_آره خب... من که... وای خدا... من که بودم اون سری صدای گاو همسایه، الآنم هم این قدقد خانم... هر کی ندونه خیال میکنه ما تو غرب وحشی زندگی میکنیم... کم مونده موقع ضبط وُیسهات یه کابوی بیاد دوئل کنه، صدا و اثر چند تا شلیکم بمونه رو پیشونیمون...
اخم کردم و سعی کردم داد نزنم: صوت، نه وُیس...
_خب بابا... اینم که عربیه...
_به جاش الفبای زبان نوشتاری فارسی و عربی، مشترکه. انگلیسی چی؟ خدا ذلیلشون کنه؛ واقعا که همیشه لایق روباهبودنن
چشمانم درشتتر از حد ممکن شد: مامان!... چی میگی؟
_هیچی مادر... حقیقتو... هر چی نباشه، من مادر ادبیاتم
چند ثانیه خیره ماندم به طرح پسزمینهء اتاق و سپس صدای خندههایمان خانه را برداشت.
_چه خبرته آرومتر... همسایه میشنوه صداتو
_بله بله... چشم... اینم از مزایای داشتن داداش کوچیکتره... .
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قسمت_دوم
اهم...ادامه صحبت هایم، گوش بفرمایید.
آبجی حدیث در آن زمان فکر کنم شغل شریف روابط عمومی را بهشون تقدیم کنم تا در حسرت نداشتنش دق نکند. شاید هم یک باغ بزرک تاسیس کند و خودش بشود روابط عمومی باغ.
حدیث هر روز میآید کنار من و سچینه مینشیند، کمی که اذیت و شیطنت کردیم عذاب وجدان میگیرد و میرود :)
ریحون جانم هم آن زمان برای اینکه از فاطما آباجی کم نیارد آن هم یک مغازه دیگر تاسیس کرده است و ما هر روز شاهد دعوا های این دو فرد بزرگوار هستیم. تخمه هم با سچینه میبریم و دعوا میبینیم و میخندیم. نی نی گمنامم هم مثل من در دانشگاه به سر میبرد و من هر روز میخواهم برایم ویس دهد تا کیف کنم از صدای شیرینش.
برادر کوچکترم صدارا جان هم یک کلاس آموزش با اسکچ بوک برگزار کردهاند و شاگرد پروپاقرص کلاس هایشان آقای نیکی مهر هستند.
من هم به خاطر صدای بامزه شان هر روز با سچینه راهی کلاس ها میشوم.
ستایش هم هر دقیقه از من میخواهد برایش دعا های مخصوص خودش که درجریان هست چه میگویم بکنم و فوری جواب دهد. آن هم مرا دعا کند.
پ.ن:
دیگه خدایی یادم نمیاد😶😂اگه کسی و نگفتم پی وی بگه ویرایش بزنم🤦♀
#نامه
#تمرین95
#زهرا_حسینی
#میآیم
#قسمت_دوم
فقط یک سوال توی ذهنم پشت سر هم تکرار میشود: چطور به اینجا رسیدم؟
در عرض کمتر از ثانیهای تمام زندگیام از پیش چشمانم میگذرد. اولین کلمهای که گفتم، اولین قدمی که برداشتم، روز اول مدرسه و... . و بالاخره شروع داستان گم شدن و بر باد رفتنم را پیدا میکنم. آن روز بود. همان روزی که آذر و دوستانش دورهام کردند و گفتند برایم یک کار نان و آبدار سراغ دارند. من و آذر با هم آمدیم تهران. با هم دانشگاه ثبتنام کردیم و با هم خانه اجاره کردیم. من تمام عصرها در مطب دندانپزشکی منشی بودم، روزهایی که کلاس نداشتم هم توی یک تولیدی پادویی میکردم. اما باز هم برای مخارجم کم میآوردم، اما آذر انگار تازه به نوایی رسیده بود؛ مانتوهای شیک و نو، لوازم آرایش آنچنانی و کفشهای شیک. آذر بارها گفته بود اگر بخواهم برایم کار جور میکند، اما من همیشه دست به سرش میکردم. راستش میترسیدم بفهمم دقیقا چه شغلی این همه درآمد دارد. تا آنکه آن روز با دوستانش آنقدر در گوشم زمزمه کرد که پذیرفتم. فقط گفتم که بههیچوجه اهل تنفروشی نیستم. آذر هم با پوزخند مرموزی گفت: باشه بابا خیالت تخت مریم مقدس.
کارش خیلی سخت نبود؛ هفتهای سه روز باید دو بار عرض یک خیابان را پیاده میرفتم و برمیگشتم. آن روز، آذر با ظرافت تمام آرایشم کرد. انصافا خیلی خوشگل شده بودم. آرایش ملیح و دلنشینی بود و توی ذوق نمیزد. آذر گفت بهتر است مثل همیشه لباس بپوشم تا توجه همسایهها جلب نشود. آخرین لحظه توی آینه چهرهام را برانداز کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_دوم)
🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشستهی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛ #منصف باشیم
@radar_enghelab
@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین43
#داستان
#داستانک
#صوت
#قسمت_دوم
#تجسسی
_آره خب... من که... وای خدا... من که بودم اون سری صدای گاو همسایه، الآنم هم این قدقد خانم... هر کی ندونه خیال میکنه ما تو غرب وحشی زندگی میکنیم... کم مونده موقع ضبط وُیسهات یه کابوی بیاد دوئل کنه، صدا و اثر چند تا شلیکم بمونه رو پیشونیمون...
اخم کردم و سعی کردم داد نزنم: صوت، نه وُیس...
_خب بابا... اینم که عربیه...
_به جاش الفبای زبان نوشتاری فارسی و عربی، مشترکه. انگلیسی چی؟ خدا ذلیلشون کنه؛ واقعا که همیشه لایق روباهبودنن
چشمانم درشتتر از حد ممکن شد: مامان!... چی میگی؟
_هیچی مادر... حقیقتو... هر چی نباشه، من مادر ادبیاتم
چند ثانیه خیره ماندم به طرح پسزمینهء اتاق و سپس صدای خندههایمان خانه را برداشت.
_چه خبرته آرومتر... همسایه میشنوه صداتو
_بله بله... چشم... اینم از مزایای داشتن داداش کوچیکتره... .
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344