eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت14🎬 عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد. _شهید ابوالفضل
✈️ 🎬 به عمود سلام رسیدند. داریوش ایستاد و نفس عمیقی کشید. _بالاخره رسیدم! برقی از امید در چشمانش درخشید. قلبش ضربان گرفت و پاهایش سست شد. دست به زانو گرفت و بی‌اختیار نشست. اشک از گوشه‌ی چشمانش غلتید و در میان گریه لبخند زد. حال غریبی داشت. بلند شد و چند قدم جلوتر رفت. از دور، گنبد طلایی حرم حضرت عباس چشمانش را نوازش داد. لحظاتی به گنبد خیره ماند. مردمی را دید که دست بر سینه ایستاده و زیرلب زمزمه می‌کنند و اشک می‌ریزند. با سلام و صلوات و ذکر حسین حسین، پیش می‌روند. نوای نوحه‌ی ترکی فضا را پر کرده بود. "هانسی گروهین بِله مولاسی‌وار، شیعه لَرین حضرت عباسی‌وار." پیرمرد نیز نوحه را زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. چند قدم جلوتر رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت. آشنایی ندید. به داخل موکب‌ها سرک کشید. اثری از آقای رستمی و بقیه نبود. از موکب داری پرسید: _آقا تا حرم چقدر مونده؟ _چهل عمود؛ حدود دو کیلومتر. _شاید آقای رستمی هنوز نرسیده باشه. بوی کباب فضا را پر کرده بود. در موکبی گوشت‌ها را به سیخ زده و روی منقل گذاشته بودند. چند نفر فرز و سریع، کباب‌های آماده شده را به نان می‌پیچیدند و دست مردم می‌دادند. داریوش در صف ایستاد. طولی نکشید لقمه‌ای نان و کباب در دستش قرار گرفت. برای پیرمرد نیز لقمه‌ی کباب گرفت. باهم وارد چادری شدند. سیر که شد، چشمانش گرم خواب شد. از خواب که بیدار شد، عصر شده بود. چرخی در اطراف زد. _اَه! اثری ازشون نیست. چطور پیداشون کنم؟! _بورا ایتماخ یِری دَییل! _یعنی چی؟! _باقشلا. حواسم نبود ترکی بلد نیستی. میگم کسی اینجا گم نمیشه! اینجا سرزمین نجات یافتگانه! گوشی از جیب درآورد و به داریوش داد. _اگر شماره داری زنگ بزن. شاید همین اطراف باشن. داریوش شماره‌ی آقای رستمی را گرفت. بعد از چند بوق، صدای او را شنید. ضربان قلبش تند شد و چشمانش اشک‌بار. آقای رستمی گفت چند عمود عقب‌تر هستند. در بین الحرمین قرار دیدار گذاشت. به کربلا رسیدند. صدای اذان به گوش می‌رسید. شلوغی و ازدحام جمعیت، ترسی به جان داریوش انداخت. _بین این همه جمعیت، چطور پیداشون کنم؟! _گفتم که گم نمیشی جَوون! بریم حرم تا دوستات برسن! داریوش با پیرمرد همراه شد. از بازار شلوغ به کوچه‌ی باریکی پیچیدند. گنبد طلایی، مانند خورشیدی در دل شب می‌درخشید. ناخودآگاه قلبش لرزید و ضربان گرفت. بی‌اختیار چند قطره اشک از چشمانش غلطید. قدم‌ها کُند شده و نگاهش روی گنبد خیره مانده بود. چیزی جز گنبد حرم نمی‌دید و هیچ صدایی نمی‌شنید. از همهمه و ناله و زاری و نوحه دیگر خبری نبود. خودش بود و سکوت و حرم عباس مقابلش! پیرمرد بازوی داریوش را گرفته بود تا