من، یک دخترِ مسلمان...! و چقدر این روزها غربت دارد دختر مسلمان بودن!
یادم میآید از دهسالگیام فهمیدم که بزرگترین دردی که همنسلها و همجنسهای من متحمل میشوند، بحران هویت است! دوراهی بین دو هویتی که مرجع یکی، خدا و دین و فرهنگ اسلامی_ایرانیست و مرجع آن دیگری، شیطان و بردگان بزک دوزک شدهی آن شده!
البته این از نگاهِ منِ دخترِ مسلمان است! از نگاه طناز، دختر عجیب و غریب همسایه، این دو راه، یکی راه تحجر و عقب ماندگیست و دیگری، راه آزادی و برابری حقوق زنان است! آخر نمیدانم لخت و عور کردن خود، دقیقاً کجای مبارزه برای آزادیست؟! چه کسی برای آزادی و رهایی و اجتماعی بودن، در خانهی خود را چهار طاق باز میگذارد و دیوارههای حفاظتی را خراب میکند؟!
دور نشویم از بحث...!
اما یک چیز دربارهی خود میدانم! اینکه اگر مادر و پدرم اگر از کودکی، به حکم اجبار حجاب به سرم میانداختند، بدون اینکه حکمت این پوشش را به من بفهمانند، شاید من هم، همقطار این همنسلیهای جوگیر شدهام بودم!
البته من در مقابل فهمیدن، مقاومت نکردم! نه در مقابل فهمیدن، نه در مقابل فهماندن!
یادم نمیرود وقتی به طناز، محترمانه و مهربانانه تذکر دادم، چنان بنا را بر سلیطهبازی گذاشت و چند لیچار آبدار بارم کرد و دست انداخت تا چادرم را از سرم بکشد، که دستش را با تمام قوا پس زدم و فرار کردم!
یا وقتی محمد تعریف میکرد که یکبار، طناز با وضع بسیار اسفناکی در شب شهادت امام علی(علیه السلام) از جلوی در مسجد عبور میکرد، یکی از پسرهای مسجد، خیلی محترمانه و خیرخواهانه به او تذکر داد!
او هم نه گذاشت و نه برداشت؛ آنچنان جیغ بنفشی کشید و به طرف آن بنده خدا حمله کرد که او، فرار را بر قرار ترجیح داد! محمد میگفت که این بنده خدا را دیگر ندیدند تا فردا که فهمیدند از ترس طناز، از مرکز شهر تا کمربندی را دویده و طناز هم تا همانجا دنبالش کرده!
البته همه مثل طناز در مقابل فهمیدن مقاومت نمیکنند! مثل عسل همکلاسیام که بعد از تذکرم، هر چند با چشمغرهای غلیظ، کمی مقنعهاش را جلو کشید! هر چند که جلوی بقیهی بچههای دانشکده، کل خودم و خانوادهام را شست و پهن کرد!
وظیفهی من به عنوان یک دختر مسلمان، این است که حکمت اعتقاداتم را دریابم و دیگران را مجاب به رعایت قوانین کنم! اما برخورد طناز و امثال آن که به نظرم، از انعطاف ناپذیریشان باید در ساخت اسلحه و صنایع نظامی استفاده کرد، باعث شده که برای تذکر و هدایتشان و حتی قدم زدن در خیابانهای شهر هم ترس برمان دارد!
اما دلم میسوزد! به عنوان یک دختر نه...! به عنوان یک مسلمان نه...! به عنوان یک ایرانی نه...! به عنوان یک انسان، دلم میسوزد که بانیان ایکسونامیها در جهان، برای دختران ما خط و مش ترتیب دهند! دلم میسوزد که بردگان و تشنگانِ چشمان بوالهوس، سرمشق جوانان ما شوند! و چقدر دلم میسوزد که دختران ما، ناآگاهانه از کسانی تبعیت میکنند و رهرو کسانی هستند، که زن را به چشم یک سوژهی فوقالعاده برای جلب نگاهها و در آخر، برای سود مادیشان نگاه میکنند!
#نقد
#ریهام
#تمرین146
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
☆Bahrami◇:
#برای_او مینویسم
موعود حقیقی من میدانم میخواهی مردمانت تشنه دیدار تو و آینه حق الهی شوند.
پس گوش بده بر دل این خسته دلانی که تشنه عشق و خسته انتظار دیدار جمال تو شدند...
طَهـ🐼ــورآ:
#برای_او مینویسم برای او که از شرم، شهامت نگاه به چشمانش را ندارم.
•⇝t.h ):)همیشه بخند🎻:
#برای_او مینویسم تا آخر عمرم...
چون بارها مدیونش شدهام
دلتنگش شدهام
و بارها در حسرت اینکه او ظهور کند و من دراین دنیا نباشم، چشمانم تر شده است.
#t_h
مَهِ یاس:
#برای_او
شما که هستید این منم که نیستم.
باورش سخت، اگر باورم میشد اوضاع بهتری داشتم.
#أَللِّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلِیِّکَ_الفَرَجَ
#برای_او
هر دو در حسرتیم،
من در حسرت آمدن او، برای خودم
او در حسرت آمدن، برای من...
واین خود خواهی نیست، عشق خدا به بندهاش...
#مَهیاس
#برای_او
سلام فرمانده... امری باشه؟
#مَهیاس
𝙁𝙏𝙁𝙕 𓆸:
#برای_او مینویسم که حسرت دیدارش رخنه به اعماق قلبم کرده...
حسرتی که چشمانم را باز کرده است و امان از این روح که خسته از چشم به راهیست...
برای تو مینویسم که خواهی آمد صلح را پراکنده خواهی کرد
برای تویی که آمدنت آرزوی سنگ های بیابان شده است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مَهِ یاس:
_ چند سال امام زمان غایب هست؟
_بیش از هزار سال.
_مادربزرگ صد سالش دیگه؟
_آره
_ بیش از هزارسال میشه ده تا صدتای هم بیشتر؟
_ آره
_ وای چقدر زیاد...
#برای_او
#مهیاس
مِیْرمـَهْدِیٓ:
#برای_او نباید نوشت
برای او باید جان داد!
#میرمهدی
ریهام:
#برای_او...
نمیدانم چه بنویسم! از چه بگویم! از دردها بگویم که یکی دوتا نیست و خود بر آنها واقف است! از شادی بگویم که کدام شادی؟! شادیهای پوشالی ما که... بگذریم!
از او بنویسم؟! یا از خاطراتم؟!
یادم میآید کودکیهایم را...! یادم هست، هروقت پدرم نبود، شبهایم رنگ ترس داشت! با وجود همهی بزرگترهای اطرافم، حس بیپناهی داشتم! انگار کسی را گم کرده بودم! بیدلیل، میگریستم و با هر لحظههایی که مرا یاد او میانداخت، بغ میکردم و منزوی میشدم! کم میخندیدم و با زندگی عادی قهر میکردم!
اما بمیرم! بمیرم برای آنکه پدر امتیست و بیش از هزار سال است که از دیدهها پنهان شده...!
با وجود اینکه پدر خوانده میشود، پدر حس نمیشود! نیست و برای نبودش، کاری نمیکنیم! نیست و زندگیمان روال عادیاش را طی میکند! نیست و در روزمرگیهایمان، پدر را فراموش کردیم! پدری که با هر غممان، میگرید و با هر خندهیمان، شاد میشود! پدری دلسوز که از خطاهای نفسانی و شیطانی ما، روز و شب در پیشگاه خدا، شرمندهی خداست!
و ماییم که فرزندیم! فرزند ناخلف...!
#ریهام