💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت1🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر
#باند_پرواز✈️
#قسمت2🎬
داریوش داد زد:
_ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟!
یقهی پیراهن مرد پاره شد و چند دکمهاش روی زمین افتاد. ولی با لبخندی، دست به سینه عذرخواهی کرد و رد شد. آقای رستمی که هنوز دستش را رها نکرده بود، او را به کناری کشید.
_یهو چی شد بچه جون؟! چرا همچین کردی؟!
داریوش دستش را محکم تکاند و آزاد کرد.
_شما بگو من اینجا چیکار میکنم؟! اینجا جهنمه! اونم بین یه مشت عربِ...!
ادامهی حرفش را خورد. کوله را برداشت و گفت:
_من برمیگردم!
و بیمعطلی به طرف مرز حرکت کرد. شُرطهها که متوجه سر و صدا شده بودند، داشتند به طرف ازدحام جمعیت میآمدند. داریوش با دیدن سبیلهای چخماقی و کلفت آنها ترسید. خودش را بین کاروان سینهزنها انداخت و شروع به سینه زدن کرد.
با هر سختیای که بود، به نجف رسیدند. بچهها بسیار خوشحال بودند. هیجان وصف ناپذیری، خستگی را برایشان پوچ و بیمعنی کرده بود. آنها لحظه به لحظه را، با شوخی و خنده میگذراندند. چشم به حرم مولای مومنان که دوختند، از شوق اشک ریختند و با ذکر سلام و صلوات وارد حرم شدند.
به نظر داریوش، آنجا دنیایی ناشناخته میآمد. او با همهکس و همهچیز بیگانه بود. هیچ حسی نسبت به آن محیط پر از نور و معنویت نداشت. احساس مردم برایش مضحک بود.
پس از ساعاتی که به زیارت گذشت، آقای رستمی بچهها را به رواقی از حرم برد تا بتوانند کمی خستگیشان را در کنند. بعد از استراحتی کوتاه، بچهها خواستند هم اطراف حرم را ببینند و هم سری به وادی السلام بزنند. داریوش نمیخواست با دوستانش همراهی کند. از آقای رستمی اجازه خواست همانجا برای استراحت بماند. او هم در عوض از داریوش قول گرفت که تنهایی جایی نرود.
هنگام مغرب، به حرم برگشتند و نماز را به جماعت خواندند. با غذاهای نذریِ مردم، شام خود را خوردند و برای داریوش هم بردند. او با اکراه غذا را گرفت. اگر میتوانست بر گرسنگیاش غلبه کند، لب به آن نمیزد. اما با باز شدن چهرهی اخم آلودش، معلوم بود غذا حسابی به مزاجش خوش آمده!
نزدیک صبح، بیرمق دنبال جای مناسبی برای استراحت بودند که با دیدن گلدستههای مسجد خوشحال شدند. جلوی مسجد ایستادند. دیوارهای خشتی و درِ چوبی آن، توجه همه را جلب کرد. به نظر خیلی قدیمی می آمد. آرش با خنده گفت:
_میگم وارد این مسجد نشیم. یه وقت روی سرمون خراب میشهها!
امیرمحمد گفت:
_چی میگی پسر؟! مگه الکیه؟!
شایان جواب داد:
_ای بابا. چرا بحث میکنین؟! بریم داخل تا اذان نشده، یهکم خستگی در کنیم.
و بیمعطلی وارد مسجد شد و بقیه را صدا زد.
_بچهها بیاین داخل. من هنوز زندهام!
همه باهم خندیدند. داریوش طبق معمول کوله را از شانه درآورد و بغل گرفت. قطعه سنگی پیدا کرد و روی آن نشست. بچهها با شوخی و خنده وارد شدند که آقای رستمی گفت:
_داریوش جان، چرا اونجا نشستی پسرم؟! بیا بریم داخل، تا قبل اذان یهکم استراحت کنیم.
داریوش جواب داد:
_من همینجا راحتم. میمونم تا برگردید.
_آخه اینطوری که نمیشه.
_آقا اصرار نکنید. من همینجا میمونم تا شما بیاین.
_باشه، هرطور راحتی. فقط جایی نریها!
_نه آقا. شما برید. خیالتون راحت!