در ازدحام جمعیت گم نشود. _شنیدی چی گفتم جَوون؟! داریوش بهت زده پرسید: _نه. چی گفتید؟! _گفتم این‌جا بین‌الحرمینه. وقتی آدم پا توی این وادی مقدس می‌ذاره، می‌مونه اول به کدوم برادر سلام کنه! به شاه عطشان حسین یا کان وفا عباس؟! زانوان داریوش لرزید. خم شد و بر زمین رسید. کف دست بر زمین گذاشت. گریه کرد و زار زد. پیرمرد حال او را درک می‌کرد. کنارش ایستاد تا زیر پای زوار نماند. فرصت داد تا کمی بغض از وجود بیرون کند. سپس کمک کرد تا بایستد. در گوشش زمزمه کرد: _خوشا به سعادتت که معشوق نظر به دلت کرده. من پیرمرد رو هم دعا کن! شانه‌ها لرزیدند. اشک از گوشه‌ی چشمان غلطید و از چروک‌های صورتش، سُر خورد و میان محاسن سفید جا گرفت. _قوربانین اُلوم عباس، قوربانین اُلوم آقا! پیرمرد پس از چند لحظه دعا و مویه پرسید: _اسمت چیه جَوون؟! داریوش کلافه شانه‌ای بالا انداخت که در همین لحظه دستی روی شانه‌اش نشست. _کجا بودی دلاور؟! به پشت سر برگشت. چیزی را که دیده بود، باور نمی‌کرد. حرف پیرمرد در سرش اکو شد: _اینجا کسی گم نمیشه. این‌جا سرزمین نجات‌ یافتگانه! بی‌اختیار خود را در آغوش آقای رستمی انداخت. آقای رستمی بازوهای داریوش را گرفت و تکانی داد. _این چند روزه چقدر عوض شدی پسر! مردی شدی! دستی به صورتش کشید. _خیلی دنبالت گشتیم! باید سر فرصت برام تعریف کنی کجا بودی و چطور تا اینجا اومدی! _بچه‌ها کجان؟! _نزدیک حرم دارن استراحت می‌کنن. من اومدم دنبال تو که همگی باهم بریم زیارت! _آقا یه سوال دارم. _جانم، بپرس! _شما چرا من رو به این سفر کشوندین؟! _چرا می‌پرسی؟ پشیمونی اومدی؟! _برام مهمه‌؛ می‌خوام بدونم. _به خواست پدر و مادرت. _چرا؟! _اونا دوسِت دارن! نگرانتن! هر روز با من در تماس بودن. نترس، نگفتم گم شدی! گفتم بهتره باهات تماس نگیرن تا خودت باهاشون تماس بگیری! حالا بریم زیارت. وقت برای حرف زیاده. پیرمرد گوشی‌اش را به داریوش داد. _بیا با پدر و مادرت تماس بگیر. شماره‌ی پدرش را گرفت. صدای بابا قلبش را لرزاند. _الو؟! بفرمایید! _سلام بابا. ابوالفضلم! الان جلوی حرم آقام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت33🎬 چیزی نگذشت که مردم جمع شدند. طلعت شیون‌کنان کنار راضیه آمد. - وای..یا جده‌ی سادات
🔥 🎬 یک سال بعد... سکوتی تلخ بر گورستان روستا حاکم بود. انگار مردگان در تنهایی خویش، خلوت کرده بودند و حسرت می‌خوردند کاش می‌توانستند بار دیگر برگردند؛ اما دهانشان پر از خاک شده بود و دست‌ها و پاهاشان خوراک گور. گوشه‌ای دورتر سنگ قبری ویران شده نظرها را جلب می‌کرد. گوری که صاحبش در تنهای‌اش هم آرامش نداشت. وقتی تزدیک‌تر می‌شدی یک اسم فقط سالم مانده بود. ابراهیم. ** صدای حزین پیرمرد که داشت یاسین می‌خواند هوای چشمانش را ابری کرد. روی قبر پوشیده شده بود از گل‌های پرپرشده. بوی گلاب فضا را انباشته بود. در