eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📢 💰 از همه‌ی کسانی که قصد کمک به نویسندگان و دست اندرکاران را دارند، تقاضا می‌شود به آیدی زیر مراجعه و پس از دریافت شماره کارت، هر مبلغی هرچند ناچیز را واریز کنند تا در این نذر فرهنگی شرکت کنند✅ 🆔 @Amirhosseinss1381 مبلغ جمع‌آوری شده،‌ خرج نویسندگان داستان و همچنین قرعه‌کشی و مسابقه‌ی داستانی می‌شود و از همین کانال شفاف‌سازی می‌شود💥 در حال حاضر، داستان در حال پخش است و اواخر آن نیز هست که بخشی از مبلغ جمع‌آوری شده، به نویسندگان این داستان تعلق می‌گیرد و مبلغ باقی مانده، خرج نویسندگان و قرعه‌کشی بقیه‌ی داستان‌های در حال تولید که قرار است بعداً پخش بشود، می‌شود🎬 ضمناً با دریافت چند پیام تبلیغاتی در لینک ناشناس داستان از همه‌ی کسانی که می‌خواهند کانال و یا محصولشان را تبلیغ کنند و نام و نشانی آن‌ها در تیزر و تیتراژ و حتی پارت‌های داستان‌های بیاید، می‌توانند به آیدی مدیر انار نیوز مراجعه کنند و پس از پذیرش شرایط و قوانین و همچنین تایید هویت خود و کانالشان، در ازای پرداخت مبلغ مناسبی، اسپانسر داستان‌ها بشوند و کانال و محصولشان تبلیغ بشود💯 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت11🎬 _ببخشید من پولی همرام ندارم. توی کوله پیش دوستام مونده. نمی‌دونم کجان! ابوعب
✈️ 🎬 اشک در چشمان داریوش حلقه زد. خود را لایق این همه محبت نمی‌دید که ابوعباس گفت: _پسرم انگشتر می‌سازه. بازم برام درست می‌کنه. هدیه‌ی عباسم رو بپذیر! داریوش انگشتر را گرفت بوسید و به انگشت کرد. به رسم عرب، شانه‌های ابوعباس را بوسید. سپس تشکر و خداحافظی کرد و به سوی کربلا راه افتاد. احساس سبکی داشت. با حال خود آشنا نبود. آرامشی غریب و شیرین همراهش بود. سبک قدم برمی‌داشت. نگاهی به موکب سمت چپ انداخت. موکب "پزشکان حسینی". کسی که لیوان های شربت را می‌ریخت، مبهوتش کرد. زیرِلب گفت: _این این‌جا چیکار می‌کنه؟! جلو رفت. لیوانی شربت خنک، در دستش قرار گرفت. _به‌به آقا داریوش! سلام! شما کجا؟! این‌جا کجا؟! _سلام آقای دکتر عزیز! من اومدم از شما بپرسم! _من به عشق مولام حسین، چند ساله با دوستان میام به زوار آقا خدمت می‌کنیم. نگاهی به تخم شربتی‌های روی لیوان انداخت. _حسین!؟ _نگفتی، این‌طرفا؟! _با چند تا از دوستام اومدم. اونا یه‌کم جلوترند. دیدمتون، اومدم احوالی بپرسم. _خیلی لطف کردی داریوش جان! خوشحالم کردی! از دیدنت جا خوردم! _منم جا خوردم. انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، جز جراح معروف قلب رو تو این هیبت! _امام حسین نظر کردن، قابل دونستن لیاقت پیدا کنم. از موکب پزشکان فاصله گرفت. جرعه‌ای از شربت نوشید و زمزمه کرد: _پدرش علی، مادرش فاطمه، جدش محمد، پسرش سجاد، تولدش مدینه، کربلا هم...! نفسی گرفت. همه‌ی این‌ها را در کتاب‌های درسی خوانده بود؛ اما آیا برای شناخت حسین کافی بود؟! لیوان را توی دستش مچاله کرد و توی سطل انداخت. در ذهنش سوال شد "پدرو مادرش چقدر حسین را می‌شناسند؟!" به راه افتاد. ابوعباس گفت به طور معمول، پیاده تا اذان صبح به عمود سلام خواهد رسید. _با این چیزایی که