آقای رستمی که وارد مسجد شد، بچهها همزمان چراغ قوه را روی صورت او روشن کردند و باهم خندیدند. داریوش از صدای خندهی آنها زیر لب غرید و سیگاری روشن کرد. هنوز سیگارش تمام نشده بود که از دور سفیدی لباس مردی را دید. ترسید و ته سیگار را زیر پایش خاموش کرد و آرام و بیصدا وارد مسجد شد. کفِ مسجد با حصیر پوشانده شده بود.
_اینجام که حصیره! رو سنگ بخوابی یا رو اینا، چه فرقی میکنه؟! آخه بگو آدم عاقل، به خودت این همه زحمت دادی اومدی تو این خار و خاشاک بخوابی که چی بشه؟!
با نور چراغ قوه، آقای رستمی را پیدا کرد. بیاختیار نزدیکش رفت. کنارش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. آنقدر زود که متوجهی ورود مرد عرب به مسجد نشد.
موتور برق با سر و صدای زیادی راه افتاد. برقهای مسجد روشن شد. نور و صدا همه را از خواب بیدار کرد. مرد عرب با لهجهای عربی، به سختی فارسی حرف میزد. از دیدن مهمانان خوشحال شد و به آنان خوشآمد گفت.
پس از اذان و برپایی نمازِ جماعت، با اصرار همه را به منزل خود برد و با حلوا و لبنیات محلی از آنان پذیرایی کرد و آنها صبحانهی مفصلی خوردند. سپس برایشان جای خواب آماده کرد. مهمانها آنقدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند.
داریوش با بوی غذا از خواب بیدار شد. نگاهی به بچه ها انداخت. این قدر عمیق به خواب رفته بودند که کسی تکان نمیخورد. به حیاط خانه رفت که دو نخل بزرگ خرما در آن خودنمایی میکردند. آنطرف نخلها جایی برای نگهداری گاوها بود. در گوشهای علوفهها روی هم چیده شده بودند که چیزی در دور دستتر از درختهای حیاط، توجه او را جلب کرد...!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14030605
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت1🎬 با صدای ضربههای پیدرپی که به در میخورد، غرقِ عرق، لای ملافهی کتانی، از خواب پری
#نُحاس🔥
#قسمت2🎬
آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس میکردی زیر ناقوس ماندهای. آسمان ابری بود. بوی چوب و درختان باران خورده همراه با پشگل گوسفندان به دماغشان میخورد. کفش پسرک از سنگینی گِلهایی که به تهش چسبیده بود، از پایش کَنده شد. راضیه خم شد و گِلها را تکاند.
از رد پاها و بوی پیچیده در فضا هم معلوم بود که گلهای به سوی مراتع حرکت کرده. هنوز سر و صدایشان از دور به گوش میرسید. سگی پیدرپی واقواق میکرد. شاید گوسفندی شیطنت کرده و از گله خارج شده بود. شاید هم چندتایی هوس بازی کرده بودند و دلشان میخواست تنهایی بدوند بالای کوه و سگ از دستشان حرص میخورد. زمزمهی مبهم رودخانه، در میان آن همه صدا، توجه راضیه را جلب کرد.
« هادی اینجا رودخونه هم داره! میشنوی صدای آبو!»
- آره. نگفته بودمت تا حالا؟!
راضیه نفس عمیقی کشید.
- داره از اینجا خوشم میاد.
هادی برگشت و با محبت نگاهش کرد.
- خدا رو شکر. خدا کنه مردم خوب و بچههای خوبی داشته باشه.
- حتماً داره. کجای ایرانو میشناسی که مردمش خونگرم نباشن!
هادی خندید. پسرش را که لخلخ کنان و در سکوت دنبالش میآمد به آغوش کشید و لپش را محکم بوسید. توجهی به کفشهای گِلیاش نکرد. صبر کرد تا راضیه برسد. هر دو یک حس و حال را تجربه میکردند. هراسی آمیخته با شوق و هیجان.
***
صالح که دیگر از این تابستان طولانی به جِز آمده بود، دستههای فرغون را رها کرد و کف دستش را مالید. «تف به این تابستون گُهمال. شورشو درآوردی. چرا تموم نمیشی نَ! هی کار... کار... صالِ آب بیار. صالِ آجر بیار. صالِ بیل بده. صالِ کوفت بیار. صالِ زهرمار بیار. مُردم دیگه.»
