eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت44 مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت:
احف لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان! سپس دخترمحی پرسید: _کِی عروسی کردید؟ احف جواب داد: _هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغه‌مون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمی‌بینید نفس نفس می‌زنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت: _خواهش می‌کنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی. احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت: _همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه. همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند: _قضیه چیه احد؟ بانو احد نیشخندی زد و گفت: _بهتره خودتون ببینید. همگی چشم‌هایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت: _اگه ماسک نزنیم، چی می‌گیریم؟ ناگهان بانو احد ظاهر می‌شد و چند کودک او را نشان می‌دادند و یک‌صدا می‌گفتند: _کرونا. _اگه دستامون رو نشوریم، چی می‌گیریم؟ _کرونا. همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت: _ای وای! زنم از دست رفت. بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت: _مگه وقتش شده؟ سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد: _آره. نُه ماهِش پر شده. بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت: _خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه. استاد ابراهيمی گفت: _اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ می‌برمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟ بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت: _همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه. بانو کمال‌الدینی گفت: _مگه عروستون وقت زایمانش شد؟ احف با ذوق جواب داد: _نه، ولی مثل اینکه نوه‌ام خیلی عجله داره و می‌خواد زود به دنیا بیاد. صدف، همسر احف نیز گفت: _چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی. استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.
می‌دانم چقدر برایش سخت است؛ اما اگر مامان موافقت کند بابا هم راضی می‌شود. بابا هم می‌رود. حالا من و مامان تنها مانده‌ایم. نوازشم می‌کند و اشک می‌ریزد. مرا می‌بوسد و اشک می‌ریزد. قربان صدقه‌ام می‌رود و اشک می‌ریزد. با او حرف می‌زنم تا دلداری‌اش دهم. تا راضی‌اش کنم؛ اما او صدایم را نمی‌شنود. ساعت از دو گذشته که مامان و بابای خسته و درمانده‌ام را می‌بینم که به سمت ایستگاه پرستاری می‌روند. برگه اهدای عضو را تحویل می‌گیرند. بابا نگاهی به مامان می‌اندازد. مامان می‌گوید: «توکل بر خدا، به خودش سپردم» بابا هم بسم الله می‌گوید و امضا می‌کند. همه کارها انجام شده و روی تخت اتاق عمل هستم. چاقوی جراحی روی سینه‌ام می‌نشیند. دلم هری می‌ریزد. هنوز تنی که آنجا افتاده را دوست دارم. صدای اذان بلند می‌شود. اتاق نورانی می‌شود. دوباره او را می‌بینم. دیدنش به من آرامش می‌دهد. لبخند می‌زنم و با او همراه می‌شوم.
چهره‌ام از زیبایی می‌درخشید، بی‌آنکه حتی تار مویی دیده شود. اولش کمی اضطراب داشتم. خیابان پر رفت‌و‌آمدی بود. کمی هم خجالت می‌کشیدم، اما وقتی دیدم ظاهر خیلی‌ها از من بدتر است، خیالم راحت شد. تقریبا بیشتر محله‌های تهران را سر زدیم. حتی یکی دو بار قم و کاشان هم رفتیم. کم‌کم آرایشم تند‌تر شد. روسری‌ام هم ذره‌ذره عقب رفت. لباس‌هایم را هم خودشان انتخاب می‌کردند، اما برای من مهم نبود. ذره‌ذره در آن باتلاق می‌رفتم و احمقانه تنها دلخوشی‌ام این بود که تن‌فروشی نمی‌کنم، غافل از اینکه این هم نوعی تن‌فروشی بود. بعدها دایره کارمان بیشتر شد. حتی روزهای تعطیل به شهرهای دورتر می‌رفتیم؛ بیشتر شهرهای شمالی. این بار مقصدمان مشهد بود. اولش خوشحال شدم، اما بعد آرزو کردم هدف اطراف حرم نباشد، اما دقیقا برعکس شد. باید از باب