طول این یک سال نمی‌دانست چطور روزهای هفته را دو تا یکی کند تا پنج‌شنبه برسد و موعد دیدار. حس می‌کرد تمام زندگی‌اش جدالی بوده بین آنچه می‌خواست و آنچه به سرش آمده بود. حالا که به گذشته نگاه می‌کرد انگار بالای یک قله‌ی بلند ایستاده بود و باورش نمی‌شد بدون راضیه این همه راه را آمده باشد. خستگی و تنهایی و راهی که باید می‌رفت، روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد ولی ناچار بود به تحمل. به خودش که آمد، پیرمرد رفته بود. با صدای سلام زنی سربرگرداند. - غم آخرتون باشه آقا معلم..چن وقته می‌خواسم بیام..هی نشد..دیگه دلم طاقت نیاورد..با کرمعلی اومدیم.. هادی با دیدن طلعت از جا برخاست. - سلام..غم نبیبنید..لطف کردین..آقا کرمعلی، صالح، همه خوبن؟ - خدا رو شکر..صالِ بچه‌م خیلی دلش براتون تنگ شده بود..نشد بیارمش..کرمعلی‌ام میاد الان.. نشست به فاتحه خواندن. - خدا بهتون صبر بده..زن دلسوز و مهربونی بود..جاش خیلی خالیه تو مسجد..خدا می‌دونه هر وخ چِشَم به اون خونه میوفته‌ها..جیگرم آتیش می‌گیره.. هادی فقط غمگین لبخند می‌زد. جای خالی‌اش یک سال او را رنج داده بود و خوب می‌فهمید جای خالی بعضی آدم‌ها، هیچ‌وقت با هیچ‌چیز پر نخواهد شد. طلعت نتوانست طاقت بیاورد و اخبار روستا را نگفته برود. برای همین رو کرد به هادی. - شنیدین سر بهرام چی اومد؟ هادی متعجب گفت: «بهرام؟ همون برادر قلچماق براتعلی؟ راستی خود براتعلی چی شد؟» طلعت آب دهانش را قورت داد و با آب و تاب گفت: «والا وقتی شما اومدین..دیگه بهرام پیگیر پیدا کردن براتعلی نشد و ما هم خیلی تعجب کردیم..گفتیم شاید می‌دونه کجاس یا چی شده..می‌گفتن حاج‌آقا ازش خواسته دیگه پیگیر نشه..اما بعد اینکه بهرام مرد مردم یکیو دیده بودن شبیه براتعلی میومده سر قبرش..» هادی متعجب‌تر به طلعت نگاه کرد. - مگه بهرام‌ مرد؟! طلعت سر تکان داد. - آره..تو عروسی پسرعموش تیراندازی کردن..می‌دونین که رسم ما اینه تو عروسیامون تیراندازی می‌کنن..اون روزم تیر کمونه کرد و شانس این بدبخت، خورد بهش و بعد چن روز مرد.. هادی با اینکه از بهرام متنفر بود؛ ولی متأسف شد. - خدا بیامرزدش.. - اون هیچی.. همین یک ماه پیش حاج‌آقا هم رحمت خدا رفت.. هادی این‌بار سکوت کرد. - اون دیگه چرا؟! - اونم معلوم نشد. یه مدت ناپدید شده بود. بعد جنازه‌شو تو کوهِسون پیدا کردن..آش و لاش..نمی‌دونم جک جونورا رحم نکرده بودن بهش..بنده‌ی خدا..می‌دونین چیه آقا معلم.. چادرش را مرتب کرد. - از روزی که راضیه خدابیامرز گفت این بهائیه ما دیگه نرفتیم پشت سرش نماز بخونیم..ترسیدیم..گفتیم اون خیریه‌شم بخوره تو سرش..ولی خب..هواخواهم کم نداشت..این کرمعلی هم دوبه‌شک بود..ولی من هی بهش گفتم راضیه دروغگو نبود..یه چیزی می‌دونست.. هادی سرش پایین بود و هیچ نمی‌گفت. طلعت ادامه داد: - حالا که دیگه دستش از این دنیا کوتاه شده..