#قسمت1
از رمانم نا امید شده و به بن بست خورده بودم. داشتم وِل وِل در ایتا میچرخیدم که یک شخصی به من پیام داد و باغ انار را معرفی کرد و گفت که قرار است به زودی در این باغ، کلاسهای نویسندگی آغاز شود. سپس آیدی استاد واقفی را داد و گفت که برای ورود به باغ انار، باید از ایشون اجازه بگیرید. چشمی گفتم و بدون وقفه، داخل پیویاش شدم. از پروفایل و بیوگرافیاش، معلوم بود که با شخص مذهبیای طرف هستم. انگشتانم را تکان دادم و تایپ کردم:
_سلام و خسته نباشید.
اندکی بعد جواب داد:
_سلام. شما؟
از سلام و علیکش فهمیدم که با آدم خشکی طرف هستم. بدون توجه به خشک بودنش، تایپ کردم:
_شما رو فلان شخص معرفی کرده. میتونم وارد باغتون بشم؟
اندکی بعد جواب داد:
_نمیشناسم.
و اینجا بود که فهمیدم علاوه بر خشکی، با یک آدم مذهبیِ از خود راضی طرف هستم. به همان کسی که باغ را معرفی کرد، گفتم ایشون کسی را نمیشناسد. آن طرف یک اسم دیگر گفت که به استاد واقفی بگویم. دوباره به استاد پیام دادم که باز با واژه ی "نمیشناسم" مواجه شدم. اعصابم خُرد شده بود و میخواستم ریچار بارَش کنم که نفس لوامه اجازه نداد و ندا آمد که کظم غیظ کنم. دیگر نا امید شده بودم که استاد واقفی دوباره پیام دادند:
_اسم پسر منم امیرحسینه.
در دلم گفتم:
_خوش به حالت. به من چه خب؟!
سپس به استاد واقفی جواب دادم:
_خدا حفظش کنه. حالا کاری از دست بر میاد؟
استاد واقفی جواب دادند:
_پسرم مریضه. دعا کن خوب بشه.
ناگهان با این جمله دلم لرزید. از قضاوتهای قبلیام پشیمان شدم و استغفار کردم. تصمیم گرفتم نوع بیماریاش را بدانم، تا بهتر برایش دعا کنم. به همین دلیل گفتم:
_خدا شفا بده. مریضی بچتون چیه؟
جواب داد:
_عقل نداره. دعا کن خدا بهش عقل بده.
و به دنبالش چند ایموجی خنده فرستاد. فهمیدم که این مرد خشکِ از خود راضی، مرا بازیچه ی خودش کرده است. به خاطر همین دوباره به قضاوتهای سابقم برگشتم و از استغفار چند دقیقه پیشم، استغفار کردم.
طولی نکشید که استاد بحث پرسشنامه ی آنلاین را پیش کشید و منی که شدیداً به کلاس نویسندگی احتیاج داشتم، مجبور شدم آن را پُر کنم و با اجازه ی استاد، وارد باغ انار شدم. اوایل که به باغ انار آمده بودم، با اصطلاحات عجیبی نظیر ریشه و برگ و درخت و انار و فلفل و بیل و کلنگ و باغبان و... مواجه شدم. از آن بدتر که استاد واقفی هی میگفت:
_من استاد نیستم. برگم، برگ.
جالب بود. همه ی ما از خاکیم، ولی ایشون از برگ بودند. این را هم بگویم که ابتدا در باغ انار، متنهای بودار و گاهاً مثبت هجده مینوشتم که استاد به من تذکر میدادند و میگفتند:
_اینجا گروهیست مختلط و مذهبی. گودبای پارتی نیست که هرچی دلت خواست بنویسی.
یک چشم الکی میگفتم و بعدش دوباره همان آش و همان کاسه. به خاطر همین متنهای بودار، متاسفانه یک روز به شدت تحت فشار قرار گرفتم؛ به طوری که تصمیم گرفتم همه ی گروه و کانالهای مربوط به نویسندگی را پاک کنم و از دنیا نویسندگی خداحافظی کنم که همین استاد واقفی مانع شد و گفت:
_مراقب خوبیهایت باش.
همین جمله من را متحول کرد و تصمیم گرفتم که دیگر متنهای بودار ننویسم و قدر خوبیهایم را بدانم و کلا دور حاشیه را خط بکشم. حالا بماند که بعداً گروههای تخصصی شکل گرفت و من عضو گروه "جلال آل انار" شدم و استاد و دوستان جدید و خوبی را پیدا کردم.
#امیرحسین
#991128
#قسمت2
روزها و شبها میگذشت و رابطه من و استاد واقفی، عمیقتر شده و شکل رابطهمان مثل عاشق و معشوق شده بود. البته طولی نکشید که فهمیدم رابطه ی ما هوسی بیش نیست. چرا که یک شب استاد واقفی وارد پیوی من شد و بی مقدمه گفت:
_عکس بده.
