eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
897 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت5🎬 آقای رستمی ادامه داد: _این شد که پام به دنیای کتاب‌ها باز شد. اوایل برای سرگر
✈️ 🎬 آخرین کیک صبحانه‌ را از توی جیب بیرون کشید و سمت مردی که چفیه سبز را مثل عمامه پیچیده بود دورِ سر رفت. مرد قهوه‌جوش و دو فنجان کوچک آبی سفید را در دستش گرفته و به هم می‌زد تا صدایش توجه زائران را جلب کند. نمی‌دانست چطور برساند قهوه‌ی تلخ می‌خواهد. در ذهنش کلماتی که از عربی یاد گرفته بود را بالا و پایین کرد و بالاخره گفت: _ آقا...لا شکر! کنار لب‌های مرد رفت بالا. گوشه‌ی چشمش چین خورد. به سمت دله‌های روی ذغال رفت. _هلاولله، لا سکر! با دستگیره‌، دله‌ی مسی را بالا آورد و کمی قهوه‌ی داغ در لیوان کاغذی کوچک ریخت و به سمت داریوش گرفت. _ تفضل! _شکرا. بوی قهوه همراه با بخار پیچید تو دماغ داریوش. چشمانش برق زد. همان‌طور که داشت قهوه‌ می‌خورد، چشم به همسفران داشت تا گمشان نکند. بیشتر از هرکسی، حواسش به امیرمحمد و وسایل روی گاری بود. آرش و شایان، لبه‌ی گاری و با پاهای آویزان نشسته بودند. امیرمحمد گاری را جلو عقب می‌کرد. منتظر دستور آقای رستمی برای حرکت بود. هرلحظه، رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغ‌تر می‌شد. کیک داریوش هنوز مانده و قهوه‌‌اش تمام شده بود. برگشت به سمت مرد. لیوان را جلویش گرفت و انگشت اشاره‌ را به نشانه‌ی یک بالا آورد. مرد سر را بالا و پایین کرد. دوباره برایش قهوه ریخت‌. داریوش لیوان کاغذی داغ را برداشت. خواست برگردد که نفهمید این همه جمعیت، به یک‌باره از کِی جاده را پر کرده‌اند. رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغ‌تر شده بود. او علیرضا را از دور دید که جلوی موکبی ایستاده بود. برعکس داریوش، خوش‌اشتها بود و از هر خوراکی که به او تعارف می‌کردند، برمی‌داشت و با لذت می‌خورد. به هوای علیرضا نزدیک موکب شد. دوستش را آن‌جا ندید. بی‌اختیار لقمه‌‌ای گرفت و گیج و سردرگم از آن‌جا رد شد. نمی‌توانست از میان انبوه جمعیت عبور کند. هر چه گردن کشید تا هم‌سفرانش را ببیند، نتوانست. به سختی آب دهانش را فرو داد. گلویش خشک شده بود. _نکنه علیرضا اصلاً برای گرفتن نذری نیومده؟! نکنه دنبال من اومده بود و متوجهم نشده و خیال کرده جلوتر رفتم؟! بی‌قرار فریاد زد: _ علیرضا...؟! شایان...؟! آقای رستمی...؟! ولی بی‌فایده‌ بود. هیچ اثری از هیچ یک از اعضای گروه نبود. چشمانش از وحشت درشت شد. دوباره دستانش را کنار دهانش گذاشت و داد زد: _علیرضا...آقای رستمی...! باز هم جوابی نیامد. نمی‌دانست چه‌ باید بکند. درمانده به لقمه‌ی مانده در دستش نگاه کرد. یک گاز از آن خورد و بی‌هدف شروع به دویدن کرد. به درون تک‌تک موکب‌ها سرک می‌کشید، نفس نفس می‌زد و حیران و مستأصل دنبال یک نشانه‌ی آشنا می‌گشت. دیگر نمی‌دانست چگونه و کجا باید دنبال آن‌ها بگردد. هیچ نشانه‌ی خاصی از مدل لباس‌هایشان نداشت. همه پیراهن مشکی پوشیده بودند. _نکنه اونا همون‌جا منتظرم موندن؟! وای! حالا این همه راه رو چه‌جوری برگردم؟! بعد از این فکر، از حرکت ایستاد. پاهایش سست و همان وسط جاده خم شد. دستش را روی زانوهایش گذاشت. قطرات عرق از کنار شقیقه‌اش سُر می‌خورد و بر زمین می‌افتاد. صدای مداحی پرتکرار تذورونی، از موکبی در همان اطراف در گوشش می‌پیچید و در سرش، گنگ و نامفهوم گم می‌شد. وقتی به عمق فاجعه پی برد که یادش آمد کوله‌اش را روی گاری گذاشته است. دنیا پیش چشمش سیاه شد. بی‌اختیار وسط جاده نشست. _وای کوله‌ام، لباسام، گوشیم، داروهام، پاسپورتم...