به مردم که کمک می‌کرد ولی خدا می‌دونه به چه منظور..خدا همه رو بیامرزه.. دست کرد داخل کیفش. کتابی که اطرافش کمی سوختگی داشت را گرفت جلوی هادی. - این قرآن، تو خونه‌‌ی شما،..بود. تو وسایل سوخته.. قربون خدا برم، سالم مونده تو آتیش‌سوزی..می‌خواستم خودم نگهش دارم ولی گفتم بمونه برای حسین..یادگار از مادرش.. هادی دیگر طاقت نیاورد. اشک‌هایش دانه‌دانه لابه‌لای ریش‌‌های بلندش محو شد. قرآن را بوسید و از طلعت تشکر کرد. بعد از آمدن کرمعلی، با وجود اصرار هادی زیاد نماندند. هادی رفتنشان را تماشا می‌کرد. همین‌که راضیه توانسته بود عده‌ای را آگاه کند، برایش کافی بود. می‌خواست همان راهی را برود که راضیه به خاطرش، جان خود را از دست داده بود. تلخ‌ترین اتفاق‌ها هم که بیوفتد دنیا هیچ‌گاه به آخر نخواهد رسید. باز گرسنه‌ات می‌شود. باز تشنه‌ات می‌شود. باز حوصله‌ات سر می‌رود. باز زندگی مثل جریان یک رود، مسیر خودش را ادامه خواهد داد. هیچ‌چیز ایست نمی‌کند. پس مات دنیا نشو. لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشست. قلبش آرام گرفت. هوا را حریصانه وارد ریه‌اش کرد. هوایی که از بوی باران مالامال بود! پایان✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت27🎬 همه چیز را برای مادر تعریف کردم و او حالا دارد نماز شکر می‌خواند بخاطر خطری که ا
🎬 ✅ هر دو از گاردی که برای هم گرفتیم عقب می‌کشیم و به پشتی مبل تکیه می‌زنیم. دستم را توی هم حلقه می‌کنم. پدر می‌گوید: - جای یکه به دو کردن، پاشید روی همو ببوسید دلخوری رو بذارید کنار! پاشید. همزمان می‌ایستیم. بهرام را نمی‌دانم ولی من برای در آغوش کشیدنش له له می‌زنم. دستم دور کتف بهرام گره می‌خورد. تپش بهرام را حس می‌کنم، یعنی دل او هم برایم تنگ بود؟ دنیا هم نزدیک می‌شود. از بهرام فاصله می‌گیرم و او را میان بازوانم می‌گیرم. زیر گوشم می‌گوید: - یکم... یعنی یکم بیشتر از یکم از اون حرفا پشیمونم... دستی به موهایش می‌کشم و مثل خودش می‌گويم: - همینم خوبه. شام را دور هم می‌خوریم. فضای خانه اگرچه مثل روزهای اول آزادیم سرد نیست، اما این وسط یک خلا را خیلی خوب حس می‌کنم. چیزی که میانمان از بین رفته، نمی‌دانم اعتماد است یا احترام، هرچه هست آزار دهنده‌ست. فضای خانه و این شهر را دیگر دوست ندارم. قاشق و چنگال توی دستم را کنار بشقاب می‌گذارم و می‌گویم: - می‌خوام یکم حرف بزنم، اجازه هست؟! پدر می‌گوید: - بگو بابا... بهرام نیشخند می‌زند. بی‌توجه به او می‌گویم: - خیلی فکر کردم، تمام امروز رو... تمام این چند روزی که توی بازداشت بودم... تمام این چند ساعتی که برگشتم خونه، دیدم، این شهر دیگه جایی برای من نداره، دیوارهاش، خیابوناش، درختاش... همه و همه برام آزار دهنده شده. می‌خوام برم... از گوشه چشم می‌بینم که قاشق از دست مادر می‌افتد. سرم را پایین می‌گیرم و