و من که داشتم عرق شرمم را پاک میکردم، با قاطعیت جواب دادم:
_اولاً عکس بده چیه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. دوماً من قصد ازدواج ندارم و میخوام ادامه تحصیل بدم.
بدون ذرهای توجه به حرفهایم گفت:
_بدو عکس بده.
فهمیدم که مقاومت فایدهای ندارد. شب بود و همگی خواب بودند. در همان هوای تاریک، یک عکس سلفی گرفتم و فرستادم. استاد واقفی که جز یک عکس تمام سیاه، چیز دیگری ندیده بود، با عصبانیت گفت:
_اصلاً نمیخواد بدی. والا به خدا. فکر کرده چه تحفهایه!
راستش از این حرفش دلخور شدم و تصمیم گرفتم فردا یک عکس از خودم بفرستم. بالاخره توی این دوره زمانه، شوهر خوب کم پیدا میشود.
فردا شد و عکسم را برایش فرستادم. منتظر جمله "جووون! چه چیزی هستی" بودم که با یک جمله ی دیگر، حقیقتاً برگهایم ریخت. استاد واقفی گفت:
_اونقدرم چیز به درد بخوری نیستی!
و من با این جمله، فهمیدم که استاد در ظاهر، رحمن و رحیم است، و در باطن شیطان رجیم!
حالا بماند که بعداً برای دلجویی، لقب احف را به من داد و گفت که تمارین احف را با محتوای طنز بدهم. البته اینم بماند که بعضی از احفها را خودش سانسور کرد و میکند.
روزی هم در باغ انار، داشتم درباره ی حوریهای بهشتی مونولوگ مینوشتم که استاد واقفی به پیوی بنده مراجعه کرد و گفت:
_چقدر حوری حوری میکنی. زن میخوای؟
جواب دادم:
_اگه هم زن بخوام، زن من رو نمیخواد.
استاد قانع شد و حرف را عوض کرد و گفت:
_واو نمیخَری؟
گفتم:
_اگر رایگان میدید، چرا نخرم؟!
استاد جواب داد:
_زرشک!
همیشه از پاسخهای کوتاه و مفید استاد به وجد آمده و میآیم. حالا بماند که با همین باغ انار، رمانم را تمام کردم و پس از مذاکرات نسبتاً کوتاه، استاد آدرسم را گرفت تا واو را برایم بفرستد...!
#امیرحسین
#991128
#قسمت1
از رمانم نا امید شده و به بن بست خورده بودم. داشتم وِل وِل در ایتا میچرخیدم که یک شخصی به من پیام داد و باغ انار را معرفی کرد و گفت که قرار است به زودی در این باغ، کلاسهای نویسندگی آغاز شود. سپس آیدی استاد واقفی را داد و گفت که برای ورود به باغ انار، باید از ایشون اجازه بگیرید. چشمی گفتم و بدون وقفه، داخل پیویاش شدم. از پروفایل و بیوگرافیاش، معلوم بود که با شخص مذهبیای طرف هستم. انگشتانم را تکان دادم و تایپ کردم:
_سلام و خسته نباشید.
اندکی بعد جواب داد:
_سلام. شما؟
از سلام و علیکش فهمیدم که با آدم خشکی طرف هستم. بدون توجه به خشک بودنش، تایپ کردم:
_شما رو فلان شخص معرفی کرده. میتونم وارد باغتون بشم؟
اندکی بعد جواب داد:
_نمیشناسم.
و اینجا بود که فهمیدم علاوه بر خشکی، با یک آدم مذهبیِ از خود راضی طرف هستم. به همان کسی که باغ را معرفی کرد، گفتم ایشون کسی را نمیشناسد. آن طرف یک اسم دیگر گفت که به استاد واقفی بگویم. دوباره به استاد پیام دادم که باز با واژه ی "نمیشناسم" مواجه شدم. اعصابم خُرد شده بود و میخواستم ریچار بارَش کنم که نفس لوامه اجازه نداد و ندا آمد که کظم غیظ کنم. دیگر نا امید شده بودم که استاد واقفی دوباره پیام دادند:
_اسم پسر منم امیرحسینه.
در دلم گفتم:
_خوش به حالت. به من چه خب؟!
سپس به استاد واقفی جواب دادم:
_خدا حفظش کنه. حالا کاری از دست بر میاد؟
استاد واقفی جواب دادند:
_پسرم مریضه. دعا کن خوب بشه.
ناگهان با این جمله دلم لرزید. از قضاوتهای قبلیام پشیمان شدم و استغفار کردم. تصمیم گرفتم نوع بیماریاش را بدانم، تا بهتر برایش دعا کنم. به همین دلیل گفتم:
_خدا شفا بده. مریضی بچتون چیه؟
جواب داد:
_عقل نداره. دعا کن خدا بهش عقل بده.
و به دنبالش چند ایموجی خنده فرستاد. فهمیدم که این مرد خشکِ از خود راضی، مرا بازیچه ی خودش کرده است. به خاطر همین دوباره به قضاوتهای سابقم برگشتم و از استغفار چند دقیقه پیشم، استغفار کردم.