وای نه! دستی به صورتش کشید و با درماندگی سری تکان داد. خیل جمعیت از کنارش می‌گذشتند. بعضی‌ها با تعجب نگاهش می‌کردند و به‌هم چیزی می‌گفتند. بلند شد. لقمه را با ناراحتی به گوشه‌ای انداخت و شروع به دویدن کرد. فقط می‌دوید و فریاد می‌کشید و بقیه را صدا می‌کرد، اما هیچ پاسخی نمی‌شنید. سر و صدای شکمش در آمده بود. پاهایش زق زق می‌کرد. نگاهی به ساعت انداخت که از ده گذشته بود. تصمیم گرفت به سمت موکب اطلاعات برود تا از طریق بلندگو پیجشان کند. ناگهان دستی بر شانه‌اش فرود آمد. یاد آقای رستمی افتاد. خون در رگ‌هایش دوید و با اشتیاق برگشت. _سلام باباجان! گم شدی؟! داریوش چند ثانیه‌ای به چهره‌ی مرد خیره ماند. مردی با ریش و موی کوتاه و یک‌دست جوگندمی رو‌به‌رویش ایستاده بود. مرد میانسال با گوشه‌ی چفیه‌‌ی سبز روی شانه‌اش، عرق از پیشانی‌اش می‌گرفت. زبان خشک پسر به زور در دهانش چرخید. _بله، گم شدم! _با کاروان بودی یا خانواده؟! تلفن همراه داری؟! او سرش را با خشم پایین انداخت و چشمانش را محکم بست. با صدایی خفه گفت: _با دوستام اومدم. وسایلام پیش بچه‌ها جا مونده! مرد لیوانی آب به داریوش داد. _فعلا این رو بخور گلوت تازه شه! داریوش یک نفس آب را سر کشید و با آستین تیشرت، دور دهانش را پاک کرد. _خب جَوون! شماره‌ی کسی رو داری که من بهشون زنگ بزنم ببینم کجان...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت6🎬 آخرین کیک صبحانه‌ را از توی جیب بیرون کشید و سمت مردی که چفیه سبز را مثل عما
✈️ 🎬 _فقط شماره‌ی آقای رستمی رو دارم. شماره را گفت. هرچه تلاش کردند، تماس برقرار نشد. _جَوون، شماره‌ی خانوادت رو بگو که بهشون زنگ بزنم، به دوستات خبر بدن کجایی. حتماً الان همه نگرانتن! داریوش پوزخندی زد و گفت: _همینم مونده آبرو برای خودم نذارم. فکرش رو بکن توی تهران، چو بیافته داریوش گم شده. اون‌وقت خواجه حافظ شیرازی، گم شدنم رو باید تو شعر بیاره! خنده‌ی پهنی صورت مرد را گرفت. دوباره دست بر شانه‌ی داریوش گذاشت. _به‌به! پس اسمت داریوشه. خدا حفظت کنه! _دوستای من، ته تهش قراره برسن کربلا. همین که مسیر من به سمت کربلا باشه، برام کافیه. بالاخره اونجا پیداشون می‌کنم. مرد با تبسم گفت: _مسیرت درسته. شهامتت هم ستودنی! داریوش که دیگر میلی به هم‌صحبتی با او نداشت، تشکر کرد و به راه خود ادامه داد. یک عمود جلوتر رفت. پاهایش زق‌زق می‌کرد و جان رفتن نداشت. وارد موکبی شد. همین که چادر را بالا زد، بادی خنک صورتش را نوازش داد. پلاستیکی برداشت و کفش‌ها را توی آن گذاشت. سر که بلند کرد، پسری هم سن و سال خودش مقابلش ظاهر شد. دست بر کمر داریوش گذاشت. _سلام داداش، خوش اومدی. ماساژت بدم؟! منتظر جواب داریوش نماند و ادامه داد: _بیا داداش! حالت جا میاد. خستگی از تنت میره! سر تا پای داریوش را برانداز کرد و گفت: _می‌خوای دوش بگیری؟! هوم؟! _چیزی همرام نیست. حتی لباس...! پسر دستش را کشید و با خود برد. _بیا اینجا همه چی هست. یه تولید کننده، کلی لباس نذر زوار کرده. یه دست برات میارم. انتهای موکب چند اتاقک سیمانی بود. پلاستیک ضخیم گلدارِ جلوی اتاقک را کنار زد. لباس از تن کَند. شیر دوش را باز کرد. آب خنک، وجودش را پر از احساسِ نشاط کرد. با رغبت لباس‌ها را به تن کرد. با آن لباس‌های گشاد، مسخره شده بود؛ ولی احساس راحتی داشت. صدای پسری به گوشش خورد. _چرا اسمم رو گذاشتی سهراب. اصلاً دوست ندارم. _چی دوست داشتی باباجون؟! _حسین، عباس، علی، مرتضی، حتی حیدر! گشتی گشتی اسم سهراب رو پیدا کردی! داریوش زیر لب غرید: _خیلی هم دلت بخواد اسمت سهراب باشه. لیاقت می‌خواد اسم ایرانی داشتن! گوشه موکب نشست و پایش را دراز کرد. چند نفس عمیق کشید. نیاز داشت دراز بکشد. نگاهی به زمین انداخت. صورتش دَرهم شد و پا را