💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
داستانِ "باند پرواز"✈️ اولین اثر از #طرح_تحول💥 کاری از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✍
#باند_پرواز✈️
#قسمت1🎬
لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر بچهها به شیشه و پشتی صندلی خورد و همه از خواب پریدند. ساک و کولهها کف ون پرتاب شدند. آقای رستمی که کنار راننده نشسته بود، سرش محکم به شیشهی ماشین خورده بود و به همین دلیل با ناراحتی گفت:
_ای آقا، چه خبرته؟! یهکم یواشتر!
راننده گفت:
_ببخشید آقا، دیگه جلوتر از این نمیتونم برم. خیلی شلوغه! خدا رحم کرد؛ نزدیک بود یه بنده خدایی رو زیر بگیرم. اینجا محشر کبراست. به عمرم این همه جمعیت رو یه جا ندیده بودم، خودت ببین چه خبره؟! دویست متر رو، دو ساعته هم نمیشه رفت!
همه با غرغر پیاده شدند.
راننده صدا زد:
_دویست متر بیشتر راه نمونده. سرویس و نمازخونه جلوتره!
و با زدن بوقی، دور زد و رفت.
داریوش زیرلب غر زد:
_حالا کی خواست نماز بخونه؟!
آقای رستمی همراهانش را به خط کرد و به راه افتادند. هوا خنک بود و نسیم ملایمی نوازشگر روح و جسمشان شد. هنوز دقایقی تا اذان صبح باقی مانده بود. اما شلوغی مسیر، مانند شلوغی خیابانهای منتهی به بازار روزهای قبل از عید بود.
داریوش کولهاش را بر روی شانههایش جابهجا کرد و کلافه گفت:
_اگه همه جا مثل اینجا شلوغ باشه که خیلی بده. این مردم واقعاً دیوونن! این وقت صبح اینجا چیکار میکنن؟!
امیرمحمد با خنده گفت:
_خب معلومه که دیوونهان. مثل ما دیوونهی حسینن!
داریوش با پوزخند گفت:
_ها حسین...!
هنوز چند قدمی به مرز مانده بود که صدای اذان به گوش رسید. محوطه بسیار شلوغ بود. یک عده ساکهایشان را زیرسرشان گذاشته و خوابیده بودند. یک عده نشسته کنار دیواری در حال چرت بودند. مردم بسیاری به سوی مرز روانه بودند و اندک زائرانی به کشور برمیگشتند. در آن وقت صبح، دستفروشانی بساط کرده و در تلاش بودند به زور چیزی به کسی بفروشند. گاه با فریادشان، برای جذب و اطلاع رسانی مسافران از وجود و قیمت اجناس، گوش زائران را آزار میدادند.
سرویسهای بهداشتی بسیار شلوغ بود.
آقای رستمی گفت:
_هرکس نیاز به دستشویی نداره، با آبی که همراه داره وضو بگیره و بعدش بریم که از نماز نمونیم.
همه گوشهای وضو گرفتند و همراه او وارد نمازخانه شدند. در آنجا نیز عدهای غرق خواب بودند. به سختی جا برای نماز پیدا میشد.
داریوش کولهاش را از روی دوشش در آورد. بغل گرفته و کنار یکی از مسافران نشست. او تکیه به دیوار، چشم برهم گذاشت.
بعد از نماز، آقای رستمی گذرنامههای همراهان را گرفت و گفت:
_شما اینجا استراحت کنید تا من برم گذرنامهها رو مُهر کنم. آماده شد، زنگ میزنم. با این شلوغی، حالا حالاها اینجاییم! شما خوب استراحت کنید.
همه غرق خواب بودند که با صدای آقای رستمی از خواب بیدار شدند. او به هرکدام یک بسته داد و گفت:
_صبحونههاتون رو بخورید. فکر نکنم تا شب بتونیم از مرز عبور کنیم.
بچهها خواب آلود بسته را گرفتند. هر بسته حاوی دو عدد نان و یک بستهی کوچک پنیر و مربا بود. داریوش اخمی کرد و گفت:
_اَه! کی مربای هویج میخوره؟!
