امروز برای من یه روز خاصه !
تو دور و ورای همین رو اومدم به باغمون ، یک سال شده باورتون میشه یک سال شده که اومدم باغ انار 😃😃😃😃 یک سالگیم مبااارک ✨♥️
توی این یک سال خیلی چیز ها از همتون یاد گرفتم ، همتون باهام مهربون بودین بهم کلی کمک کردین . اگه موقع دلتنگی حرفی برای گفتن داشتم اومدم زدم و شماهم گوش دادین 🙂
من به شما انرژی مثبت دادم شماهم به من دادین !
اولین گروهیه که تونستم یا سال بمونم توش 😅🤦♀
اون اولا بهم توجه نمی شد بعد عصبانی می شدم یه طومار می نوشتم کلی گله و شکایت بعد اخرش میگفتم من ازین گروه میرم بعد نمی رفتم 😂
ترک کردنتون سخت بود برام 🙂
بهم یاد دادین خودخواه نباشم ...
استاد واقفی اولین استادی بود که باهممون بدون تبعیض خوب بود ، یه استاد مهربون
ازین استادایی که تو فیلما بچه ها دارن بعد باهاشون پیشرفت می کنن بعدم میرسن به موفقیت همیشه یه همچین استادی دلم می خواست که الان ایشون هستن (:
دیروز می خواستن ببرنم تو اتاق تمساح ها 😐
به خاطر یاع یاع 😐😂 مهم نیست
اینجا کلی ایده گرفتم کلی داستان نوشتم یه بار بالاخره توی جشنواره برنده شدم یوهاااهااهها
بعد دیگه کلی دوست پیدا کردم ، دوستای خوب خوب 😐😎
دیگه کلی آداب اجتماعی یاد گرفتم
حرف زدنمو اصلاح کردم ، غلط املاییاا😄
در کل اینجا همه چیز تموم شدم 🤓
می خواستم از همتون تشکر کنم از همتون ممنونم یه کادوام برا همتون دارم صبر کنید یه لحظه برم بیارمش ...
⠀ 。゚゚・。・゚゚。
゚。 。゚
゚・。・゚
︵ ︵
( ╲ / /
╲ ╲/ /
╲ ╲ /
╭ ͡ ╲ ╲
╭ ͡ ╲ ╲ ノ
╭ ͡ ╲ ╲ ╱
╲ ╲ ╱
╲ ╱
︶
تقدیم همتون ✨♥️
#قدردانی
#یک_ساله_شدنم😐😂
#دلنوشته
#t_h
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
☆Bahrami◇:
#برای_او مینویسم
موعود حقیقی من میدانم میخواهی مردمانت تشنه دیدار تو و آینه حق الهی شوند.
پس گوش بده بر دل این خسته دلانی که تشنه عشق و خسته انتظار دیدار جمال تو شدند...
طَهـ🐼ــورآ:
#برای_او مینویسم برای او که از شرم، شهامت نگاه به چشمانش را ندارم.
•⇝t.h ):)همیشه بخند🎻:
#برای_او مینویسم تا آخر عمرم...
چون بارها مدیونش شدهام
دلتنگش شدهام
و بارها در حسرت اینکه او ظهور کند و من دراین دنیا نباشم، چشمانم تر شده است.
#t_h
مَهِ یاس:
#برای_او
شما که هستید این منم که نیستم.
باورش سخت، اگر باورم میشد اوضاع بهتری داشتم.
#أَللِّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلِیِّکَ_الفَرَجَ
#برای_او
هر دو در حسرتیم،
من در حسرت آمدن او، برای خودم
او در حسرت آمدن، برای من...
واین خود خواهی نیست، عشق خدا به بندهاش...
#مَهیاس
#برای_او
سلام فرمانده... امری باشه؟
#مَهیاس
𝙁𝙏𝙁𝙕 𓆸:
#برای_او مینویسم که حسرت دیدارش رخنه به اعماق قلبم کرده...
حسرتی که چشمانم را باز کرده است و امان از این روح که خسته از چشم به راهیست...
برای تو مینویسم که خواهی آمد صلح را پراکنده خواهی کرد
برای تویی که آمدنت آرزوی سنگ های بیابان شده است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مَهِ یاس:
_ چند سال امام زمان غایب هست؟
_بیش از هزار سال.
_مادربزرگ صد سالش دیگه؟
_آره
_ بیش از هزارسال میشه ده تا صدتای هم بیشتر؟
_ آره
_ وای چقدر زیاد...
#برای_او
#مهیاس
مِیْرمـَهْدِیٓ:
#برای_او نباید نوشت
برای او باید جان داد!
#میرمهدی
ریهام:
#برای_او...
نمیدانم چه بنویسم! از چه بگویم! از دردها بگویم که یکی دوتا نیست و خود بر آنها واقف است! از شادی بگویم که کدام شادی؟! شادیهای پوشالی ما که... بگذریم!
از او بنویسم؟! یا از خاطراتم؟!
یادم میآید کودکیهایم را...! یادم هست، هروقت پدرم نبود، شبهایم رنگ ترس داشت! با وجود همهی بزرگترهای اطرافم، حس بیپناهی داشتم! انگار کسی را گم کرده بودم! بیدلیل، میگریستم و با هر لحظههایی که مرا یاد او میانداخت، بغ میکردم و منزوی میشدم! کم میخندیدم و با زندگی عادی قهر میکردم!
اما بمیرم! بمیرم برای آنکه پدر امتیست و بیش از هزار سال است که از دیدهها پنهان شده...!
با وجود اینکه پدر خوانده میشود، پدر حس نمیشود! نیست و برای نبودش، کاری نمیکنیم! نیست و زندگیمان روال عادیاش را طی میکند! نیست و در روزمرگیهایمان، پدر را فراموش کردیم! پدری که با هر غممان، میگرید و با هر خندهیمان، شاد میشود! پدری دلسوز که از خطاهای نفسانی و شیطانی ما، روز و شب در پیشگاه خدا، شرمندهی خداست!
و ماییم که فرزندیم! فرزند ناخلف...!
#ریهام
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت45
وقتی آتش غار خاموش شد، رحیق و طاهره هردو برگشتند و با صحنهی جالبی رو به رو شدند. مردم قبیله درحال محو شدن بودند و هرکدام لبخندی بر لب داشتند. حتی میشد رضایت را در چهرهی او دید...وقتی چشمش به رحیق و طاهره افتاد کمی جلو رفت تا نزدیک آنها شود! به طوری که نور تابان ماه به چهرهاش برخورد میکرد.
حلقههای اشک در چشمان رحیق نمایان شد. فرمانده لبخندی زد و گفت:«خیلی خوششانس بودم که دختری مثل تو داشتم!»
دخترک لبهایش را روی هم فشرد تا بغضش منفجر نشود و تنها چیزی که توانست بگوید با صدایی که به زور از گلویش خارج میشد این بود:«ممنونم که مراقبم بودین.»
-«من از تو و دوستات ممنونم که ما رو آزاد کردین...»
این را فرمانده گفت و دستش را بالا برد. بعد همینطور که لبخندی از ته دلش بر لب داشت، طوری که چینهای دور چشمش را عمیق کرده بود...برای همیشه محو شد.
پس از چند دقیقه فقط طاهره و رحیق در غار سرد بیروح درحالی که همدیگر را درآغوش گرفته بودند، حضور داشتند. طاهره با دستش پشتش را نوازش کرد و به او گفت:«برای رفتن به خونه آمادهای؟!»
رحیق بینیاش را بالا کشید و سرش را تکان داد. طاهره یکی از مشعلهای غار را برداشت و هردو با سرعت هرچه تمامتر به سمتی که مشاور گفته بود، خیز برداشتند.
نیرویی در درونشان شروع به جوشیدن کرده بود و پرانرژیتر از هر وقت دیگهای در تاریکی جنگل میدویدند. جنگلی که فقط میشد در آن صحنهی سیلی زدن شاخههای درخت به ماه را دید. هرچه قدر که به منطقهی مجسمهها نزدیکتر میشدند، صدای برخورد تیغه شمشیرها، فریاد موجودات مجروح و بوی عرق و خون به صورت موجهایی وحشیانه به سمتشان حجوم میآورد. وقتی به محل قرارگیری مجسمهها رسیدند، موجودات وحشتناکی را دیدند که از هر طرف به هرکسی حمله میکرد و قصد تیکهتیکه کردنشان را داشت. طاهره با کراسبواش چندتا از آنها را هدف گرفت. رحیق هم تا توانست چندتا از آنها را کشت...
وقتی بقیه متوجه حضور آن دو شدند، طاهره فریاد زد:«وقت رفتنه!»
استاد واقفی بلافاصله از چندتا موجود جای خالی داد و به طور نامحسوسی از بند سنگ عقیق گرفت و آن را کشید. با جدا شدن سنگ، زمین دوباره شروع به لرزیدن کرد و مجسمهها به جای قبلیشان برگشتند. اما این موضوع از اهمیت تعداد موجوداتی که در آمده بودند و در جنگل پراکنده شده بودند، کم نمیکرد. در همان لحظه بالهای کاسپین؛ عقاب فرمانده در آسمان تاریک شب زیر نور ماه خودنمایی کرد. به دستور استاد هرکسی حریف خود را شکست داد و همگی به دنبال عقاب به دل جنگل زدند.
از بین شاخه و برگهای درختان میدویدند و گاه به پشت سرشان از فرط هیجان یا حتی ترس نگاه میکردند...! به ساحل که رسیدند ایستادند تا کمی نفس بگیرند و همینطور کشتی آهنی را دیدند که از دور برایشان دهن کجی میکرد.
مهندس با چشمانش به دنبال قایق نجات گشت که کمی آنطرفتر آن را یافت. یادش بود که بعد از آوردن بار اسلحه از کشتی قایق را زیر شنهای ساحل دفن کند. یاد و احف و میرمهدی و سید، قایق را کشانکشان به سمت دریا راندند. بلافاصله گروه اول سوار شدند. گروه اول همانهایی بودند که اولینبار از کشتی بیرون آمدند و به سمت جزیره راه افتادند... یگانه قیافهی مغروری به خود گرفت و گفت:«ما زودتر اومدیم و زودتر گیر افتادیم. برای همینم زودتر میریم!» با این حرفش همگی خندیدند.
مهندس سوار قایق شد و درست مثل دفعهی قبل به کمک یاد و میرمهدی و مهدینار پاروزنان به سمت کشتی رفت. پس از دقایقی طناب کلفتی که از آنجا آویزان کرده بودند، نمایان شد. هنوز هم همانجا بود.
اول دخترخانومها بالا رفتند و بعد از آن آقایان...و مهندس بار دیگر برای بردن گروه بعدی برگشت. در مسیر برگشت یاد دفعهی قبل افتاد که از دور شاهد دستگیر شدن استاد و بقیه بود. اما این بار دیگر خبری از دستگیری و دزد و راهزن نبود! این بار باید تندتر پارو میزد تا توسط آن موجودات تکهتکه شدن دوستانش را نبیند...
هرچه زمان میگذشت گروه دوم که در ساحل بود بیشتر استرس میگرفتند و این استرس را به نوعی هر کدامشان نشان میدادند. مثلا با انگشتانشان روی اسلحههایشان ضرب میگرفتند یا به یک نقطه خیره میشدند یا گوشهی لبشان را میگزیدند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_h