می‌دونم، یعنی حسین رو می‌شناسم؟! قدم‌هایش را بلند‌تر برداشت. بعضی موکب‌ها داشتند غذا پخش می‌کردند. دلش ضعف رفت. با خود گفت: _چقدر دلم لوبیا پلو می‌خواد. وقتی برگشتم خونه، به مامان بگم برام درست کنه. چقدر دلم برای دستپختش تنگ شده! در همان لحظه، مردی بشقابی لوبیا پلو مقابلش گرفت. چشمانش گرد شد و برقی زد. از لبخند مرد فهمید زیاد و با ذوق تشکر کرده. خودش را به صندلی که دو سه قدم جلوتر بود رساند و روی آن نشست. با اشتها مشغول خوردن شد. بشقاب خالی در دست، به صندلی تکیه کرد و چشم برهم گذاشت. _آقا ببخشید میشه من اینجا بشینم؟! سریع از جا بلند شد و گفت: _البته، بفرمایید. صدای زنی بود همراه دو بچه‌. دختر و پسر شش هفت ساله. به نظر می‌آمد دوقلو باشند. دختر از مادر پرسید: _مامان کی می‌رسیم؟! خیلی دلم می‌خواد زودتر حرم امام حسین رو ببینم. بلند شد و به راهش ادامه داد. صدای دختر بچه در ذهنش آهنگ شد. "خیلی دلم می‌خواد زودتر حرم رو ببینم." زیر لب نجوا کرد: _باز هم حسین! باز هم عشق به او؟! چطور دختری شش ساله بی‌تاب حسین بود؟! خسته زیر سایه‌ی چادری نشست. صورتش از اخم جمع شده بود. صدای خنده‌ی کودکی توجهش را جلب کرد. به طرف صدا چرخید. داخلی وانی بزرگ، پر بود از یخ و لیوان‌های آب. دخترک دستان کوچکش را در آب می‌زد‌ و شالاپ صدا می‌داد. چند قطره آب بر سر و صورتش می‌پاشید و می‌خندید. زیبایی خنده‌ی کودک، لب داریوش را به خنده باز کرد. دخترک متوجه نگاه داریوش شد و لیوانی آب برای او آورد. به طرف کلمن‌های بزرگ آب که کمی آن‌طرف ‌تر نزدیک چادر بودند، رفت. لیوانی پر کرد و به سوی داریوش برگشت. تا به او برسد، نصف لیوان خالی شده بود. لیوان را به طرف داریوش گرفت و گفت: _شربت آبلیمو. داریوش لیوان را گرفت و از دختر تشکر کرد. متوجه شد فارسی بلد نیست و فقط همان یک جمله را می‌داند. دوباره کودک به سراغ آب بازی رفت و داریوش غرق تماشای او شد. دخترک چرخ می‌خورد و چین دامنش باز می‌شد؛ مانند فرشته‌ی کوچکی بود که زیر باران چرخ می‌خورد و قطرات باران را به آغوش می‌کشد. چشمش را بست. یاد خواهر، قلبش را فشرد و اشکی روی گونه‌اش لغزید. با پشت دست، اشک را از گونه زدود و چشم به جمعیت دوخت. زائران عراقی را از کیسه‌های کوچک بندداری که در دست داشتند یا بردوش و دشداشه‌های سیاه و سفیدی که به تن داشتند و چفیه‌هایی که به سر بسته بودند، به راحتی می‌شد تشخیص داد. ایرانی‌ها، آنان که تجربه‌ی این سفر را داشتند، سبک با کوله‌ای در سفر بودند. ولی آنان که بار اولشان بود، آن‌قدر بارشان سنگین بود که مجبور بودند از گاری‌هایی که بار و مسافر حمل می‌کرد، استفاده و کلی هزینه بر خود تحمیل کنند که البته بعضی‌ها به عشق امام حسین علیه‌السلام، فقط برای خدمت به زائران بار و وسایل مردم را جابه‌جا می‌کردند. بلند شد و به طرف کلمن‌های آبی و سرخ شربت آبلیمو رفت و لیوانی شربت نوشید. برگشت که دخترک را ندید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت12🎬 اشک در چشمان داریوش حلقه زد. خود را لایق این همه محبت نمی‌دید که ابوعباس گفت
