eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
912 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
از رمانم نا امید شده و به بن بست خورده بودم. داشتم وِل وِل در ایتا می‌چرخیدم که یک شخصی به من پیام داد و باغ انار را معرفی کرد و گفت که قرار است به زودی در این باغ، کلاس‌های نویسندگی آغاز شود. سپس آیدی استاد واقفی را داد و گفت که برای ورود به باغ انار، باید از ایشون اجازه بگیرید. چشمی گفتم و بدون وقفه، داخل پیوی‌اش شدم. از پروفایل و بیوگرافی‌اش، معلوم بود که با شخص مذهبی‌ای طرف هستم. انگشتانم را تکان دادم و تایپ کردم: _سلام و خسته نباشید. اندکی بعد جواب داد: _سلام. شما؟ از سلام و علیکش فهمیدم که با آدم خشکی طرف هستم. بدون توجه به خشک بودنش، تایپ کردم: _شما رو فلان شخص معرفی کرده. می‌تونم وارد باغتون بشم؟ اندکی بعد جواب داد: _نمی‌شناسم. و اینجا بود که فهمیدم علاوه بر خشکی، با یک آدم مذهبیِ از خود راضی طرف هستم. به همان کسی که باغ را معرفی کرد، گفتم ایشون کسی را نمی‌شناسد. آن طرف یک اسم دیگر گفت که به استاد واقفی بگویم. دوباره به استاد پیام دادم که باز با واژه ی "نمی‌شناسم" مواجه شدم. اعصابم خُرد شده بود و می‌خواستم ریچار بارَش کنم که نفس لوامه اجازه نداد و ندا آمد که کظم غیظ کنم. دیگر نا امید شده بودم که استاد واقفی دوباره پیام دادند: _اسم پسر منم امیرحسینه. در دلم گفتم: _خوش به حالت. به من چه خب؟! سپس به استاد واقفی جواب دادم: _خدا حفظش کنه. حالا کاری از دست بر میاد؟ استاد واقفی جواب دادند: _پسرم مریضه. دعا کن خوب بشه. ناگهان با این جمله دلم لرزید. از قضاوت‌های قبلی‌ام پشیمان شدم و استغفار کردم. تصمیم گرفتم نوع بیماری‌اش را بدانم، تا بهتر برایش دعا کنم. به همین دلیل گفتم: _خدا شفا بده. مریضی بچتون چیه؟ جواب داد: _عقل نداره. دعا کن خدا بهش عقل بده. و به دنبالش چند ایموجی خنده فرستاد. فهمیدم که این مرد خشکِ از خود راضی، مرا بازیچه ی خودش کرده است. به خاطر همین دوباره به قضاوت‌های سابقم برگشتم و از استغفار چند دقیقه پیشم، استغفار کردم. طولی نکشید که استاد بحث پرسشنامه ی آنلاین را پیش کشید و منی که شدیداً به کلاس نویسندگی احتیاج داشتم، مجبور شدم آن را پُر کنم و با اجازه ی استاد، وارد باغ انار شدم. اوایل که به باغ انار آمده بودم، با اصطلاحات عجیبی نظیر ریشه و برگ و درخت و انار و فلفل و بیل و کلنگ و باغبان و... مواجه شدم. از آن بدتر که استاد واقفی هی می‌گفت: _من استاد نیستم. برگم، برگ. جالب بود. همه ی ما از خاکیم، ولی ایشون از برگ بودند. این را هم بگویم که ابتدا در باغ انار، متن‌های بودار و گاهاً مثبت هجده می‌نوشتم که استاد به من تذکر می‌دادند و می‌گفتند: _اینجا گروهیست مختلط و مذهبی. گودبای پارتی نیست که هرچی دلت خواست بنویسی. یک چشم الکی می‌گفتم و بعدش دوباره همان آش و همان کاسه. به خاطر همین متن‌های بودار، متاسفانه یک روز به شدت تحت فشار قرار گرفتم؛ به طوری که تصمیم گرفتم همه ی گروه و کانال‌های مربوط به نویسندگی را پاک کنم و از دنیا نویسندگی خداحافظی کنم که همین استاد واقفی مانع شد و گفت: _مراقب خوبی‌هایت باش. همین جمله من را متحول کرد و تصمیم گرفتم که دیگر متن‌های بودار ننویسم و قدر خوبی‌هایم را بدانم و کلا دور حاشیه را خط بکشم. حالا بماند که بعداً گروه‌های تخصصی شکل گرفت و من عضو گروه "جلال آل انار" شدم و استاد و دوستان جدید و خوبی را پیدا کردم.
مثلاً: شبی خوابیده بودم که ناگهان دیدم در هوا معلق هستم. در ذهنم داشتم دنبال دلیلش می‌گشتم که ناگهان جناب عزرائیل ظاهر شد و با خوشحالی گفت: _سوپرایز! با بی‌حالی جواب دادم: _یعنی چی حالا؟ _یعنی اینکه جونِت رو گرفتم و الان تو یه مُرده‌ محسوب میشی. حقیقتاً از باهوش بودن جناب عزرائیل به وجد آمدم. از شانس ما، زیاد در بزرخ نماندیم و جناب اسرافیل در شیپورش دَمید و قیامت برپا شد. ماشالله ماشالله جمع ملائکه جمع بود. البته جای جناب میکائیل و جبرئیل، واقعاً خالی بود. وارد قیامت شدیم و دیدیم که اکثر مردم در صف‌هایی طولانی، در حال سرویس شدن دهان‌هایشان هستند و غبطه می‌خورند که ای کاش آن کار را کرده بودم؛ ای کاش آن کار را نکرده بودم و... صف طولانی بالاخره تمام شد و نوبت به من رسید. خودم هم می‌دانستم که گناهکارم و جایم در جهنم است. پس خود را آماده ی رفتن به جهنم کردم که مسئول آنجا پرسید: _می‌خوای بری بهشت، یا جهنم؟ جواب دادم: _مگه با منه؟ _بله. شما قبل خواب یه صدقه انداختی که تا اینجا ازت بلا دور کرده. حالا ما هم این اختیار رو بهت دادیم که خودت انتخاب کنی. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _من گناهکارم. من رو ببرید جهنم. مسئول آنجا چشم غره‌ای رفت و گفت: _نمیشه. ماشاالله اینقدر گناهکار زیاده، جهنم ظرفیتش پر شده. یه ویلا دارم توی بهشت، همینجوری داره خاک می‌خوره. پنجره رو به دریا، ویو عالی، صدای بلبل و قناری و آبشارم به گوش می‌خوره. رزرو کنم برات؟ _نه. من اگه برم اونجا، عذاب وجدان راحتم نمی‌زاره. اگه میشه یه اتاق گوشه ی جهنم بهم بدید. مسئول آنجا کمی عصبی شد و گفت: _اَه! چقدر کظم غیظ می‌کنی. الان هرکی بود، بهشت رو انتخاب کرده بود. جوابی ندادم که ادامه داد: _یه نماینده از بهشت، یه نماینده هم از جهنم برات می‌فرستم که باهات حرف بزنن. حرفاشون رو گوش بده، بعد انتخاب کن که کجا می‌خوای بری. چشمی گفتم و دو نفر، که یکی لباسی سفید و نو، و دیگری لباسی مشکی و کهنه پوشیده بودند، نزدیکم شدند و سه نفری کنار هم نشستیم. از آنجا که من وابسته به اینترنتم، ترجیح دادم از وضعیت نت‌دهی بهشت و جهنم با خبر بشم. به خاطر همین از نماینده ی بهشت پرسیدم: _وضعیت اینترنت بهشت چیجوریه؟ با لبی خندان جواب داد: _اونجا عالیه. یه بسته ی هزار گیگی داریم که هر دَه سال یه بار، به طور خودکار تمدید میشه. سرعت نتش هم 10G هستش. مثلاً یه فیلم دَه ساعته رو، توی دو ثانیه دانلود می‌کنه. عجبی گفتم و همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که با ناراحتی جواب داد: _توی جهنم هر ماه، یه بسته ی یه روزه با حجم دَه مگابایت میدن. بعدش دو تا عکس که یه ربع طول می‌کشه دانلود بشه رو دانلود می‌کنیم که بلافاصله پیام میاد: _مشترک ناگرامی، شما هشتاد و پنج درصد بسته ی خود را مصرف کرده‌اید. برای تمدید بسته ی خود، یک لیوان آب حمام بخورید. و به دنبالش ایموجی خنده میاد. ما هم مجبوریم یا یه لیوان آب حمام بخوریم، یا صبر کنیم تا ماه بعد. دلم برایش سوخت، ولی توجهی به سوختن دلم نکردم و ترجیح دادم سوال‌های بعدی را بپرسم. _ببخشید، توی بهشت وضعیت تفریح چیجوریه؟ نماینده ی بهشت جواب داد: _توی بهشت ما هرروز زنگ ورزش داریم. مثلاً یه توپ که شکل خربزه هست رو بالا میندازیم و بلند میگیم "حوریِ یک باید بگیره" و حوری یک می‌گیره و حوریای دو و سه و چهار همونجایی که هستن، وایمیستن و تکون نمی‌خورن. در ضمن اگه توپمون توی خونه ی همسایه بیفته و اونا با چاقو توپمون که خربزه هست رو پاره کنن، با همه ی حوریا جمع میشیم و می‌ریم لب جوی، بعدش با جناب حافظ می‌شینیم و گذر عمر می‌بینیم و خربزه و عسل می‌خوریم. چشمانم گرد شد و با تعجب پرسیدم: _خربزه و عسل؟ این دوتا که بهم نمی‌سازن.