رفیقش علیرضا جواب داد:
_من میخورم!
بچهها یکی یکی بلند شدند و بیرون رفتند. آبی به صورت زدند و صبحانه خوردند.
آقای رستمی درست حدس زده بود. تا صبح روز بعد طول کشید تا بالاخره نوبتشان شد و از مرز عبور کردند.
از مرز مهران که رد شدند، گویی خورشید آتشِ افروخته بود. مداحی عربی، اعصاب داریوش را بههم ریخته بود. به سمت راستش برگشت. مردم برای گرفتن غذا، جلوی موکب صف کشیده بودند. آقای رستمی دستی روی شانهی او زد و با لبخند گفت:
_بریم غذا بگیریم؟! همه رفتن؛ فقط من و تو موندیم.
داریوش کلافه پوفی کشید. شانهاش را عقب داد تا دست معلم از روی آن بیفتد. با گفتن "من سیرم" دو دستی کولهی مشکیاش را کمی بالاتر کشید و به راهش ادامه داد.
_آقا داریوش کجا؟!
_اگه بخوایم اینهمه معطل بشیم، تا شب اینجا علافیم.
_شما رو نمیدونم؛ ولی ما با نور سیر نمیشیم.
او از حرف معلمش خندهی دنداننمایی زد.
آقای رستمی به سمتی اشاره کرد و ادامه داد:
_برو زیر سایهبان بشین تا بچهها بیان؛ اگه اینجا همدیگه رو گم کنیم، سخت میشه پیدا کرد!
بیآنکه حرکتی کند، کولهاش را درآورد و طبق عادت بغل گرفت و نشست. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد:
_من که نای راه رفتن ندارم. واسه منم بگیر.
سپس سیگاری روشن کرد. پُکی به آن زد و دودش را از بینی بیرون داد.
مرد درشت هیکلی، با آبپاش دوشی از کنارش رد شد و روی زائرین آب پاشید تا کمی خنک شوند. مقداری آب روی سر و صورت داریوش ریخت. صورت داغش برافروخته شد. تیز بلند شد و به سمت مرد آب پاش هجوم برد. از پشتِ سر، یقهی مرد را گرفت و به سمت خودش چرخاند. دستش را برای نشاندن روی صورتش بلند کرد که دستی آن را روی هوا گرفت و به آرامش دعوتش کرد...!
#پایان_قسمت1✅
📆 #14030604
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت1🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر
#باند_پرواز✈️
#قسمت2🎬
داریوش داد زد:
_ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟!
یقهی پیراهن مرد پاره شد و چند دکمهاش روی زمین افتاد. ولی با لبخندی، دست به سینه عذرخواهی کرد و رد شد. آقای رستمی که هنوز دستش را رها نکرده بود، او را به کناری کشید.
_یهو چی شد بچه جون؟! چرا همچین کردی؟!
داریوش دستش را محکم تکاند و آزاد کرد.
_شما بگو من اینجا چیکار میکنم؟! اینجا جهنمه! اونم بین یه مشت عربِ...!
ادامهی حرفش را خورد. کوله را برداشت و گفت:
_من برمیگردم!
و بیمعطلی به طرف مرز حرکت کرد. شُرطهها که متوجه سر و صدا شده بودند، داشتند به طرف ازدحام جمعیت میآمدند. داریوش با دیدن سبیلهای چخماقی و کلفت آنها ترسید. خودش را بین کاروان سینهزنها انداخت و شروع به سینه زدن کرد.
با هر سختیای که بود، به نجف رسیدند. بچهها بسیار خوشحال بودند. هیجان وصف ناپذیری، خستگی را برایشان پوچ و بیمعنی کرده بود. آنها لحظه به لحظه را، با شوخی و خنده میگذراندند. چشم به حرم مولای مومنان که دوختند، از شوق اشک ریختند و با ذکر سلام و صلوات وارد حرم شدند.