الجواد تا باب الرضا می‌رفتیم. حتی گفته بودند جلوی بستنی‌فروشی روبه‌روی باب الرضا بایستیم و بستنی بخوریم. تمام روز تلاش کرده بودم چشمم به گنبد نیفتد، اما یک لحظه نگاهم به گنبد طلایی رنگ که روی آبی آسمان می‌درخشید، گره خورد. پرچم سبزش توی باد می‌رقصید و با هر تکانش دلم را از جا می‌کند. ناخودآگاه دست بردم و روسری‌ام را که چیزی به افتادنش نمانده بود، جلو کشیدم. بی‌اراده زمزمه کردم: سلام امام رضا. رها، یکی از دخترهای همراهم، صدایم را شنید. با لحن تمسخرآمیزی گفت: سلام امام رضا ما تا اینجا اومدیم، اما نمی‌آیم زیارتت تو هم نیا. از همان لحظه حالم خراب شد. انگار که مسخ شده باشم‌. تمام روز مثل روحی سرگردان مسیر تعیین‌شده را رفتم و برگشتم. این بار حتی بیشتر از قبل سعی می‌کردم به طرف حرم و گنبد نگاه نکنم. حالا بالاخره همه چیز تمام شد. پرونده زندگی من دارد بسته می‌شود. انتظار چنین پایانی را نداشتم. شاید اصلا انتظار پایان نداشتم. در یک لحظه سرما و گرما محو می‌شود. ضربه‌های سیلی هم قطع می‌شود. بااحتیاط چشم باز می‌کنم. هنوز همه‌جا تاریک است. یکدفعه نور همه‌جا را می‌گیرد. آنقدر که چشمانم را می‌بندم. -دخترم! با من بود؟ چقدر مهربان دخترم را تلفظ کرد. -مریم جان قلبم شروع به کوبیدن می‌کند. بلند و طبل‌وار. واقعا دارد من را صدا می‌زند. صدایش لبریز محبت است. گرم و صمیمی است، نرم و لطیف است، مثل... مثل پر... یا مخمل. دوباره صدایم می‌کند. انگار صدایش رایحه دارد. عطر صدایش قابل توصیف نیست. صدها برابر خوشبوتر از خوشبوترین عطرهایی که تا امروز بوییده‌ام. -دخترم نترس بابا پیشته... این را که گفت، اشک توی چشمم جوشید و از لای پلک‌های بسته‌ام راهش را باز کرد و صورتم را شست. صدایش اصلا شبیه صدای پدرم نیست، اما من را به یاد پدرم می‌اندازد. دخترمش را حتی مهربان‌تر از پدرم زمزمه می‌کند. چشم‌هایم را باز می‌کنم. دو چشم زیبای مهربان و درخشان به من خیره شده‌اند. انگار خورشید در چشمان او طلوع کرده است. -اومدم جواب سلامت رو بدم. یکدفعه صدای جیغ گوشخراش و وحشتناکی می‌آید. و او دیگر نیست، ولی عطرش هنوز همه‌جا را گرفته. چشمانم را می‌بندم. برای لحظه‌ای دوباره صدایش توی گوشم می‌پیچد: - به رها بگو از منش من به دوره که نیام دیدنت... ناخودآگاه چشمانم باز می‌شود. توی اتوبوس نشسته‌ام. رها سرش را روی شانه‌ام گذاشته و خوابیده. صورتم خیس خیس است. بیرون را نگاه می‌کنم. از کنار تابلوی بزرگ سبزی می‌گذریم: سبزوار. اتوبوس جلوی یک رستوران می‌ایستد. در یک لحظه تصمیمم را می‌گیرم. می‌خواهم بروم آن طرف خیابان که رها می‌پرسد: -کجا؟ جوابش را نمی‌دهم. جلوتر می‌روم. چیزی یادم می‌آید. برمی‌گردم. رها را صدا می‌زنم. -گفت از منش من به دوره که نیام... -چی؟ چی میگی مریم؟ نمی‌فهمم. بی‌توجه به رها و دیگران تا وسط خیابان می‌روم. همان جا می‌ایستم. برمی‌گردم. یک سواری با سرعت از جلویم رد می‌شود. بلند داد می‌زنم: -امام رضا بود... خودش بود... گفت حتما می‌آد دیدنت رها بلند می‌خندد. مثل من داد می‌زند: -باشه بابا... بامزه بود... حالا تو کجا داری می‌ری؟ -می‌رم تو حرمش پیدا بشم...
احف لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان! سپس دخترمحی پرسید: _کِی عروسی کردید؟ احف جواب داد: _هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغه‌مون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمی‌بینید نفس نفس می‌زنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت: _خواهش می‌کنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی. احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت: _همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه. همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند: _قضیه چیه احد؟ بانو احد نیشخندی زد و گفت: _بهتره خودتون ببینید. همگی چشم‌هایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت: _اگه ماسک نزنیم، چی می‌گیریم؟ ناگهان بانو احد ظاهر می‌شد و چند کودک او را نشان می‌دادند و یک‌صدا می‌گفتند: _کرونا. _اگه دستامون رو نشوریم، چی می‌گیریم؟ _کرونا. همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت: _ای وای! زنم از دست رفت. بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت: _مگه وقتش شده؟ سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد: _آره. نُه ماهِش پر شده. بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت: _خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه. استاد ابراهيمی گفت: _اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ می‌برمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟ بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت: _همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه. بانو کمال‌الدینی گفت: _مگه عروستون وقت زایمانش شد؟ احف با ذوق جواب داد: _نه، ولی مثل اینکه نوه‌ام خیلی عجله داره و می‌خواد زود به دنیا بیاد. صدف، همسر احف نیز گفت: _چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی. استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت14🎬 عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد. _شهید ابوالفضل
✈️ 🎬 به عمود سلام رسیدند. داریوش ایستاد و نفس عمیقی کشید. _بالاخره رسیدم! برقی از امید در چشمانش درخشید. قلبش ضربان گرفت و پاهایش سست شد. دست به زانو گرفت و بی‌اختیار نشست. اشک از گوشه‌ی چشمانش غلتید و در میان گریه لبخند زد. حال غریبی داشت. بلند شد و چند قدم جلوتر رفت. از دور، گنبد طلایی حرم حضرت عباس چشمانش را نوازش داد. لحظاتی به گنبد خیره ماند. مردمی را دید که دست بر سینه ایستاده و زیرلب زمزمه می‌کنند و اشک می‌ریزند. با سلام و صلوات و ذکر حسین حسین، پیش می‌روند. نوای نوحه‌ی ترکی فضا را پر کرده بود. "هانسی گروهین بِله مولاسی‌وار، شیعه لَرین حضرت عباسی‌وار." پیرمرد نیز نوحه را زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. چند قدم جلوتر رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت. آشنایی ندید. به داخل موکب‌ها سرک کشید. اثری از آقای رستمی و بقیه نبود. از موکب داری پرسید: _آقا تا حرم چقدر مونده؟ _چهل عمود؛ حدود دو کیلومتر. _شاید آقای رستمی هنوز نرسیده باشه. بوی کباب فضا را پر کرده بود. در موکبی گوشت‌ها را به سیخ زده و روی منقل گذاشته بودند. چند نفر فرز و سریع، کباب‌های آماده شده را به نان می‌پیچیدند و دست مردم می‌دادند. داریوش در صف ایستاد. طولی نکشید لقمه‌ای نان و کباب در دستش قرار گرفت. برای پیرمرد نیز لقمه‌ی کباب گرفت. باهم وارد چادری شدند. سیر که شد، چشمانش گرم خواب شد. از خواب که بیدار شد، عصر شده بود. چرخی در اطراف زد. _اَه! اثری ازشون نیست. چطور پیداشون کنم؟! _بورا ایتماخ یِری دَییل! _یعنی چی؟! _باقشلا. حواسم نبود ترکی بلد نیستی. میگم کسی اینجا گم نمیشه! اینجا سرزمین نجات یافتگانه! گوشی از جیب درآورد و به داریوش داد. _اگر شماره داری زنگ بزن. شاید همین اطراف باشن. داریوش شماره‌ی آقای رستمی را گرفت. بعد از چند بوق، صدای او را شنید. ضربان قلبش تند شد و چشمانش اشک‌بار. آقای رستمی گفت چند عمود عقب‌تر هستند. در بین الحرمین قرار دیدار گذاشت. به کربلا رسیدند. صدای اذان به گوش می‌رسید. شلوغی و ازدحام جمعیت، ترسی به جان داریوش انداخت. _بین این همه جمعیت، چطور پیداشون کنم؟! _گفتم که گم نمیشی جَوون! بریم حرم تا دوستات برسن! داریوش با پیرمرد همراه شد. از بازار شلوغ به کوچه‌ی باریکی پیچیدند. گنبد طلایی، مانند خورشیدی در دل شب می‌درخشید. ناخودآگاه قلبش لرزید و ضربان گرفت. بی‌اختیار چند قطره اشک از چشمانش غلطید. قدم‌ها کُند شده و نگاهش روی گنبد خیره مانده بود. چیزی جز گنبد حرم نمی‌دید و هیچ صدایی نمی‌شنید. از همهمه و ناله و زاری و نوحه دیگر خبری نبود. خودش بود و سکوت و حرم عباس مقابلش! پیرمرد بازوی داریوش را