توی شکم جمع کرد. سر را روی زانو گذاشت. صدای همان پسر جوان را شنید: _نگفتی رفیق. ماساژ می‌خوای؟! سر بلند کرد و گفت: _چه گیری دادی به من! این همه آدم؛ برو بقیه رو ماساژ بده. دوباره نگاه به زمین دوخت و چهره دَرهم کرد. پسر با خنده گفت: _نکنه وسواس داری؟! خب کاری نداره که. الان برات ملافه‌ی تمیز میارم. پارچه‌ای سفید را با دقت روی پتو پهن کرد و گفت: _روش دراز بکش تا ماساژت بدم. من محمدم. تا تو دراز بکشی، اومدم. داریوش سر بلند کرد و نگاهی به پسر انداخت و آهی کشید. بعد صدای سهراب را شنید که گفت: _اصلا برگشتیم میرم اسمم رو عوض می‌کنم. دوسش ندارم. دلم می‌خواد اسمم مرتضی باشه! همان موقع محمد برگشت و ماساژ تن او را شروع کرد. نشنید پدر چه جوابی داد. سهراب با تندی گفت: _اوه تا پونزده سالگی؟! یعنی دو سال دیگه باید صبر کنم؟! داریوش دستش را زیر صورت جمع کرد. پیشانی به آن فشرد و زیر لب گفت: _احمق! من با بدبختی یه قوم رو راضی کردم جای اون اسم مسخره‌ی عربی، بهم بگن داریوش! حالا تو می‌خوای اسمت رو عوض کنی که چی بشه؟! محمد بازویش را گرفت و دست‌ها را کنار بدنش عمود کرد. کارش حرفه‌ای بود. بدن گرفته‌ی داریوش زیر دستان او مثل موم نرم شد. در دل گفت: _پدر و مادرت با فرهنگ بودن، اسم اصیل برات انتخاب کردن. توی بی‌لیاقت می‌خوای عوضش کنی؟! ننه بابای من چی؟! محمد گفت: _میگم داداش تنها اومدی؟! چطور هیچی همرات نداری؟! حتما خیلی مخلصی؟! داریوش لب‌ به دندان فشرد و چشمانش را بست. نفسی عمیق و طولانی کشید و گفت: _از دوستام جا موندم. کوله‌ام رو پیش اونا جا گذاشتم. _فکر کردم صوفی هستی! داریوش سکوت کرد. محمد دست از ماساژ کشید و گفت: _چقدر تنت خسته بود! و سپس رفت. داریوش به پهلو چرخید. بدنش گرم و پلک‌هایش سنگین شده بود. پاها را توی شکمش جمع کرد. محمد با لیوانی شربت برگشت و با دیدن مهمانش گفت: _چه زود خوابش برد! واقعاً خسته بود. قدم‌هایش را به سختی روی زمین می‌کشید. لخ‌لخ کفش‌هایش بر روی مغزش ناخن می‌کشید؛ اما هرچه می‌کرد، نمی‌توانست درست قدم بردارد. از اینکه از همسفرانش جدا افتاده است، حسرت خورد. چقدر راحت بود. با وجود آقای رستمی، نه به غذا فکر می‌کرد، نه جا برای استراحت. حالا سردرگم و تنها نمی‌دانست کی برود؟! کی بایستد؟! حتی کی بخوابد و غذا بخورد؟! ایستاد و نفس عمیقی کشید. دست روی زانو گذاشت و خم شد. پایش سوزن سوزن می‌شد. تمام انگشتان پاهایش تاول زده بودند. کف زمین نشست که سایه‌ای روی سرش افتاد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت7🎬 _فقط شماره‌ی آقای رستمی رو دارم. شماره را گفت. هرچه تلاش کردند، تماس برقرار ن
✈️ 🎬 مردی با هیکلی درشت، سینی بستنی را مقابل او گرفت. _تفضل. _شکراً. بستنی را از پاکت در آورد. گاز بزرگی به آن زد. سرمای دلچسبی به جانش نشست. _طعم بستنی‌هاشون هم شبیه خودشونه! ولی تو این گرما از هیچی بهتره! ته بستنی را در چند ثانیه در آورد. با انرژی از جا پرید و زمزمه کرد: _برم یه ماشین پیدا کنم. کربلا پیداشون می‌کنم. کف پایش درد گرفت. نگاهی به این‌سو و آن‌سو انداخت. دست در جیب جست‌وجو کرد. یک اسکناس صدتومانی یافت. _یعنی این پول من رو تا کجا می‌رسونه؟! با این پول حتی نمی‌تونم سوار خر بشم. ماشین پیش‌کش! پوفی کشید. لنگ‌لنگان به سمت لاین خودرو رفت؛ شاید وسیله جور شود. ساعتی طول کشید تا بالاخره ریشکای قرمز خالی از راه رسید. پشت آن، روی کاغذی نوشته بود "مجاناً، صلوات". بوقی زد. کمی جلوتر توقف کرد. چشمانش برق زد. سریع خودش را روی صندلی انداخت. راننده به سمتش چرخید و به رویش لبخند زد. _رقم العمود؟! داریوش سری تکان داد. با حرکت دست به مسیر اشاره کرد و نفس زنان گفت: _مستقیم. عمود