به نظر داریوش، آنجا دنیایی ناشناخته میآمد. او با همهکس و همهچیز بیگانه بود. هیچ حسی نسبت به آن محیط پر از نور و معنویت نداشت. احساس مردم برایش مضحک بود.
پس از ساعاتی که به زیارت گذشت، آقای رستمی بچهها را به رواقی از حرم برد تا بتوانند کمی خستگیشان را در کنند. بعد از استراحتی کوتاه، بچهها خواستند هم اطراف حرم را ببینند و هم سری به وادی السلام بزنند. داریوش نمیخواست با دوستانش همراهی کند. از آقای رستمی اجازه خواست همانجا برای استراحت بماند. او هم در عوض از داریوش قول گرفت که تنهایی جایی نرود.
هنگام مغرب، به حرم برگشتند و نماز را به جماعت خواندند. با غذاهای نذریِ مردم، شام خود را خوردند و برای داریوش هم بردند. او با اکراه غذا را گرفت. اگر میتوانست بر گرسنگیاش غلبه کند، لب به آن نمیزد. اما با باز شدن چهرهی اخم آلودش، معلوم بود غذا حسابی به مزاجش خوش آمده!
نزدیک صبح، بیرمق دنبال جای مناسبی برای استراحت بودند که با دیدن گلدستههای مسجد خوشحال شدند. جلوی مسجد ایستادند. دیوارهای خشتی و درِ چوبی آن، توجه همه را جلب کرد. به نظر خیلی قدیمی می آمد. آرش با خنده گفت:
_میگم وارد این مسجد نشیم. یه وقت روی سرمون خراب میشهها!
امیرمحمد گفت:
_چی میگی پسر؟! مگه الکیه؟!
شایان جواب داد:
_ای بابا. چرا بحث میکنین؟! بریم داخل تا اذان نشده، یهکم خستگی در کنیم.
و بیمعطلی وارد مسجد شد و بقیه را صدا زد.
_بچهها بیاین داخل. من هنوز زندهام!
همه باهم خندیدند. داریوش طبق معمول کوله را از شانه درآورد و بغل گرفت. قطعه سنگی پیدا کرد و روی آن نشست. بچهها با شوخی و خنده وارد شدند که آقای رستمی گفت:
_داریوش جان، چرا اونجا نشستی پسرم؟! بیا بریم داخل، تا قبل اذان یهکم استراحت کنیم.
داریوش جواب داد:
_من همینجا راحتم. میمونم تا برگردید.
_آخه اینطوری که نمیشه.
_آقا اصرار نکنید. من همینجا میمونم تا شما بیاین.
_باشه، هرطور راحتی. فقط جایی نریها!
_نه آقا. شما برید. خیالتون راحت!
آقای رستمی که وارد مسجد شد، بچهها همزمان چراغ قوه را روی صورت او روشن کردند و باهم خندیدند. داریوش از صدای خندهی آنها زیر لب غرید و سیگاری روشن کرد. هنوز سیگارش تمام نشده بود که از دور سفیدی لباس مردی را دید. ترسید و ته سیگار را زیر پایش خاموش کرد و آرام و بیصدا وارد مسجد شد. کفِ مسجد با حصیر پوشانده شده بود.
_اینجام که حصیره! رو سنگ بخوابی یا رو اینا، چه فرقی میکنه؟! آخه بگو آدم عاقل، به خودت این همه زحمت دادی اومدی تو این خار و خاشاک بخوابی که چی بشه؟!
با نور چراغ قوه، آقای رستمی را پیدا کرد. بیاختیار نزدیکش رفت. کنارش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. آنقدر زود که متوجهی ورود مرد عرب به مسجد نشد.
موتور برق با سر و صدای زیادی راه افتاد. برقهای مسجد روشن شد. نور و صدا همه را از خواب بیدار کرد. مرد عرب با لهجهای عربی، به سختی فارسی حرف میزد. از دیدن مهمانان خوشحال شد و به آنان خوشآمد گفت.