گرفته بود تا در ازدحام جمعیت گم نشود. _شنیدی چی گفتم جَوون؟! داریوش بهت زده پرسید: _نه. چی گفتید؟! _گفتم این‌جا بین‌الحرمینه. وقتی آدم پا توی این وادی مقدس می‌ذاره، می‌مونه اول به کدوم برادر سلام کنه! به شاه عطشان حسین یا کان وفا عباس؟! زانوان داریوش لرزید. خم شد و بر زمین رسید. کف دست بر زمین گذاشت. گریه کرد و زار زد. پیرمرد حال او را درک می‌کرد. کنارش ایستاد تا زیر پای زوار نماند. فرصت داد تا کمی بغض از وجود بیرون کند. سپس کمک کرد تا بایستد. در گوشش زمزمه کرد: _خوشا به سعادتت که معشوق نظر به دلت کرده. من پیرمرد رو هم دعا کن! شانه‌ها لرزیدند. اشک از گوشه‌ی چشمان غلطید و از چروک‌های صورتش، سُر خورد و میان محاسن سفید جا گرفت. _قوربانین اُلوم عباس، قوربانین اُلوم آقا! پیرمرد پس از چند لحظه دعا و مویه پرسید: _اسمت چیه جَوون؟! داریوش کلافه شانه‌ای بالا انداخت که در همین لحظه دستی روی شانه‌اش نشست. _کجا بودی دلاور؟! به پشت سر برگشت. چیزی را که دیده بود، باور نمی‌کرد. حرف پیرمرد در سرش اکو شد: _اینجا کسی گم نمیشه. این‌جا سرزمین نجات‌ یافتگانه! بی‌اختیار خود را در آغوش آقای رستمی انداخت. آقای رستمی بازوهای داریوش را گرفت و تکانی داد. _این چند روزه چقدر عوض شدی پسر! مردی شدی! دستی به صورتش کشید. _خیلی دنبالت گشتیم! باید سر فرصت برام تعریف کنی کجا بودی و چطور تا اینجا اومدی! _بچه‌ها کجان؟! _نزدیک حرم دارن استراحت می‌کنن. من اومدم دنبال تو که همگی باهم بریم زیارت! _آقا یه سوال دارم. _جانم، بپرس! _شما چرا من رو به این سفر کشوندین؟! _چرا می‌پرسی؟ پشیمونی اومدی؟! _برام مهمه‌؛ می‌خوام بدونم. _به خواست پدر و مادرت. _چرا؟! _اونا دوسِت دارن! نگرانتن! هر روز با من در تماس بودن. نترس، نگفتم گم شدی! گفتم بهتره باهات تماس نگیرن تا خودت باهاشون تماس بگیری! حالا بریم زیارت. وقت برای حرف زیاده. پیرمرد گوشی‌اش را به داریوش داد. _بیا با پدر و مادرت تماس بگیر. شماره‌ی پدرش را گرفت. صدای بابا قلبش را لرزاند. _الو؟! بفرمایید! _سلام بابا. ابوالفضلم! الان جلوی حرم آقام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت134🎬 خطبه داشت برای دومین و سومین بار تکرار می‌شد که دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان
🎊 🎬 ✅ _برای باغمون و اعضاش، جونمون رو هم می‌دیم براش، که یه خار نیفته به پاش، اصلاً شما نه، من به فداش! برای من، احف، مهندس، یاد، که داره جَوونیمون میره به باد،‌ داره وضعیت‌مون میشه حادِ حاد، توی این سینگلی کسی نیست بده بهمون یه لیوان آب...! پس از تمام شدن شعرخوانی علی املتی، حاضرین به شدت تشویقش کردند که علی املتی با شرمندگی گفت: _ممنونم دوستان. من لایق این همه تشویق نیستم. این شعر آخری هم قبل مزدوج شدن احف و یاد نوشته بودم که همگی مجرد بودیم و حیفم اومد الان نخونمش. در ضمن می‌خوام از یکی دیگر از دوستانم دعوت کنم که تازه به عرصه‌ی شعر و موسیقیِ رَپ وارد شدن و می‌خوان قطعه‌ای رو اجرا کنن. ایشون کسی نیست جز...عادل عرب پور! و عادل با جلیقه و شلوار مشکی، با سیس و فیس خواننده‌های معروف پا به صحنه گذاشت و تریبون را از علی املتی تحویل گرفت. سپس با یک بشکن، موسیقی رپ را برایش پِلِی کردند و او هم شروع به خواندن کرد. _خدایا چرا من، ولی ایشون نه؟! من و تو بشه ما، ولی ایشون بَع! خدایا چرا من بشم حمال؟! ولی ایشون بره پیش رمال؟! خدایا چرا من ندارم شانس، ولی تو به اون هی میدی آوانس؟! خدایا چرا من بدبختم؟! با اون همیشه رو یه تختم؟! خدایا در کل گله‌ای نیست؛ ولی این رو بدون که عدالتم نیست. خدایا چنان کن سرانجام کار، که تو خشنود باشی و ما پُر ز کار! سپس تا کمر دولا شد و جواب ابراز محبت میهمانان را این گونه داد که علی املتی دوباره میکروفون را گرفت و گفت: _احسنت عادل خان. عالی بود داداش. خوشحالم که این چراهات بالاخره به دردت خورد و تو رو وارد یه هنری کرد! سپس با دست به او اشاره کرد بنشیند که ناگهان تلفنش زنگ خورد. _الو بله؟! _سلام. آقای علی جعفری ملقب به علی املتی؟! _علیک سلام. بله. بفرمایید. خودم هستم. _شما توی قرعه‌کشی ما شرکت کرده بودید و کد محصولات رو به سامانه ما فرستاده بودید. درسته؟! علی املتی پشت میکروفون آب دهانش را قورت داد. _بله! تلفن نزدیک میکروفون بود و صدای پشت خط را همه داشتند می‌شنیدند. _بهتون تبریک میگم. شما در قرعه‌کشی ما، برنده‌ی پونصد میلیون تومن وجه نقد شدید. علی املتی دهانش باز مانده بود و نفسش بالا نمی‌آمد و حرف شنیده شده را باور نمی‌کرد. نمی‌دانست در برابر میهمانان چه واکنشی نشان دهد که ضایع نباشد. با این حال داشت خودش را آماده‌ی یک خوشحالی معقول می‌کرد که ناگهان عمران از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت: _به افتخار ایشون و خودتون و همچنین پولی که قراره زندگیمون رو زیر و رو کنه، یه صلوات محمدی پسند بفرستید! و همگی در حالی که آماده‌ی دست زدن بودند، صلواتی فرستادند که علی املتی با اخم گفت: _ببخشید ببخشید. این پول رو من برنده شدم. بعد قراره زندگی شماها رو زیر و رو کنه؟! عمران خواست جواب بدهد که استاد مجاهد گفت: _من و شما نداره که علی جان. این پول متعلق به همس. چون تا اینجایی که می‌دونم، شما محصولات رو واسه مراسم سال استاد و یاد خریده بودی. پس شما واسه باغ محصول خریدی، نه مصرف شخصی. بنابراین این حق همه‌ی اعضای باغه! علی املتی که کارد می‌زدی، خونش در نمی‌آمد، به آرامی کُتش را در آورد و همزمان گفت: _نخیر. این پول واسه منه و هزارتا هم برنامه براش دارم. قراره زن بگیرم، خونه و ماشین بخرم و یه کار درست درمون راه بندازم. پس فکر سهیم شدن توی این پول رو از توی سرتون بندازید بیرون! و کُتش را کامل در آورد و انداخت روی دستش که عمران گفت: _علی جان نگران نباش. با مدیریت من، نه تنها تو، بلکه همه‌ی مجردای این باغ رو سر و سامون میدم و یه زندگی خوب براشون می‌سازم. پس اصلاً غصه نخور! علی املتی با عصبانیت کتش را به زمین پرت کرد. رگ گردنش باد کرده بود و به سختی نفس می‌کشید. قولنج گردنش را شکست و مشغول باز کردن ساعت و دکمه‌های دست پیراهنش شد. _استاد بزرگید، احترامتون واجب. ولی دیگه دارید کفر من رو در میارید. پس هرچی دیدید، از چشم خودتون دید! سپس خواست به سمت عمران حمله‌ور شود که ناگهان رجینا فریاد کشید: _وااای! صدف خورد زمین! فکر کنم دیگه وقتشه! و همینجور جیغ می‌کشید که احف دوید به سمتش. _وای خدا. دارم پدر میشم. باورم نمیشه! بانو احد نیز نگاهی به آسمان انداخت. _خدایا این چه حکمتیه؟! چرا همه زائوهای باغ باید هفت ماهه فارغ بشن؟! و صدف بیهوش روی زمین افتاده بود که بانو شبنم گفت: _چرا وایستادید؟! یکی زنگ بزنه اورژانس. حال این رو الان فقط من می‌فهمم! و با کمک بانوان صدف را بغل کردند که بانو سیاه تیری گفت: _اورژانس لازم نیست. تا من مینی بوس رو روشن می‌کنم، شماها بیاریدش دم در...! والسلام، باغنار تمام! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت67🎬 چند روز بعد... چشمانم را، آرام باز می‌کنم. ماسک اکسیژنی که صورتم را احاطه کرد
🎬 ✅ چند سال بعد... بطری آب را باز می‌کنم. قطراتش دانه دانه روی سنگ می‌ریزند و خاک‌ها را کنار می‌زنند. می‌بینی نسیم؟! اصلا..اصلا نمی‌دونم چی شده! انگار همه‌ی این اتفاقا خواب بود...از همون اولش! از همونجایی که شدیم رفیق هم...هیچ وقت نمی‌تونم بودنت رو تصور کنم! انگار یه خیال بودی! تو رفتی...رفتی ولی من زیر این همه مصیبت له شدم! دستم را روی سنگ قبر می‌کشم. -کاش..بودی! -بسم‌الله الرحمن الرحیم. الحمدالله...! با زمزمه‌هایش سرم می‌چرخد. کنارم نشسته است و با انگشتانش روی سنگ قبر ضربه می‌زند. حمد و سوره‌‌اش که تمام می‌شود. رویش را به سمتم برمی‌گرداند: -خدا رحمتش کنه! نفسم را بیرون می‌دهم. خیره می‌شوم به اسمی که به زیبایی روی سنگ قبرش حک شده: -نسیم خیلی سختی کشید مامان! دستش را روی کمرم بالا و پایین می‌کند: -غصه نخور قربونت برم! سرم را روی چادر مشکی‌اش می‌گذارم. -رها؟ -بله مامان؟ -نمی‌خوای تمومش کنی؟ سرم را از روی شانه‌اش برمی‌دارم و خیره می‌شوم به چشمش: -چیو؟ نگاهم می‌کند: -الان سومین سالگرد نسیمه. سه ساله که زندگیتو بوسیدی گذاشتی کنار! یه وقتایی اصلا انگار نمی‌شناسمت! داری با خودت چیکار می‌کنی؟ خود نسیمم از وضعیت الانت راضی نیست! نگاهم را از چشمانش می‌گیرم. دستانم را در هم قلاب می‌کنم. -میشه سریع برگردیم شهر خودمون؟! از تهران بدم میاد! از آدماش خسته شدم؛ از شلوغی شهر حالم بهم می‌خوره...! هروقت بارون میاد یاد روزی میافتم که آواره‌ی خیابوناش بودم. اشکی که گوشه‌ی چشمم کز کرده را پاک می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمانش. -تحمل هوای اینجارو ندارم...هرسال که همین موقع میام اینجا. زجر می‌کشم! -قربونت برم، چرا خداروشکر نمی‌کنی؟ اینکه الان زنده‌ای، سالمی! کنار مایی! شاید خدا بهت یه فرصت داده برای اینکه بهتر زندگی کنی! راست می‌گوید! ولی...ولی هنوز ته دلم بغضی گیر کرده؛ بغضی که تاوانش شده خواب‌ها و گریه‌های شبانه! نه برای خودم! برای تک‌تک آدم‌هایی که می‌توانستند باشند و نیستند! برای نسیم، برای راحیل، برای حسام، برای آن زن سالخورده که امانتی‌اش شده وبال گردنم. حتی...برای نیما! او هم یک قربانی بود! قربانی خودخواهی آدم‌هایی که از بالا، همه را کوچک می‌بینند! کوچک و ضعیف! اما دیگر بس است! می‌خواهم زندگی کنم! جای همه‌ی آنها...بخندم؛ راه بروم؛ نفس بکشم! برای عمری که شاید به من هدیه داده شده! اما نه در تهران! جایی دورتر از اینجا و آدم‌هایش...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
کوچک‌ترین حاجات قسمت دوم سحری که خوردیم باید ساعت سه به محل خدمت حاضر می‌بودیم. محل خدمت من ایوان طلای صحن آزادی بود. کفشم را به کفشداری واقع در صحن دادم، پلاک را گرفتم و درون کیفی که همراهم بود گذاشتم. ساعت پنج صبح که پاس خدمتی‌ام تمام شد پلاک را به همان کفشداری بردم. خدمه‌ی کفشداری جا به جا شده بودند یعنی آنهایی که کفشم را بهشان داده بودم نبودند. خانم خدمه تا پلاک را دید پرسید: - این رو از جایی پیدا کردید؟ خسته و متعجب بودم نای حرف زدن نداشتم. - نه خانم کفشم رو ساعت سه آوردم دادم به همکارتون! تعجب کرد. - واقعاً؟ آخه تو این قفسه نه کفشی هست و نه پلاکی! پلاکش رو شما آوردین ولی کفشی نیست! مشخصات کفشتون رو بگید. مشخصات کامل دادم از شماره کفشم تا مدل و جنس و رنگش. هردو خدمه به همدیگر نگاهی انداختند و بین قفسه ها شروع به گشتن کردند. دیگری پرسید: - مطمئنید همین کفشداری آوردید؟ کمی ناراحت شدم پس برای اینکه باور کنند برایشان توضیح دادم: - آره... واقعاً همین کفشداری آوردم، ساعت سه همکارتون اینجا بودن. خانم کفشم رو بدید منم مثل شما تو این شب به این شلوغی از سر شب تا الان خداقبول کنه خدمت داشتم واقعاً خستم می‌خوام برم استراحت کنم، همسرم اومده دنبالم. نگاهی به هم انداختند، کمی بین قفسه‌ها گشتند. - خانم اصلاً کفشی با این مشخصات تو این کفشداری نیست! باز هم اگه می‌خواید خودتون بیاید بگردید. رفتم داخل و تمام قفسه‌ها را دیدم اصلاً کفشم غیب شده بود. کفشم کهنه نبود ولی نو هم نبود، دوستشان داشتم یک سال با آنها خدمت کرده بودم، یک سال هرجا رفتم با من آمده بودند. از کفشداری بیرون آمدم و جلوی پیشخوان ایستادم. - حالا باید چیکار کنم؟ شما اینجور مواقع برای زائر چیکار می‌کنید؟ یکیشان یک جفت دمپایی داد. - اینا رو بپوشید که پا لخت نمونید! آن یکی فکر کنم مسئول کفشداری بود. دمپایی را گرفت. - نه با لباس خدمت و چوب پر به دست که زشته دمپایی بپوشن، برید براشون از انبار کفش بیارید! آقا سید و سیدطاها منتظرم ایستاده بودند، رفتم سمتشان، حیرت زده بودم. - فهمیدین چی شد؟ متعجب نگاهم کردند. - امام رضا بهم کفش داد! قضیه را برایشان تعریف کردم. آقاسید هم مثل من حیرت زده شده بود انگار ناراحت باشد. - تو اون موقع دعات قبول بوده آخه چرا کفش خواستی؟ یه چیز مهم‌تر می‌خواستی...