مهم نیست! راننده موتور را روشن کرد و راه افتاد. داریوش به بیرون زل زد. زیرلب طوری که فقط خودش بشنود، با پوزخند گفت: _من صلوات نمی‌گم! _لا مسلم؟! دعا، دعا کن. سپس دست بر سینه گذاشت: _أنی دعا، أنت زوارالحسین و عباس! دین خودت دعا کن! داریوش بُهت زده از این که چطور راننده نجوایش را شنیده، نفس عمیقی کشید. پیشانی‌اش چین خورد. بی‌صدا لب زد: _دینم؟! دین من چیه؟! سرش را تکان داد. به مشایه زل زد. آهی کشید و سعی کرد به حرف مرد فکر نکند. حدود ده عمود گذشته بود که چشمش به امیرمحمد و آقای رستمی خورد. کنار موکبی ایستاده بودند و باهم صحبت می‌کردند. محکم کوبید روی شانه راننده. _آقا وایسا، نگهدار، وایسا! راننده ترمز زد. داریوش ممنونی پراند و با سرعت سمت موکب دوید. وقتی رسید، کسی را ندید. چندبار دور خودش چرخید. داد زد: _آرش...شایان! فریادش میان صدای زنگوله‌ی شتران و ناله‌ی زنان و مردان گم شد. به سمت صدا چرخید. دختران و زنان سبزپوشی با نقاب‌های سیاه سوار بر اُشتر، زیر تازیانه‌ی پیاده نظام سرخ‌پوش به او نزدیک می‌شدند. سری به علامت تاسف تکان داد. _بچه‌ها رو به چه روزی انداختن. این همه مظلوم نمایی رو کی باور می‌کنه؟! بر فرض حسینی وجود داشته! هزار و چهارصد سال پیش بوده و تموم شده رفته! یه عده سر قدرت دعوا کردن و یکی کشته شد. به ما چه؟! زن و بچه رو بکشونی جنگ که چی بشه؟! کاروان نمادین اسرا که گذشت، از موکبی به موکبی گشت و اثری از آقای رستمی و بقیه پیدا نکرد. کناری نشست. سیگاری دود کرد. بلند شد. دست به سر گرفت و به سمت کربلا به راه افتاد. امیدوار بود زودتر پیدایشان کند. از تنهایی خسته شده بود. در تمام عمر، تا این حد احساس سرگردانی نداشت. موهای آشفته و بهم چسبیده از عرق و گرما، روی پیشانی ریخته بود. با مردمانی که به سمت کربلا در حرکت بودند همراه شد. آفتاب ظهر تابستانی عراق، رمق از وجودش گرفته بود و نفس نفس می‌زد. پاها توان ایستادن نداشتند؛ اما تلاش می‌کرد هرطور که شده، خود را به دوستانش برساند. سرگیجه امان او را بریده بود. لحظه‌ای چشمانش تار شد و جایی را ندید. به سختی دست بر عمود گرفت و تکیه داد تا سکندری به زمین نخورد. باز غر زد: _اینم از صدقه سر توئه آقای رستمی. ببین ما رو به چه روزی انداختی؟! آخه پسر آبت نبود، نونت نبود، پیاده روی کردنت تو چله‌ی تابستون چی بود؟! دیوونه تو کجا، پیاده‌روی اربعین کجا؟! آخه به‌توچه که بلند شدی اومدی؟! مثلا که چی؟! چشمانش می‌سوخت و سرخ شده بود. مایع تلخی از گلو بالا و پایین می‌رفت و حلق تا معده‌ را می‌سوزاند. پاها را به زور روی خاک می‌کشید. هرچند ثانیه دست بر پیشانی و شقیقه‌ می‌کشید و عرق از صورت می‌گرفت. با خود گفت: _باید برم توی یکی از این چادرها. ولی نه! شاید جلوتر پیداشون کنم. پشت دست به لب‌ها فشرد و کمی خم شد. _خاک بر سرم! چرا قبل از اینکه قول بدم یه ذره فکر نکردم؟! همون روز که آقای رستمی زنگ زد، باید می‌گفتم می‌خوام با دوستام برم شمال. حماقت که شاخ و دم نداره! تیشرت سبز روشن، توی تنش پر رنگ می‌نمود. سعی کرد با تکان دادن تیشرت، باد خنک تولید کند؛ ولی بی فایده بود. چند قدم دیگر به سختی برداشت. خود را به صندلی خالیِ مقابل رساند و روی آن نشست. دختر بچه‌ای وسط راه ایستاده بود و چتر صورتی رنگی روی سرش سایه انداخته بود. کنار پایش یک کلمن نارنجی بود و توی دستش یک بسته دستمال کاغذی‌. هرکس از کنارش رد می‌شد، دستمالی برمی‌داشت. از خشم دست مشت کرد و نفس توی سینه‌ حبس نمود. دندان‌ها چفت هم شدند. دخترک، پنج ساله به نظر می‌رسید. نزدیک او شد و مقابلش زانو زد. لب به دندان گرفت و گفت: _عجب ننه بابای نفهمی‌! توی این گرما فرستادنت اینجا که تلف بشی...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت8🎬 مردی با هیکلی درشت، سینی بستنی را مقابل او گرفت. _تفضل. _شکراً. بستنی را از پ