همانطور که داشت زیر لب غر میزد، چشمش افتاد به تازهواردهایی که از دور میآمدند. چشمهای مشکی و موربش را با آن مژههای سیاهِ برگشتهاش، ریز کرد. وقتی نزدیکتر شدند با دقت سرتاپای آنها را برانداز کرد. یک تای ابروهاش را بالا داد و زیر لب گفت: «اینا کیان؟!»
تا دید مرد نگاهش میکند، دستههای فرغون را گرفت و راه افتاد. اولین چیزی که به ذهنش رسید؛ دیدن ابوالفضل بود. قدمهایش را تند کرد. چالهچولههای کوچه را آب گرفته بود و با هر قدم صالح، اینور آنور میپاشید. فرغون را جلوی ساختمانی نیمهکاره رها کرد و تا خانهی مشعبدالله یک نفس دوید. پای دیواری که هنوز کاهگلی بود و مشعبدالله راضی نمیشد حداقل یک سیمان روی آنها بکشد تا فرو نریزند؛ ایستاد. دستش را به زانوهایش گرفت. عرق از سرورویش میریخت. کمی که حالش جا آمد، با زبان لوله شدهاش دو تا سوت زد. بین خودشان رمز گذاشته بودند. ابوالفضل یک سوت، خودش دو تا، دانش هم سه تا. وقتی دید خبری نشد، عقب رفت و روی پشتبام سَرَک کشید. «ابوالفضل!»
دوباره سوت زد. ابوالفضل از پشت نردهی چوبی که با توریِ سیمی به هم وصل شده بود؛ بیرون آمد. «چیه! چته سر ظهری صالِ؟!»
- یه دیقه بیا!
- بگو چیکار داری؟!
صالح سر تا ته کوچه را از نظر گذراند.
- یه تازهوارد اومده! گمونم برسه معلم باشه!
- از کجا میدونی؟
- ریش و سیبیل داشت.
ابوالفضل خندید و دو تا دندان جلویش که از همهی دندانها بزرگتر بود؛ بیرون افتاد.
- خو خره! مگه هر کی ریش و سیبیل داره معلمه؟!
- پس کیه؟
- من چه بدونم!
- بیا بریم یه سروگوشی آب بدیم.
- تو برو بده بیا به من بگو!
- نمیای؟
- نع!
- چرا خو؟!
- کار دارم نمیبینی؟
- اِی آلبرده. به درک اسفل.
- هوی! چرا فوش میدی؟
- برو بابا!
از ابوالفضل که ناامید شد، به سمت مدرسه راه افتاد. شاید آنجا میتوانست بفهمد کی به کیست و این یارو از کجا آمده. هرچند میدانست این وقت روز، کسی آنطرفها آفتابی نمیشود.
از پیچ کوچه که گذشت، نوک گلدستههای مسجد، فکری به سرش انداخت. آنجا حتماً یک نفر را پیدا میکرد که پرسوجویی کند. شاید هم یکی از بچهها را میدید و میگفت تازهواردی آمده به دِه که زن و بچه دارد و صورتش هم پر است از ریش و سبیل؛ اما وقتی رسید جز عموشُکری که داشت در مسجد را میبست، کسی ندید. دست از پا درازتر برگشت خانهشان. با این فکر که: «بالأخره میفهمم این یارو کیه. باید بفهمم. هیشکی از زیر دست من کلاس شیشمی نمیتونه در بره. به من میگن صالِ گَپو...!»
#پایان_قسمت2✅
📆 #14030826
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت1🎬 -کیکو تحویل گرفتی؟ -آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ن
#بازمانده☠
#قسمت2🎬
دست لرزانم بی اراده در هوا میچرخد و مشتهایم درِ قهوهای را شکار میکند.
فریاد میزنم.
-نسیم!
نسیم!
باز کن درو!
یک لحظه انگشتانم تیر میکشند.
مشتم را محکم فشار میدهم.
چشمانم در هم جمع میشوند.
نگاهم به چهارچوب در میخورد. بخار از درزها سرک کشیده بود و آرام آرام بیرون میآمد.
یکلحظه مغزم خالی میکند.
پاهایم را به دنبال خود میکشم و به اتاق میرسانم.
کمد را باز میکنم و جعبهی ابزار را از میان وسایل چنگ میزنم.
بیهدف بین وسیلهها میگردم.
چکش را برمیدارم و به سمت در میدوم.
با تمام توان، تن آهنیِ چکش را روی قفل فرود میآورم.