، خونه می‌خواستی، بچه می‌خواستی، ماشین می‌خواستی، آخه چرا کفش؟ بغض گلویم را فشار می‌داد. بابا من به شوخی گفتم نمی‌دونستم آقا انقدر رئوف هستن. خلاصه کفش را که دادند گفتند سراغش را بگیرم شاید پیدا شده باشد. وقتی به آسایشگاه برگشتم تا وسایلم را جمع کنم و قبل از خداحافظی قضیه را برای مادر و خواهرم تعریف کردم خواهرم خندید. - آخه کفش چیه که تو کفشتم از امام رضا می‌گیری؟ یک قطره اشک از چشمم چکید. - من همه زندگیم رو امام رضا داده، کفش که دیگه کوچیک‌ترینشه. لطف و توجه اهل بیت علیهم السلام به ما خیلی زیاد است اما ما کم‌کاری می‌کنیم.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت27🎬 همه چیز را برای مادر تعریف کردم و او حالا دارد نماز شکر می‌خواند بخاطر خطری که ا
🎬 ✅ هر دو از گاردی که برای هم گرفتیم عقب می‌کشیم و به پشتی مبل تکیه می‌زنیم. دستم را توی هم حلقه می‌کنم. پدر می‌گوید: - جای یکه به دو کردن، پاشید روی همو ببوسید دلخوری رو بذارید کنار! پاشید. همزمان می‌ایستیم. بهرام را نمی‌دانم ولی من برای در آغوش کشیدنش له له می‌زنم. دستم دور کتف بهرام گره می‌خورد. تپش بهرام را حس می‌کنم، یعنی دل او هم برایم تنگ بود؟ دنیا هم نزدیک می‌شود. از بهرام فاصله می‌گیرم و او را میان بازوانم می‌گیرم. زیر گوشم می‌گوید: - یکم... یعنی یکم بیشتر از یکم از اون حرفا پشیمونم... دستی به موهایش می‌کشم و مثل خودش می‌گويم: - همینم خوبه. شام را دور هم می‌خوریم. فضای خانه اگرچه مثل روزهای اول آزادیم سرد نیست، اما این وسط یک خلا را خیلی خوب حس می‌کنم. چیزی که میانمان از بین رفته، نمی‌دانم اعتماد است یا احترام، هرچه هست آزار دهنده‌ست. فضای خانه و این شهر را دیگر دوست ندارم. قاشق و چنگال توی دستم را کنار بشقاب می‌گذارم و می‌گویم: - می‌خوام یکم حرف بزنم، اجازه هست؟! پدر می‌گوید: - بگو بابا... بهرام نیشخند می‌زند. بی‌توجه به او می‌گویم: - خیلی فکر کردم، تمام امروز رو... تمام این چند روزی که توی بازداشت بودم... تمام این چند ساعتی که برگشتم خونه، دیدم، این شهر دیگه جایی برای من نداره، دیوارهاش، خیابوناش، درختاش... همه و همه برام آزار دهنده شده. می‌خوام برم... از گوشه چشم می‌بینم که قاشق از دست مادر می‌افتد. سرم را پایین می‌گیرم و ادامه می‌دهم: - هنوز نمی‌دونم کجا مستقر بشم... ولی، دیگه تحمل این شهر رو ندارم. می‌خواهم یه زندگی جدید رو شروع کنم. شاید یه روز بخوام که برگردم، فکر نکنم به این زودی ها حالم خوب بشه... مادر دستش را سمتم دراز می‌کند می‌گوید: - ولی سینا... - مامان لطفا اصرار نکن، خیلی چیزا تو این شهر و توی این خونه تغییر کرده و از بین رفته، نمی‌خوام منصرف بشم، نمی‌خوام جایی بمونم که یه روز حرف سر بود که اگه نباشم دل همه خوش‌تره... می‌خوام برم... بلیط گرفتم برای فردا. فعلا می‌رم قم... تا ببینم بعدش چی می‌شه. صدای آهسته پدر را می‌شنوم: - باشه بابا، اگه اینطوری آروم می‌گیری حرفی نیست، ولی مرتب باید بیای سر بزنی! سر تکان می‌دهم: - میام... صندلی را کمی عقب می‌کشم: - من برم وسایلم جمع کنم، برای صبح زود بلیط دارم... به اتاقم می‌رم... باید بروم... باید یه زندگی جدید بسازم... باید ثابت کنم من دیگر عوض شدم... حداقل باید به خودم ثابت کنم! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت30🎬 منگ بودیم همه‌مان اما عادت کرده بودیم‌ به اینطور احضار شدن‌. حالا اگر فر
🎬 ✅ به هوش که آمدم، نیک‌زاد را دیدم که در اتاق ایستاده بود و آسمان بالای سرش را به رگبار گرفته بود. خداراشکر کردم که همه چیز خواب بوده و این بار هم جان سالم به در برده‌ایم. انتظار داشتند دوباره فکر کنیم داعش حمله کرده یا هر اتفاق دیگری. اما ما همچنان خوابیده بودیم و از توی اتاق به صدای تیراندازی گوش می‌دادیم و با خنده و احساس رضایت خمیازه می‌کشیدیم. وقتی دیدند عکس العمل خاصی نداریم، توی اتاق ریختند و با اردنگی از روی زمین بلندمان کردند و از اتاق انداختندمان بیرون و آنقدر تیر در کردند که مثلا بترسیم و