✈️ 🎬 دخترک گردن کج کرد و با چشمان گرد و درشت به صورت داریوش خیره شد. لب‌هایش کشیده شد. دندان‌های سفید و ریز او معلوم بود. چهره‌ی داریوش نیز به خنده باز شد و با محبت گفت: _الان باید پیِ بازی باشی دختر، نه اینجا...! از گنگی نگاه دخترک، فهمید چیزی از حرف‌هایش را متوجه نشده. سری از تاسف تکان داد. خواست از جا برخیزد که حرکت دخترک میخ‌کوبش کرد. دستمالی برداشت و با مهربانی عرق پیشانی و صورت او را گرفت. این کار دخترک، آن‌قدر با محبت صورت گرفت که اشک از چشمان داریوش، چون مرواریدی غلتید و بر زمین افتاد. زیرلب زمزمه کرد: _اگر امام حسینِ شما خواهرم رو شفا داده بود، الان هم‌سن و سال تو بود! اشک‌ها باران شد و زانو و کف دست بر زمین گذاشت. دخترک با دستان کوچکش، اشک از صورت داریوش پاک کرد. در کلمن را باز کرد. دو لیوان آب از میان یخ‌های درون کلمن برداشت. دست‌های داریوش را گرفت و آب‌ها را توی دستان او گذاشت. دوباره لبخند زد. چالی بر گونه‌هایش افتاد که به زیبایی او افزود. داریوش درپوش یکی از لیوان‌ها را برداشت و سمت دهان دخترک گرفت؛ اما او با دو دست، لیوان را سمت لب‌های ترک خورده داریوش هل داد. داریوش یک نفس آب را نوشید. بی‌اختیار بر دستان دخترک بوسه‌ای زد. برخاست و لیوان آب را مانند گوهری گران‌بها، به سینه فشرد و به راه افتاد. پاها بر زمین کشیده می‌شد. با هر زحمتی که بود، یک عمود دیگر به سوی کربلا طی کرد. رمق به تن نداشت. چشمانش سیاهی می‌رفت. به عمود تکیه داد. در همان لحظه، دستی روی شانه‌اش نشست. _آقا، حالت خوب نیست؟! منزل، خواب، استراحت، حمام، موجود! لحظه‌ای حس کرد آقای رستمی دست بر شانه‌اش گذاشته. جرقه‌ی امیدی که در دل روشن شده بود، خاموش شد و از پا افتاد. مرد با کمک کسی، داریوش را داخل موکب برد. تکیه به پشتی نشاند. با قاشق مقداری شربت در دهانش ریخت و از نوجوانی که همراهش بود، خواست بادش بزند. داریوش چشم‌ها را نیمه باز کرد. مردی حدود چهل و پنج ساله، با دشداشه‌ای مشکی که شال سبزی به کمر بسته بود، مقابلش نشسته بود. پسر نوجوان لاغر اندام آفتاب سوخته‌ای، لیوانی آب به دهان او نزدیک کرد. مرد جوان گفت: _بخور تا حالت بهتر بشه. در فکرم گرما زده شدی! عجیب ضعف کردی! داریوش آب خورد و چشم‌هایش را دوباره بست و در خودش مچاله شد. پسر نوجوان با بادبزنی از جنس نخل خرما که با آب خیس کرده بود، باد می‌زد. مرد جوان با چفیه‌ عرق از سر و صورت داریوش پاک کرد. حال داریوش کمی بهتر شد که مرد عرب گفت: _من ابوعباس هستم. ماشین آمد تو را ببرم منزل. کمی دورتر، آن‌طرف، توی بادیه استراحت می‌کنی. حالت خوب می‌شود. میارمت این‌جا. لحظه‌ای ترس وجودش را گرفت. با خود گفت نکند داعشی باشد و بخواهد مرا بدزدد. خواست از رفتن امتناع کند؛ اما حالش بدتر از آن بود که بتواند مقاومت کند. در چهره‌ی مرد عرب خیره شد و جز محبت چیزی ندید. ابوعباس چند تکه میوه به او خوراند. دوباره جرعه‌ای از شربت آب لیمو در دهانش ریخت. ماشین رسید. تا حدودی حالش بهتر شده بود. ابوعباس زیر بغلش را گرفت و به او کمک کرد تا سوار ماشین شود. لندکروزی مشکی کولرش روشن بود. بسیار خنک و شیک و مرتب. یاد ماشین خودش افتاد. باز در دل غرید: _اگر به این سفر کذایی نیومده بودم، الان با ماشین خودم جاده‌ی شمال بودم؛ نه دهات عراق! نگاهش به آویز دور آینه افتاد. عکس دختر بچه‌ای با لبخندی زیبا، با عبور از جاده‌ی سنگلاخی منتهی به روستا، در هوا تاب می‌خورد و حس آرامش به وجود او تزریق می‌کرد. سرش را به صندلی‌های چرمی مشکی تکیه داد و چشم‌ها را