✈️ 🎬 در بین جمعیت چشم چرخاند بلکه دخترک را ببیند؛ اما او مثل قطره‌ای، در دریای زائران حل شده بود‌. چند قدم جلوتر، چشمش به پیرمرد چهارشانه‌ای افتاد که با پاهای پینه بسته، پسری را در ویلچر، هل می‌داد. زنی عرب، کودک پنج شش ماهه‌اش را درون سبد میوه‌ای گذاشته بود و با ریسمانی آن را می‌کشید. جلوتر رفت. چیزی دید که مثل تیر از قلبش گذشت. پسری حدود سی ساله، بدون دو دست، عکس حضرت عباس را به کوله‌ی مشکی‌اش وصل کرده بود. روبه‌روی مردی ایستاده بود و او، لیوان آب را برایش گرفته بود تا تشنگی‌اش رفع شود. برای چند لحظه غرق آن، تصویر شد. وارد موکبی شد که برایش تازگی داشت. محوطه‌ی بزرگی را چادر کشیده بودند. ریسه‌های سبز و سفید و قرمز از بالای سقف آویزان شده بود. هردو طرف، به ردیف میزهای پلاستیکی چیده بودند. روی آن‌ها رومیزی با طرح گل سرخ کشیده شده بود. روی میزها با فاصله، چند سینی لقمه‌ی نان و پنیر و سبزی بود و در کنار هر سینی، کاسه‌ای میوه حاوی سیب و آلو قرار داشت. کلمن‌های بزرگ پر از شربت، کنار هم در ورودی چادر گذاشته بودند. چند نفر با خوش‌رویی از زوار پذیرایی می‌کردند. نوحه‌ی یاد امام و شهدا پخش می‌شد. عده‌ای سینه زنی می‌کردند. ته چادر عده‌ای در حال استراحت بودند. مردی میان‌سال که قدی کوتاه داشت، مقوایی سرخ را روی پیراهن آبی، از گردن آویخته بود. روی آن نوشته بود "من دکتر امام خمینی بودم." بعضی‌ها با او عکس می‌گرفتند. عده‌ای هم نگاهی به صورت لاغر و کشیده‌اش می‌انداختند و بی‌تفاوت رد می‌شدند. عکسی تمام قد از شهید سلیمانی و ابومهدی و چند شهید دیگر را در سنگری نمادین، گذاشته بودند که مردم، برای گرفتن عکس با آن‌ها صفی تشکیل داده بودند. پوستر بعضی‌ها را روی گونی، به دیوار سنگر چسبانده بودند. در کنار آنجا، خانمی پشت مانیتور نشسته بود و کاری انجام می‌داد. داریوش جلو رفت و پرسید: _ببخشید این‌جا چه‌خبره؟! خانم‌ چادرش را کمی جلوتر کشید و جواب داد: _همان‌طور که از اسم موکب مشخصه، اینجا موکب شهداست. کار ما فرهنگیه و شهدای سپاه قدس رو به زائران معرفی می‌کنیم. یه سری عکس از شهدا هم روی میز کناری هست که زوار، بعد از آشنایی با زندگی‌نامه این شهدای گران‌قدر، به نیابتشون تو مسیر مشایه قدم برمی‌دارند و زیارت می‌کنند. این شهدا میشن رفیق شهید زوار! _رفیق شهید؟! _بله درسته، رفیقِ شهید! رفیق شما کیه؟! داریوش نتوانست چیزی از حرف‌های خانم درک کند. تشکر کرد و رفت. چند قدم که فاصله گرفت، خانم صدا زد: _اگه تو فامیل و دوست و آشنا، شهیدی دارید، مشخصاتش رو بدید تا عکسش رو براتون چاپ کنم. داریوش با خود گفت: _شهیدمون کجا بود؟! چند قدم رفت. گوشه‌ی لبش بالا کشیده شد. زمزمه کرد: _هه شهید! یه عکس گذاشتن اونجا به اسم شهید. از کجا معلوم که شهیده؟! در همان لحظه فکری به ذهنش رسید. بی‌اختیار بلند خندید و برگشت. _عکس اینا که رفتن سوریه رو دارین؟! _بله؛ عکس هرکسی که به عنوان شهید توی بنیاد شهید ثبت شده باشه، هست. در دل قهقهه‌ای زد. _اسم شهیدتون؟! _ها...