اطلاعیه‌ی باغ انار را خواندم که گفته بود با پرداخت وجه ناقابلی، وارد یکی از گروه‌های تخصصی می‌شویم. در ضمن می‌توانید استاد خود را، خودتان انتخاب می‌کنید. به خاطر همین، به پیویِ یکی از اساتید رفتم و گفتم که من را به شاگردی قبول کنید که متاسفانه نکردند و گفتند: _اساتید دیگر هم هستند؛ مخصوصاً آقای ابراهیمی. دیگر سرنوشت را نوشته بودند و بعد از پرداخت وجه موردنظر به آقای موسوی، وارد تالار انتظار شدم. تالار خوب و زیبایی بود. به خاطر همین، از توی جیبم مدادم را برداشتم و تصمیم گرفتم روی دیوارهایش یادگاری بنویسم. مشغول نوشتن بودم که آقای موسوی خطاب به من گفت: _هوی بچه! اینجا تالار انتظاره، تخت جمشید نیست که. جواب دادم: _تا کِی انتظار؟ زیر پامون علف سبز شد. آقای موسوی جواب دادند: _اندکی صبر، طلوع نزدیک است. ذهنم از این جواب کَف کرد که دستی را، روی شانه‌هایم احساس کردم. برگشتم که استاد واقفی را دیدم. لبخندی زدم که با همان لهجه‌ی شیرین یزدی گفتند: _نیشِت رو ببند. نیشم را بستم که ادامه داد: _واسه ظهور مولا که صبر نکردی. حداقل واسه گروه‌های تخصصی صبر کن. سپس راهش را کشید و رفت. حرفش منطقی بود. تصمیم گرفتم بیشتر صبر کنم. بالاخره انتظارها به پایان رسید و وارد گروه جلال آل انار، به استادیِ حسین ابراهیمی شدم. پس از معرفی خودم و گفتن رزومه‌ی نداشته‌ام، سِیر خوش‌آمدها، به سمتم سرازیر شد. بعد خوش‌آمد گویی استاد، نوبت به خوش‌آمد گوییِ خانوم صالحی شد. خانومی که اوایل خیلی بیشتر فعال بودند، اما حالا چند روز یک بار فعال هستند و در گروه رفت و آمد می‌کنند. در ضمن به تازگی یه کار بلند هم شروع کرده‌اند و من از همین‌جا بهشان تبریک می‌گویم. البته این کار بلند، باید پیوستگی داشته باشد و علائم نگارشی و ویرایشی، بیشتر در آن رعایت بشود تا با خشم برگی روبه‌رو نشود. نفر بعدی خانوم شبنم بود که با وجود چهار عدد فرزند، خیلی خوب فعال هستند و تمارین را انجام می‌دهند. مخصوصاً تمارین احف را. البته بعد از مدت‌ها یه کار کوتاه را شروع کردند که به مرور بلند شد. البته بعد از مدتی، به بهانه‌ی تحقیق کردن، آن کار هم فعلاً به بن‌بست خورده است و امیدوارم دوباره شاهد کارشان باشیم و بفهمیم که آن روحانی، از رفتن به خانه‌ی آن دختر، قصدش چه بود. از خانوم مقیمی بگویم که با داستان بلندشان به اسم ندا، ما را مشغول و معتاد کرده‌اند. البته چن روزیست که ندا در حال بیات شدن است و ما نمی‌توانیم از وجودشان فیض ببریم. از خانوم شاگرد شهدا بگویم که فعال شدنشان، خیلی دیر به دیر اتفاق می‌افتد؛ اما هربار که فعال می‌شوند، یک غافلگیری به همراه خود دارند. مثلاً دفعه‌ی اول که فعال شدند، گفتند بینوایان را شروع کرده‌ام و دفعه‌ی بعد که فعال شدند، گفتند بینوایان را تمام کرده‌ام. از همین‌جا دعا می‌کنم که به زودی رمان در حال نگارششان هم تمام بشود. از خانوم ایرجی بگویم که دیرتر از سایرین به گروه اضافه شدند، اما از همان اول، با فن بیان و اطلاعات نویسندگی‌ای که داشتند، میان همه محبوب شدند. بنده از همین‌جا ازشان تشکر می‌کنم که به رمانم، در مسائل مختلف کمک کردند و امیدوارم با خواندن کتابشان به نام "آوارگی در پاریس"، زحماتشان را جبران کنم. از خانوم قاسمی بگویم که بی سر و صدا آمدند و خیلی پر سر و صدا داشتند می‌رفتند که نگذاشتیم بروند و سِیری از پیام‌های انگیزشی را به طرفشان فرستادیم و ایشان هم دریافت کردند و ماندگار شدند. البته کار اینجا تمام نشد و همه‌ی ما، مجبوریم که هرشب یک ایده به ایشان بدهیم تا درباره‌اش بنویسند که برای ما سعادتی است. این را هم بگویم که ایشان تازه از مشهد مقدس برگشته‌اند و بنده از همین‌جا، به ایشان زیارت قبول مجدد می‌گویم. از خانوم فرجام‌پور و راعی بگویم که خیلی شرمنده‌شان هستم. چون متن‌هایشان را از ابتدا دنبال نکردم و نمی‌توانم درباره‌شان نظر بدهم. این را هم بگویم که وقتی این دو عزیز درباره‌ی متن‌های بنده‌ی حقیر نظر می‌دهند، از خجالت آب می‌شوم. از خانوم سیاه تیری هم کمی بگویم که در زمینه‌ی حقوقی، به تکمیل رمانم خیلی کمک کردند و من از همین‌جا ازشان تشکر می‌کنم. همچنین از خانوم احد که زحمت گذاشتن تمارین احف را در باغ انار را می‌کشند و همچنین خانوم آرمین.
بالاخره زمانش فرا رسید. بعد از آن همه حرص خوردن‌ها، شب بیداری‌ها، صبحِ زود پا شدن‌ها، تست زدن‌ها، درس خواندن‌ها، مهمانی نرفتن‌ها و هزار کار کرده و نکرده، بالاخره زمانش فرا رسید. آخرین ساعات قبل کنکور را هم به درس خواندن گذراندم. مروری سطحی بر کتاب‌های خوانده شده و سعی بر حفظ آن‌ها در ذهن. مغزم دیگر دارد سوت می‌کشد. تا به حال اینقدر درس نخوانده بودم. من برای اولین بار دوازده ساعت درس خواندم. آن هم دقیقاً یک روز قبل کنکور. پس آن‌هایی که روزی هجده ساعت می‌خوانند برای قبولی در پزشکی چه می‌کِشَند؟ فکر کنم مغز آن‌ها فراتر از مغز ساده باشد. شاید هم به جای یک مغز، دو مغز در کله‌شان باشد. گفتم مغز، هوس کله پاچه کردم. بگذریم. ساعت حدود نه و نیم شب بود. پس از دیدن برنامه‌ی مورد علاقه‌ام در شبکه‌ی نسیم، تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا هم خستگی‌ام برطرف شود، و هم کمی مغزم استراحت کند. این را هم بگویم که من در سخت‌ترین شرایط، از دیدن برنامه‌های مورد علاقه‌ام دست نمی‌کشم. مثلاً همین پارسال چهلم مادربزرگم بود. همگی داخل حیاط جمع شده و مشغول صحبت درباره‌ی چگونه برگزار کردن مراسم چهلم بودند؛ اما من داخل خانه لَم داده و مشغول تماشای سریال مورد علاقه‌ام از شبکه‌ی تماشا بودم. از حمام بازگشتم و پس از خشک کردن موهایم توسط سشوار، به اتاق رفتم و باز هم مشغول درس خواندن شدم. آنقدر خواندم که ناگهان مادرم من را به شام قبل کنکور دعوت کرد. بلافاصله شام را خوردم و سریع جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا سریال مورد علاقه‌ام را از شبکه‌ی یک تماشا کنم. شاید پیش خودتان بگویید چقدر من تلويزيون نگاه می‌کنم؟ عرضم به حضورتان که خود تلويزيون هم از این همه نگاه من به رنج آمده. مثلاً یک روز به من گفت: _چقدر من رو نگاه می‌کنی؟ خب خجالت می‌کشم. واقعاً از تلويزيون انتظار نداشتم که اینقدر ماخوذ به حیا و خجالتی باشد. بگذریم. بعد پایان سریال مورد علاقه‌ام، به اتاق رفتم و تا ساعت یک و سی دقیقه‌ی بامداد به خواندن مشغول بودم. شاید باورتان نشود، ولی باز هم کتابِ نخوانده داشتم؛ اما به دلیل نکشیدن مغزم، ترجیح دادم صبح زود بخوانم. مغزم هم قول داد که صبح زود بهتر بکشد. بعد چند ساعت خواب و بیداری، ساعت شش صبح بلند شدم و ادامه‌ی مطالب باقی مانده را هم خواندم و پس از خوردن سه عدد خرما و یک عدد موز، وضو گرفتم. سپس لباس‌هایم را پوشیدم و از زیر قرآن رد شدم. شاید پیش خودتان بگویید این‌ها چقدر پولدارند که موز و خرما می‌خورند! در جواب شما باید بگویم که ما فقط دَمِ کنکور موز و خرما می‌خریم و می‌خوریم و در بقیه‌ی ایام، همان نون و پنیرمان را می‌خوریم. به خاطر همین اگر امسال هم در دانشگاه قبول شوم، باز هم سال بعد کنکور خواهم داد تا از موز و خرما بی‌نصیب نشوم.
بعد از واریز کردن یک میلیون و چهارصد تومانِ ناقابل، در آموزشگاه رانندگی ثبت‌نام کردم. سپس گفتند به دلیل شیوع کرونا و قرمز بودن شهر، فعلاً کلاس‌ها برگزار نمی‌شود. به محض شروع کلاس‌ها، با شما تماس می‌گیریم. دو هفته‌ای گذشت و بالاخره تلفنم زنگ خورد و خانوم منشی گفت از شنبه کلاس‌های آیین‌نامه شروع می‌شود. استرس وجودم را فرا گرفت. چرا که شنیده بودم کلاس‌های آیین‌نامه مختلط است و قرار است با سِیر عظیمی از جنس مخالف روبه‌رو شوم. آخَر من وقتی که جنس مخالف می‌بینم، دست و پایم را گُم می‌کنم. شنبه شد و با کتابی که قبلاً از دایی‌ام قرض گرفته بودم، به آموزشگاه رفتم. بسم‌اللهی گفتم و نفس عمیقی کشیدم. سپس به خودم گفتم: _استرس نداره که. مثل مدرسَس. دقیقاً مثل مدرسه میری یه گوشه می‌شینی، درس رو گوش میدی، بعد تموم میشه و بلند میشی میای. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای. اوکی؟ به خودم اوکی دادم و وارد اتاق شدم. به جز یک دختر نسبتاً بدحجاب که مشغول وَر رفتن با گوشی‌اش بود و در ردیف وسط و آن جلو نشسته بود، کَسِ دیگری را ندیدم. مثل اینکه زود آمده بودم. چشمانم را درویش کردم و در ردیف چپ و سه صندلی عقب‌تر از آن دختر نشستم. دوباره نفس عمیقی کشیدم که کمی از استرسم کاسته شد. مشغول وَر رفتن با گوشی‌ام شدم که دیدم یکی یکی هنرجوها دارند سر می‌رسند. از شانس گَندَم، همه‌شان جنس مخالف بودند و من مانده بودم تنهای تنها، میان این همه جنس مخالف که نود و نُه درصدشان هم بدحجاب بودند. هی به تعداد جنس مونث‌ها اضافه می‌شد و من تنها جنس مذکر اتاق بودم. اینجا بود که فهميدم نه تنها در باغ انار، بلکه در همه جای شهر، جنس مونث‌ها بیشتر از مذکرها هستند. خدا خدا می‌کردم که حداقل یک هم‌جنس بیایید تا احساس تنهایی نکنم. طولی نکشید که خدا حرفم را شنید و دو پسر وارد اتاق شدند و نفسی از روی آسودگی کشیدم. بیست دقیقه‌ای گذشت و تقریباً اتاق پر شد. اتاقی که نود درصدشان جنس مخالف بودند. همهمه‌ای میان زنان و دختران به پا شده بود که استاد داخل شد و همگی به احترامش ایستادیم. از شانس بَدِ مذکرها، استادمان هم جنس مونث بود. ایشان نیامده گفتند که آقایان در صندلی‌های جلو و خانوم‌ها در صندلی‌های عقب بنشینند. بدون هیچ چون چرایی، همگی فرمانش را عمل کردند و من و دو نفر از مذکرها جلو و بقیه‌ی هنرجوها که مونث بودند، در صندلی‌های عقب مستقر شدند. اینکه مونث‌ها عقب هستند و دیگر چشمم بهشان نمی‌افتد که گناه کنم، به من قوت قلب می‌داد. استادمان پس از معرفی خود و حضور غیاب هنرجوها، شروع به تدریس کرد که ناگهان گفت: _آقای فرخ، این کتاب آیین‌نامه نیست. من که مشغول ورق زدن کتابم بودم‌، با شنیدم اسمم، پیشانی‌ام عرق کرد و تپش قلب گرفتم. سپس با صدایی که از تَهِ چاه می‌آمد، هول هولکی جواب دادم: _این نیستش؟ استاد با خونسردی جواب داد: _نه، این قدیمیه. یه کتاب جدید چاپ کردن که گرچه مشکلاتی داره و ما هم اون رو به راهوَر گزارش دادیم، ولی خب اون کتاب اصلیه. آب دهانم را قورت دادم و با دستم درِ اتاق را نشان دادم و گفتم: _پس من برم یه کتاب جدید بخرم. سپس از روی صندلی بلند شدم و به طرفِ در رفتم که خودکارم از دستم افتاد. حالا همگی به من خیره شده بودند و و من داشتم شُرشُر عرق می‌ریختم. به آرامی دولا شدم و خودکارم را برداشتم. حالا فکر کنید حین دولا شدن، یک جای آدم مثل شلوارش نیز پاره بشود و صدا دهد؛ دیگر نور علی نور می‌شود! از اتاق خارج شدم و کتاب جدید را که کم حجم‌تر از کتاب فعلی بود، از منشی آموزشگاه خریدم. البته هزینه‌اش همراهم نبود و قرار شد فردا بیاورم. به کتاب فعلی هم که برای به دست آوردنش، چند بار به دایی‌ام رو انداخته بودم، پوزخندی زدم و گفتم: _هه! تاریخ انقضات خیلی زود فرا رسید. در را زدم و به آرامی وارد اتاق شدم. سپس روی صندلی‌ام نشستم و به ادامه‌ی تدریس گوش فرا دادم. آن روز تمام شد و روزهای دیگر هم فرا رسید. دیگر استرس قبل را نداشتم و توی گرما می‌آمدم و می‌رفتم و قرار بود تا آخر هفته، تدریس کتاب تمام بشود. فردا و پس فردای اولین جلسه نیز، تدریس بخش فنی کتاب تمام شد. البته خداروشکر استاد فنی‌مان مرد بود و کمی نفس راحت کشیدم. این را هم بگویم که در دو سه جلسه، آن دو پسر هم نیامدند و من در کلاس دو ساعته‌ی آیین‌نامه، میان انبوهی از جنس مونث تنها بودم. البته اینقدر منظم و سر ساعت و بدون غیبت می‌آمدم و می‌رفتم که یک بار استاد خانوممان، موقع حضور غیاب من را به بقیه نشان داد و گفت: _نظم و انضباط رو از ایشون یاد بگیرید. هنرجوهای مونث که همگی انگار یک غیبت داشتند، پوزخندی زدند که یکی از آن دخترها گفت: _خدا حفظشون کنه. ان‌شاءالله ایشون زودتر از ما قبول بشن.