ادامه می‌دهم: - هنوز نمی‌دونم کجا مستقر بشم... ولی، دیگه تحمل این شهر رو ندارم. می‌خواهم یه زندگی جدید رو شروع کنم. شاید یه روز بخوام که برگردم، فکر نکنم به این زودی ها حالم خوب بشه... مادر دستش را سمتم دراز می‌کند می‌گوید: - ولی سینا... - مامان لطفا اصرار نکن، خیلی چیزا تو این شهر و توی این خونه تغییر کرده و از بین رفته، نمی‌خوام منصرف بشم، نمی‌خوام جایی بمونم که یه روز حرف سر بود که اگه نباشم دل همه خوش‌تره... می‌خوام برم... بلیط گرفتم برای فردا. فعلا می‌رم قم... تا ببینم بعدش چی می‌شه. صدای آهسته پدر را می‌شنوم: - باشه بابا، اگه اینطوری آروم می‌گیری حرفی نیست، ولی مرتب باید بیای سر بزنی! سر تکان می‌دهم: - میام... صندلی را کمی عقب می‌کشم: - من برم وسایلم جمع کنم، برای صبح زود بلیط دارم... به اتاقم می‌رم... باید بروم... باید یه زندگی جدید بسازم... باید ثابت کنم من دیگر عوض شدم... حداقل باید به خودم ثابت کنم! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت30🎬 منگ بودیم همه‌مان اما عادت کرده بودیم‌ به اینطور احضار شدن‌. حالا اگر فر
🎬 ✅ به هوش که آمدم، نیک‌زاد را دیدم که در اتاق ایستاده بود و آسمان بالای سرش را به رگبار گرفته بود. خداراشکر کردم که همه چیز خواب بوده و این بار هم جان سالم به در برده‌ایم. انتظار داشتند دوباره فکر کنیم داعش حمله کرده یا هر اتفاق دیگری. اما ما همچنان خوابیده بودیم و از توی اتاق به صدای تیراندازی گوش می‌دادیم و با خنده و احساس رضایت خمیازه می‌کشیدیم. وقتی دیدند عکس العمل خاصی نداریم، توی اتاق ریختند و با اردنگی از روی زمین بلندمان کردند و از اتاق انداختندمان بیرون و آنقدر تیر در کردند که مثلا بترسیم و فرار کنیم. نهایت کاری که می‌توانستیم برایشان بکنیم بالا رفتن از کوه بود که فکر کنند داریم از دستشان فرار می‌کنیم! از کوه که پایین آمدیم، همه‌مان در یک نقطه جمع شدیم. رو به روی نصرالله؛ بدون آنکه دستور داده باشد. جا داشت برای تجمع غیر قانونی‌مان تنبیهمان کند اما بالاخره لبخند را روی لب فرمانده دیدیم. - "آزاد. برید آماده بشید برای نماز و بعدم کم‌کم بار و بندیل‌تونو جمع کنید. حدودا دو ساعت دیگه لنج میاد دنبالمون..." *** سوار اتوبوس که شدیم، همه‌ی موبایل‌ها و هندزفری‌ها تحویل‌مان داده شد. من اما نمی‌دانستم موبایلم توی کدامین گاوصندوق مدرسه آب خنک می‌خورَد. بچه‌هایی که توی کانال بنیاد نوجوان عضو بودند، خبری را به گوش همه‌مان رساندند: "والدین گرامی، اتوبوس از بندر لنگه به سمت کرمان حرکت کرده و حدودا ساعت ۶ عصر به مقصد کرمان می‌رسیم." عقیل گفت: "با توجه به خستگی و کم‌خوابی و بدن درد شدید، بچه‌های صدرا شنبه رو از مدرسه رفتن معافن!" آقای آیین نگاهی به شیخ محتشم انداخت و با خنده گفت: "نه خیره. آقایون صدرا اگه هفت و ربع تو نمازخونه نباشن حسابشون