پس از اذان و برپایی نمازِ جماعت، با اصرار همه را به منزل خود برد و با حلوا و لبنیات محلی از آنان پذیرایی کرد و آنها صبحانهی مفصلی خوردند. سپس برایشان جای خواب آماده کرد. مهمانها آنقدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند.
داریوش با بوی غذا از خواب بیدار شد. نگاهی به بچه ها انداخت. این قدر عمیق به خواب رفته بودند که کسی تکان نمیخورد. به حیاط خانه رفت که دو نخل بزرگ خرما در آن خودنمایی میکردند. آنطرف نخلها جایی برای نگهداری گاوها بود. در گوشهای علوفهها روی هم چیده شده بودند که چیزی در دور دستتر از درختهای حیاط، توجه او را جلب کرد...!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14030605
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💢
#طرح_تحول💥
اولین داستانِ طرح تحول، به روی آنتن باغ انار رفت✅
داستان باند پرواز که اولین خروجیِ #طرح_تحول و دستپخت نویسندگان ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی است، از یکشنبه شب مصادف با اربعین حسینی، هرشب و از ساعت 21 در کانال و گروه انار در حال پخش است🏴
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
این داستان روایتگر پسری به نام داریوش هست که اعتقادی به امام حسین علیه السلام و پیادهروی اربعین ندارد، اما به دلایلی مجبور میشود با دوستانش، به این پیادهروی برود و در حین مسیر، اتفاقاتی برایش میافتد که...⁉️
این داستان حاصل زحمت هفت نفر از نویسندگان باغ انار است که با همکاری هم و در مدت زمان حدود یک ماه، نوشته شده است✍
همچنین تا الان دو قسمت از آن در کانال و گروه انار پخش شده و پخش آن تا آخر ماه صفر نیز ادامه دارد و نگارش آن نیز به پایان رسیده است🎬
1⃣ https://eitaa.com/ANARSTORY/13215
2⃣ https://eitaa.com/ANARSTORY/13228
قسمتهای اول و دوم داستان #باند_پرواز👆🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت2🎬 داریوش داد زد: _ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟! یقهی پیراه
#باند_پرواز✈️
#قسمت3🎬
نخلستانهای بزرگ با نخلهای سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصلهاش سر رفته بود و دوست داشت زیر درختان قدم بزند.
بدون آنکه به کسی چیزی بگوید، از حیاط رد شد و راهش را کشید به سمت نخلستان. روستا به نظر کوچک بود. گاوها نزدیک منزلِ میزبان، آزادانه در دشت میچریدند.
در راه چشمش به این طرف و آن طرف بود و آن را با روستاهای ایران مقایسه میکرد. چقدر با ایران فرق داشت. هر گوشهی دشت پر از آشغال بود. بوی فاضلاب او را آزار میداد. در دل، غرق زیبایی وطن شده بود. یاد جادهی شمال افتاد و دلتنگ شد. همانطور که راه میرفت، به یکی از نخلستانها رسید. اصلا متوجه نبود چقدر از روستا دور شده است. گرما اذیتش میکرد. زیر سایهی نخلی نشست تا نفسی تازه کند و برگردد.
چند دقیقهای که گذشت، بین نخلها چشم چرخاند. اما همه جا شبیه هم شده بود. راه برگشت را گم کرد. با خودش فکر کرد که از کسی نشانی بگیرد، اما در آن وقتِ روز و در آن اوج گرما، حتی پرنده هم پر نمیزد. شروع به غرغر کرد. کسی نبود که ناراحتیاش را سرش خالی کند:
_آخه من اینجا چه غلطی میکنم؟! الان باید با دوستام شمال بودم!
گرما، ترس و غربت، به شدت اعصابش را بههم ریخته بود. از مسیری که فکر میکرد آمده، برگشت. به دو جوان عرب برخورد. خواست از آنها آدرس روستایی را که حتی نامش را هم نمیدانست بپرسد که ناگهان به او حمله کردند و تا میخورد کتش زدند. او فقط فریاد میزد و هر چه فحش بلد بود نثارشان میکرد:
_چرا میزنید نامردا؟! مگه من چیکارتون کردم؟!