کل مطب پر بود از زنان حامله و مردان دست به کمر. بالاخره بعد از ساعاتی خانوم منشی صدایم زد: _آقای احف، نوبت شماست. با چشمانی گرد شده پرسیدم: _من که حامله نیستم. با کلافگی جواب داد: _منظورم شما و خانمتون بودید. یک "آهان" گفتم و با ذوق و شوق همراه عشقم وارد مطب شدیم. _تالاپ، تلوپ! تالاپ، تلوپ! از صدای قلب بچه‌ام، قند در دلم آب شد که خانوم دکتر گفت: _تبریک میگم آقای احف. شما قراره صاحب یه دختر تپل و گوگول مگولی بشید. چشمانم برقی زد که عشقم پرسید: _اسمش رو چی بذاریم؟! _ببف چطوره؟! عشقم چشم غره‌ای رفت و گفت: _ببف مگه اسم گوسفندت نبود؟! _چرا. ولی خب توی دومین سال تولد باغ انار قربونیش کردیم. روحش که شاده، ولی برای اینکه یادش هم گرامی بمونه، می‌خوام اسمش رو روی دخترمون بذاریم. چطوره؟! _از دست تو! اسم گوسفند رو می‌خوای بذاری روی بچمون؟! خواستم جوابش را بدهم که ناگهان دخترم یک لگد زد و شکم عشقم دو متر پرید بالا. آرام دستانش را گرفتم و از روی تخت بلندش کردم که ناگهان گوشی‌ام زنگ خورد. گوشی را از جیبم در آوردم که "عزیز دلم" را روی صفحه‌ی گوشی دیدم. کفش‌های عشقم را جفت کردم و گفتم: _عزیزم من یه توک پا میرم بیرون ببینم این عزیز دلم چی میگه! اخم‌های عشقم درهم کشید و گفت: _یادت باشه وقتی دخترت رو به دنیا آوردم، اون رو می‌ندازم سرت و خودم میرم خونه‌ی مامانمینا. تو هم برو با عزیز دلت خوش باش. لبخندی زدم و از مطب بیرون آمدم. _سلام و برگ عزیز دلم. مگه نمی‌دونی امروز وقت سونوگرافی عشقم بود؟! پس واسه چی مزاحمم میشی و کانون گرم خانوادم رو به‌هم می‌ریزی؟! _سلام و نور بر احف یا همان ابو ببف! حالت چطوره؟! کار واجب داشتم. وگرنه زنگ نمی‌زدم. _حالا کار واجبت چیه؟! _خواستم بگم پنجمین سال تولد باغ انار نزدیکه. از طرف کانون نویسندگان برتر کشور زنگ زدن و گفتن قراره از باغ انار به عنوان بهترین باغ سال 1404 تجلیل کنن. تو هم باید باشی. بالاخره دوتا کتابت چاپ شده و قراره به زودی پروژه‌ی رو استارت بزنی. منتظرتم! _باشه، میام. فقط یاد و محمد نیکی مهر هم میان؟! _یاد که رفته فضا تحقیق. البته توی تخیل خودش. وگرنه پیش محمد نیکی مهر نشسته داره سبزی پاک می‌کنه. آخه اونم کانالش یک ميليون رو رد کرده و همش داره به ناشناسای فضولش جواب میده. سرکار هم نمیره. چون میگه از تبلیغ توی کانالم پول در میارم و دیگه نیاز نیست سرکار برم. _که اینطور. باشه، وقتی عشقم رو رسوندم خونه، میام پیشت. _خوبه. راستی بچت جنسیتش چی بود؟! _دختره. باورت میشه؟! دارم پدر میشم. کِی بود مگه توی ناشناس بهت گفتم برام زن پیدا کن. یادته؟! _آره واقعاً. یادش بخیر. راستی دخترت رو بزرگ کن، بعد شوهرش بده به نیکی مهر. چون هیچکس که به اون زن نمیده، حداقل تو بهش بده. _چی داری میگی؟! تا دختر من بزرگ بشه، نیکی مهر ریشاش هم‌رنگ دندوناش شده! _چرا حواست نیست؟! نیکی مهر مثل کوسه می‌مونه و اصلاً ریش نداره. _عه راست میگی. باشه، حالا ببینم چی میشه. کاری نداری استاد واقفی؟! _استاد واقفی نه. عزیز دلم...!
اواسط آذر بود. پس از گرفتن برگ سبز سربازی و فهمیدن اینکه قرار است اول بهمن اعزام شوم، مادرم پیشنهاد داد که تا موقع اعزام بیکار نباشم و مشغول کاری بشوم. لب و لوچه‌ام را آویزان کردم که گفت: _تا الان خوردی و خوابیدی؛ حداقل این یه ماه و نیم رو برو کار کن. لبخندی زدم که ادامه داد: _همین هایپر مارکت محل آگهی زده که کارگر ساده می‌خوان. برو باهاشون صحبت کن، ببین چی میگن! دستی به صورتم کشیدم. _باشه، فقط یه مشکلی هست. چشم‌های مادرم ریز شد. _چه مشکلی؟! _مگه نمیگی کارگر ساده می‌خوان؟! _چرا. _خب همین دیگه. من خیلی ساده‌ام. به درد اونا نمی‌خورم! سپس پوزخند ریزی زدم و پا به فرار گذاشتم. صبح فردا به فروشگاه محل رفتم و پس از وارد کردن اسم و فامیل و آدرس و شماره تلفن، رسماً مشغول کار شدم. فروشگاهی بود با چهار راهرو. راهروی اول که اولش میز حساب و کتاب بود و صاحب‌کارم پشت آن می‌نشست، یک طرف راهرو مخصوص چیپس و پفک و پفیلا بود و طرف دیگرش، کیک و بيسکوییت. راهروی دوم، سمت راستش رب و مربا و چیزهای شیشه‌ای مثل زیتون و ترشی و سیر و چیزهای کنسرو شده مانند انواع و اقسام غذاها از قبیل قیمه و قورمه و ماکارانی و آش دوغ و لوبیا چیتی و... وجود داشت و سمت چپ هم از حبوبات و شکلات‌های کیلویی تا نودالیت با طعم‌های مختلف و حلوا شکری و اَرده‌ی شیره و... تشکیل شده بود. قفسه‌ی جلو میز حساب و کتاب هم مخصوص خوراکی‌های بچه‌ها بود. از شکلات و کاکائو و ژله و لواشک‌های مختلف بگیرید تا پاستیل و پشمک و اِسمارتیس. سمت راست راهروی سوم هم از ماکارانی‌های ساده و شکل‌دار بود، تا سویا و لازانیا و... روبه‌روی قفسه‌ی ماکارانی‌ها هم انواع سُس بود. از مایونز و کچاب بگیرید، تا فرانسوی و هزار جزیره. روغن‌های آفتاب‌گردان و سرخ کردنی هم در همین سمت بود. قفسه‌ی جلوی فروشگاه هم انواع لوازم التحریر مثل مداد و پاک کن و تراش و خودکار و دفتر و دفترچه بود. همچنین چسب قطره‌ای و شیشه‌ای و همه‌کاره و و کیسه فریزر و خمیر دندان و مسواک و... هم در این قفسه وجود داشت. روبه‌روی این قفسه هم آرد سوخاری و آرد سفید و ذغال کبابی و سرکه سفید و همچنین پودر کیک با طعم‌های مختلف و گلاب و عرق نعناع و سایر عرقیات بود. در ورودی راهروی چهارم و در سمت راست، چهار یخچال وجود داشت. در یخچال اولی، سالاد الویه و مرغ، انواع سوسیس و کالباس، ساندویچ‌های سرد و آماده و قارچ کیلویی وجود داشت. در یخچال دومی، خمیر پیتزا و پنیر پیتزای کیلویی و بسته بندی شده، ناگت و شِنیسِل مرغ، میگو سوخاری، کباب لقمه و ذرت مکزیکی‌های بسته بندی شده بود. در یخچال سوم و چهارم هم انواع و اقسام نوشیدنی کوچک بود. از نوشابه‌های رنگی بگیرید تا دلستر و دوغ. در ادامه‌ی راهروی چهارم هم، مواد شوینده و بهداشتی بود. سمت راست قفسه پر از شامپوی سر و بدن و نرم کننده و پوشک بچه و... بود. سمت چپ هم از وایتکس و جرم‌گیر و شیشه‌پاک‌کن بگیرید، تا تاید و پودرهای دستی و ماشینی. همچنین مایع دستشویی و ظرفشویی و صابون هم در این قفسه وجود داشت...
«گیگ و بایت‌های سرگردان» یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجره‌ای! فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمی‌دانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم‌. همین ‌طور که چشم ‌هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟ بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشم‌هایم را مالیدم. آن‌ها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمی‌دیدم. چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همین‌طور بود. نور سفید. هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دست‌های آسمان. شبح خاکستری‌ رنگی از دور نمایان شد. گوش‌هایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم می‌رسید. انگار که صدای همان‌ها بود. به سرعت نور نزدیک می‌شدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دسته‌ی ماهی‌های داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که این‌ها دقیقا چه بودند. چشم چرخاندم. تا جایی که دیده می‌شد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم. آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمی‌شد. همرنگ همان سفیدی بود‌. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دست‌کشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حس‌کردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبه‌رویم مشخص شد. باید چه کار می‌کردم؟ چه رمزی را وارد می‌کردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟ یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟ سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم. _ کمک. کسی این‌جا نیست؟ من این‌جا گیر افتادم. کمک. یک باره و دوباره تکرار کردم. این‌قدر که صدایم گرفت. هر چقدر در را می‌کوبیدم، کسی جوابی نمی‌داد. چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچ‌کدام درست نبود. از تقلای آزادی دست کشیدم. سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک می‌‌ریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت: _ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن! سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم. یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟ سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود....
