{ان لله و انا الیه راجعون}
هفته های روز را ورق می زدم و چشم میدوختم به پنجشنبه ها. پنجشنبه هایی که تنها با مهربانیت رنگ زندگی می گرفت. پنجشنبه هایی که روز وَصلِ مِهرقلم هایت به قلم هایمان بود. مِهری که مُهر شد بر قلب های تک تک مان و سایه اش افتاد بر سر کاغذ هایمان. ساعت هشت صبح آغاز طلوع مهر هایت آمیخته با رنگ ها بود و غروبش بی انتها... مهربانی ات آنقدر گیرا و دلنشین بود که کودک سه ساله ی گروه را هم به وجد آورده بود. همیشه قبل ساعت هشت تدریس هایت، در گروه بارگذاری می شد تا مبادا معطل شویم و این اوج نظم و مسئولیت پذیری ات را به اعماق قلبمان نشان میداد. با روی باز و همان مهربانی همیشگی و بی ریایت از حضورمان، استقبال گرمی میکردی. قلمو را با صبر در رنگ های زندگی می رقصاندی و راه و رسم زندگی را روی کاغذ برایمان می کشیدی.
اکنون که رفتی رنگ هایمان خشک شده اند و آسمان قلبمان تیره و تار رنگ آمیزی شده است. گلوله های اشک بی مهابا بر صفحه ی صورتمان نقش می بندد.
استاد مهربانم، یادت باشد بدون تو دیگر قلمو هایمان رنگ اصلی را به خود نمیگیرید و این داغ تلخ همیشه در یادمان، ثبت می ماند.
قرار همیشگی مان یادت نرود استاد جانم...ساعت هشت صبحِ فردا، در کلاس منتظرت حضور همیشگی ات هستیم!
#روحتشاد_و_یادتگرامی🖤
#از_طرف_شاگرد_کوچکت
#خدیجه_بابایی
#دلنوشته
#سـاداٺ