داریوش از بین تمام کلماتی که آنها میگفتند، کلمهی سارق را فهمید. حدس زد که او را با دزد اشتباه گرفتهاند. اما هرچه تلاش کرد، نتوانست به آنها بفهماند دزد نیست. در آخر فریاد زد:
_سارق کیه بابا؟! أنا لا سارق. من زائرم...زائر!
در همان لحظه مردی که داریوش نفهمید از کجا پیدایش شد، از راه رسید. با تشر، جوانها را کنار زد. زیر بغل داریوش را گرفت و بلند کرد. چند ضربهی آرام به سینهی خودش زد و با لحن تندی به آنها گفت:
_این جوان مهمان ما است. کسی حق ندارد او را آزار دهد.
او داریوش را تا خانهی عربِ مهماننواز رساند. آقای رستمی و دوستانش جلوی در، منتظر ایستاده بودند و مرد صاحب خانه سعی داشت آنها را آرام کند. از دور سایهی پسر صاحب خانه و داریوش پیدا شد که گفت:
_این داریوش. آمد!
کمی که جلوتر آمدند، چهرهی صاحب خانه درهم شد. قبل از اینکه او چیزی بگوید، آقای رستمی با ابروهای گره خورده به طرف داریوش رفت. به او تشر زد و با تندی گفت:
_چرا بی اجازه بیرون رفتی؟! کجا بودی تا حالا؟! این چه قیافهایه واسه خودت درست کردی؟! با کی دعوا کردی آخه؟!
صاحبخانه آقای رستمی را آرام کرد و رو به پسرش گفت:
_چرا به این روز افتاده؟! کار کی بوده؟!
_صاحب نخلستانی که چند روزه ازش دزدی میشه. این پسر رو با دزد خرماها اشتباه گرفته بودن
آقای رستمی را کارد میزدی، خونَش در نمیآمد. داریوش با خشم، سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. آقای رستمی دوباره فریاد زد:
_اگه برات اتفاقی بدتر از این میافتاد، من چه جوابی داشتم به پدر و مادرت بدم؟! چرا گوشیت رو نبردی؟!
مرد صاحبخانه خطاب به آقای رستمی گفت:
_الحمدلله. سلامت آمد. جراحت محدود، معالجه!
مرد دست داریوش را گرفت و به داخل برد. به سمت حمام اشاره کرد.
_حمام اینجا. برو. خوب باشی.
داریوش تا آبی به تن زد، لباسهایش را اهل منزل شسته بودند. او همچنان بعد از حمام، فقط سکوت کرده بود و با هیچکس حرف نمیزد. با اینکه خیلی ضعف داشت، غذا نخورد.
عصر شد و هوا رو به خنکی میرفت. آقای رستمی اعلام کرد که آمادهی حرکت شوند. داریوش قبل از همه، بدون آنکه از مرد مهماننواز خداحافظی و تشکر کند، جلوی در ایستاده بود. آقای رستمی و دیگر همراهان، از صاحبخانه صمیمانه و به گرمی تشکر و خداحافظی کردند. او هم در جواب میگفت حضور زائران در منزلش باعث برکت و سعادت اوست.
مرد عرب، مقداری نان و حلوا برای داریوش لقمه کرده بود. آنها را به آقای رستمی داد که سر فرصت به او بدهد تا گرسنگی اذیتش نکند. او برای داریوش دعا کرد و دست آخر زیر لب گفت:
_لا تقلق، داريوش يتحول إلى فراشة!
این جمله از گوشهای تیز آقای رستمی دور نماند. در دل، تکرار کرد:
_بله. داریوش دارد پروانه میشود...!