یک ضربه!
دوضربه!
دستم از درد تیر میکشد.
انگشتانم را محکم تر دور چکش حلقه میکنم.
ضربه بعدی را با تمام توانم، روی قفل میزنم.
در با شدت باز میشود و بخار گرم به سمت بیرون هجوم میآورد.
یک لحظه بوی تعفن زیر بینیام میپیچد و حالم را بدتر میکند.
چندبار پلک میزنم تا بهتر ببینم.
یک نگاه کافی بود که فریادم در نطفه خفهشود. پاهایم خالی میکند و محکم روی سرامیک های گرم حمام میخورد.
نمیتوانم پلک بزنم. هاج و واجِ صحنه ی مقابلم!
شاید برای چند لحظه یادم رفت نفس بکشم.
آب که از لابهلای زانوهایم رد میشود، تازه میفهمم چه اتفاقی افتادهاست!
انگار کسی دستش را روی گلویم میفشرد و نمیگذاشت فریاد بزنم.
به خودم که میآیم دیوار را چنگ میزنم و بلند میشوم.
آب وان زیر شلاقهای دوش، سرریز میکرد و فضای حمام بیشتر رنگ خون میگرفت.
جسم بیجان نسیم روی آب شناور بود و دستان کبودش در هوا معلق مانده بود.
با تمام توانم فریاد میزنم.
-نسیم!
دیوانه وار میچرخم و تنم را بیرون از حمام پرت میکنم.
دیگر حتی نمیدانم چه میکنم!
تمام توانم را در پایم جمع میکنم و به سمت خروجی میدوم.
دستگیرهی خانه را چنگ میزنم و در باز میشود.
صدای قدمهایم سکوت سالن را میشکند.
میان راهرو فریاد میزنم.
-کمک!
کمک.
یکلحظه زیر پایم خالی میشود.
دنیا دور سرم میچرخد.
لامپهای بالایسرم یکی یکی رد میشود و پلهها روی کمرم میخورد.
احساس درد تا مغز استخوانم را پر میکند.
-دخترم دخترم!
نگاهم به سمت صدا کشیده میشود.
تصویر تار زن را بالای پلهها میبینم.
زیر لب ناله میکنم.
-نسیم!
نسیم!
**
بوی تند الکل حلقم را میسوزاند. درد بدی تا استخوان پایم پیش میرود. میخواهم این پهلو آن پهلو شوم ولی دستم را نمیتوانم تکان دهم.
پلک هایم را به سختی باز میکنم. نوری که از لامپِ آویزان از سقف میتابد، چشمم را میزند. چندبار پلک میزنم و دوباره چشمهایم را میبندم.
سرم را میچرخانم.
نگاهم به دست باندپیچی شدهام میخورد.
با دیدن دستبندی که دور مچ دستم به میلهی تخت قفل شده بود، مردمک چشمم دوبرابر میشود!
از پشت سرم صدای خشخش بیسیم و پشتبندش صدای زنانهای میشنوم:
_قربان، متهم به هوش اومد...!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14031001
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت1🎬 شبها قدرت صداها چند برابر میشود. میان آن همه سکوت، کوچکترین صدا میتواند آرامش
#انفرادی⛓
#قسمت2🎬
بدنم بیاختیار تکان میخورد و روی دست نیمخیز میشوم. تن خیسم یخ میبندد و میلرزم. صدای اذان از بلندگوهای راهرو میآید. نبض تمام شاهرگهای بدنم را حس میکنم. پایم را از تخت آویزان میکنم و مینشینم. این دیگر چه دردی بود؟! انگار مرگ اخطار میداد. دستی به گردن میکشم. چقدر نیاز دارم دوش بگیرم. کسی شانهام را میفشارد. نگاهش میکنم. توی تاریکی فقط چشمان براقش دیده میشود. محمدتقیست. صدایش آهسته است. نمیخواهد بقیه را بیدار کند.
_ترسیدی! پاشو بریم آب بزن به صورتت.
بازویم را میکشد. بی حرف تا سرویس بهداشتی با او میروم. مرا رها میکند و دنبال کار خودش میرود. بین همه او پسر خوبیست. مهربان و همدل. میداند کِی کمک کند و کِی رهایت کند.
مشغول وضو گرفتن است. میچرخم سمت روشوییها. وضو میگیرم. بلد نیستم مثل محمد طولش دهم. حوصلهاش را هم ندارم. وضوی من تمام شده و محمد تازه مسح سرش را میکشد.