بست. _آقا! رسیدیم منزل. داریوش با صدای آرام ابوعباس چشم باز کرد. دری بزرگ به رنگ سفید و طلایی، مقابل او نیمه باز بود. به کمک ابوعباس پیاده شد. قدم به حیاط گذاشتند. نزدیک ورودی حیاط، سه سرویس کامل حمام و دستشویی قرار داشت. دوتای دیگر آن‌طرف حیاط ساخته شده بود. چند نخل خرما و چند نخل زینتی، وسط حیاط میان باغچه قد علم کرده بود. دور تا دور باغچه، دیوار کوتاهی به ارتفاع نیم متر قرار داشت. روی دیوار سنگ‌کاری شده بود. به ابوعباس گفت می‌خواهد آبی به سر و صورت بزند. وارد دستشویی شد و چهره‌اش را در آینه دید. زخم‌های صورتش خوب شده؛ ولی خطی سرخ زیر چشم راستش مانده بود. ریش سیاه و نرم و نامرتب، صورتش را پوشانده بود. روی بینی‌ا‌ش را آفتاب سوزانده بود و از سفیدی پوستش خبری نبود. موهایش آشفته و پریشان، روی پیشانی ریخته بود. در تمام عمر موها را این‌طور ژولیده ندیده بود. همیشه شانه کرده و مرتب و روغن زده بود! پوفی کشید. تصمیم گرفت دوش بگیرد و دستی به سر و صورت بکشد. از سرویس بیرون آمد. به ابوعباس اطلاع داد دوش می‌گیرد تا معطل او نماند. وارد حمام که شد، چشمش به بسته‌ی ژیلت و تیغ کنار آینه‌ی حمام افتاد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت9🎬 دخترک گردن کج کرد و با چشمان گرد و درشت به صورت داریوش خیره شد. لب‌هایش کشیده
✈️ 🎬 خواست ریشش را از ته بزند، ولی از چهره‌ی تازه‌اش خوشش آمد. فقط خط ریش را مرتب کرد. تا او تنی به آب بزند، یک دست لباس تمیز عربی، پشت در برایش آماده گذاشته بودند. لباس‌ها را پوشید و بیرون آمد. ابوعباس لبه‌ی باغچه، زیر سایه‌ی نخل منتظر نشسته بود. داریوش را به اتاق مهمان راهنمایی کرد. وارد که شد، با دیدن اتاق زیبا و شکیل، در دلش گفت: _اوه چه اتاقی! به نظرم این آقا، از بابای منم پولدارتره! مبل‌های سلطنتی سبز ملایم، دور تا دور را پوشانده بود. روبه‌روی در، پشت جایگاه میزبان، کاشی کاری از صحنه‌ای بود که حضرت عباس، دست در آبِ رود گذاشته بود. سمت چپ اتاق، دو پنجره‌ی بزرگ داشت که با پرده‌های حریر سفید و گل‌های رز سبز و صورتی کوچک تزئین شده بود. از لای چین پرده‌ها، آفتاب ملایمی به داخل سرک می‌کشید. _بنشین! به دکتر بگم بیاد تو را ببینه! داریوش سر به زیر گفت: _نه لازم نیست؛ خوبم! _دکتر غریبه نیست، نگران نباش. او با کسی تماس گرفت. کوتاه صحبت کرد. پس از پایان مکالمه، از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با یک دست رخت‌خواب به اتاق برگشت. با مهربانی به داریوش گفت: _یه‌کم بخواب. استراحت کن حالت جا بیاد. تا دکتر برسه، یه چیزی بیارم بخور. دوباره از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد با سینی غذا برگشت. بشقابی برنج، چند تکه مرغ سرخ شده و سالاد. چیزی شبیه سالاد شیرازی که به جای آب لیمو، بُرش‌های نازک لیمو در آن دیده می‌شد. در ظرف مسی کوچکی، رطب‌های زرد و قهوه‌ای رسیده و دو تا مکعبی آب خنک در سینی قرار داشت. از میزبان بسیار تشکر کرد و گفت که میلی برای خوردن ندارد. ابوعباس که فکر کرد میهمان در حضور او راحت نیست، گفت: _اینجا خونه‌ی خودت بدون. راحت بشین غذا بخور. من میرم. دکتر آمد، می‌آیم. از لهجه‌ی فارسی شیرین ابوعباس خوشش آمده بود. لبخند زد. با بی‌حالی، خودش را به سینی غذا رساند و مشغول خوردن سالاد شد. _نه، بمونید. دلم می‌خواد باهاتون حرف بزنم. چند قاشقی که از سالاد خورد، دستمالی برداشت و دور دهانش را تمیز کرد. _مگه شما عراقی نیستی؟! چطور این‌قدر خوب فارسی حرف می‌زنی؟! _من سال‌های زیادی در ایران زندگی کردم. _زندگی در ایران؟! چه جالب! توی ذهنش با خودش گفت: _حتماً این خونه و زندگی رو از همون زندگی توی ایران داره! _زمانی که صدام