طولی نکشید که استاد بحث پرسشنامه ی آنلاین را پیش کشید و منی که شدیداً به کلاس نویسندگی احتیاج داشتم، مجبور شدم آن را پُر کنم و با اجازه ی استاد، وارد باغ انار شدم. اوایل که به باغ انار آمده بودم، با اصطلاحات عجیبی نظیر ریشه و برگ و درخت و انار و فلفل و بیل و کلنگ و باغبان و... مواجه شدم. از آن بدتر که استاد واقفی هی میگفت:
_من استاد نیستم. برگم، برگ.
جالب بود. همه ی ما از خاکیم، ولی ایشون از برگ بودند. این را هم بگویم که ابتدا در باغ انار، متنهای بودار و گاهاً مثبت هجده مینوشتم که استاد به من تذکر میدادند و میگفتند:
_اینجا گروهیست مختلط و مذهبی. گودبای پارتی نیست که هرچی دلت خواست بنویسی.
یک چشم الکی میگفتم و بعدش دوباره همان آش و همان کاسه. به خاطر همین متنهای بودار، متاسفانه یک روز به شدت تحت فشار قرار گرفتم؛ به طوری که تصمیم گرفتم همه ی گروه و کانالهای مربوط به نویسندگی را پاک کنم و از دنیا نویسندگی خداحافظی کنم که همین استاد واقفی مانع شد و گفت:
_مراقب خوبیهایت باش.
همین جمله من را متحول کرد و تصمیم گرفتم که دیگر متنهای بودار ننویسم و قدر خوبیهایم را بدانم و کلا دور حاشیه را خط بکشم. حالا بماند که بعداً گروههای تخصصی شکل گرفت و من عضو گروه "جلال آل انار" شدم و استاد و دوستان جدید و خوبی را پیدا کردم.
#احف
#991128
#قسمت2
روزها و شبها میگذشت و رابطه من و استاد واقفی، عمیقتر شده و شکل رابطهمان مثل عاشق و معشوق شده بود. البته طولی نکشید که فهمیدم رابطه ی ما هوسی بیش نیست. چرا که یک شب استاد واقفی وارد پیوی من شد و بی مقدمه گفت:
_عکس بده.
و من که داشتم عرق شرمم را پاک میکردم، با قاطعیت جواب دادم:
_اولاً عکس بده چیه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. دوماً من قصد ازدواج ندارم و میخوام ادامه تحصیل بدم.
بدون ذرهای توجه به حرفهایم گفت:
_بدو عکس بده.
فهمیدم که مقاومت فایدهای ندارد. شب بود و همگی خواب بودند. در همان هوای تاریک، یک عکس سلفی گرفتم و فرستادم. استاد واقفی که جز یک عکس تمام سیاه، چیز دیگری ندیده بود، با عصبانیت گفت:
_اصلاً نمیخواد بدی. والا به خدا. فکر کرده چه تحفهایه!
راستش از این حرفش دلخور شدم و تصمیم گرفتم فردا یک عکس از خودم بفرستم. بالاخره توی این دوره زمانه، شوهر خوب کم پیدا میشود.
فردا شد و عکسم را برایش فرستادم. منتظر جمله "جووون! چه چیزی هستی" بودم که با یک جمله ی دیگر، حقیقتاً برگهایم ریخت. استاد واقفی گفت:
_اونقدرم چیز به درد بخوری نیستی!
و من با این جمله، فهمیدم که استاد در ظاهر، رحمن و رحیم است، و در باطن شیطان رجیم!
حالا بماند که بعداً برای دلجویی، لقب احف را به من داد و گفت که تمارین احف را با محتوای طنز بدهم. البته اینم بماند که بعضی از احفها را خودش سانسور کرد و میکند.
روزی هم در باغ انار، داشتم درباره ی حوریهای بهشتی مونولوگ مینوشتم که استاد واقفی به پیوی بنده مراجعه کرد و گفت:
_چقدر حوری حوری میکنی. زن میخوای؟
جواب دادم:
_اگه هم زن بخوام، زن من رو نمیخواد.
استاد قانع شد و حرف را عوض کرد و گفت:
_واو نمیخَری؟
گفتم:
_اگر رایگان میدید، چرا نخرم؟!
استاد جواب داد:
_زرشک!
همیشه از پاسخهای کوتاه و مفید استاد به وجد آمده و میآیم. حالا بماند که با همین باغ انار، رمانم را تمام کردم و پس از مذاکرات نسبتاً کوتاه، استاد آدرسم را گرفت تا واو را برایم بفرستد...!
#احف
#991128
پن: به مناسبت تولد سه سالگی باغ انار و نحوهی آشنایی من با باغ انار و استاد واقفی🙂🌹🍃
پن۲: البته متن مال ۲ سال و ۵ ماه پیشه😅🍃