آستین لباسم را پایین میکشم. نیم نگاهی به محمد میاندازم. سرش را بلند میکند و لبخندی به رویم میزند. نمیدانم چطور میتواند توی این وضعیت آرام باشد. چطور میتواند اینجا دوام بیاورد. نگاهم را از او و لبخندش میگیرم و میدوزم به قطرات آبِ لبهی روشویی یک سره فلزی. محمد نمیگذارد دوباره غرق خاطرات و آیندهای شوم که مجهول است.
_بریم؟!
سر تکان میدهم. پشت سر او از سرویس خارج میشوم و سمت چپ انتهای راهرو نمازخانهست. یک نمازخانهی کوچک با فرشها و لامپ سبز محرابش، تنها جایی است که میتواند درصد کمی آرامش به ذهن آشفتهام هدیه کند.
به خلوت همیشگی خودم پناه میبرم و نمازم را میخوانم. بعد نماز همانجا، سرم را کنار مُهر میگذارم و چشم میبندم.
نمیدانم چقدر میگذرد که سنگینی پارچهی لطیف و خوشبویی را روی تنم حس میکنم.
_اگه اشکالی نداره، همین جا بخوابه.
دیگر نمیفهمم و خواب را در آغوش میکشم...!
نفس عمیقی میگیرم. شامهام پر از گل یاس میشود. قلب و روحم را نوازش میکند. چشم باز میکنم. توی نمازخانهام. عبای سفیدی روی تنم کشیده شده. صدای زمزمهی آرامی میآید. از جا میپرم. به مرد عمامه به سری که بالای سرم نشسته و کتابی در دست دارد، چشم میدوزم.
نگاه از کتاب میگیرد و به من که وحشت زده نگاهش میکنم، لبخند میزند.
- نترس! زندهای! منم یاسین نمیخونم.
نگاه از او میگیرم و به کتاب توی دستش چشم میدوزم. او اینجا چه میکند؟! اصلاً تا به حال او را ندیدهام. انگار سوالم را میشنود. میگوید:
_امشب شب اول ماه مبارکه! اومدم مهمون شما باشم.
ماه رمضان...! یادش بخیر! هنوز هم صدای دعای سحر مسجد محل توی گوشم است. آرامترین روزهایم، همان روزهای بیدغدغهی کودکی بود که تمام شد و حالا نه تنها درد خودم، بلکه باید درد دیگران را هم به دوش بکشم و چقدر این بزرگ شدن، هزینه و توان داشت و نفهمیدم.
عبا را از روی پایم جمع میکنم و به سمتش میگیرم. آهسته ممنونی میگویم. دست دراز میکند و عبا را میگیرد.
_قابل نداره!
ابروهایم را چفت هم میکنم و گوشهی لبم را به دندان میگیرم. دوست ندارم تمسخر را توی صورتش ببینم و نگاهش نمیکنم.
_لازمم نمیشه!
دست به زانو میگیرم و میایستم. بدون توجه به او، از نمازخانه بیرون میزنم. محمد داشت از انتهای راهرو به سمتم میآمد.
_داشتم میاومدم بیدارت کنم. بریم صبحونه.
تازه سر میز صبحانه رسیدهام که از بلندگو اعلام میشود رئیس کارم دارد و باید به حضورش برسم. چند لقمهای میخورم و خودم را به اتاق رئیس میرسانم. مثل همیشه پشت میزش نشسته و چیزی یاداشت میکند. به صندلی اشاره میزند و میگوید:
_بشین!
مینشینم و به جلو خم میشوم. صدای کشیده شدن خودکار روی کاغذ، سکوت اتاق را میشکند. لحظاتی بعد خودکار را پرت میکند و میگوید:
_خب، آقا سینا.
سرم را بالا میآورم. توی چشمهایش میان آن همه سردی، برقی هست.
_آماده باش حداکثر تا ده روز دیگه از اینجا بری!
بالا آمدن قلبم را حس میکنم. چند بار زبانم را روی لب میکشم. منتظر است. منتظر واکنش من!
آزادی؟! دو سال منتظر این لحظه بودم؛ اما حالا تکتک سلولهایم روی ویبرهاند. نه از شدت شادی، بلکه از ترس!
_خوشحال نشدی؟!