فرار کنیم. نهایت کاری که می‌توانستیم برایشان بکنیم بالا رفتن از کوه بود که فکر کنند داریم از دستشان فرار می‌کنیم! از کوه که پایین آمدیم، همه‌مان در یک نقطه جمع شدیم. رو به روی نصرالله؛ بدون آنکه دستور داده باشد. جا داشت برای تجمع غیر قانونی‌مان تنبیهمان کند اما بالاخره لبخند را روی لب فرمانده دیدیم. - "آزاد. برید آماده بشید برای نماز و بعدم کم‌کم بار و بندیل‌تونو جمع کنید. حدودا دو ساعت دیگه لنج میاد دنبالمون..." *** سوار اتوبوس که شدیم، همه‌ی موبایل‌ها و هندزفری‌ها تحویل‌مان داده شد. من اما نمی‌دانستم موبایلم توی کدامین گاوصندوق مدرسه آب خنک می‌خورَد. بچه‌هایی که توی کانال بنیاد نوجوان عضو بودند، خبری را به گوش همه‌مان رساندند: "والدین گرامی، اتوبوس از بندر لنگه به سمت کرمان حرکت کرده و حدودا ساعت ۶ عصر به مقصد کرمان می‌رسیم." عقیل گفت: "با توجه به خستگی و کم‌خوابی و بدن درد شدید، بچه‌های صدرا شنبه رو از مدرسه رفتن معافن!" آقای آیین نگاهی به شیخ محتشم انداخت و با خنده گفت: "نه خیره. آقایون صدرا اگه هفت و ربع تو نمازخونه نباشن حسابشون با جناب سامانه مدبّر خواهد بود!" صدای همه‌مان رفت بالا. گفتم: "سلامتی مادرِ سازنده‌ی مدبر صلوات!" شیخ جلوی خنده‌اش را گرفت اما نصرالله با اخم گفت: "آقای آیین. فردا صبح هر کی غیبت داشت اسمشو بدین، من روز بعد میام تو حیاط مدرسه سینه‌خیز می‌برمش!" فرماندهان گرامی به یک روز استراحت بعد از دو روز بی‌خوابی و له و لورده شدن هیچ اعتقادی نداشتند. برعکس ما که به شدت به سامانه انضباطی مدبر معتقد بودیم! صندلی‌ها را عقب دادیم که بخوابیم اما هر چند دقیقه یکبار، درست وقتی تمام اتوبوس تبدیل به سکوت می‌شد و حتی صدای شکستن تخمه از کسی نمی‌آمد، نصر الله داد می‌زد: "خمپاره!" بعد هم با راننده و آقای آیین و شیخ، قاه قاه می‌خندیدند. بالاخره چشم‌های آن‌ها هم گرم شد و راحت شدیم! چشم که باز کردیم، سرخی هوا رو به تاریکی می‌رفت. نگاهی به ساعت صالح انداختم. شش عصر بود! لب‌هایم را به زور باز کردم و گفتم: "نرسیدیم هنوز؟!" راننده انگار صدایم را شنیده بود. - "هنوز به حاجی آباد هم نرسیدیم!" پرده را کنار زدم. به جاده که نگاه کردم فهمیدم چرا هنوز توی خاک هرمزگانیم. توی جاده‌ی کوهستانی مملو از ماشین و اتوبوس گیر افتاده بودیم. دقیقا هر پنج دقیقه یک بار طول می‌کشید تا اتوبوس چند وجب جلو برود‌. با آن سرعت، همکلاسی‌هایمان سر جلسه کنکور بودند و ما تازه به کرمان رسیده بودیم. توی آن بحبوحه، چند نفری مسمومیت شدید گرفته بودند و هر چند لحظه یک نفرشان بالا میاورد! توقف‌مان توی جاده آنقدر طول کشید که حال ما هم داشت بد می‌شد. خسته بودیم اما از دردِ دل و حالت تهوع و کلافگی خوابمان نمی‌برد. - "من یکی که فردا مدرسه نمی‌رم. فوقش یه نمره‌ست دیگه!" آقای آیین که داشت پرتقال پوست می‌‌گرفت گفت: "خواهیم دید‌..." - "آخه این عدالته حاج آقا؟!" - "اگه من فردا مدرسه نیومدم شما هم نیاید..." و احتمال آنکه آقای آیین که توی مدرسه زندگی می‌کرد به مدرسه نیاید، معادل صفر بود. ساعت ده شب، اتوبوس جلوی سازمان تبلیغات ترمز گرفت. آن موقع شب تا اسنپ گیرم آمد و به خانه رسیدم، ساعت دوازده شده بود. با همان لباس‌ها و سر و کله‌ی پر از شن و ساک خاکی، روی زمین افتادم. چشم که باز کردم ساعت شش بود. از شدت سردرد و بدن‌درد حتی نمی‌توانستم دستم را بالا بیاورم. بالاخره نعش خسته‌ام را به دوش کشیدم و به زور به مدرسه رساندمش؛ با سی ثانیه تاخیر و خدا را شکر کردم که به یک دقیقه نرسیده است‌. اوضاع همه‌مان همین بود. چشم‌ها قرمز و پف کرده، بدن‌ها بعضا کبود، پلک‌های سیاه و قدم‌های لنگ لنگان. توی صبحگاه، آقای آیین از کنارمان رد می‌شد و بلند "خمپاره" می‌گفت و خواب را از چشم‌مان می‌ربود‌‌. ما هم به زور می‌خندیدیم و از آنکه بالاخره کابوس‌های شبانه یا صبحگاهی تمام شده، خوشحال بودیم. - پایان‌، ۳ مرداد ۱۴۰۴ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344