ابوالفضل مرادی! چند لحظه گذشت. _بله اسمش جزء شهدا ثبت شده. الان عکسش رو نشونتون میدم. زیرلب نجوا کنان گفت: _که من شهید شدم ها؟! الان رسواتون می‌کنم. _ ببینید خودشه؟! کم مانده بود چشمان داریوش از حدقه بیرون بزند. عکس جوانی مقابل چشمانش روی صفحه‌ی مانیتور به صورتش لبخند می‌زد. «شهید مدافع حرم ابوالفضل مرادی. هجده ساله، از کرمان.» یک‌دفعه پاهای داریوش سست شد. رنگ صورتش مثل ماست سفید شد و وا رفت. چنان عرق کرد که گویی مشتی آب بر صورتش پاشیده باشند. آرام بر زمین نشست. _آقا چی شد؟! حالتون خوب نیست؟ شهید از نزدیکان بودن؟ آقا حیدر، این آقا حالش بد شد. لطفاً یه لیوان شربت براش بیار. آقا حیدر به زور شربت را به او خوراند. کمک کرد بلند شود و روی صندلی بنشیند. _حالم خوبه. ممنونم آقا. _شهید از نزدیکان هستن؟! _بله، خیلی نزدیک. میشه برام یکیش رو چاپ کنید؟! _بله حتماً. داریوش، چشم‌هایش را بست. قطره اشکی از کنار چشم‌هایش سر خورد روی لباسش. _ آقا ابوالفضل؛ تو، منی! همسن خودم! پنج دقیقه طول نکشید که عکس شهید آماده شد. پس زمینه پوستر، گنبد حضرت زینب بود که در دو طرف آن، عکس کوچکی از سردار سلیمانی و شهید ابومهدی زده بودند. روی سربند نوشته شده بود لبیک یا حسین و زیر عکس، نام شهید حک شده بود. خانم متصدی، دوتا از آن عکس چاپ کرد. یکی برای نمایشگاه و یکی برای داریوش. او عکس را گرفت و تشکر کرد. از موکب خارج شد. هرم گرما توی صورتش موج زد. تازه متوجه شد داخل موکب چقدر خنک بود. چشمانش جمع شد و پیشانیش چین برداشت! چند قدم از موکب فاصله گرفت. کنج خلوتی پیدا کرد و بر زمین نشست. عکس شهید را که به سینه فشرده بود، بر زمین گذاشت و به آن خیره شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت13🎬 در بین جمعیت چشم چرخاند بلکه دخترک را ببیند؛ اما او مثل قطره‌ای، در دریای زا
✈️ 🎬 عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد. _شهید ابوالفضل مرادی، تو کی هستی؟! من کی‌ام؟! چرا باید الان، اینجا، یه شهید هم‌نام و همسن خودم باشه؟! می‌خواستی من رو تنبیه کنی؟! می‌خواستی روی من رو کم کنی؟! هان؟! من که آدم بدی نبودم. فقط...فقط اون‌قدر خسته و دلخور بودم که می‌خواستم از همه چیز و همه کس فرار کنم...از مامان که این‌قدر بهم گیر می‌داد...! در ذهن، صدای مادرش اکو شد. _نمازت رو خوندی؟! کی نماز خوندی؟! چرا من ندیدم؟! اصلاً وضو گرفتی؟! پاشو دوباره وضو بگیر ببینم. تو الان روزه‌ای، نمیشه چیزی بخوری. فهمیدی...؟! نفسش‌هایش را به شدت بیرون داد. چشم‌هایش را بست و مشت‌هایش را گره کرد. _خسته‌ام! از بابا که هیچ‌وقت نبود. از کسی که بعد سیزده سال، یه خواهر بهم داد و نذاشت دلم به بودنش خوش باشه! سهمم از دلخوشیش دو سال بود...فقط دو سال! الانم یه سنگ قبر خاک گرفته، شده نشونیش. باشه، اصلاً من گناه کرده بودم. اون بچه که بی‌گناه بود. کاری به کسی نداشت. اون که تا زبونش باز شد، بعد مامان و بابا، گفت حسین! چرا باید ازم می‌گرفت، وقتی تنها دلخوشی توی دنیام بود؟! حتی واسه همون حسین هم براش نذر گرفتیم، ولی شفا نداد! چرا؟! نفس عمیقی کشید. _میگن پسر شیرخواره خودشم کشته شده. به شفا دادن باشه، باید اون رو شفا بده. نه؟! هزار بار از همین آقای رستمی این سوالا رو پرسیدم. همش سرش رو انداخته پایین و گفته "حکمت، مصلحت، تقدیر." شاید درست میگه. شاید همون باشه. ولی من، اندازه‌ی تموم آدمایی که اینجان، دلم برای خواهر کوچولوم تنگ شده...