- "هوف... باشه!"
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به ما کرد و به راهش ادامه داد.
***
چهارشنبه بود و بعد از زنگ نماز، کلاسی نداشتیم که تشکیل شود. حوصلهی خانه رفتن را هم نداشتم. دلم قدم زدن میخواست.
به سبحان گفتم: "بیا با حسینخانی و بچهها، پیاده بریم تا آزادی. از اونجا هم سوار خط میشیم و میریم خونه."
سبحان که قبول کرد، تا ته کوچهی مدرسه دویدیم و خودمان را رساندیم به بچهها. پیشنهاد "جرئت و حقیقت" بازی کردن را احمدی داد و چون در حال حرکت بودیم، قرار بود یک نفر داوطلب شود.
من، داو طلبیدم و احمدی پرسید:
"جرئت یا حقیقت؟!"
- "جرئت!"
یاد دوران بچگی افتادم که در جواب هر "جرئت"ی میگفتیم: "برو آب بپاش رو اون دختره یا متلکی چیزی بپرون و بیا..."
اما مسئله برای اکیپی از سال دهمیهای مدرسه صدرا فرق میکرد.
احمدی گفت: "تو که تو صبحگاههای مدرسه نیم ساعت از امر به معروف حرف میزنی، به اولین دختر بیحجابی که دیدیم باید تذکر بدی..."
کاری را نخواسته بود که نکرده باشم؛ اما امر به معروف گروهی؟! تجربهاش را نداشتم!
- "اصلا بیاین یه کاری کنیم... با توجه به تعدادمون، گروهی و سازماندهی شده به یه نفر تذکر بدیم! پایه؟"
همه قبول کردند.
یک لحظه ایستادم و دور و برمان را پاییدم گفتم: "ما الان هشت نفریم... من و سبحان و احمدی و حسینخانی و سعید و عقیل و نیکپور و بدرآبادی! از هم جدا میشیم و با چند تا گروه دو سه نفره با فاصلهی خیلی خیلی زیاد از هم، به یه خواهر کشف حجاب کرده با لحنهای مختلف تذکر میدیم."
حسینخانی گفت: "خب بقیهش!"
- "بقیهش معلومه دیگه! الحمد لله قد و قوارههامون به هم نمیخوره و انقدر منضبط و منظمیم که لباسامونم فرم مدرسه نیست! طرف باید خیلی باهوش باشه تا بفهمه با همیم!"
- "منطقی میزنه داداش... تازه شاید فکر کنه از چند تا مدرسه مختلفیم."
در جواب حرف عقیل گفتم:
"میمونه گروه بندی... من و سبحان..."
- "شما همه!"
سبحان که این را گفت همه زدیم زیر خنده.
- "آقا من و سبحان و سعید یه گروه، حسیخانی و احمدی یه گروه دیگه، عقیل و نیک پور، بدرآبادی هم هم باید همت کنه تنهایی تذکر بده! باشه؟!"
وقتی همه تایید کردند، گفتم: "حالا میمونه فاصله... من و سبحان و سعید همینجا وایمیستیم تا شما ازمون کامل دور بشید. بعد حسینخانی و احمدی میمونن و بقیهتون میرید جلوتر. بعدم عقیل و نیکپور، جلوتر از همهم بدرآبادی که باید تنهایی تذکر بده. فقط حواستون باشه... همهمون به یه شکل نمیگیم خانوم حجابتون! طرف نباید به هیچ شباهتی بین ما هشت نفر پی ببره. هر کدوممون یه جور تذکر میدیم. عقیل و نیک پور اصلا چیزی نگن! بعدم..."
نیک پور پرید وسط حرفم و گفت: "پس چی بگیم؟!"
- "وقتی از کنار خانومه رد شدید، تو بردار به عقیل بگو: "اینا که آزاااادییی نیست! غرب با همین آزادیا به اینجا رسیده! فقط نه خیلی آروم بگو نه خیلی بلند. نرمال و عادی. بعدم وانمود کنید خانومه رو ندیدید اصلا."
ادامه دادم: "پس اول بدرآبادی میگه خواهرم حجابتون، بعد عقیل و نیکپور با هم حرف میزنن، بعدم حسینخانی میگه خانوم لطفا شالتونو سر کنید. آخرشم که من و سبحان و سعیدیم و من باهاشون یه جور دیگه صحبت میکنم..."
احمدی گفت: "اگه با تذکر بدرآبادی حجاب کرد چی؟!"
- "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!"
- ادامه دارد
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت1
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطهای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه میگفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود.
با خودم میگفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار میکنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!"
بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد.
سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند.
رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟!"
- "بفرما امرتون!"
- "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!"
بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهرهم معلوم نیست ایرانیم؟!"
- "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهرهتون که واسه ایرانه، ولی پوششتون ایرانی نیست. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمیگن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازندهی شما نیست."
تعجب کرد و چند ثانیهای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان میخورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش میکنند و حرفهایی میزنند.
صدایم را قاطعتر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!"
لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت:
- "هوف... باشه! بیا..."
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم.
همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکرخوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..."
نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد!
- "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن."
این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!"
سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم"
- "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!"
به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری میگه. رهبری میگه وقتی تذکر میدید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر میده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیفتر میشه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیفتر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد..."
و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان.
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت2