eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
897 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت12🎬 اشک در چشمان داریوش حلقه زد. خود را لایق این همه محبت نمی‌دید که ابوعباس گفت
✈️ 🎬 در بین جمعیت چشم چرخاند بلکه دخترک را ببیند؛ اما او مثل قطره‌ای، در دریای زائران حل شده بود‌. چند قدم جلوتر، چشمش به پیرمرد چهارشانه‌ای افتاد که با پاهای پینه بسته، پسری را در ویلچر، هل می‌داد. زنی عرب، کودک پنج شش ماهه‌اش را درون سبد میوه‌ای گذاشته بود و با ریسمانی آن را می‌کشید. جلوتر رفت. چیزی دید که مثل تیر از قلبش گذشت. پسری حدود سی ساله، بدون دو دست، عکس حضرت عباس را به کوله‌ی مشکی‌اش وصل کرده بود. روبه‌روی مردی ایستاده بود و او، لیوان آب را برایش گرفته بود تا تشنگی‌اش رفع شود. برای چند لحظه غرق آن، تصویر شد. وارد موکبی شد که برایش تازگی داشت. محوطه‌ی بزرگی را چادر کشیده بودند. ریسه‌های سبز و سفید و قرمز از بالای سقف آویزان شده بود. هردو طرف، به ردیف میزهای پلاستیکی چیده بودند. روی آن‌ها رومیزی با طرح گل سرخ کشیده شده بود. روی میزها با فاصله، چند سینی لقمه‌ی نان و پنیر و سبزی بود و در کنار هر سینی، کاسه‌ای میوه حاوی سیب و آلو قرار داشت. کلمن‌های بزرگ پر از شربت، کنار هم در ورودی چادر گذاشته بودند. چند نفر با خوش‌رویی از زوار پذیرایی می‌کردند. نوحه‌ی یاد امام و شهدا پخش می‌شد. عده‌ای سینه زنی می‌کردند. ته چادر عده‌ای در حال استراحت بودند. مردی میان‌سال که قدی کوتاه داشت، مقوایی سرخ را روی پیراهن آبی، از گردن آویخته بود. روی آن نوشته بود "من دکتر امام خمینی بودم." بعضی‌ها با او عکس می‌گرفتند. عده‌ای هم نگاهی به صورت لاغر و کشیده‌اش می‌انداختند و بی‌تفاوت رد می‌شدند. عکسی تمام قد از شهید سلیمانی و ابومهدی و چند شهید دیگر را در سنگری نمادین، گذاشته بودند که مردم، برای گرفتن عکس با آن‌ها صفی تشکیل داده بودند. پوستر بعضی‌ها را روی گونی، به دیوار سنگر چسبانده بودند. در کنار آنجا، خانمی پشت مانیتور نشسته بود و کاری انجام می‌داد. داریوش جلو رفت و پرسید: _ببخشید این‌جا چه‌خبره؟! خانم‌ چادرش را کمی جلوتر کشید و جواب داد: _همان‌طور که از اسم موکب مشخصه، اینجا موکب شهداست. کار ما فرهنگیه و شهدای سپاه قدس رو به زائران معرفی می‌کنیم. یه سری عکس از شهدا هم روی میز کناری هست که زوار، بعد از آشنایی با زندگی‌نامه این شهدای گران‌قدر، به نیابتشون تو مسیر مشایه قدم برمی‌دارند و زیارت می‌کنند. این شهدا میشن رفیق شهید زوار! _رفیق شهید؟! _بله درسته، رفیقِ شهید! رفیق شما کیه؟! داریوش نتوانست چیزی از حرف‌های خانم درک کند. تشکر کرد و رفت. چند قدم که فاصله گرفت، خانم صدا زد: _اگه تو فامیل و دوست و آشنا، شهیدی دارید، مشخصاتش رو بدید تا عکسش رو براتون چاپ کنم. داریوش با خود گفت: _شهیدمون کجا بود؟! چند قدم رفت. گوشه‌ی لبش بالا کشیده شد. زمزمه کرد: _هه شهید! یه عکس گذاشتن اونجا به اسم شهید. از کجا معلوم که شهیده؟! در همان لحظه فکری به ذهنش رسید. بی‌اختیار بلند خندید و برگشت. _عکس اینا که رفتن سوریه رو دارین؟! _بله؛ عکس هرکسی که به عنوان شهید توی بنیاد شهید ثبت شده باشه، هست. در دل قهقهه‌ای زد. _اسم شهیدتون؟! _ها...ابوالفضل مرادی! چند لحظه گذشت. _بله اسمش جزء شهدا ثبت شده. الان عکسش رو نشونتون میدم. زیرلب نجوا کنان گفت: _که من شهید شدم ها؟! الان رسواتون می‌کنم. _ ببینید خودشه؟! کم مانده بود چشمان داریوش از حدقه بیرون بزند. عکس جوانی مقابل چشمانش روی صفحه‌ی مانیتور به صورتش لبخند می‌زد. «شهید مدافع حرم ابوالفضل مرادی. هجده ساله، از کرمان.» یک‌دفعه پاهای داریوش سست شد. رنگ صورتش مثل ماست سفید شد و وا رفت. چنان عرق کرد که گویی مشتی آب بر صورتش پاشیده باشند. آرام بر زمین نشست. _آقا چی شد؟! حالتون خوب نیست؟ شهید از نزدیکان بودن؟ آقا حیدر، این آقا حالش بد شد. لطفاً یه لیوان شربت براش بیار. آقا حیدر به زور شربت را به او خوراند. کمک کرد بلند شود و روی صندلی بنشیند. _حالم خوبه. ممنونم آقا. _شهید از نزدیکان هستن؟! _بله، خیلی نزدیک. میشه برام یکیش رو چاپ کنید؟! _بله حتماً. داریوش، چشم‌هایش را بست. قطره اشکی از کنار چشم‌هایش سر خورد روی لباسش. _ آقا ابوالفضل؛ تو، منی! همسن خودم! پنج دقیقه طول نکشید که عکس شهید آماده شد. پس زمینه پوستر، گنبد حضرت زینب بود که در دو طرف آن، عکس کوچکی از سردار سلیمانی و شهید ابومهدی زده بودند. روی سربند نوشته شده بود لبیک یا حسین و زیر عکس، نام شهید حک شده بود. خانم متصدی، دوتا از آن عکس چاپ کرد. یکی برای نمایشگاه و یکی برای داریوش. او عکس را گرفت و تشکر کرد. از موکب خارج شد. هرم گرما توی صورتش موج زد. تازه متوجه شد داخل موکب چقدر خنک بود. چشمانش جمع شد و پیشانیش چین برداشت! چند قدم از موکب فاصله گرفت. کنج خلوتی پیدا کرد و بر زمین نشست. عکس شهید را که به سینه فشرده بود، بر زمین گذاشت و به آن خیره شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت12🎬 آفتاب کم‌رمق زمستان، بعد از چند روز هوای بارانی و آسمان پوشیده از ابر، غنیمتی به ح
🔥 🎬 طلعت اول نیم‌نگاهی به راضیه کرد و بعد به جمع. بشقابش را زمین گذاشت و گفت: «خانوما، دووَرا*، یه لَظه* همه گوش بگیرین!» دور دهانش را پاک کرد. - ای راضیه خانم‌و که همتون می‌شناسین. ای می‌خواد یه کلاسی را بندازه که قرآن و نمی‌دونم یه چیزایی بهمون یاد بده. اگه دوس دارین بیاین خیلی خوبه. راضیه نگاهی رضایتمندانه به طلعت کرد و گفت: «احکام.» - احکام سی چه؟! این را زن چاق و سرخ‌وسفیدی گفت که بالای اتاق نشسته بود و هر دو ثانیه یک‌بار نگاهش را اول دور سفره و بعد به همه‌ی جمع می‌گرداند. راضیه روسری‌اش را صاف کرد و با صدای رسا گفت: «احکام برای اینه که کارایی که مثلاً برای نماز انجام میدیم بدونیم کدوم صحیحه کدوم باطل. این مثال بود. برای وضو، غسل، روزه، و خیلی کارای دیگه..» پچ‌پچه بالا گرفت. همان زن دوباره گفت: «به چه دردمون می‌خوره!» و قاشق را باصدا توی بشقاب کشید و به دهان برد. راضیه نگاهی به جمع کرد و با حوصله ادامه داد: «خب یه سری کارا هست که اگه انجام بدیم اعمالمون باطل میشه و اینو خدا گفته نباید انجام بدیم و اگه بدونیم چی هستن اعمالمون قبول میشه وگرنه انگار آبیه که تو هاون کوفتیم.» - آقا معلمم اینا رو می‌خواس سی بچه‌هامون بگه ها؟! زن‌وشوهر ول‌کنم نیسین ماشالله. - ما فقط قرآن می‌خونیم. دیگه حالا احکام و اینا پیش‌کَش. - ای که میگه خوبه که کشور! کشور پشت چشمی نازک کرد. - خو خوبه که برین یاد بگیرین! وقتتونه تلف کنین. طلعت زیر گوش راضیه آهسته گفت: «به دل نگیر. بعضی از اینا آب زیر کاهن. تو فقط حواست بهشون باشه.» - ما یه نمازی می‌خونیم دیگه خانمِ آقا معلم! درست و غلط خدا قبول می‌کنه ازمون روله*. راضیه لبخند زد. - بله. ولی همه چیز که فقط خوندن نماز نیست. مکان نماز، مهری که روش نماز می‌خونین، لباسی که باهاش نماز می‌خونین.. - اووو.. ایطوری که ما باید زندگیمون و ول کنیم بیفتیم دنبال احکام.. همه خندیدند. بحث بالا گرفت. طلعت داد کشید: «خواهرا کفر که نمیشه. صِدیق خانوم جان می‌خوای خدا ازت راضی باشه یا نه؟! وقتی میگه یه کاری می‌کنیم باطل میشه خو باید بدونیم عزیز.. بد میگم؟!» ننه‌لیلا ملچ‌ملوچ‌کنان گفت: «نه والا!» ماه‌منیر نگاهی به جمع انداخت: «چی‌ بگم... حالا ما بدونیم.. کیه که عمل کنه!..» دوباره همه خندیدند. طلعت دور لباس چین‌دارش را جمع کرد. - حالا از ما گفتن بود. بعد نماز ظهر هر کی می‌خواد یاد بگیره.. حالا همو قرآن.. بیاد مسجد صاحب‌الزمون. با صدای جیغ بچه‌ای که آش داغ روی پایش ریخت، همه‌ی حواس‌ها جمعِ او شد. راضیه آهی کشید و بقیه‌ی آشش را خورد. فکر کرد انگار کارم سخته با اینا..من تلاشم را می‌کنم. بقیه‌ش دیگه با خدا. *دوورا: دخترها *لظه: لحظه *روله: فرزندم ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت12🎬 مامورِ زن، دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد پارچه‌ی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، ک
🎬 انگار توهم زده‌ام. انتظارم برای رد شدن ماشین از این جاده‌، خوش خیالی‌ست! فکر اینکه هوا تاریک شود و من هنوز وسط این جهنم دره گیر کرده باشم، تمام تنم را به لرزه می‌اندازد. کف دستم را تکیه‌گاه تنم می‌کنم و بلند می‌شوم. دستم را روی شلوارم می‌کشم و خاک‌اش را در هوا می‌تکانم. می‌خواهم قدمی بردارم که دوباره صدایی توجهم را جلب می‌کند. این‌بار مطمئنم که اشتباه نشنیده‌ام. صدا صدای بوق اتوبوس است. بعد از چندبار بی‌هدف چرخاندن سرم، نگاهم به سمت تپه‌هایی که کنار هم ردیف شده بودند می‌رود. صدا، درست از پشت همان‌جا بود. امید زیر پوستم جوانه می‌زند! با لبخندی که نمی‌دانم کی روی لبم نشست، شروع به دویدن می‌کنم. با هر جان کندنی بود خودم را به بالای تپه می‌رسانم. با دیدن صحنه روبرو از خوشحالی جیغی می‌کشم و با احتیاط از تپه پایین می‌روم. باورم نمی‌شود به همین سرعت جاده‌ی اصلی را پیدا کرده باشم. با احتیاط از جاده عبور می‌کنم و خودم را به مجتمع بین راهی می‌رسانم. اتوبوس‌ها یکی یکی به موازات هم پارک شده بودند و فضای اطرافشان، پر بود از مسافرانی که منتظر حرکت بودند. -بیست دقیقه توقف! فقط بیست دقیقه! از کنار مرد گذر می‌کنم و از پله‌ها بالا می‌روم. نگاهم به نوشته‌ی بالای در می‌خورد که از فرط تابش نور، رنگ و رویش پریده بود و جملاتش از بین گرد و غباری که رویش نشسته بود، به سختی خوانده می‌شد. "رستوران، صنایع دستی، بازارچه، سرویس بهداشتی" وارد مجتمع می‌شوم. یک لحظه گرمای فضای داخل با سرمای صورتم تلاقی می‌کند و بدنم مورمور می‌شود. صدای آهنگ ملایمی در فضا پخش می‌شد. با بویی که زیر دماغم می‌پیچد، نگاهم به سمت مردی که به طرفم می‌آمد کشیده می‌شود.کاغذ را جلویم می‌گیرد. -بفرمایید خانم. گرمی فقط ۱۵ تومن! بی توجه به حرفش می‌پرسم: -ببخشید اینجا دقیقا کجاست؟ چقدر با تهران فاصله داره. مرد کمی فکر می‌کند: -دقیق نمی‌دونم، ولی گمونم یه ۱۵، ۲۰ کیلومتری راه باشه تا اونجا. -اگه عطر نمی‌خواید، بفرمایید غذا اماده‌ست. دستش را به سمت محوطه‌ای که گوشه‌ی سالن چیده شده بود دراز می‌کند. صندلی های سیاه و قرمزی که دور تادور میزهای مشکی چیده شده بود و مردی که پشت باجه‌، پشت سر هم سفارش می‌گرفت و فاکتور می‌کرد. یک لحظه دلم ضعف می‌رود. گیریم این یک قلم را بتوانم حل کنم؛ با کدام پول به تهران برگردم؟! با چیزی که یادم می‌آید، نگاهم روی زنی که ساک به دست، کنار بوفه ایستاده بود ثابت می‌ماند. فاصله‌‌ی بینمان را با چند قدم پر می‌کنم. -سلام خانم! ببخشید می‌تونم با تلفنتون یه زنگ بزنم؟ زن کمی خیره‌ام می‌شود و بعد رو می‌کند به پسربچه‌‌ای که کنارش ایستاده بود. تلفن را از دستش می‌کشد: -وِللَ بو بِصاحابی!کُور اولدون اوقدر سَحردَن باشین گوشودادی، اه! (( ول‌کن این بی‌صاحابو! کور شدی از بس یه سره از صبح سرت تو گوشیه، اه!)) سرش را به سمتم می‌چرخاند و لبخند شیرینی جای اخمش می‌نشاند. گوشی را به سمتم می‌گیرد: -ببخشید خانِم شرمندَه! از دیشب تو راهیم، این بچه‌هم دیوونم چرده، نمی‌ذاره دو دَیقَه گوشیم دستم باشه چه! لهجه‌اش شیرین است! لبخند بی‌جانی تحویلش می‌دهم و گوشی را می‌گیرم. می‌خواهم شماره مادرم را بگیرم، اما یک لحظه حرف سرباز یادم می‌آید. بی‌خیال می‌شوم و سعی می‌کنم در پستوهای ذهنم شماره‌ی دیگری پیدا کنم. -آها بهاره! زن چپ‌چپ نگاهم می‌کند: -چیزی گفتید خانِم؟ احتمالا با صدای بلند فکر کرده بودم: -نه هیچی، یعنی دوستمو میگم، اسمش بهاره‌است! فقط شماره‌ی آخرشو نمی‌دونم یک بود یا سه. هرچقدر بیشتر فکر می‌کردم، انگار بیشتر شک می‌کردم که شاید هیچکدام از این دو نباشد! -ایَ می‌خوای دوتاشِ امتحان کُن! -ایرادی نداره؟ -نه. ایشکالیش چیه؟! آرام روی شانه‌ام می‌زند و ریز می‌خندد: -از شوما چه پنهون بهم مُکالمه نامحدود دادن، منم چند روزه این چَشممو می‌بندم، هی این دفترچَه تیلیفونو باز می‌کنم یَکی‌یَکی زنگ می‌زنم. اصلا یِچَم دیگه پیش برم به فامیلایی چه رفتن تو گور می‌رسم. با خنده‌‌ای که می‌کند باعث می‌شود گوشه‌ی لبم کش بیاید! اولین شماره را می‌گیرم. چند لحظه بوق می‌خورد و بعد صدای مردانه‌ای توی گوشم می‌پیچد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت12🎬 ماشین را کنار خیابان پارک می‌کند. به سمتم برمی‌گردد. من هم به سمتش متمایل می‌شوم
🎬 زندگی سخت نیست اگر یک همراه و همدم داشته باشی که وقتی همه دورت را خالی کردند، او باشد که روی زخم‌هایت مرهم بگذارد. یکی که بتوانی راحت از درد دلت به او بگویی و او فقط گوش ندهد و نخواهد که رفتار اطرافیان را برایت توجیه کند تا تو آرام بگیری. دنیا و مادر باهم صحبت می‌کنند و من به در اتاق تکیه دادم. مادر می‌خواهد خواهرم را آرام کند؛ اما انگار دنیا زیر بار نمی‌رود. نمی‌دانم چرا این همه با من دشمن شده: - خودمون بریم مامان، من نمی‌خوام اون با ما بیاد. - دنیا جان... اون برادرته... بزرگ‌تر... د... دشمنی رو بذار کنار! - هر بزرگ‌تری قابل احترام نیست مامان. در را باز می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. مادر نگاهی به من می‌کند و رو به دنیا که پشت به من ایستاده می‌گوید: - خیله خب، روز عیدی... اوقات تلخی... نکن، من با سینا...می‌رم تو بمون خونه. به من اشاره می‌زند. پشت سرش قرار می‌گیرم و او را به حیاط می‌برم. آهسته می‌گویم: -کاش با دنیا رفته بودی مامان، من دوست ندارم از خونه برم بیرون. مادر جوابم را نمی‌دهد. از دیشب اصرار دارد او را به امامزاده ببرم و هرچه کردم کوتاه نیامد. حتی حرف‌های تند و تیز دنیا او را منصرف نکرد. می‌دانم که او دوست دارد من به زندگی عادی برگردم، اما این توان را در خودم نمی‌بینم. تا امامزاده با پای پیاده نیم ساعت راه است. مادر اصرار داشت پیاده این راه را طی کنیم. من هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتم. خیابان منتهی به امامزاده پر از درخت است. نسیم آخر اسفند، درختان را به وجد آورده و جوانه‌های سبزشان، امید را به انسان تزریق می‌کند. وارد محوطه‌ی امامزاده که می‌شویم، گنبد سبزش درست مثل جوانه درختان، فکرم را روشن می‌کند به آینده‌ای که می‌توانم زیبایش کنم. آه می‌کشم. ساختمان امامزاده دایره‌ای شکل است. ورودی قسمت بانوان، آن سمت دایره قرار گرفته، ساختمان را دور می‌زنم و صندلی مادر را نزدیک در می‌برم. صدایی از پشت سرم می‌گوید: - خودم مامان رو می‌برم تو. دنیاست. نگاهش را از من می‌گیرد و نزدیک مادر می‌شود. - من... می‌خوام یک... ساعت بمونم، مشکلی نداری سینا؟ - نه مامان، کارتون تموم شد زنگ بزنید میام بیرون. به عادت بچگی، دست به دیوار امامزاده می‌کشم و قبل از ورود یک دور، گرد آن می‌چرخم. چقدر دلم تنگ شده بود برای آرامش اینجا. کفش هایم را جلوی در رها می‌کنم و خودم را به ضریح می‌رسانم. با دیدن ضریح فولادی تعجب می‌کنم. تا دو سال قبل ضریح چوبی دور قبر مطهرش را گرفته بود. نزدیک ضریح می‌نشینم و سرم را به آن تکیه می‌دهم. اینجا، آرامش گمشده‌ام را به تک تک سلول‌های تنم تزریق می‌کند. پر از احساس خوبم. هنوز خبری از مادر و دنیا نیست. دلم می‌خواهد بروم و توی محوطه قدم بزنم. بدون ترس... بدون دلهره و بدون اینکه از نگاه‌های آدم ها بترسم. عشق خیلی خوب است. آنقدر خوب که آدم را از خودش جدا می‌کند و حس از خودگذشتگی را توی وجودت بیدار می‌کند. همه وجودت می‌شود معشوق. درست همین برایم اتفاق افتاد. عشق وقتی توی قلبم لانه کرد، تمام وجودم یک نفر شد. یک نفری حاضر بودم بمیرم و بی او حتی یک لحظه زندگی نکنم. عقدمان را توی همین امامزاده بستیم و او شد تمام دارایی‌ام توی دنیا؛ ولی... تاوان بعضی اشتباهات این است که زندگی‌ات را از دست بدهی و من فارق از اینکه تمام اعتبارم را از دست دادم، زندگی و عشقم را هم باختم. از حرم خارج می‌شوم. روی تک پله ورودی حرم می‌نشینم تا کفشم را بپوشم. همین موقع یک چهره‌ی آشنا دلم را زیرورو می‌کند. دلم برایش پر می‌کشد. چشم‌هایم دیگر فقط او را می‌بینند و دیگر هیچ. مبهوت، نگاهش می‌کنم. چقدر دلم می‌خواهد بروم و با او صحبت کنم. شاید اگر ببیند آزاد شدم، دوباره برگردد. با سرعت راه می‌رود. می‌ایستم. هنوز اولین قدم را به سمتش برنداشته‌ام که مردی از پشت سر صدایش می‌زند: - صبر کن الهام، چه خبرته! مگه دکتر نگفت به خودت فشار نیاری! به فکر اون بچه بیچاره باش. می‌لرزم. خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد. روی پله امامزاده وا می‌روم. سر تا پایم تیر می‌کشد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی او را ببینم و دیدنش هم حکم عذاب الهی را برایم داشته باشد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم وقتی او مادر شود، غم تمام عالم به قلبم سرازیر شود. حالا دیگر برای هر کاری دیر شده، او برای همیشه رفته است. دیگر نباید به او فکر کنم. هرچند سخت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت12🎬 با فریادِ کسی که نمی‌شناختیمش، به خودمان آمدیم. - "همه بخوابید رو زمین!
🎬 - "برادرای گرامی... باید آمار گرفتن رو یادتون بدم. شما الان دو تا صفین و این دشت پر از عراقیه که ممکنه لباس شماها رو پوشیده باشن. هوا تاریکه تاریکه و سکوت محضه. فرض کنید یه عراقی وارد صف‌تون بشه و نفهمید یا یواشکی دست بذاره رو دهن یکی‌تون و سریع از اینجا دورتون کنه و ببرتتون اسیری... قاعدتا نمی‌تونید کاری کنید. آمار گرفتن به درد اینجا می‌خوره... حالا چجوریه؟!" سکوت به تمام گلوها چنگ انداخت. رادان، خطِ حرف کیان‌مهر را امتداد داد: "شما دو تا صفین. نفر اول صف که عددش یکه، به نفر دوم شماره‌شو اعلام می‌کنه، نفر دوم عددش یعنی دو رو به نفر سوم می‌گه و... می‌رسه به نفر آخر. آخرین نفر عددش رو خیلی آروم و یواش طوری که دشمن متوجه نشه، به نفر جلویی می‌گه و تمام صف متوجه می‌شن الان چند نفرن. اگه خدای نکرده، خدای نکرده حواستون باشه هااااا! یکی عددش رو اشتباه به نفر جلویی بگه تنبیه می‌شه! مراقب باشید نفوذی نزنه تو صف‌تون. نفر جلویی و عقبی‌تونو بشناسید دوستان! اگه یکی شماره‌شو اشتباه به جلویی‌ش بگه تمامِ دو تا صف بعد از نوش جون کردن یه خمپاره باید سینه خیز برن به دو طرف مخالف صفوف! تنبیه برای همه‌تون لحاظ می‌شه برادرا. پس خیلی مراقب باشید..." - " به جای خود!" - "حرکت!" پشت سر هم به راه افتادیم. صدای کیان‌مهر، باز به خودمان آوردمان. - "برادرا! صدای پوتین‌هاتون ضایَس‌هااا! اگه الان دور و بر دشمن باشیم می‌فهمن یه گله سرباز اینجاست که!" دیگر صدای پوتین هم از کسی در نمی‌آمد. آرام آرام نفس می‌کشیدیم و بند اسلحه‌هامان را محکم گرفته بودیم تا از آن هم خاطرمان جمع باشد. آمارِ اول گرفته شد و همه چیز خوب پیش رفت. صف‌مان جمعا بیست و هشت نفر بود و من از تهِ صف نفر دوازدهم بودم. دیگر هیچ نوری نبود جز ستاره‌های آسمان و ماه؛ که تازه داشت از آبتنی‌اش در خلیج فارس فارغ می‌شد و هیچ صدایی نبود جز نجوای ضعیف و آرامِ سیلی دریا به صخره‌های فارور. در دستم هیچ نبود جز تفنگ؛ اما همه چیز در دست من بود؛ اسلحه‌ای که معلوم نبود دست کدام سربازِ شهید نیروی دریایی_احتمالا_ و یا زمینی و در دستان یک بسیجی بوده و چند راس حرامی را به اعلی درجات شقاوت فرستاده. - "آمار!" گرفتیم. همه چیز سر جاش بود اما رادان عربده کشید: "خمپاره!" بارانی از گلوله باریدن گرفت. خودمان را انداختیم روی زمین. من همانجا که ایستاده بودم اما بعضی، چند قدمی از صف دور می‌شدند و بعد سینه خیز می‌رفتند و ما چند قدم عقب می‌ماندیم و در معرض لگدکوب شدن قرار می‌گرفتیم! گفته بودند برای سینه خیز رفتن با اسلحه باید دو طرف‌ش را کف دست بگیریم و با ساعد دست حرکت کنیم. با اسلحه، با دو دستِ درگیر، با بطری آب گم‌شده و لب‌های تشنه و پاهای خسته، روی خاک داغ و خاشاک و سنگلاخ دشت فارور، سینه خیز رفته‌ای؟! فرمانده‌هامان اما بس‌شان نبود! - "برو دیگه تا پوتین نیومده تو پهلوت دیگه! بدوو! شما پخمه‌ها می‌خواستین برین با داعش بجنگید؟!" حتی نام داعش هم خون می‌شد به رگ؛ دم می‌شد به حنجره؛ کالری می‌شد به تاندون‌های پا و می‌سوخت و می‌سوزاند ذهن‌ها را از یاد مصافِ پر مخاطره‌‌ی پروانه‌های جان‌سوخته زینبیه. - "پاشو بسه! پاشو! بسه..." به صف شدیم و به راه افتادیم. بند اسلحه را تنگ کردم تا خیلی اذیت نکند که باز فریاد... به بلندای یک صف پنجاه نفره؛ به وسعت صفیر گلوله‌ها که می‌پیچید و روشن می‌کرد. این بار تلی از سنگ کنارِ صفِ ما بود و بوته‌های گیاه‌های رَوَنده که نرمی‌شان از سختی سنگ‌ها نمی‌کاست. با هر چند وجب حرکت که استخوان‌های بدنم روی سنگ‌ها کشیده می‌شد و پوست می‌خراشید، احساس می‌کردم توی جوغن، با دسته‌ی فولادین، کوفته می‌شوم. درست مثل گوشت‌ و استخوانی که مادربزرگ با نخود و پیاز می‌کوبید تا آبگوشت بشود! باز به صف شدیم و ادامه دادیم. شمارِ آمار از دستم در رفته بود، اما با آن یک دفعه، حساب کار، حسابی دستم آمد‌... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت12🎬 قطره‌ها قطار قطار، پشت سر هم پایین می‌ریختند و بعد از سر خوردن در لوله ی شفاف و ب
🐾 🎬 پرستاری که بیشتر شبیه آدم فضایی‌ها بود تا پرستار بیمارستان وارد سالن شد. با دیدن آنها نزدیک آمد: _خانما اینجا ملاقات ممنوعه شما چطور وارد شدید؟ زودتر بفرمایید بیرون لطفا! خورشید با التماس گفت: _شوهرمه یه هفته بود ازش خبر نداشتم بذار چند لحظه کنارش باشم باهاش حرف بزنم. _امکانش نیست خانم، لطفا زودتر این جا رو ترک کنید. ممکن ناقل باشید یا خدای ناکرده مبتلا بشید، پس به خاطر خودتون و بیمارتون هر چه زودتر اینجا رو ترک کنید. پرستار چنان قاطع گفت که خورشید بی هیچ حرفی به طرف در خروجی بخش راه افتاد. خانم کریمی سریع خود را به خورشید رساند و دستش را پشت کمر خورشید گرفت. خانم کریمی بیرون ساختمان بیمارستان زیر سایه درختی نیمکتی خالی پیدا کرد: _بیا این جا بشین خورشید خانم. من برم یه آبمیوه بگیرم. فشارت افتاده. رنگ به رو نداری. خورشید آرام از لبه‌ی نیمکت، خودش را پایین کشید و روی سبزه‌ها نشست. زانویش را در بغل گرفت و سرش را روی آن‌ها گذاشت. اشک‌هایش باریدند روی سبزه‌ها. خانم کریمی که برگشت کنارش نشست. پلاستیک نی را در آورد، زد توی آبمیوه و برد نزدیک دهان خورشید. _بیا یکمی از این آبمیوه بخور جون بگیری. این طوری خودتم از پا درمیای. خورشید خیره به چمن‌ها: _محال بود هاشم روی چمنای پارک بشینه. لبخندی زد و ادامه داد: _یه بار که رفته بودیم پارک، وقتی رفت سیخا رو از روی آتیش برداره، یه لیوان آب پر کردم و ریختم جایی که نشسته بود. از همه جا بی‌خبر اومد نشست، وای شلوار طوسی و اطراف شلوغ طفلکی دیگه تکون نخورد، عین بچه‌هایی که شب تو رختخواب خیس می‌کنند. مدام می‌خندید و خط و نشون می‌کشید تلافی می‌کنه! با باندی که دور دستش پیچیده شده بود، اشکی که شک داشت از نوک دماغش بیفتد یا نه را بلعید. میترا گوشی به دست، بالاخره خورشید را میان سبزه‌ها پیدا کرد. دو تا ظرف غذا داخل پلاستیکی توی دستش بود. با خانم کریمی احوالپرسی کرد و نشست کنار خورشید. ظرف‌ها را درآورد. بازشان کرد و جلوی دوستش گذاشت. _وقتی از خانم کریمی شنیدم خیلی ناراحت شدم. ایشالله هر چی سریعتر حال هاشم خوب شه برگرده. نگفتن چطوری کرونا گرفته؟ تو خونه مریض بود؟ یا سرِ کار گرفته؟ من فکر نمی‌کردم قضیه این مریضی این قدر جدی باشه. راستی میگن... خورشید سرش را برگرداند. نگاهش را به چشم‌های نگران و پر از سوال میترا دوخت. میترا از نگاه خورشید سکوت را بر حرف‌های تمام نشدنی‌اش، ترجیح داد. دست روی زمین گذاشت و خود را کنار خورشید کشید. دستانش را دور خورشید حلقه زد و سر او را به شانه‌اش تکیه داد. ماه یکی دو ساعتی بود که از آن بالا تماشایشان می‌کرد. ساختمان‌های بلند خیابان‌های شلوغ و پر شده از ماشین‌های رنگارنگ، پارک‌های سرسبز و بچه‌های پر از جنب و جوش. و خورشید و میترا با دنیایی از غم و ترس. میترا کاغذ روی ساندویچ مرغ را کنار زد و جلوی خورشید گرفت: _اینم نخوری مجبور می‌شم مثل غذای ظهر خودم دخلشو بیارما! دِ پس می‌افتی که این جوری دختر. اولش سخته ولی یه گاز که بزنی راه معده و مری و همه چی باز میشه. بعد هم تکانی به ساندویچ داد و گفت: _بیا بگیرش دیگه. خورشید با دست ساندویچ را کنار زد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344