هوای مِه گرفته دورش را گرفته بود. چمدانی کوچک و قهوه‌ای رنگ به دست داشت. با قدم‌های آرام، به‌قول دختر کوچک برادرش، به آن هزارپای آدم‌بَر نزدیک شد. چند مهمان‌دار، با مانتو و شلوار سورمه‌ای تیره، مقنعه‌هایی به همان رنگ با کراوات قرمز رنگی به دورش، ورودی هر پای هزارپا (واگون) ایستاده بودند. او در آخرین واگون بود. بلیطش را از کیف دستی مشکی‌اش خارج کرد و به دست مهمان‌دار داد. مهمان‌دار، با لبخندی که دندان‌های سفیدش نمایان می‌شد گفت: _ روز بخیر! خوش‌آمدید. امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشید. سری تکان داد. بلیط را گرفت. کمی لبش را کش داد. _ متشکرم! وارد کابین شد. نگاهش در پِی خطوط بلیط به دنبال شماره‌ی کوپه رفت. وارد کوپه شد. اولین نفر بود! سمت راست نشست. هدفون و کتابش را از کیف دستی‌اش خارج کرد. صدای موج‌های دریا که در گوشش می‌پیچید، او را با خود می‌برد. کتاب را باز کرد. در ذهنش این جمله مثل ناقوس به صدا در آمد. "یکی از نشانه‌های یک خانم متمدن، خواندن کتاب است. یک خانم همیشه باید دغدغه‌ی خواندن داشته باشد." در حال و هوای خودش بود‌. شیشه‌های کوپه‌ی چهار نفره، مِه گرفته و بخار زده بود. ناگاه سرش را نزدیک برد. روی شیشه "ها" کرد. عقب کشید. بخار روی شیشه، هم شیشه را و هم او را گرم می‌کرد. خاطرات کودکی از هر گرم‌ کننده‌ای بهتر بود‌! دستی به شانه‌اش خورد. آهسته برگشت و با دو چشم مشکی براق مواجه شد. چشم‌ها با شگفتی به او‌نگاه می‌گردند. هدفون را برداشت. اخم ریزی روی ابرو نشاند. _ بله‌! بیشتر در زبانش نچرخیده بود که محکم به آغوش کشیده شد. صاحب آن دو چشم، محکم او را به خود می‌فشرد و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد. کمی خود را جابه‌جا کرد و از آغوش او جدا شد. _ واقعا خودتی!؟ این‌طرف به آن‌طرف سی‌و‌پنج سالگی‌اش بود! یعنی نباید خودش می‌بود! هنوز هم چشمان او متعجب و آن چشمان سیاه براق بودند. _ عذر می‌خوام شما... جمله به اتمام نرسیده، صاحب دو چشم شروع کرد. _ اوه! چه لفظ قلمم حرف می‌زنه واسه من! هنوز این عادتو ترک نکردی؟ درجایش سیخ شد. یک ابرو بالا انداخت. سوالی خیره‌ی دختر کک‌مکی روبه‌رویش شد. کک‌‌ و مک‌های ریزی روی دو گونه‌اش بود. چشمانش زیباترین عضو صورتش بودند. شاخه‌ای از موهای شرابی شده‌اش از زیر روسری مشخص بود. چادر سیاه، موی شرابی، چه تضاد قشنگی! لب و لوچه‌ی دختر آویزان شد. با ناراحتی کِش چادر از سر کشید. چادر لیز خورد و روی شانه‌هایش افتاد. چادر روی شانه‌هایش وول خورد. _ نشناختی منو؟ خود را بالا کشید. به پشتی تکیه زد. دستی به پر مانتوی مشکی‌اش کشید. _ متاسفم خیر. دختر دستی به شانه‌ای او زد. _ یخچال سه بعدی! ذهنش پر کشید. تنها یک‌نفر او را یخچال می‌نامید. او هم کسی نبود جز دخترک مو قرمزی که نامش را آنشرلی گذاشته بودند. با کنکاش به صورتش خیره شد. شگفت‌زده او را می‌کاویید. دختری که چهارشانه و قدی متوسط داشت. آنشرلی خندید. _ درست حدس زدی! هر دو خندیدند. _ خوش‌حالم که می‌بینمت! دست روی دست او گذاشت. دختر موقرمز دست او را فشرد و کمی جابه‌جا شد. _ خب! بگو ببینم، چی‌کارا می‌کنی؟ تو رو خدا کَرَم امام‌رضا (ع) می‌بینی؟ همه‌ش قسمش می‌دادم یه همسفر خوب داشته باشم. باورم نمیشه تو رو واسه‌م فرستاد. وای! باید تعریف کنی. زود باش دیگه! تو هم واسه زیارت میری؟ بالآخره متمدن شدی یا نه؟ زمستان بود. ننه سرما آن‌طرف شیشه، برای سرماهایش رزمایش داشت اما، دل‌های آن‌ها داغِ داغ بود. _ آروم‌تر آروم‌‌تر! نفس بگیر. دختر مو قرمز نفسی عمیق کشید. با این‌کارش هر دو خندیدند. _ تو خودِ آنشرلی هستی! دختر نازی به گردنش داد. پشت‌چشمی نازک کرد. _ آنشرلی رو از روی من ساختن. منتهی مادر و پدر دوتا داداش گردن کلفتمو فاکتور گرفتن ریا نشه. بساط خنده‌شان به راه بود. آب جوش در لیوان ریخت. نسکافه تلخ و داغ عجیب می‌چسبید. سر بالا گرفت. _ مثل همیشه باشکر؟ خندید. _ من خودم شیرینم، دیگه شکر می‌خوام چی‌کار! راست می‌گفتند اسم هرکس در خُلق و خویش تاثیر دارد. شیرین، واقعا شیرین بود. لیوان او را به دستش داد. خودش تلخ را ترجیح می‌داد. _ خب. چرا میری مشهد؟ برای زیارت؟ شانه‌اش را بالا انداخت. لیوان را در دست جابه‌جا کرد. بخار روی دستانش پتو شده بود. در خفا گفت: _ زیارت همیشه اولویت اولِ منه. ابروهای شیرین بالا رفت. _ نپیچون خانمِ پیچ! اولویت دومت چیه؟
«گیگ و بایت‌های سرگردان» یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجره‌ای! فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمی‌دانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم‌. همین ‌طور که چشم ‌هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟ بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشم‌هایم را مالیدم. آن‌ها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمی‌دیدم. چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همین‌طور بود. نور سفید. هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دست‌های آسمان. شبح خاکستری‌ رنگی از دور نمایان شد. گوش‌هایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم می‌رسید. انگار که صدای همان‌ها بود. به سرعت نور نزدیک می‌شدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دسته‌ی ماهی‌های داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که این‌ها دقیقا چه بودند. چشم چرخاندم. تا جایی که دیده می‌شد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم. آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمی‌شد. همرنگ همان سفیدی بود‌. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دست‌کشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حس‌کردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبه‌رویم مشخص شد. باید چه کار می‌کردم؟ چه رمزی را وارد می‌کردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟ یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟ سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم. _ کمک. کسی این‌جا نیست؟ من این‌جا گیر افتادم. کمک. یک باره و دوباره تکرار کردم. این‌قدر که صدایم گرفت. هر چقدر در را می‌کوبیدم، کسی جوابی نمی‌داد. چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچ‌کدام درست نبود. از تقلای آزادی دست کشیدم. سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک می‌‌ریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت: _ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن! سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم. یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟ سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود....
🔻خب از ایده‌ی باغنار بگو. اولین بار چه کسی پیشنهادش رو مطرح کرد و چیشد که به سرانجام رسید؟! 🔹به نام خدا. راستش یادم نیست ایده‌ی اول رو چه کسی ارائه داد. ولی اواخر سال ۹۹ بود که اعضای باغ، هرکدوم یه داستان کوتاه طنز راجع به باغ و اعضا و اساتیدش جدا جدا می‌نوشتن و منتشر می‌کردن. منم یکی از اون اعضا بودم و خیلی هم استقبال شد. بعدش یکی از اعضای اون موقع باغ که حتی یکی از نویسندگان باغنار ۱ هم شد، پیشنهاد داد که با همکاری هم، یه داستان طنز نسبتاً بلند راجع به باغ بنویسیم. داستانی که روش فکر شده باشه و اصولی‌تر از داستانای اعضای دیگه‌ی باغ که بداهه نوشتن باشه. من هم با کمک یکی دو نفر دیگه، نوشتنش رو استارت زدیم و توی ماه رمضون سال ۱۴۰۰ و در قالب ۴۶ پارت پخش شد و خداروشکر استقبال خوبی هم ازش به عمل اومد! 🔻راجع به باغنار ۲ بگو و اینکه چیشد سری دومش رو ساختی؟! از کِی استارتش رو زدی و تا الان چقدرش آماده شده؟! 🔹خب وقتی دیدم از باغنار ۱ استقبال شد، به خودم قول دادم یه روزی سری دومش رو هم بسازم. به خاطر همین ایدش رو از فروردین ۱۴۰۱ توی ذهنم پرورش دادم. اونم زمانی که توی پادگان پاسداری می‌دادم. تا الان نزدیک ۵۰ درصدش آماده شده و همچنان مشغولیم تا کامل آماده بشه و شرمنده‌ی مخاطبین نشیم. 🔻گفتی از فروردین استارتش رو زدی. ولی الان نزدیک یه ساله و توی این این سال، تازه نصفش آماده شده. دلیل این همه تاخیر چی بوده؟! 🔹خب من گفتم فروردین تازه ایدش اومد توی ذهنم. بعدش جمع کردن افراد و زدن گروه و صحبت راجع به ایده و نوشتن پیرنگ و هزارتا کار دیگه، کار رو به اینجا کشونده. البته یه اعترافی بکنم و اونم اینه که چند مقطع انگیزه‌مون رو از دست دادیم و حتی می‌خواستیم کل پروژه رو برای همیشه متوقف کنیم. ولی خب با صحبت و دلداری بقیه‌ی اعضا و همچنین یه حس درونی، مانع از این کار می‌شد. یعنی گاهی اوقات وقتش رو نداشتیم، یا تنبلی‌مون میومد و اصلاً تا چند هفته، خبری از پیشروی پروژه نبود. یعنی دو سه روز فعالیت می‌کردیم، بعد می‌رفت چند هفته بعد. ولی خب این اواخر دیگه هم‌قسم شدیم که به خاطر عشق به مخاطبین هم که شده، این کار رو ادامه بدیم و خداروشکر موفق هم شدیم و اون انگیزه‌‌ی لازم برگشت! 🔻باغنار ۲، نسبت به باغنار ۱ چه تغییراتی داشته؟! از لحاظ داستانی، نفرات و... اگه داشته، مثبت بوده یا منفی؟! 🔹قطعاً که تغییرات داشته و مثبت هم بوده. از لحاظ نفرات بگم که خب باغنار ۱ توسط ۳ نفر نوشته شد. من، خانوم شیردلان یا شبنم و خانوم ساداتی که معروف بودن به دخترمحی. البته تدوین و نوشته‌ی نهایی توسط خودم انجام شد. اما باغنار ۲، توسط ۴ نفر نوشته شده و میشه. خودم و خانوم شبنم که این بار هم همراهی‌مون کردن و خانوم بهرامی و نورسان که این سری به گروهمون اضافه شدن. البته باز تدوین و نوشته‌ی نهایی توسط خودم صورت گرفته و می‌گیره و این‌ها دستیاران من هستن. همچنین نفرات دیگه‌ای در حوزه‌های مختلف بهمون کمک کردن و می‌کنن که اسامی‌شون رو توی تیتراژ این داستان خواهید دید. از لحاظ داستانی هم بگم که قطعاً پیشرفت توش موج می‌زنه. چون قلمای همه‌مون از جمله خودم به مرور زمان پیشرفت کرده و پخته‌تر شده‌. همچنین همه‌مون از لحاظ داستانی، چیزای زیادی یاد گرفتیم و قطعاً مخاطب این پیشرفت و ترقی رو توی باغنار ۲ متوجه میشه! 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