به ایران حمله کرد، ما چند ماهی بود در ایران بودیم. قرار بود برگردیم که جنگ شروع شد. ما با ایران برادر بودیم. نمی‌خواستیم با برادرانمان بجنگیم. همان‌جا ماندیم. پدرم در جبهه مقابل صدام و بعثی‌ها جنگید و پا را از دست داد. چشمان داریوش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. حرف‌های ابوعباس قابل باور نبود. با حیرت پرسید: _واقعا؟! چطور ممکنه؟! _ممکنه پسر جان. ما با دولت صدام مخالف بودیم. او ظالم بود و دستور از آمریکا می‌گرفت. جنگ ما، جنگ صدام با ایران بود. جنگ مردم عراق نبود. _راستش من همیشه مردم عراق رو دشمن ایران می‌دونستم! ابوعباس از جسارت داریوش خوشش آمد و گفت: _لا. لا. نه. اصلاً! مردم عراق هرگز دشمنی با ایران نداشت. صدام به مردم خودش به خصوص شیعیان هم رحم نکرد. هرکسی که از او اطاعت نکرد، به شدت مجازات شد. داریوش کاملاً حرف‌های ابوعباس را باور نکرده بود؛ ولی در کنار او احساس آرامش و امنیت داشت. _وقتی صدام به درک رفت، ما برگشتیم عراق. منزل ما به مسیر کربلا دور. زوار نمیاد، خودم می‌رم اونجا، زوار می‌بینم و مهمان می‌کنم منزل. من عاشق امام حسین و مهمان اویم. مخصوصاً زوار ایرانی! صدای در به گوش رسید و ابوعباس رفت تا در باز کند. چند لحظه بعد، با مردی جوان حدود سی و هفت ساله، با لباسی یک‌دست مشکی وارد اتاق شد و گفت: _اینم آقای دکتر. الان تو رو می‌بینه. سالم باشی ان‌شاءالله. دکتر به داریوش سلام گفت. دست داد و احوالپرسی کرد و نام او را پرسید. ابوعباس گفت: _دکتر اسمت را می‌پرسن. من اصلاً یادم به اسمت نبود جَوون! داریوش نامش را گفت. _به به اسمت قشنگه! اسمت ایرانیه! داریوش لبخندی زد و با اشتیاق جواب داد: _بله، کاملاً ایرانی! اسم یکی از پادشاهان ایران باستانه! _اسمت جمیل! من دو تا پسر دارم. عباس و فاضل به عشق ابوفاضل. اسم خودم حسین. ابوعباس صدام می‌کنند. دکتر فشار خون و قند داریوش را چک کرد و به ابوعباس وضعیت بیمار را شرح داد. _دکتر می‌پرسه دارویی می‌خوری؟! _بله! ولی چند روزه نخوردم. داروهام توی کوله، پیش دوستام مونده! _دکتر اسم داروهات‌ می‌پرسه! داریوش اسم داروها را گفت. دکتر، نسخه‌ای نوشت و به ابوعباس داد. او هم عباس را صدا زد و نسخه را به دستش داد. _الحمدلله دکتر میگه چیز خاصی نیست. باید یک مقدار استراحت کنی. دارو بخوری تا خوب بشی. _ازشون خیلی تشکر کنید! پس از رفتن دکتر، داریوش با شرمندگی گفت: _ببخشید. من چیزی همرام ندارم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت10🎬 خواست ریشش را از ته بزند، ولی از چهره‌ی تازه‌اش خوشش آمد. فقط خط ریش را مرتب
✈️ 🎬 _ببخشید من پولی همرام ندارم. توی کوله پیش دوستام مونده. نمی‌دونم کجان! ابوعباس ناراحت شد. _این چه حرفی که می‌زنی؟! من از شما پول بگیرم؟! پس جواب امام حسین را چی بدم؟! شما مهمان من. من از مهمان پول بگیرم؟! لا. لا. داریوش باز تشکر و ابراز شرمندگی کرد که میزبان جواب داد: _لا، لا. شرمنده نه؛ این حرف نزن. خدمت به‌ زوار الحسین شرف لنا. خدمت به شما سعادت. و داریوش باز تشکر کرد. _راستی گفتی مفقودی؟! _بله، گم شدم. ابوعباس کمی فکر کرد و پرسید: _شماره تلفن داری؟! _بله دارم؛ ولی هر کار کردم، نتونستم باهاشون تماس بگیرم. _شماره به من بده تا دوباره بگیرم. داریوش شماره را گفت. ابوعباس گوشی را برداشت. چندبار تلاش کرد؛ اما فایده نداشت. _این‌جا نمیشه. می‌برم حدیقه. خودم تماس می‌گیرم. آدرس به شما می‌دهم. و از اتاق بیرون رفت. داریوش راحت دراز کشید. پشت دستش را روی پیشانی گذاشت و به سقف خیره شد. نفس عمیقی کشید و پُر بیرون داد: _هنوزم آدمای با مرام و با معرفت پیدا میشن. فکر نمی‌کردم تو عرب‌ها یه انسان پیدا بشه! کاش پدر و مادرم مثل ابوعباس مهربون بودن. یعنی الان کجان؟ چیکار می‌کنن؟ حتماً بابا توی کارخونه، درگیر کارگرا و جلسات و هزارتا کار دیگه‌س. مامانمم پای سجاده داره نماز می‌خونه و برای سلامتی من، پولایی که بابا با جون کندن درآورده رو نذر امام‌زاده‌ها می‌کنه. با یادآوری پدر و مادر دلتنگ شد. آهی از عمق دل کشید: _کاش به این سفر نیومده بودم. حداقل شرمنده‌ی این آقا نمی‌شدم! من که صد میلیون برام‌ پولِ خورده؛ دوزار ندارم حق ویزیت دکتر رو بدم. بلند شد و نشست. به زور آب بغضِ در گلو را فرو داد. دراز کشید. سعی کرد بخوابد. یک‌باره ماجرای نخلستان از جلوی چشمانش رژه رفت. پوفی کشید و به پهلو چرخید. کف دست را زیر صورت گذاشت. خیره شد به قاب عکسی که روی دیوار بود. تصویر سربازی با عصایی زیر بغل که پا نداشت و چند سرباز ایرانی که کنارش بودند. با خود زمزمه کرد: _پس ابوعباس راست می‌گفت! ساعتی گذشت. کسی چند ضربه‌ی آرام به در زد. داریوش از خواب بیدار شد و بفرما زد. ابوعباس وارد اتاق شد. _تونستید تماس بگیرید؟! _بله، الحمدلله. داریوش با خوشحالی از جا پرید! _خب چی گفتند؟! کجا بودند؟! ابوعباس روی مبل نشست. _گفتند عمود سلام محل قرارتان باشد. اگر شما زودتر رسیدی، منتظرشان بمان. اگر آن‌ها رسیدند، منتظر تو می‌مانند. به سمت داریوش رفت‌ و دستش را با محبت گرفت. _آقای رستمی می‌گوید یک روز تا شب، تک تک موکب‌ها و اطراف را گشتند تا پیدایت کنند. بعد همان‌جا منتظرت می‌مانند تا شاید برگردی! مردی که تو بهش شماره داده بودی؛ به آقای رستمی زنگ می‌زنه و میگه دنبالش بودی و داری میری کربلا تا اونا رو پیدا کنی! اون‌ها هم دارن میرن همون سمت که تو رو پیدا کنن. داریوش با خیال راحت نفس عمیقی کشید و به پشتی تکیه داد. لبخندی روی صورتش پهن شد. از ابوعباس تشکر کرد‌ _کی می‌تونم حرکت کنم؟! دلم می‌خواد زودتر برم. مرد دستش را فشرد. _اگر می‌خواهی پیاده بروی، بعد از اذان مغرب زمان خوبی هست. اما اگر پیاده نمی‌تونی، هرجا که بخواهی خودم با ماشین می‌برمت. داریوش لب تر کرد. نگاهی به انگشتر عقیق انارگون ابوعباس انداخت. خیره به انگشتر، ناخودآگاه جواب داد: _دلم می‌خواد پیاده برم. از حرفی که زده بود تعجب کرد؛ ولی تصمیم گرفت به آن‌چه گفته عمل کند. مرد دست داریوش را آرام نوازش کرد و درحالی که بلند می‌شد، گفت: _تا اون موقع استراحت کن. داریوش سر به زیر انداخت و نجواکنان گفت: _می‌خوام یه سوال از شما بپرسم؛ ولی می‌ترسم ناراحت بشین! _ناراحت؟! هرگز! راحت باش. بپرس جَوون. _از وضع خونه و زندگی و ماشین‌تون معلومه خیلی ثروتمند هستین. می‌خواستم بدونم این همه ثروت رو از کجا آوردین؟! ابوعباس بلند خندید و دست روی پاها کشید. _لطف خدا، نظر امام حسین! من و برادرم یه نخلستان از پدرم داریم. زمان جنگ تقریباً از بین رفته بود. صدام که درک رفت، از ایران برگشتیم. پدرم به خاطر پا خیلی نمی‌تونست و با کمک برادرم آباد کردیم. پیاده روی‌های اربعین که رونق گرفت، جهانی شد. از قدم زوار مهمان امام حسین، برکت زیاد شد. الحمدلله مال ما زیاد شد. جَوون ما هرچی داریم، از امام حسین داریم. حتی نفس کشیدن! ابوعباس بلند شد. _اگر حرفی نداری، من برم. یه‌کم بخواب. _ممنونم که حوصله کردین و باهام حرف زدین! _یاالله. کاری نکردم جَوون. و با خنده از اتاق بیرون رفت. داریوش سعی کرد بخوابد، ولی فکر روزهای گذشته و شب پیش رو، خواب از چشمانش ربوده بود. بعد از اذان مغرب، ابوعباس با همان لندکروز مشکی او را به مسیر مشایه رساند. هنگام خداحافظی از داریوش، انگشترش را از انگشت بیرون آورد و به داریوش داد. _این انگشتر ناقابل رو از برادرت قبول کن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344