#پایان_قسمت3✅
📆 #14030606
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت3🎬 نخلستانهای بزرگ با نخلهای سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصلهاش سر رف
#باند_پرواز✈️
#قسمت4🎬
ساعت از نیمهی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند که با شربتی خنک از آنان پذیرایی شد. مردی به اصرار، آنها را به منزل خود برد تا در آن استراحت کنند. شام مفصلی تدارک دیده بودند. سبزی پلو با گوشت گوسفند، خارک، شیرینی مخصوصی مانند بامیه، ترشی، سبزی، ماست و پنیر محلی، در سفره چیده شده بود. آنان مهمانان دیگری هم داشتند؛ چون همراه خانواده بودند، در اتاق کناری استراحت میکردند. بچههای کوچک، با اشتیاق برای پذیرایی از مهمانان در تکاپو بودند. آرش با ادا و شکلک بچهها را میخنداند که داریوش گفت:
_فکر کنم جهالت اینا تمومی نداره؛ بردهداری تا کی؟!
آقای رستمی گفت:
_هیس! یواشتر! ممکنه بشنوند.
_خب بشنون. یکی باید این حرفها رو بهشون بگه دیگه!
_این حرفها یعنی چی؟! اینا عاشق چشم و ابروی قناس من و تو نشدند که این همه سرویس به جنابعالی بدن! همهی اینا به خاطر امام حسین به زوارش خدمت میکنند. همین!
آقای رستمی چنان قاطع گفت که داریوش دیگر جرات ادامه بحث را پیدا نکرد.
داریوش در گوشهای از حیاط، سیگاری دود کرد و بعد وارد اتاق شد. محمد لم داده بود روی بالشت کنار دیوار و توی موبایل سِیر میکرد. علیرضا تا داریوش را دید، نیم خیز شد و پرسید:
_کجا بودی؟!
داریوش دستی میان موهای پریشان روی پیشانیاش کشید. حال جواب دادن نداشت. بیتفاوت کنار آرش نشست که آقای رستمی وارد شد و گفت:
_بنده خدا صابخونه. هرچی اصرار کردم، راضی نشد برا شستن ظرفا کمک کنیم.
سپس بین شایان و داریوش نشست.
_یکی دو ساعتی همینجا استراحت میکنیم.
بعد از کیف قرآن کوچکی در آورد؛ بوسید و آن را باز کرد تا بخواند.
داریوش رو ترش کرد و با کنایه گفت:
_اونور دنیا دارن انسان و شبیه سازی میکنن. ولی اینجا یه عده تو هزار و چهارصد سال پیش موندن!
آقای رستمی قرآن را بست. با دست آرام روی پای داریوش زد:
_شاید گفتنش صحیح نباشه، اما منم یه روز مثل تو بودم. به همه چیز شک داشتم. اول نماز رو گذاشتم کنار. کمکم خدا رو انکار کردم.
داریوش پوزخندی زد.
_هوم! شما؟!
آقای رستمی جابهجا شد و نفس عمیقی کشید. سپس خیره به گوشهای ادامه داد:
_سال سوم دبیرستان بودم. اونوقتا موبایل نبود. صبح تا شب با بچهها توی خیابونا ول میچرخیدیم. بزرگترین تفریحمون، کیک و نوشابه خوردن جلوی دکان مشدی قربون بود. سال قبلش شاگرد ممتاز بودم؛ اما اون سال پنج تا تجدیدی آوردم!
گوشهی لبهای شایان بالا رفت و چشمانش برقی زد:
_ایول آق معلم! نگفته بودید!
آقای رستمی دکمهی بالای پیراهنش را باز کرد: _اشتباه آدما رو که نمیشه جار زد!
آرش خود را بالاتر کشید و تکیه به پشتیهای لولهای بزرگ کنار دیوار داد. گوشی را کنار گذاشت و پرسید:
_خب بعدش چی شد؟!
آقای رستمی نگاهی به بچهها کرد:
_وقتی کارنامه رو دادند، جرات نداشتم خونه ببرم. بابام خودش سواد قرآنی داشت؛ اما همیشه آرزو داشت من درس بخونم و دکتر شم.
یک پایش را دراز کرد. کمی ماساژ داد. آهی کشید و گفت:
_نمیدونم از کجا جریان تجدیدیها رو فهمیده بود.
آرش با خنده گفت:
_لابد چوب و فلکتون کرد!