با جناب سامانه مدبّر خواهد بود!" صدای همه‌مان رفت بالا. گفتم: "سلامتی مادرِ سازنده‌ی مدبر صلوات!" شیخ جلوی خنده‌اش را گرفت اما نصرالله با اخم گفت: "آقای آیین. فردا صبح هر کی غیبت داشت اسمشو بدین، من روز بعد میام تو حیاط مدرسه سینه‌خیز می‌برمش!" فرماندهان گرامی به یک روز استراحت بعد از دو روز بی‌خوابی و له و لورده شدن هیچ اعتقادی نداشتند. برعکس ما که به شدت به سامانه انضباطی مدبر معتقد بودیم! صندلی‌ها را عقب دادیم که بخوابیم اما هر چند دقیقه یکبار، درست وقتی تمام اتوبوس تبدیل به سکوت می‌شد و حتی صدای شکستن تخمه از کسی نمی‌آمد، نصر الله داد می‌زد: "خمپاره!" بعد هم با راننده و آقای آیین و شیخ، قاه قاه می‌خندیدند. بالاخره چشم‌های آن‌ها هم گرم شد و راحت شدیم! چشم که باز کردیم، سرخی هوا رو به تاریکی می‌رفت. نگاهی به ساعت صالح انداختم. شش عصر بود! لب‌هایم را به زور باز کردم و گفتم: "نرسیدیم هنوز؟!" راننده انگار صدایم را شنیده بود. - "هنوز به حاجی آباد هم نرسیدیم!" پرده را کنار زدم. به جاده که نگاه کردم فهمیدم چرا هنوز توی خاک هرمزگانیم. توی جاده‌ی کوهستانی مملو از ماشین و اتوبوس گیر افتاده بودیم. دقیقا هر پنج دقیقه یک بار طول می‌کشید تا اتوبوس چند وجب جلو برود‌. با آن سرعت، همکلاسی‌هایمان سر جلسه کنکور بودند و ما تازه به کرمان رسیده بودیم. توی آن بحبوحه، چند نفری مسمومیت شدید گرفته بودند و هر چند لحظه یک نفرشان بالا میاورد! توقف‌مان توی جاده آنقدر طول کشید که حال ما هم داشت بد می‌شد. خسته بودیم اما از دردِ دل و حالت تهوع و کلافگی خوابمان نمی‌برد. - "من یکی که فردا مدرسه نمی‌رم. فوقش یه نمره‌ست دیگه!" آقای آیین که داشت پرتقال پوست می‌‌گرفت گفت: "خواهیم دید‌..." - "آخه این عدالته حاج آقا؟!" - "اگه من فردا مدرسه نیومدم شما هم نیاید..." و احتمال آنکه آقای آیین که توی مدرسه زندگی می‌کرد به مدرسه نیاید، معادل صفر بود. ساعت ده شب، اتوبوس جلوی سازمان تبلیغات ترمز گرفت. آن موقع شب تا اسنپ گیرم آمد و به خانه رسیدم، ساعت دوازده شده بود. با همان لباس‌ها و سر و کله‌ی پر از شن و ساک خاکی، روی زمین افتادم. چشم که باز کردم ساعت شش بود. از شدت سردرد و بدن‌درد حتی نمی‌توانستم دستم را بالا بیاورم. بالاخره نعش خسته‌ام را به دوش کشیدم و به زور به مدرسه رساندمش؛ با سی ثانیه تاخیر و خدا را شکر کردم که به یک دقیقه نرسیده است‌. اوضاع همه‌مان همین بود. چشم‌ها قرمز و پف کرده، بدن‌ها بعضا کبود، پلک‌های سیاه و قدم‌های لنگ لنگان. توی صبحگاه، آقای آیین از کنارمان رد می‌شد و بلند "خمپاره" می‌گفت و خواب را از چشم‌مان می‌ربود‌‌. ما هم به زور می‌خندیدیم و از آنکه بالاخره کابوس‌های شبانه یا صبحگاهی تمام شده، خوشحال بودیم. - پایان‌، ۳ مرداد ۱۴۰۴ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344