‌! یک‌باره بغضش شکست و گریه کرد. صورتش خیسِ اشک شد. چند دقیقه که گذشت و کمی آرام‌تر شد، پشت دستش را به صورتش کشید و گفت: _الان من با چه رویی برم حرم؟! برم چی بگم؟! بگم کی‌ام؟! بگم چی‌ام؟! اصلاً چه‌جوری بگم که...! می‌دونی داداش، همش توی این فکر بودم برم وایسم جلوش و هرچی چرت و پرت از دهنم در میاد، بهش بگم. ولی الان نمی‌دونم! نمی‌دونم چیکار کنم. نه راه برگشت دارم، نه راه پیش. بخوامم برگردم، چشم توی چشم پدرش میشم! سرش را انداخت پایین و با خودش زمزمه کرد: _روی اونجا رفتن رو هم ندارم! پیرمردی با محاسن سفید شانه زده، به داریوش نزدیک شد. با لهجه‌ی شیرین آذری گفت: _بلند شو پسر جان! بلند شو که خدا خوب به دلت نظر کرده! از داخل موکب حواسم بهت هست. پاشو که می‌خوام بقیه راه‌ رو با کسی برم که خدا بهش نظر ویژه داره! _آقا لطفاً مزاحم نشو. تنهام بذار! _حال خوبت رو خریدارم پسر. بلند شو! بالاخره پیرمرد آن‌قدر با داریوش حرف زد تا آرام شد! بوی ذغال و آتش، فضا را پر کرده بود. دود اسپند مثل ابری کوچک و خاکستری، در هوا می‌چرخید و با باد پنکه‌های بزرگ میان راه، در هوا ناپدید می‌شد. بوی قهوه‌ی تازه، مشامش را نوازش می‌داد. پیرمرد دست داریوش را گرفت و به سمت موکبی کشاند و گفت: _حتماً تو هم خسته‌ای. بیا بریم یه‌کم استراحت کنیم. داریوش بی هیچ حرفی همراه او شد. _نظرت چیه بریم اونجا یه قهوه بخوریم؟! بدون اینکه منتظر جواب بماند، او را به سمت موکب‌ سمت چپش، یعنی موکب شباب المهدی کشاند. وارد موکب شد. مردی با هیکلی تنومند، دشداشه‌ای سیاه بر تن، موهای سیاهِ فرفری، به عربی پرسید که قهوه میل دارید یا خیر؟! آن‌ها متوجه منظور او نشدند. کسی در گوشه‌ای از چادر دراز کشیده و کلاهی روی صورتش گذاشته بود. بدون هیچ حرکتی گفت: _می‌پرسه قهوه می خورید؟! پیرمرد با اشتیاق سرش را تکان داد. _بله، حتماً. نعم...نعم! چند لحظه بعد مرد عرب با دو فنجان قهوه و دو تکه‌ شیرینی برگشت. تشکر کردند. با اشتها شیرینی را که شبیه باقلوای ایرانی بود، همراه قهوه خوردند. کمی بعد، پیرمرد گوشه‌ای دراز کشید و داریوش قبول کرد بقیه‌ی راه را با او همسفر شود. داریوش راحت نبود. پاهایش اذیت می‌کرد. شروع کرد به ماساژ دادن کف پاها. چهره‌اش از درد و خستگی درهم رفت. مرد عرب که متوجه‌ی ناراحتی او شده بود، خیلی زود تشتی پر از آب سرد برایش آورد. پاهای داریوش را داخل آب گذاشت و خودش شروع کرد به ماساژ دادن. داریوش هرچه تلاش کرد، نتوانست مانع این کار او شود. فقط توانست با گفتن "شکراً" او را متوجه‌ی قدردانی خود کند. بیشتر خستگی پاهایش از بین رفته و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود. همان‌طور که به دیوار موکب تکیه داده بود، نشسته خوابش برد. نفهمید چقدر خوابیده که با تکان‌های دست پیرمرد بیدار شد. بی‌درنگ به راه افتاد. چند عمود بیشتر نرفته بود که اذان صبح شد. نگاهی به عمود مقابلش انداخت. شماره‌ی هزار و سیصد و نود. دقیقاً شانزده عمود دیگر مانده بود تا عمود سلام. غرغری کرد: _باز خوابم برد. الان دیر می‌رسم و آقای رستمی میگه بازم مدرسه‌ات دیر شد پسر! قدم‌هایش را تندتر کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت14🎬 عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد. _شهید ابوالفضل