به چشمان رئیس که مثل عدس نپخته زل زدهاند به من، نگاه میکنم. لبم بالا میپرد. حس میکنم آن بیرون، نه آسمان آبیرنگ و خورشید قشنگ منتظرم هستند، نه قلبی بیقرار و له شده از دلتنگی!
میایستم. زبانم میخ کام تلخم شده. به زور ممنونی میگویم و از اتاقش بیرون میزنم. ذهنم درگیر آینده است. بیرون از اینجا. میان آدمهایی که هیچ سراغی از من نگرفتهاند. راستی! مادرم چرا سراغم نیامد...؟!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14040112
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت1🎬 قرار بود سفر بعدیام راهیان نور باشد اما نبود. آقای آیین، مدیر مدرسه و آق
#از_نور_تا_فارور⚔
#قسمت2🎬
خداحافظی کردم و پیاده شدم و از درب ورودی گذر کردم. یک بار دیگر هم به این جا آمده بودم؛ درست وسط تابستان برای تماس گرفتن با مردم و دعوت کردنشان به انتخابات و حتی الامکان رای دادن به دکتر جلیلی. چراغ های یکی از اتاقهای طبقه پایین اداره روشن بود. سمت همان رفتم و وارد شدم. اتاقی بزرگ بود به گنجایش پنجاه نفر و اگر مهربانتر بنشینند، شصت یا هفتاد! اولین کسی که دیدم سید محمدمهدی قریشی بود. سید کلاسمان. کنارش بنی اسد نشسته بود و مرادی و اِرمیا و مهرابی. فهمیدم تعدادمان بیشتر از چیزی است که فکر میکردم! نشستیم و شروع کردیم از کلاس های آن روز گفتم. اصلا هم از پیچانده شدن کلاس های چهارشنبه یعنی روان شناسی و فنون و تحلیل فرهنگی و انسان و محیط زیست ناراحت نبودیم!
مثل همیشه، آخرین کسی که رسید صالح علم آموز بود با همان لبخند راضی همیشگی نشست کنارمان. ساعت نه شده بود و جمعیتمان هی بالاتر میرفت. از مدارس زرند و کرمان آمده بودند و گروه رسانهای نوآوین سیرجان و تعدادی هم از طرف بسیج دانش آموزی. چندتایی هم از طرف اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان آمده بودند.
سازمان تبلیغات است دیگر! هر دم از این باغ آخوندی میرسد! سازمان پر بود از طلبههای قمی یا کرمانی که برای تبلیغ در ایام فاطمیه آمده بودند کرمان. توی اتاقی بودیم که هر دیوارش دری داشت به اتاق دیگر. درِ روبرویمان که انتهای اتاق بود مدام باز میشد و طلبهای یا با لباس معمولی یا با عبا یا لباده و قبا اما بدون عمامه یا با لباس کامل میآمد بیرون و میرفت توی اتاق دیگری و در را هم ترق میبست. گاهی به دستشان مواد غذایی هم بود. روغن مایع، قارچ یا پیاز و فلفل دلمهای خرد شده. توی اتاق داشتند آشپزی میکردند. بوی یک غذای فست فودی تمام اداره را پر کرده بود و ما خوشحال بودیم که قرار است دست پخت آخوندها را هم بخوریم؛ دست پخت شیوخ قمی مبلغ!
داشتیم در مورد اخبار غزه صحبت میکردیم که آقای آیین و عقیل هم رسیدند و نشستند کنارمان و چقدر سر به زیر شدیم از وقتی که آقای آیین آمد.
آقای آیین از همان اول لب به سخن گشود که: "مراقب اعمال و رفتار و تک تک حرفاتون باشید که خوب مراقبتونم! توی این جمع دیدگاهی که به مدرسه صدرا به وجود میاد به شما بستگی داره و رفتار شما، تعیین کنندهست."