از رمانم نا امید شده و به بن بست خورده بودم. داشتم وِل وِل در ایتا می‌چرخیدم که یک شخصی به من پیام داد و باغ انار را معرفی کرد و گفت که قرار است به زودی در این باغ، کلاس‌های نویسندگی آغاز شود. سپس آیدی استاد واقفی را داد و گفت که برای ورود به باغ انار، باید از ایشون اجازه بگیرید. چشمی گفتم و بدون وقفه، داخل پیوی‌اش شدم. از پروفایل و بیوگرافی‌اش، معلوم بود که با شخص مذهبی‌ای طرف هستم. انگشتانم را تکان دادم و تایپ کردم: _سلام و خسته نباشید. اندکی بعد جواب داد: _سلام. شما؟ از سلام و علیکش فهمیدم که با آدم خشکی طرف هستم. بدون توجه به خشک بودنش، تایپ کردم: _شما رو فلان شخص معرفی کرده. می‌تونم وارد باغتون بشم؟ اندکی بعد جواب داد: _نمی‌شناسم. و اینجا بود که فهمیدم علاوه بر خشکی، با یک آدم مذهبیِ از خود راضی طرف هستم. به همان کسی که باغ را معرفی کرد، گفتم ایشون کسی را نمی‌شناسد. آن طرف یک اسم دیگر گفت که به استاد واقفی بگویم. دوباره به استاد پیام دادم که باز با واژه ی "نمی‌شناسم" مواجه شدم. اعصابم خُرد شده بود و می‌خواستم ریچار بارَش کنم که نفس لوامه اجازه نداد و ندا آمد که کظم غیظ کنم. دیگر نا امید شده بودم که استاد واقفی دوباره پیام دادند: _اسم پسر منم امیرحسینه. در دلم گفتم: _خوش به حالت. به من چه خب؟! سپس به استاد واقفی جواب دادم: _خدا حفظش کنه. حالا کاری از دست بر میاد؟ استاد واقفی جواب دادند: _پسرم مریضه. دعا کن خوب بشه. ناگهان با این جمله دلم لرزید. از قضاوت‌های قبلی‌ام پشیمان شدم و استغفار کردم. تصمیم گرفتم نوع بیماری‌اش را بدانم، تا بهتر برایش دعا کنم. به همین دلیل گفتم: _خدا شفا بده. مریضی بچتون چیه؟ جواب داد: _عقل نداره. دعا کن خدا بهش عقل بده. و به دنبالش چند ایموجی خنده فرستاد. فهمیدم که این مرد خشکِ از خود راضی، مرا بازیچه ی خودش کرده است. به خاطر همین دوباره به قضاوت‌های سابقم برگشتم و از استغفار چند دقیقه پیشم، استغفار کردم. طولی نکشید که استاد بحث پرسشنامه ی آنلاین را پیش کشید و منی که شدیداً به کلاس نویسندگی احتیاج داشتم، مجبور شدم آن را پُر کنم و با اجازه ی استاد، وارد باغ انار شدم. اوایل که به باغ انار آمده بودم، با اصطلاحات عجیبی نظیر ریشه و برگ و درخت و انار و فلفل و بیل و کلنگ و باغبان و... مواجه شدم. از آن بدتر که استاد واقفی هی می‌گفت: _من استاد نیستم. برگم، برگ. جالب بود. همه ی ما از خاکیم، ولی ایشون از برگ بودند. این را هم بگویم که ابتدا در باغ انار، متن‌های بودار و گاهاً مثبت هجده می‌نوشتم که استاد به من تذکر می‌دادند و می‌گفتند: _اینجا گروهیست مختلط و مذهبی. گودبای پارتی نیست که هرچی دلت خواست بنویسی. یک چشم الکی می‌گفتم و بعدش دوباره همان آش و همان کاسه. به خاطر همین متن‌های بودار، متاسفانه یک روز به شدت تحت فشار قرار گرفتم؛ به طوری که تصمیم گرفتم همه ی گروه و کانال‌های مربوط به نویسندگی را پاک کنم و از دنیا نویسندگی خداحافظی کنم که همین استاد واقفی مانع شد و گفت: _مراقب خوبی‌هایت باش. همین جمله من را متحول کرد و تصمیم گرفتم که دیگر متن‌های بودار ننویسم و قدر خوبی‌هایم را بدانم و کلا دور حاشیه را خط بکشم. حالا بماند که بعداً گروه‌های تخصصی شکل گرفت و من عضو گروه "جلال آل انار" شدم و استاد و دوستان جدید و خوبی را پیدا کردم.
♨️ 💯خبر خوش به باغ اناری‌ها/باغنار2 به ماه رمضان و نوروز 1403 رسید🎊 🔸به گزارش انار نیوز و با اعلام کارگردان باغنار آقای امیرحسین فرخ یا همان اَحَف، باغنار2 که در نوروز و ماه رمضان 1402 پخش شد و بعد از حدود پنجاه روز، نیمه تمام باقی ماند، در ماه رمضان و نوروز 1403 به طور کامل در کانال باغ انار پخش می‌شود✅ 🔹متن مصاحبه با این کارگردان و نویسنده‌ی نوقلم و خلاق را در ادامه می‌خوانید👇 🎬 🎙 🔸سلام و درود. امیدوارم حالتون خوب باشه. از ایده‌ی اولیه‌ی باغنار برامون بگید. 🔹سلام و برگ. ممنونم. خب وقتی باغ انار تازه تاسیس شده بود، هریک از اعضا با توجه به ذوق و شوق و همچنین خلاقیتی که داشتن، داستان‌هایی در مورد همین اعضای باغ انار و اتفاقای جالبی که براشون رقم می‌خوره نوشتن. منم یکی از همون اعضا بودم که اولین داستان کوتاهم در مورد باغ انار، داستانی بود به نام خانواده‌ای به نام باغ انار که حدود 10 پارت بود و استقبال خوبی هم ازش شد. یه کم گذشت و تصمیم گرفتیم کسانی که در مورد باغ انار و اعضاش داستان می‌نوشتن، باهم دیگه جمع بشیم و یه داستان اصولی بنویسیم. به طوری که از کانال باغ پخش بشه و توی یه مناسبت و زمان خاصی هم باشه. به همین خاطر قبل عید 1400 جمع شدیم و با چندتا از دوستان و با حمایت‌های استاد واقفی و از اون مهم‌تر توکل بر خدا، پروژه‌ی باغنار رو شروع کردیم. 🔸خب از باغنار1 بگید. چه کسانی به شما کمک کردند و کِی نوشته و پخش شد و قصه‌ی اصلی داستان چی بود و چقدر مورد توجه قرار گرفت؟! 🔹خب باغنار1 رو ما قبل عید 1400 شروع کردیم و سعی کردیم با کسانی که استعداد طنزنویسی دارن همکاری کنیم. به همین خاطر با دوتا از بانوان باغ ملقب به دخترمحی و شبنم همکاری‌مون رو شروع کردیم و اسم نویسندگان هم به اختصار شد اَشَد؛ یعنی اول اسم هر سه نویسنده. خب چند پارت ابتدایی رو نوشتیم و بعدش نوروز 1400 شروع شد و همزمان هم می‌نوشتیم، هم پخش می‌کردیم. باغنار1 حدود 45 قسمت شد و قصه‌ی اصلی داستان هم این بود که اعضای باغ استادشون یعنی آقای واقفی و یکی از اعضای دیگر باغ رو از دست داده بودن و درصدد پیدا کردن قاتلین و انتقام از اونا بودن که خب ماجراهای فرعی زیادی هم در کنارش اتفاق افتاد و خداروشکر مخاطبین هم خیلی راضی بودند و استقبال خوبی هم ازش به عمل اومد. 🔸از ایده ی باغنار2 برامون بگید و چی شد که به فکر نوشتن سری دوم این داستان افتادید؟! 🔹خب بعد اینکه از باغنار1 خیلی استقبال شد، یه روز به سرم زد که سری دوم این داستان رو هم در ادامه‌ی همون سری اول بنویسم. بعد از تایید گرفتن از استاد واقفی و همچنین ساختن یه پیرنگ کلی توی ذهنم، با کمک چندتا از دوستان تصمیم گرفتیم باغنار2 رو هم بسازیم. 🔸این سری کیا کمک دستتون بودن و قصه‌ی اصلیش چی بود؟! 🔹خب این سری هم تصمیم گرفتیم با کسانی که واقعا استعداد خوبی توی طنزنویسی دارن کمک بگیریم. در نهایت هم با بررسی چند گزینه، با بانوان بهرامی و نورسان قرار شد همکاری کنیم. همچنین خانوم دخترمحی از جمع‌مون جدا شد و خانوم شبنم رو هم به عنوان کسی که توی باغنار1 پیشمون بود و همچنین به عنوان یه بزرگتر، توی جمع‌مون نگه داشتیم. البته آقایان یاد و مهدینار رو هم آوردیم، ولی خب کار این دو بیشتر خواندن و نظر دادن بود و کاری به نوشتن نداشتن. قصه‌ی اصلی این داستان هم در ادامه‌ی سری اول بود. توی این سری یک سال از نبودن استاد واقفی و یاد گذشته و اعضا در حال تدارک یه مراسم سال خوب هستن که باغ رو دزد می‌زنه و اعضا با چالش روبه‌رو میشن. همچنین داستانای فرعی زیادی هم در کنارش اتفاق میفته که به جذاب شدن داستان کمک می‌کنه. ما در این سری سعی کردیم شخصیت پردازی قوی‌تری داشته باشیم و کلاً بهتر از قبل بنویسیم که به نظرم موفق هم شدیم. 🔸از پخش باغنار2 برامون بگید. چیشد که بخشیش توی نوروز و ماه رمضون 1402 پخش شد و بعدش یهو متوقف شد و قراره ادامش توی ماه رمضون و نوروز 1403 پخش بشه؟! دلیلش رو میشه توضیح بدید؟! 🔹خب 45 پارت باغنار2 پارسال پخش شد. این سری هم اول چند پارت رو نوشتیم و بعدش قرار شد آنلاین بنویسیم و تا حدودی هم موفق بودیم. بعدش روند داستان طوری بود که تصمیم گرفتیم داستان رو به دو بخش تقسیم کنیم. بخش اول همون 45 پارتی بود که پخش شد و بخش دوم هم بخشیه که قراره امسال پخش بشه. بعد نوشتن 45 پارت و همچنین پخش شدنش، بخش دوم نوشته نشده بود و ما هی مناسبت اعلام می‌کردیم که قراره بخش دومش توی اون زمان پخش بشه، ولی هی به دلایلی نوشتن انجام نمی‌شد و هی به تعویق می‌افتاد. تا اینکه بالاخره عزم‌مون رو جزم کردیم تا همت کنیم و بخش دومش رو هم بنویسیم که خب خداروشکر موفق شدیم بنویسیم و همچنان هم در حال نوشتنشیم و ان شاءالله امسال پخش بشه و مخاطبین لذت ببرن. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💙❤️ @ANARSTORY