✈️ 🎬 به عمود سلام رسیدند. داریوش ایستاد و نفس عمیقی کشید. _بالاخره رسیدم! برقی از امید در چشمانش درخشید. قلبش ضربان گرفت و پاهایش سست شد. دست به زانو گرفت و بی‌اختیار نشست. اشک از گوشه‌ی چشمانش غلتید و در میان گریه لبخند زد. حال غریبی داشت. بلند شد و چند قدم جلوتر رفت. از دور، گنبد طلایی حرم حضرت عباس چشمانش را نوازش داد. لحظاتی به گنبد خیره ماند. مردمی را دید که دست بر سینه ایستاده و زیرلب زمزمه می‌کنند و اشک می‌ریزند. با سلام و صلوات و ذکر حسین حسین، پیش می‌روند. نوای نوحه‌ی ترکی فضا را پر کرده بود. "هانسی گروهین بِله مولاسی‌وار، شیعه لَرین حضرت عباسی‌وار." پیرمرد نیز نوحه را زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. چند قدم جلوتر رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت. آشنایی ندید. به داخل موکب‌ها سرک کشید. اثری از آقای رستمی و بقیه نبود. از موکب داری پرسید: _آقا تا حرم چقدر مونده؟ _چهل عمود؛ حدود دو کیلومتر. _شاید آقای رستمی هنوز نرسیده باشه. بوی کباب فضا را پر کرده بود. در موکبی گوشت‌ها را به سیخ زده و روی منقل گذاشته بودند. چند نفر فرز و سریع، کباب‌های آماده شده را به نان می‌پیچیدند و دست مردم می‌دادند. داریوش در صف ایستاد. طولی نکشید لقمه‌ای نان و کباب در دستش قرار گرفت. برای پیرمرد نیز لقمه‌ی کباب گرفت. باهم وارد چادری شدند. سیر که شد، چشمانش گرم خواب شد. از خواب که بیدار شد، عصر شده بود. چرخی در اطراف زد. _اَه! اثری ازشون نیست. چطور پیداشون کنم؟! _بورا ایتماخ یِری دَییل! _یعنی چی؟! _باقشلا. حواسم نبود ترکی بلد نیستی. میگم کسی اینجا گم نمیشه! اینجا سرزمین نجات یافتگانه! گوشی از جیب درآورد و به داریوش داد. _اگر شماره داری زنگ بزن. شاید همین اطراف باشن. داریوش شماره‌ی آقای رستمی را گرفت. بعد از چند بوق، صدای او را شنید. ضربان قلبش تند شد و چشمانش اشک‌بار. آقای رستمی گفت چند عمود عقب‌تر هستند. در بین الحرمین قرار دیدار گذاشت. به کربلا رسیدند. صدای اذان به گوش می‌رسید. شلوغی و ازدحام جمعیت، ترسی به جان داریوش انداخت. _بین این همه جمعیت، چطور پیداشون کنم؟! _گفتم که گم نمیشی جَوون! بریم حرم تا دوستات برسن! داریوش با پیرمرد همراه شد. از بازار شلوغ به کوچه‌ی باریکی پیچیدند. گنبد طلایی، مانند خورشیدی در دل شب می‌درخشید. ناخودآگاه قلبش لرزید و ضربان گرفت. بی‌اختیار چند قطره اشک از چشمانش غلطید. قدم‌ها کُند شده و نگاهش روی گنبد خیره مانده بود. چیزی جز گنبد حرم نمی‌دید و هیچ صدایی نمی‌شنید. از همهمه و ناله و زاری و نوحه دیگر خبری نبود. خودش بود و سکوت و حرم عباس مقابلش! پیرمرد بازوی داریوش را گرفته بود تا در ازدحام جمعیت گم نشود. _شنیدی چی گفتم جَوون؟! داریوش بهت زده پرسید: _نه. چی گفتید؟! _گفتم این‌جا بین‌الحرمینه. وقتی آدم پا توی این وادی مقدس می‌ذاره، می‌مونه اول به