eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
899 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره زمانش فرا رسید. بعد از آن همه حرص خوردن‌ها، شب بیداری‌ها، صبحِ زود پا شدن‌ها، تست زدن‌ها، درس خواندن‌ها، مهمانی نرفتن‌ها و هزار کار کرده و نکرده، بالاخره زمانش فرا رسید. آخرین ساعات قبل کنکور را هم به درس خواندن گذراندم. مروری سطحی بر کتاب‌های خوانده شده و سعی بر حفظ آن‌ها در ذهن. مغزم دیگر دارد سوت می‌کشد. تا به حال اینقدر درس نخوانده بودم. من برای اولین بار دوازده ساعت درس خواندم. آن هم دقیقاً یک روز قبل کنکور. پس آن‌هایی که روزی هجده ساعت می‌خوانند برای قبولی در پزشکی چه می‌کِشَند؟ فکر کنم مغز آن‌ها فراتر از مغز ساده باشد. شاید هم به جای یک مغز، دو مغز در کله‌شان باشد. گفتم مغز، هوس کله پاچه کردم. بگذریم. ساعت حدود نه و نیم شب بود. پس از دیدن برنامه‌ی مورد علاقه‌ام در شبکه‌ی نسیم، تصمیم گرفتم دوشی بگیرم تا هم خستگی‌ام برطرف شود، و هم کمی مغزم استراحت کند. این را هم بگویم که من در سخت‌ترین شرایط، از دیدن برنامه‌های مورد علاقه‌ام دست نمی‌کشم. مثلاً همین پارسال چهلم مادربزرگم بود. همگی داخل حیاط جمع شده و مشغول صحبت درباره‌ی چگونه برگزار کردن مراسم چهلم بودند؛ اما من داخل خانه لَم داده و مشغول تماشای سریال مورد علاقه‌ام از شبکه‌ی تماشا بودم. از حمام بازگشتم و پس از خشک کردن موهایم توسط سشوار، به اتاق رفتم و باز هم مشغول درس خواندن شدم. آنقدر خواندم که ناگهان مادرم من را به شام قبل کنکور دعوت کرد. بلافاصله شام را خوردم و سریع جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا سریال مورد علاقه‌ام را از شبکه‌ی یک تماشا کنم. شاید پیش خودتان بگویید چقدر من تلويزيون نگاه می‌کنم؟ عرضم به حضورتان که خود تلويزيون هم از این همه نگاه من به رنج آمده. مثلاً یک روز به من گفت: _چقدر من رو نگاه می‌کنی؟ خب خجالت می‌کشم. واقعاً از تلويزيون انتظار نداشتم که اینقدر ماخوذ به حیا و خجالتی باشد. بگذریم. بعد پایان سریال مورد علاقه‌ام، به اتاق رفتم و تا ساعت یک و سی دقیقه‌ی بامداد به خواندن مشغول بودم. شاید باورتان نشود، ولی باز هم کتابِ نخوانده داشتم؛ اما به دلیل نکشیدن مغزم، ترجیح دادم صبح زود بخوانم. مغزم هم قول داد که صبح زود بهتر بکشد. بعد چند ساعت خواب و بیداری، ساعت شش صبح بلند شدم و ادامه‌ی مطالب باقی مانده را هم خواندم و پس از خوردن سه عدد خرما و یک عدد موز، وضو گرفتم. سپس لباس‌هایم را پوشیدم و از زیر قرآن رد شدم. شاید پیش خودتان بگویید این‌ها چقدر پولدارند که موز و خرما می‌خورند! در جواب شما باید بگویم که ما فقط دَمِ کنکور موز و خرما می‌خریم و می‌خوریم و در بقیه‌ی ایام، همان نون و پنیرمان را می‌خوریم. به خاطر همین اگر امسال هم در دانشگاه قبول شوم، باز هم سال بعد کنکور خواهم داد تا از موز و خرما بی‌نصیب نشوم.
پس از خداحافظی از والدین، منتظر تاکسی بودم که دیدم اتوبوس دارد می‌آید. سریع به دنبالش دوییدم و سوارش شدم. پس از حدود بیست دقیقه، سر خیابان محل آزمون پیاده شدم؛ اما چون به آن نواحی آشنایی نداشتم، متاسفانه گم شدم و پس از پرسیدن آدرس از یک فرد، به اشتباهم پی بردم و بالاخره ساعت هشت به محل آزمون رسیدم. البته نگهبان آنجا، ما و چند نفر دیگر که دیر کرده بودیم را راه نمی‌داد؛ اما کمی بعد به هزار زور و التماس که بود، مجوز ورود را گرفتیم و داخل شدیم. جالب است که مدیر و معاون دوران دبیرستانم، مدیر و معاون این دبیرستان شده بودند و از قضا آشنا در آمدیم. این آشنایی مزیت‌هایی هم داشت؛ مثلاً سر صبح هیچ سوپر مارکتی باز نبود که یک آب معدنی بخرم؛ اما معاون مهربان و شوخ طبع ما، پس از شناختن بنده، یک عدد آب معدنی ولرم از یخچال مدرسه به من داد و من هم از او تشکر کردم. پس از گذشتن نیم ساعت و پر کردن فرم خود اظهاری و همچنین تلاوت چند آیه از قرآن مجید، آزمون شروع شد. اول دفترچه‌ی عمومی که صد سوال داشت و ما فقط هفتاد و پنج دقیقه زمان داشتیم که به سوالاتش پاسخ بدهیم. اینجا بود که فهمیدم واقعاً عدالت و تعادل در این زمانه از بین رفته است. پس از زدن تست‌های عربی، تست‌های فارسی و دینی و زبان را هم زدم. فارسی‌اش واقعاً سخت بود و دینی و عربی‌اش متوسط. زبانش هم فقط به تست‌های لغتش پاسخ دادم که امیدوارم درست بوده باشد. البته اگر زمان کم نمی‌آوردم، تست‌های بیشتری از فارسی می‌زدم. پس از هفتاد و پنج دقیقه، دفترچه‌ی عمومی را گرفتند و دفترچه‌ی اختصاصی را دادند. کمی از آن آب معدنی ولرم نوشیدم و شروع کردم به پاسخ دادن. ریاضی‌اش فوق العاده سخت بود و فقط به سه سوال آن پاسخ دادم که امیدوارم درست بوده باشد. همچنین اقتصاد را اصلاً نزدم و بقیه هم تقریباً نصف سوالاتش را زدم. از بین درس‌های تخصصی، روانشناسی‌‌اش واقعاً آسان بود و امیدوارم صد زده باشم. اواسط کنکور بود که مراقب آمد و کارت ورود به جلسه‌ی بچه‌ها را گرفت. سپس از هر یک از ما کارت ملی یا شناسنامه درخواست کرد که از شانس گَندَم فراموش کردم با خود بیاورم. مراقب هم پس از شنیدن جوابم، سرش را تکان داد و خسته نباشیدی گفت که امیدوارم کنایه نبوده و واقعاً از سر لطف و دلسوزی گفته باشد. پس از گذشت چهار ساعت، برگه‌ی پاسخ نامه‌ام را به مراقب دادم و خسته نباشیدی گفتم. سپس از محل جلسه بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم و احساس سبکی کردم. واقعاً انگار باری از دوشم برداشته شده بود. ان‌شاءالله با قبولی، مزد این بار را هم دریافت کنم!