🎊 🎁 ✅ سلام و برگ به باغ اناری‌های گلِ گلاب و عرقِ بیدمشک. نماز و روزه‌تون قبول باشه☺️🍃 می‌بینم که ماه رمضون اومده و مشتاقانه منتظر شروع باغنار2 هستید😉🍃 خب از امشب پخش باغنار2‌ شروع میشه و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و یه لبخندی ریزی هم روی لباتون بشینه😁🍃 ولی خب این پایان ماجرا نیست. ما برای این سری از باغنار، یه چالش خوب و تقریباً هیجان‌انگیز داریم. چالشی که هم به پرمخاطب‌شدن باغنار کمک می‌کنه، هم حس رقابت رو بین خواننده‌ها زیاد و در نهایت کمی به شارژ گوشیشون اضافه می‌کنه😎🍃 خب بذارید واضح‌تر بگم. ما در گروه باغ انار، به کسانی که بعد گذاشتن هرپارت باغنار2، نظر و پیشنهاد میدن و یا تشویق و انتقاد می‌کنن، به قید قرعه شارژِ گوشی هدیه می‌دیم. هرهفته یه شارژ پنج هزار تومانی و آخرِ سر و موقعی که پخش باغنار2 تموم شد، بین همه‌ی کسانی که تا اون‌موقع توی چالش شرکت کردن، قرعه‌کشی میشه و یه شارژ پنجاه هزار تومانی تقدیم میشه🎁😍🍃 و خب حالا شرایط شرکت کردن در این چالش چیه؟!👇 ما به نظرات خالی مثل ایموجیِ تشویق، قلب، گل و یا کلماتی مثل خدا قوت، خسته نباشید، مثل همیشه عالی بود و... شانس قرعه‌کشی نمی‌دیم❌ بلکه به کسایی که در کنار همه‌ی این‌هایی که گفتم، چیزهای دیگه‌ای هم بگن، شانس قرعه‌کشی می‌دیم✅ مثلاً بگه این تیکه‌ش رو دوست داشتم. این‌جاش می‌تونست بهتر باشه. با این‌جاش حال نکردم و حتی اشکالات نگارشی و ویرایشی رو بگه. به اینا در کمال احترام شانس قرعه‌کشی داده میشه😉🍃 ما با این کار، با یه تیر، دوتا نشون می‌زنیم. یک اینکه می‌فهمیم کدوم یک از مخاطبین واقعاً باغنار2 رو دنبال می‌کنن و از یه خطش هم نمی‌گذرن😎🍃 دو هم اینکه یه حس رقابت و مسابقه پیش میاد و تا آخرین روز پخش باغنار2 هم ادامه داره و بالاخره یه شارژی هم به شرکت‌کنندگان این چالش داده میشه😅🍃 بنابراین به نظراتی مثل:👇🍃 👏👏💙❤️👌👌🌹🌹 و خدا قوت، خسته نباشید، عالی بود و همچنین مثل همیشه عالی، خسته نباشید و...👏👏🌱🌱 شانسی داده نمیشه❌ بلکه به نظراتی مثل:👇🍃 خدا قوت. این جاش رو خیلی دوس داشتم👌🍃 خسته نباشید. این تیکش عالی بود👏🍃 و درود بر شما. خوب بود. فقط اینجا رو می‌تونستید جمله‌بندی رو عوض کنید. در ضمن این کلمه هم اشتباه تایپی داره❌👌🍃 شانس داده میشه🙂🍃 همچنین اجباری در کار نیست. اونایی که مال و شارژ دنیا براشون اهمیتی نداره و به نظرات همیشگی‌شون پایبندن، می‌تونن مثل همیشه نظر بدن و ما هم در کمال احترام می‌پذیریم و و در قرعه‌کشی شانسی بهشون نمی‌دیم🤪🍃 و حالا در پست بعدی شرایط و ضوابط قرعه‌کشی رو میگم🥰👇🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💙❤️ @ANARSTORY
- "هوف... باشه!" دختر بی‌حجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به ما کرد و به راهش ادامه داد. *** چهارشنبه بود و بعد از زنگ نماز، کلاسی نداشتیم که تشکیل شود. حوصله‌ی خانه رفتن را هم نداشتم. دلم قدم زدن می‌خواست. به سبحان گفتم: "بیا با حسینخانی و بچه‌ها، پیاده بریم تا آزادی. از اونجا هم سوار خط می‌شیم و می‌ریم خونه." سبحان که قبول کرد، تا ته کوچه‌ی مدرسه دویدیم و خودمان را رساندیم به بچه‌ها. پیشنهاد "جرئت و حقیقت" بازی کردن را احمدی داد و چون در حال حرکت بودیم، قرار بود یک نفر داوطلب شود. من، داو طلبیدم و احمدی پرسید: "جرئت یا حقیقت؟!" - "جرئت!" یاد دوران بچگی‌ افتادم که در جواب هر "جرئت"ی می‌گفتیم: "برو آب بپاش رو اون دختره یا متلکی چیزی بپرون و بیا..." اما مسئله برای اکیپی از سال دهمی‌های مدرسه صدرا فرق می‌کرد. احمدی گفت: "تو که تو صبح‌گاه‌های مدرسه نیم ساعت از امر به معروف حرف می‌زنی، به اولین دختر بی‌حجابی که دیدیم باید تذکر بدی..." کاری را نخواسته بود که نکرده باشم؛ اما امر به معروف گروهی؟! تجربه‌اش را نداشتم! - "اصلا بیاین یه کاری کنیم... با توجه به تعدادمون، گروهی و سازماندهی شده به یه نفر تذکر بدیم! پایه؟" همه قبول کردند. یک لحظه ایستادم و دور و برمان را پاییدم گفتم: "ما الان هشت نفریم... من و سبحان و احمدی و حسینخانی و سعید و عقیل و نیک‌پور و بدرآبادی! از هم جدا می‌شیم و با چند تا گروه دو سه نفره با فاصله‌ی خیلی خیلی زیاد از هم، به یه خواهر کشف حجاب کرده با لحن‌های مختلف تذکر می‌دیم." حسینخانی گفت: "خب بقیه‌ش!" - "بقیه‌ش معلومه دیگه! الحمد لله قد و قواره‌هامون به هم نمی‌خوره و انقدر منضبط و منظمیم که لباسامونم فرم مدرسه نیست! طرف باید خیلی باهوش باشه تا بفهمه با همیم!" - "منطقی می‌زنه داداش... تازه شاید فکر کنه از چند تا مدرسه مختلفیم." در جواب حرف عقیل گفتم: "می‌مونه گروه بندی.‌‌.. من و سبحان..." - "شما همه!" سبحان که این را گفت همه زدیم زیر خنده. - "آقا من و سبحان و سعید یه گروه، حسیخانی و احمدی یه گروه دیگه، عقیل و نیک پور، بدرآبادی هم هم باید همت کنه تنهایی تذکر بده! باشه؟!" وقتی همه تایید کردند، گفتم: "حالا می‌مونه فاصله... من و سبحان و سعید همینجا وایمیستیم تا شما ازمون کامل دور بشید. بعد حسینخانی و احمدی می‌مونن و بقیه‌تون می‌رید جلوتر. بعدم عقیل و نیک‌پور، جلوتر از همه‌م بدرآبادی که باید تنهایی تذکر بده.‌ فقط حواستون باشه... همه‌مون به یه شکل نمی‌گیم خانوم حجابتون! طرف نباید به هیچ شباهتی بین ما هشت نفر پی ببره. هر کدوممون یه جور تذکر می‌دیم‌. عقیل و نیک‌ پور اصلا چیزی نگن! بعدم..." نیک پور پرید وسط حرفم و گفت: "پس چی بگیم؟!" - "وقتی از کنار خانومه رد شدید، تو بردار به عقیل بگو: "اینا که آزاااادییی نیست! غرب با همین آزادیا به اینجا رسیده! فقط نه خیلی آروم بگو نه خیلی بلند. نرمال و عادی. بعدم وانمود کنید خانومه رو ندیدید اصلا." ادامه دادم: "پس اول بدرآبادی‌ می‌گه خواهرم حجابتون، بعد عقیل و نیک‌پور با هم حرف می‌زنن، بعدم حسینخانی می‌گه خانوم لطفا شالتونو سر کنید. آخرشم که من و سبحان و سعیدیم و من باهاشون یه جور دیگه صحبت می‌کنم..." احمدی گفت: "اگه با تذکر بدرآبادی حجاب کرد چی؟!" - "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!" - ادامه دارد 🖋♣️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "باند پرواز"✈️ اولین اثر از #طرح_تحول💥 کاری از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✍
✈️ 🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر بچه‌ها به شیشه و پشتی صندلی‌‌ خورد و همه از خواب پریدند. ساک و کوله‌ها کف ون پرتاب شدند. آقای رستمی که کنار راننده نشسته بود، سرش محکم به شیشه‌‌ی ماشین خورده بود و به همین دلیل با ناراحتی گفت: _ای آقا، چه خبرته؟! یه‌کم یواش‌تر! راننده گفت: _ببخشید آقا، دیگه جلوتر از این نمی‌تونم برم. خیلی شلوغه! خدا رحم کرد؛ نزدیک بود یه بنده خدایی رو زیر بگیرم. این‌جا محشر کبراست. به عمرم این همه جمعیت رو یه‌ جا ندیده بودم، خودت ببین چه خبره؟! دویست متر رو، دو ساعته هم نمیشه رفت! همه با غرغر پیاده شدند. راننده صدا زد: _دویست متر بیشتر راه نمونده. سرویس و نمازخونه جلوتره! و با زدن بوقی، دور زد و رفت. داریوش زیرلب غر زد: _حالا کی خواست نماز بخونه؟! آقای رستمی همراهانش را به خط کرد و به راه افتادند. هوا خنک بود و نسیم ملایمی نوازشگر روح و جسم‌شان شد. هنوز دقایقی تا اذان صبح باقی مانده بود. اما شلوغی مسیر، مانند شلوغی خیابان‌های منتهی به بازار روزهای قبل از عید بود. داریوش کوله‌اش را بر روی شانه‌هایش جابه‌جا کرد و کلافه گفت: _اگه همه جا مثل این‌جا شلوغ باشه که خیلی بده. این مردم واقعاً دیوونن! این وقت صبح این‌جا چیکار می‌کنن؟! امیرمحمد با خنده گفت: _خب معلومه که دیوونه‌ان. مثل ما دیوونه‌ی حسینن! داریوش با پوزخند گفت: _ها حسین...! هنوز چند قدمی به مرز مانده بود که صدای اذان به گوش رسید. محوطه بسیار شلوغ بود. یک عده ساک‌هایشان را زیرسرشان گذاشته و خوابیده بودند. یک عده نشسته کنار دیواری در حال چرت بودند. مردم بسیاری به سوی مرز روانه بودند و اندک زائرانی به کشور برمی‌گشتند. در آن وقت صبح، دست‌فروشانی بساط کرده و در تلاش بودند به زور چیزی به کسی بفروشند. گاه با فریادشان‌، برای جذب و اطلاع رسانی مسافران از وجود و قیمت اجناس، گوش زائران را آزار می‌دادند. سرویس‌های بهداشتی بسیار شلوغ بود. آقای رستمی گفت: _هرکس نیاز به دستشویی نداره، با آبی که همراه داره وضو بگیره و بعدش بریم که از نماز نمونیم. همه گوشه‌ای وضو گرفتند و همراه او وارد نمازخانه شدند. در آنجا نیز عده‌ای غرق خواب بودند. به سختی جا برای نماز پیدا می‌شد. داریوش کوله‌اش را از روی دوشش در آورد. بغل گرفته و کنار یکی از مسافران نشست. او تکیه به دیوار، چشم برهم گذاشت. بعد از نماز، آقای رستمی گذرنامه‌های همراهان را گرفت و گفت: _شما اینجا استراحت کنید تا من برم گذرنامه‌ها رو مُهر کنم. آماده شد، زنگ می‌زنم. با این شلوغی، حالا حالاها اینجاییم! شما خوب استراحت کنید. همه غرق خواب بودند که با صدای آقای رستمی از خواب بیدار شدند. او به هرکدام یک بسته داد و گفت: _صبحونه‌هاتون رو بخورید. فکر نکنم تا شب بتونیم از مرز عبور کنیم. بچه‌ها خواب آلود بسته را گرفتند. هر بسته حاوی دو عدد نان و یک بسته‌ی کوچک پنیر و مربا بود. داریوش اخمی کرد و گفت: _اَه! کی مربای هویج می‌خوره؟! رفیقش علیرضا جواب داد: _من می‌خورم! بچه‌ها یکی یکی بلند شدند و بیرون رفتند. آبی به صورت زدند و صبحانه خوردند. آقای رستمی درست حدس زده بود. تا صبح روز بعد طول کشید تا بالاخره نوبتشان شد و از مرز عبور کردند. از مرز مهران که رد شدند، گویی خورشید آتشِ افروخته بود. مداحی عربی، اعصاب داریوش را به‌هم ریخته بود. به سمت راستش برگشت. مردم برای گرفتن غذا، جلوی موکب صف کشیده بودند. آقای رستمی دستی روی شانه‌ی او زد و با لبخند گفت: _بریم غذا بگیریم؟! همه رفتن؛ فقط من و تو موندیم. داریوش کلافه پوفی کشید. شانه‌اش را عقب داد تا دست معلم از روی آن بیفتد. با گفتن "من سیرم" دو دستی کوله‌ی مشکی‌اش را کمی بالاتر کشید و به راهش ادامه داد. _آقا داریوش کجا؟! _اگه بخوایم این‌همه معطل بشیم، تا شب اینجا‌ علافیم. _شما رو نمی‌دونم؛ ولی ما با نور سیر نمی‌شیم. او از حرف معلمش خنده‌ی دندان‌نمایی زد. آقای رستمی به سمتی اشاره کرد و ادامه داد: _برو زیر سایه‌بان بشین تا بچه‌ها بیان؛ اگه اینجا همدیگه رو گم کنیم، سخت میشه پیدا کرد! بی‌آنکه حرکتی کند، کوله‌اش را درآورد و طبق عادت بغل گرفت و نشست. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد: _من که نای راه رفتن ندارم. واسه منم بگیر. سپس سیگاری روشن کرد. پُکی به آن زد و دودش را از بینی بیرون داد. مرد درشت هیکلی، با آبپاش دوشی از کنارش رد شد و روی زائرین آب پاشید تا کمی خنک شوند. مقداری آب روی سر و صورت داریوش ریخت. صورت داغش برافروخته شد. تیز بلند شد و به سمت مرد آب‌ پاش هجوم برد. از پشتِ سر، یقه‌ی مرد را گرفت و به سمت خودش چرخاند. دستش را برای نشاندن روی صورتش بلند کرد که دستی آن را روی هوا گرفت و به آرامش دعوتش کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ✅ هیچ دوره‌ی زمانی برای نوشتن رمان در ژانر تخیلی(فانتزی)مناسب تر از زمان کنونی نبوده است. ژانر تخیلی که روزی ژانری حاشیه‌ای محسوب می‌شد، اکنون همه‌جا در فرهنگ پاپ وجود دارد. از هری پاتر گرفته تا بازی تاج و تخت. همچنین این ژانر روز به روز در حال تغییر است؛ زیرا نویسندگان برای دستیابی به قله‌های جدید همچنان به تفسیر، واژگونی و بسط آن می پردازند. از طرف دیگر، به نظر می‌رسد که تقاضای مردم برای این نوع داستان‌ها روز به روز در حال افزایش است. اگر قصد نوشتن داستانی در این ژانر دارید، نکاتی را باید در نظر داشته باشید👇 1⃣بازار خود را مشخص کنید. اگر بازار خود را نمی شناسید، قطعاً اشتباه کرده‌اید. ممکن است بگویید که باز هدف من ژانر تخیلی است. اما باید مشخص کنید که داستان مخصوص کودکان است یا بزرگسالان؟! آیا موجودات خیالی در داستان شما هستند یا فناوری های خیالی؟! آیا داستان در دنیای مدرن فضاسازی شده است یا تصویری تخیلی از زندگی در زمان گذشته است؟! مسلماً هیچ کس هری پاتر و کتاب‌های استفان کینگ را در یک رده قرار نمی‌دهد. 2⃣دنیای داستان خود را از طریق نوشتن داستان‌های کوتاه گسترش دهید. آیا می‌دانستید که جی.آر.آر تالکین قبل از شروع هابیت، داستان‌های کوتاهی در مورد سرزمین میانه می‌نوشت؟! بالاخره باید از جایی شروع می‌کرد. یک روش مناسب برای ایجاد دنیای داستان شما، نوشتن داستان‌های کوتاهیست که برخی از شخصیت‌های داستان شما را در برگیرد. این به شما این آزادی را می‌دهد تا یک جهان جدید و بدون مرز ایجاد کنید. دنیای خیالی خود را از طریق داستان‌های کوتاهی که شامل شخصیت‌های داستان باشند، بسازید. بنابراین اگر هنوز نمی‌توانید رمان خود را به‌صورت تمام عیار آغاز کنید، نگران نباشید. در عوض با نوشتن داستان‌های کوتاه می‌توانید کم کم دنیای خیالی خود را خلق کنید. 3⃣پیش از شروع داستان طرح خود را مشخص کنید. داستان‌ها در ژانر فانتزی غالباً پیچیده و حماسی هستند. مسلما نمی‌خواهید که به انتهای کتاب برسید و فراموش کرده باشید که بخشی از طرح داستان یا پیرنگ را به نتیجه برسانید. به همین دلیل قبل از شروع نوشتن، کلیت طرح خود را آماده کنید. اگر در ابتدا داستان خود را بدانید، دنیای خود را خیلی بهتر می‌شناسید. بنابراین پس از طرح ریزی داستان، می‌توانید از این ساختار به عنوان نقشه‌ای استفاده كنید تا صحنه به صحنه دنیای خود را بسازید. 4⃣دنیای خیالی خود را به طرح خود پیوند دهید. طرح و دنیای خیالی داستان شما باید با هم در ارتباط باشند. می‌خواهید داستانی بدیع بنویسید، بنابراین از خود بپرسید که چه چیزی جهان من را متمایز می‌کند؟! نکته مهم این است که یک جهان غنی می‌تواند به اندازه هر کدام از دیگر شخصیت‌های داستان، نقش بزرگی را در طرح کلی داستان ایفا کند. در نغمه‌ای از یخ و آتش، جورج آر. آر. مارتین هنگام توصیف هر دو فصل تابستان و زمستان، از محیط به عنوان نقاط عطف طرح استفاده می‌کند. از آنجایی که زمستان با خود موجوداتی مرگبار می‌آورد که می‌توانند کل سرزمین را نابود کنند. او همچنین از معماری به عنوان یک نقطه عطف به شکل یک دیوار عظیم کمک گرفته است. یک دیوار بزرگ یخی که شمال و جنوب را از هم جدا می کند. جالب است که بخش عمده ای از طرح داستان، حول موضوع یک دیوار قرار گرفته است. ساده به نظر می‌رسد؛ اما در عین حال پیچیده است. همچنین استفن کینگ در کتاب "زیر گنبد" بصورت هنرمندانه‌ای شهری را به تصویر کشیده است که ناگهان توسط گنبدی نامرئی از سایر نقاط جهان جدا شده است. 5⃣داستان خود را مرتبط با مضامین دنیای واقعی نگه دارید. موضوعات مورد علاقه‌ی خود در زمینه‌های سیاست، فرهنگ، محیط زیست، فناوری، خشونت، نژادپرستی و مسائل زنان را می‌توانید به روش‌های مبتکرانه‌ای در داستان خود مورد کنکاش قرار دهید. زیرا از این طریق می‌توانید با دیدگاه‌های جدیدی به زندگی خود بنگرید و راه‌حل‌های جدیدی را برای مشکلات قدیمی ارائه دهید و نسبت به آنچه در معرض خطر است، آگاهی بیشتری پیدا کنید. به بیان دیگر هر چیزی که ذهن شما را در زندگی واقعی درگیر می‌کند را می‌توانید از طریق داستان خود مورد بررسی قرار دهید. زیرا این جهان از آن شماست و داستان شما می‌تواند برای افراد دیگری که کتاب شما را می‌خوانند و در دیدگاه‌های شما شریک هستند، جذاب باشد. به عنوان مثال سه گانه "گریشا"، "شش کلاغ" و "پادشاهی شیادها(قلمرو خلافکاران)" از "لی باردوگو" به مضامینی چون تعصبات نژادی، نقش معلولیت در توانایی فردی، سیاست‌های هویتی و... می‌پردازد. فاطمه منفرد✍ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ایده‌یابی برای نوشتن، یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های تمام افرادی است که به نوعی با نوشتن درگیر هستند. چه بخواهیم انشای مدرسه یا تکلیف کلاس ادبیات عمومی دانشگاهمان را بنویسیم، چه قرار باشد برای یک نشریه یادداشتی درخور حاضر کنیم، چه زمانی که بخواهیم متنی برای سخنرانی تهیه کنیم و چه حتی موقعی که تصمیم بگیریم در دفترچه یادداشت روزانه‌مان برون‌ریزی کنیم، لازم داریم خیلی سریع پاسخی برای این پرسش بیابیم: درمورد چی بنویسم؟! خلاقیت و ایده‌یابی یکی از زمینه‌هایی است که در بسیاری از حوزه‌ها حائز اهمیت است و نویسندگی یکی از حیطه‌هایی است که این موضوع در آن اهمیت دوچندانی می‌یابد و برخلاف بسیاری از زمینه‌ها، اهمیت آن پس از گذر از سطح مبتدی تنزل پیدا نمی‌کند و می‌توان گفت «تمام افراد درگیر با موضوع نوشتن، اعم از تازه‌کار و کارکشته، با موضوع ایده‌یابی و خلاقیت در نویسندگی درگیری جدی دارند.» راهکارهایی برای زمان‌هایی که نمی‌دانیم چه بنویسیم. از خلاق‌ترین افراد گرفته تا کسانی که تمام عمر به انجام کارهای تکراری و از پیش‌تعیین‌شده مشغول بوده‌اند، همه زمان‌هایی را تجربه می‌کنند که در آن واقعاً نمی‌دانند موقع قرار گرفتن روبه‌روی صفحه‌ی سفید کاغذ، چه باید بکنند و چه باید بنویسند. این حالت قفل‌شدگی ذهنی و این‌که ندانیم از کجا باید شروع کنیم و چه باید بنویسیم دو راهکار مجزا دارد. اولی برای بلندمدت و دومی برای استفاده در لحظه! پرورش خلاقیت در بلندمدت. تمرین‌های زیادی برای پرورش قوه‌ی خلاقیت وجود دارند که با یک سرچ ساده‌ی گوگل می‌توانید به فهرست بلندبالایی از آن‌ها دسترسی پیدا کنید. اما پیش از هرگونه دست به گوگل شدن، لازم است یک نکته‌ی مهم را یادآوری کنیم. در بحث خلاقیت، اصطلاح پرکاربردی وجود دارد که خلاقیت را به یکی از ارگان‌های بدن تشبیه می‌کند که از تعدادی عضله تشکیل شده است. عضلات خلاقیت گرچه وجود خارجی ندارند، اما درست مثل عضلات واقعی بدن کار می‌کنند. به ویژگی‌های عضلات ضعیف بدن دقت کنید. هرگاه برای مدتی از یکی از عضلات استفاده نکنیم، خواهیم دید که آن عضله به تدریج تحلیل می‌رود و کارکردهای قبلی خود، چه به لحاظ زیبایی ظاهری و چه از نظر قدرت را از دست می‌دهد. ممکن است در گذشته خودتان را خلاق‌تر ارزیابی کرده باشید و امروز، احساس کنید دیگر ایده‎های به خوبی آن‌موقع به ذهنتان نمی‌رسد. یا این‌که از اساس خودتان را فرد خلاقی ندانید. در هر دوی این حالت‎ها، کافیست بدانید خلاقیت کارکردی شبیه به عضلات بدن دارد و هرچقدر بیشتر با آن تمرین کنید، اثربخشی بیشتری مشاهده خواهید کرد. بنابراین لازم است یک‌جور تمرین مستمر اما سبُک برای تقویت عضلات خلاقیت خود در پیش بگیرید تا علاوه بر ایده‌یابی در نوشتن، در سایر بخش‌های زندگی نیز از آثار و برکات آن بهره‌مند شوید. برای تقویت عضلات خلاقیت چه کنیم؟! همان‌طور که گفته شد با یک جستجوی ساده در گوگل، به تمرین‌های بسیار زیادی برای پرورش خلاقیت دست پیدا خواهید کرد. اما اگر به دنبال تمرینی ساده و اثربخش می‌گردید، که خود ما هم پیش‌تر انجام داده و از نتیجه‌ی آن اطمینان نسبی داشته باشیم، تمرین روزانه‌ی ده ایده، بهترین گزینه برای شماست. تمرین روزانه‌ی ده ایده چیست؟! در این تمرین متعهد می‌شوید هر روز به مدت معلوم (این را خودتان تعیین کنید، ولی بهتر است حداقل سی روز ادامه داشته باشد) در یک دفترچه یادداشت کاغذی یا دیجیتال لیستی تحت عنوان ده ایده برای...