آقای رستمی دست بر موهایش کشید:
_یه شب که از مسجد برگشت. توی حیاط روی تخت چوبی کنار حوض نشست، صدام کرد. رنگ از رخسارم پرید. نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. برای هر تنبیهی آماده شده بودم. پدرم خیلی جذبه داشت. منتظر بودم بزنه تو گوشم اما...!
بچهها صاف نشستند. مشتاق زل زدند به صورت معلم.
_اما گفت همیشه آرزوش بوده من دکتر مهندس شم. حالا که درس خوندن رو دوست ندارم، برم کارگاه وردستش. بهش گفتم از بوی چرم بدم میاد. آخه پدرم کفاش بود. گفت:
_اشکالی نداره. با حاج رحیم صحاف صحبت میکنم، بری پیشش صحافی یاد بگیری!
تهریش جوگندمیاش را خاراند:
_حاج رحیم از قدیم با پدرم خونهیکی بودند. رفتم ور دستش صحافی. حاجی مردی دنیا دیده و دانا بود. نرم نرم با من راجع به خدا و آفرینش صحبت میکرد. اذان که میشد، مغازه رو تعطیل میکرد و با هم مسجد میرفتیم. اجبار نبود، اما روم نمیشد بهش بگم نمیام.
شایان با هیجان گفت:
_چه جالب! بعد چی شد؟!
_امام جماعت، جَوون، خوش مشرب و خونگرمی بود. وقتی فهمید صحافی بلدم، ازم خواست کتابخونه مسجد رو سر و سامون بدم...!
#پایان_قسمت4✅
📆 #14030607
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت4🎬 ساعت از نیمهی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند ک
#باند_پرواز✈️
#قسمت5🎬
آقای رستمی ادامه داد:
_این شد که پام به دنیای کتابها باز شد. اوایل برای سرگرمی بخشهایی از کتابها رو میخوندم؛ اما بعد که کتابهای شهید مطهری رو دیدم، انگار تشنهای بودم که به آبشار رسیده باشه. سیرابم میکردن. همهی شبهاتم حل میشد. سالِ بعد از پدرم خواستم برگردم دبیرستان. چون یکسال از درس عقب مونده بودم. فقط یکبار فرصت کنکور داشتم و الحمدلله دبیری قبول شدم.
آرش با لودگی گفت:
_آقا عجب ماجرای جالبی داشتید! بعدش چی شد؟!
_هیچی نشد! یالا یالا همگی یه چرتی بزنید که بتونید بقیه راه رو برید. اذان نشده باید حرکت کنیم. وقتی برای استراحت نمونده!
همه با هم گفتند:
_اَههه!
و به اجبار خوابیدند.
یک ساعت قبل از اذان، شروع به حرکت کردند. آقای رستمی جلوی موکبی که به نام حضرت معصومه سلام الله علیها مزین بود، از بچهها خواست تا برای نماز و استراحتی کوتاه توقف کنند. یکی یکی برای نماز رفتند. داریوش کناری ایستاده بود تا سرویس بهداشتی خلوت شود. وارد دستشویی شد و مقابل روشویی ایستاد. نیشخندی در آینه به خود زد و گفت:
_ریش در آوردی آقا داریوش! توی این سفر، قیافهات هم از شکل و شمایل آدمی داره در میاد!
حالا که دید وقت دارد و باید منتظر بقیه بماند، خواست همانجا اصلاح کند. تیغ اصلاحش را از کوله بیرون آورد و روی صورتش گذاشت؛ اما کبودی صورت و سوزش زخمهای کنار لب، مانعش شد. عصبی، زیرِلب چند فحش نثار ضاربها کرد. چشمهایش به سرخی میزد. چند شبی میشد که درست حسابی نخوابیده بود. دلش لک زد برای تخت خواب فنری و کولر گازی اتاقش! دوباره پوزخندی به خودش و حماقتش زد. دستش را از آب سرد کمفشار پر کرد و به صورت پاشید. از ذکرهای مکبر میفهمید که به کجای نماز رسیدهاند. صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود؛ اما خودشان را نمیدید. یاد حرف استاد افتاد.