کدوم برادر سلام کنه! به شاه عطشان حسین یا کان وفا عباس؟! زانوان داریوش لرزید. خم شد و بر زمین رسید. کف دست بر زمین گذاشت. گریه کرد و زار زد. پیرمرد حال او را درک می‌کرد. کنارش ایستاد تا زیر پای زوار نماند. فرصت داد تا کمی بغض از وجود بیرون کند. سپس کمک کرد تا بایستد. در گوشش زمزمه کرد: _خوشا به سعادتت که معشوق نظر به دلت کرده. من پیرمرد رو هم دعا کن! شانه‌ها لرزیدند. اشک از گوشه‌ی چشمان غلطید و از چروک‌های صورتش، سُر خورد و میان محاسن سفید جا گرفت. _قوربانین اُلوم عباس، قوربانین اُلوم آقا! پیرمرد پس از چند لحظه دعا و مویه پرسید: _اسمت چیه جَوون؟! داریوش کلافه شانه‌ای بالا انداخت که در همین لحظه دستی روی شانه‌اش نشست. _کجا بودی دلاور؟! به پشت سر برگشت. چیزی را که دیده بود، باور نمی‌کرد. حرف پیرمرد در سرش اکو شد: _اینجا کسی گم نمیشه. این‌جا سرزمین نجات‌ یافتگانه! بی‌اختیار خود را در آغوش آقای رستمی انداخت. آقای رستمی بازوهای داریوش را گرفت و تکانی داد. _این چند روزه چقدر عوض شدی پسر! مردی شدی! دستی به صورتش کشید. _خیلی دنبالت گشتیم! باید سر فرصت برام تعریف کنی کجا بودی و چطور تا اینجا اومدی! _بچه‌ها کجان؟! _نزدیک حرم دارن استراحت می‌کنن. من اومدم دنبال تو که همگی باهم بریم زیارت! _آقا یه سوال دارم. _جانم، بپرس! _شما چرا من رو به این سفر کشوندین؟! _چرا می‌پرسی؟ پشیمونی اومدی؟! _برام مهمه‌؛ می‌خوام بدونم. _به خواست پدر و مادرت. _چرا؟! _اونا دوسِت دارن! نگرانتن! هر روز با من در تماس بودن. نترس، نگفتم گم شدی! گفتم بهتره باهات تماس نگیرن تا خودت باهاشون تماس بگیری! حالا بریم زیارت. وقت برای حرف زیاده. پیرمرد گوشی‌اش را به داریوش داد. _بیا با پدر و مادرت تماس بگیر. شماره‌ی پدرش را گرفت. صدای بابا قلبش را لرزاند. _الو؟! بفرمایید! _سلام بابا. ابوالفضلم! الان جلوی حرم آقام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 💥 داستان باند پرواز به پایان رسید✅ داستان که اولین اثر به شمار می‌رود، از چهارم شهریور مصادف با اربعین حسینی روی آنتن باغ انار رفت و امشب آخرین قسمتِ آن پخش شد🎬 این داستان حاصل زحمت و نگارش هفت نفر از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی" بود که در حدود چهل روز، پانزده قسمت این داستان را تولید و پخش کردند✍ همچنین برای این داستان، مبلغ 220 هزار تومان جمع‌آوری و بین نویسندگان و دست اندرکاران این داستان تقسیم شد. از همه‌ی کسانی که به این داستان به عنوان نذر فرهنگی کمک مالی کردند، کمال تشکر را داریم🌹 در ادامه، مصاحبه‌ی سرکار خانوم قسم به هنر(رستمی)یکی از نويسندگان این داستان را می‌خوانید👇🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
24.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 ✈️ هم‌پای داریوش حرص خوردیم، عصبی شدیم، داد کشیدیم، حیران شدیم، عاشق شدیم و همراه اون به اصل خویش برگشتیم...❤️‍🩹🥲🍃 کلیپ: مائده بشیری📹 پوستر: خانوم محیصا📸 با تشکر از همه‌ی نویسندگان و دست اندرکاران این داستان و همچنین هیئت اجرایی ✨🌹🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