بنویسید. در جای خالی هر چیزی می‌تواند قرار بگیرد. برای مثال: ده ایده برای زندگی کردن با یک میلیون تومان پول در یک ماه. ده ایده برای پر کردن سررسیدهای تاریخ‌گذشته. ده ایده برای ساختن خوشحالی‌های کوچک. ده ایده برای باز کردن سر صحبت با شخص کناری در اتوبوس یا مترو. ده ایده برای هدیه تولد. ده ایده برای گذراندن یک ماه تعطیلات. ده ایده که به جای گرفتن مراسم عروسی می‌توان انجام داد. ده ایده برای وقتی مهمان سرزده می‌آید. ده ایده برای یاد گرفتن زبان، بدون رفتن به کلاس. ده ایده برای وقتی یک کتاب را تازه تمام کرده‌ایم. و این لیست تا بی‌نهایت می‌تواند ادامه پیدا کند... زینب رمضانی✍ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ✅ فکر می‌کنم هم عقیده باشیم که ما داستان‌ می‌خونیم تا به زندگی‌هایی سفر کنیم که شاید به صورت شخصی مجال تجربه کردنش رو نداشته باشیم. با وجود اینکه می‌دونیم داستان‌ها از خیال نویسنده جاری میشن، ولی چون پوسته‌ای از واقعیت دارن و به تجربیات ملموس و انسانی می‌پردازن به خیالمون خوش میان و با گوش جان می‌پذیریمشون. حالا دیالوگ نویسی اگه در خدمت این ملموس بودن و انسانی بودن نباشه، خواننده رو از فضای تخیلی داستان خارج می‌کنه و با وجود اینکه خواننده می‌دونه داره یه داستان خیالی می‌خونه، ولی احساس می‌کنه داستان براش واقعی نیست. وقتی کاراکترها شروع می‌کنن به صحبت با همدیگه، داستان به نزدیک‌ترین فاصلش با دنیای واقعی می‌رسه و کوچکترین اشتباهی در واقعی بودن دیالوگ‌ها در داستان، باعث میشه تمام زحماتی که کشیدید به باد بره. علاوه بر اینکه دیالوگ‌ها باید به دنیای واقعی نزدیک باشه، باید به صحنه پردازی، پیشبرد داستان و شخصیت پردازی هم کمک کنه. کلماتی که کاراکتر استفاده می‌کنه و طوری که بحث می‌کنه از پروفایل خصوصیات رفتاری کاراکتر میاد. یعنی اگه در جهت پرداخت و برجسته کردن این خصوصیات نباشه، از تمام ظرفیت‌های دیالوگ نویسی برای شخصیت پردازی استفاده نشده. تمام این بحث‌هارو گفتیم تا اهمیت موضوع دیالوگ نویسی در داستان نویسی مشخص بشه. فکر می‌کنم الان دیگه وقتش باشه بریم سراغ اینکه چطوری دیالوگ بنویسیم. 1⃣صدای کاراکتر خودتون رو پیدا کنید. وقتی که یه کاراکتر دیالوگ می‌گه، در ذهن خواننده یه صدا شنیده میشه، مثل بقیه آدم‌ها. شما به عنوان نویسنده باید این صدا رو پیدا کنید. حالا چطوری؟ اول از همه باید ویژگی‌های ظاهری صدای کاراکتر رو بسازید. اینکه مثلا آروم صحبت می‌کنه یا بلند. صدای لطیفی داره یا خشن.  نوع صحبت کردنش چطوریه. اینکه مثلاً خیلی روون و بدون وقفه صحبت می‌کنه یا تیکه تیکه و با من من. لحن صحبت کردنش چطور. وقتی خشمگین میشه چطوری صحبت می‌کنه؟ وقتی احساسیه یا وقتی ناراحته چه فرقی تو صحبت کردنش می‌شنوید؟ تسلطش روی زبان چطوریه. دایره واژگانش زیاده و به راحتی می‌تونه منظورش رو برسونه یا هزارتا مثلاً میگه تا بتونه پیامش رو برسونه. برای اینکه بتونید راحت‌تر صدای کاراکتر رو شکل بدید، بهتره به پروفایل کاراکتر رجوع کنید (منظورم جاییه که تمام خصوصیات کاراکتر و گذشتش در اون نوشته شده) و بعد دوباره این سوال‌ها رو از خودتون بپرسید و به هر کدومش جواب بدید.  به عنوان مثال برای جواد که یه پسر ۲۵ سالس که از ۱۰ سالگی در مکانیکی کار کرده تا خرج خونوادش رو بده و الان مادر پیرش مریضه، انتظار میره که تسلط خوبی روی زبان نداشته باشه. اونقدر روون و کتابی صحبت نکنه و تن صداش بالا باشه.  حالا اگه جواد استاد دانشگاه باشه این موارد شاید متفاوت باشه. در این دو مثال صدایی که از کاراکتر جواد ساختیم در راستای انتظار خوانندس. حالا اگه قرار باشه که یه کاراکتر متفاوت و خاص بسازیم که از انتظار خواننده فاصله داشته باشه، باید بتونیم که اون خصوصیت رو در پروفایل شخصیتیش جا بدیم. در غیر این‌صورت داستانمون باورپذیر نمیشه.  2⃣بینش کاراکتر رو در دیالوگ‌ها نشان بدید‌. بینش کاراکتر یکی از بخش‌های مهم در پروفایل کاراکتره. اینکه کاراکتر چه درکی از زندگی و اتفاق‌ها اطرافش داره. نظرش در مورد مفاهیم انسانی چیه. ایدئولوژی کاراکتر چیه. ایدئولوژی و بینش کاراکتر نسبت به موقعیتی که در اون قرار داده باید در دیالوگ‌هاش منعکس بشه. به عنوان مثال اگه جواد معتقده که آدم باید برای خانوادش نون حلال بیاره، وقتی تو موقعیتی قرار می‌گیره که متوجه میشه به صورت ناخواسته وسط یه کار خلاف گیر کرده، باید این ایدئولوژی در دیالوگش با صاحب کارش که داره ترغیبش می‌کنه "عیب نداره، برای داروی مادرت داری این کار رو می‌کنی"، نشون داده بشه. ما باید از این دیالوگ‌ها، جهت گیری فکری جواد رو نسبت به اتفاقی که در اون قرار داره متوجه بشیم.  اگه بخوایم این قسمت رو در یه جمله خلاصه کنیم باید بگیم: دیالوگ باید نشون بده کاراکتر اصلی کیه و داره برای چه عقیده، نظر یا خواسته‌ای می‌جنگه. این نقص در خیلی از داستان‌های نویسنده‌های تازه کار دیده میشه که اغلب دیالوگ‌های کاراکتر‌ها خنثی هستن. اصلا انگار ما داریم یک سری کلمه از یه فردی می‌شنویم که اگه اسم و توضیحات ظاهریش رو ندونیم، برامون فرقی با یه رهگذر در خیابون که هیچی ازش نمی‌دونیم نداره.  ما باید به کمک انعکاس بینش کاراکتر در دیالوگ‌ها به کاراکتر نزدیک بشیم. دقیقاً مثل همون موقعی که یه رهگذر در خیابون می‌بینیم و بعد از چند کلمه صحبت کردن باهاش، متوجه کاراکترش می‌شیم...! حسام معینی✍ 🆔 @ANAR_NEWS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "نُحاس"🔥 دومین اثر از #طرح_تحول💥 نویسنده: ر.مرادی✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی،
🔥 🎬 با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب می‌دید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بن‌بست. گیج خواب، چشم‌هایش را مالید. صدای ضربه‌ها تصویر خوابش را برهم می‌زد. معنی آن را نمی‌فهمید. پروانه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود. محو زیبایی‌اش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد. باد اول پاییز از لای پنجره‌ی شکسته به درون خانه نفوذ می‌کرد. پلاستیکی که روی شیشه‌ چسبانده بود، کنده شده و یک‌ورش آویزان مانده بود. صدای ترق‌ترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتی‌ِ قهوه‌ای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقه‌اش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشرده‌اش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! » قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود. مرد یقه‌اش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار. «بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفه‌ات نکردم بی پدر!» با سروصدایشان همسایه‌ها جمع شدند. زن‌ها پچ‌پچه می‌کردند و بچه‌ها ریخته بودند وسط حیاط. یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد. یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!» همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار می‌داد. نفسش بالا نمی‌آمد.‌ تقلا می‌کرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گنده‌‌اش اجازه نمی‌داد. - آقا ابراهیم اومد. یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانه‌‌‌ی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!» بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشم‌هایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! » ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. آفتاب کم‌نای پاییز توی حیاط خاکی می‌تابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنش‌وارش را نشاند توی چشم‌های او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!» *** نزدیک ظهربود. یک روز دم‌کرده‌ی اواخر شهریورماه. بالاخره بعد از مسافتی طولانی رسیدند. مینی‌بوس غرشی کرد و از جا کنده شد. به محض پیاده شدن، مرد، قدم تند کرد. - چقد تند میری صبر کن منم بیام! - والا تند نمیرم! تو خیلی آروم میای! زن چپ‌چپ نگاهش کرد. - حق نمیدی! وضعیتمو نمی‌دونی مگه؟! مرد ایستاد. نگاهش را چرخاند روی کوه‌های سربه‌فلک کشیده که پر بود از درختان سرو و صنوبر و بادام کوهی. آرام گفت: «هول دارم راضیه! هروخ میرم یه جای جدید ته دلم یه جوری میشه! نگفته بودمت تا حالا؟!» راضیه لبخند زد: «هول نداره که. به اینجام عادت می‌کنی مثل همه‌ی اون جاهای قبلی.» راضیه رد نگاه مرد را گرفت: «چه باصفاست اینجا.» چشم‌هایش را ریز کرده بود و به دقت همه چیز را می‌دید و حظ می‌برد. بعد رسید به خانه‌های روستا. «خیلی جای دنج و قشنگیه. خیلی هادی!» - مامانی گشنمه! حواسش از مناظر زیبای اطراف، معطوف شد به پسرش. «لقمه‌تو خوردی؟!» - آله. در حالی که داخل کیفش را جستجو می‌کرد، گفت: «من که دیگه چیزی ندارم. یکم دیگه صبر کنی رسیدیم خونمووون. باشه؟» لبهای پسرک پایین کشیده شد. سرش را تکان داد و مظلومانه چشم‌ دوخت به ساک. راضیه روسری‌اش را جلو کشید و چادرش را که سُر می‌خورد روی زمین، جمع کرد و تکاند. « پاشنه‌ی پام ترکید تو این کفشا.. این بچه که دیگه جای خود داره!» - دیگه چیزی نمونده. الان می‌رسیم. خونمون کوچیکه راضیه! اما باصفاست. دو تا درخت انارم داره. نگفته بودمت تا حالا؟! عذر زحمات شما بانو! دلش بند نگاه پرمحبت راضیه شد. دوشادوش هم به راه افتادند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344