_بله خدا رو نمیشه دید؛ ولی نشونههاش ثابت میکنن که هست...!
با خود زمزمه کرد:
_نشانهها؟! اگه خدایی هست، سهم من توی این جهان بزرگ، یه نشونهی کوچیک نیست؟!
با بیرون آمدن جمعیت، رشتهی افکارش پاره شد. موبایل را توی کوله انداخت. گردن کشیده دنبال آقای رستمی میگشت که ناگهان دستی محکم روی شانهاش نشست! صدای پر انرژی آقای رستمی توی گوش او پیچید:
_سلام آقا داریوش. قبول باشه!
با لبخندی پاسخ داد:
_سلام. چی از من قبول باشه؟!
آقای رستمی با خنده گفت:
_بالاخره که یک ساعت تفکر، بهتر از هفتاد سال عبادته!
داریوش پوزخندی زد. لبش سوخت. دستی به موها کشید و کوله را روی دوشش جابهجا کرد.
چند ثانیه بعد بچهها دورشان جمع شدند. امیرمحمد از دور با گاری به سمتشان میآمد. آقای رستمی با خنده برایش دست تکان داد و به بچهها گفت:
_کم کم حرکت میکنیم. بجنبید بچهها!
داریوش فوراً از آقای رستمی فاصله گرفت تا دوباره دست روی شانهاش نگذارد! لیوان یک بار مصرفی را زیر پا له کرد و قدم بعدی را برداشت. شایان به دنبال او لیوان را برداشت و در سطل زبالهی دم خروجی موکب انداخت.
ناخواسته لب به دندان گرفت. سعی کرد بیخیال شود. از آنجایی که همیشه پشت سر همه حرکت میکرد، امیرمحمد که به او رسید، با خنده گفت:
_درود بر داریوش اول از آخر! تشریف بیارید رو گاری ببرمتون!
داریوش خیلی سعی کرد خندهاش را از او پنهان کند. ولی همیشه در مقابل شوخیهای امیرمحمد کم میآورد. کیکی از کوله در آورد و آن را روی کولههای دیگر انداخت.
_خسته نباشی سرباز!
امیرمحمد دست بر سینه گذاشت و پاسخ داد:
_سربازی از خودتونه. ولی ارادتمندیم!
مسیر هنوز خلوت بود و هوا تاریک. بر خلاف بادهای سوزانِ روز، نسیم خنکی که هرچند دقیقه یکبار میوزید، جان همه را تازه میکرد.
مردم داشتند کمکم از موکبها خارج میشدند. چندتایی از موکبها ذغالهای منقلِ پایهدارشان را روشن کرده بودند و چند کتری با سر و شکل مختلف، روی آن چیده بودند تا جوش بیاید. لیوانهای کمرباریک طرحدار را که پر از چای شیرین غلیظ عراقی بود، توی نعلبکیها و در کنار هم، روی میز باریکِ جلویشان چیده بودند. هر زائری که چایی برمیداشت، خوشآمد میگفتند.
_هلبیکم...هلبیکم...!
آقای رستمی و بچهها ترجیح دادند اینبار کمی صبر کنند تا از چای نبات موکبهای ایرانی بینصیب نمانند.
خورشید مثل عقیقی سرخ رنگ، از پشت دشت بیرون میآمد. داریوش محو تماشای خورشید در حال طلوع شد که آرش صدا زد:
_جناب آقای دوستدار قهوه! اونطرف قهوه میدن. برو که جا نمونی!
نگاه داریوش، به سمتی که آرش گفت چرخید. نمیخواست از جمع جدا شود. اما بدجوری ضعف کرده بود. تصمیمش را گرفت. پا کج کرد به سمت مرد قهوهریز. قوریهای مسی و دلههای قهوه را که داشت روی ذغال گرم میشد، شکار کرد...!
#پایان_قسمت5✅
📆 #14030608
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344