در حال "بله_چشم_خیالتون راحت باشه" گفتن بودیم که شیخی مشکی پوش با عبای سیاه توری در حالی که چندتایی لیست توی دستش بود روبروی همه ما ایستاد و صدایی صاف کرد و گفت:
"بسم الله الرحمن الرحیم. محتشم هستم و قراره توی این اردوی نظامی که به مناسبت ایام فاطمیه برگزار میشه توفیق همراهی شما رو داشته باشم! بریم سر اصل و فرع مطلب. اتوبوس رسیده و منتظره تا حرکت کنیم. از مبدأ کرمان به بندرعباس، بندر لنگه و نهایتا جزیره فارور. امشب که تو راهیم و یحتمل فردا صبح ساعت پنج شیش یا نهایت هفت بندریم و میریم جزیره فارور. اگر آب و هوا مساعد باشه که با قایق تندرو و اگه نباشه با یه لنج میریم به جزیره و دو روز اون جاییم. این اردو از طرف سازمان تبلیغات اسلامی کرمان و بنیاد ملی نوجوان کرمان و اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزانه. چون جزیره فارور نظامیه و با قوانین و مقررات خاص خودش اداره میشه تونستیم با هماهنگیها و رایزنی های لازم این اردو رو جور کنیم. تا حالا هم فقط از استان تهران و فارس و کرمان و خود هرمزگان به این اردو رفتن."
به این جا که رسید یادم افتاد کدام اردو را میگوید. اوایل سال تحصیلی اکثر سال دوازدهمها و از کلاس خودمان حسینخانی و بدرآبادی یک دفعه غیبشان زد و بعد فهمیدیم به یک اردو رفته بودند؛ همین اردو! البته اردوی قبلی برای تمام مدارس علوم و معارف اسلامی صدرای کل استان بود. شیخ محتشم گفت: "اگر سوالی هست بپرسید؛ اگه نه که بریم سراغ حضور غیاب...!"
#مهدینار✍
#پایان_قسمت2✅
📆 #14040407
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت1🎬 موهای فرق کردهاش، مثل رشتههای درهم پیچیدهی ماکارونی، از زیر روسری سفید با گله
#بروبیا🐾
#قسمت2🎬
با اینکه چند بار پلک زد و چشمهایش را مالید. باز هم خوب جایی را نمیدید.
سمت راست در، کلید برق بود. دست را دراز کرد تا کلید را بزند. چند بار سر پاهایش ایستاد، اما دستش نرسید. کمی فکر کرد.
_میترا بیا.
میترا، خیلی سریع به طرف خورشید آمد.
_نگفتی میخوای چیکارش کنی.
خورشید سرش را نزدیک گوش میترا برد. دستش را کنار گوش میترا گذاشت و با صدای آرام گفت:
_من رو بغل کن تا چراغ رو روشن کنم. بعدش بهت میگم.
چشمهای میترا گرد شد.
_آخه تو سنگینی. نمیتونم.
_حالا زورت رو بزن. شاید شد.
میترا انگار که رستم باشد و بخواهد دیو سفید را از وسط نصف کند، دستانش را دور کمر خورشید حلقه کرد. هردو با هم گفتند:
_ یک...دو...سه...!
میترا هر چه زور در بازوانش داشت و نداشت، خرج بلند کردن خورشید کرد؛ اما هر بار یک یا دو سانت او را بالا میکشید. خورشید با کلافگی گفت:
_اَه. مگه مامانت بهت صبحونه نمیده؟
میترا در حالی که نفس نفس میزد و هر بار سعی میکرد خورشید را بیشتر از زمین بلند کند، گفت:
_چرا تازه شام و نهارم میده. ولی من نمیخورم که. اما چیپس... پُهَک(پفک)، آلوچه... لواشک و یه عالمه چیز خوشمزه میخورم. چقدر دلم آب افتاد. میای بریم بخریم؟!
خورشید که دلش از فشارهای دست میترا درد گرفته بود، گفت:
_نه. من که تنهایی مغازه نمیرم. بابام برام میخره. فقط من رو بذار پایین، دلم درد گلفته!
_نه، بذار یه بار دیگه بلندت کنم!
حلقهی دستهایش را پایینتر آورد تا قد خورشید بالا تر برود. اینبار توانست او را بیشتر از دفعات قبل بلند کند.
_آفرین. یه ذره دیگه... آها... داره دستم میرسه.
در همین زمان بود که چیزی به پر و پای میترا پیچید و تعادلش را از دست داد. هردو با جیغ بلندی کف زمین پهن شدند.
میترا دست روی سرش گذاشته بود. خیره به خورشید، با صدایی که مثل ژلهی کتک خورده ترسیده بود، گفت:
_ به خدا یه چیزی از روی پام رد شد.
خورشید یک دستش را تکیهی بدنش کرد. بلند که شد، آن را روی بازویش گذاشت. چشمانش را به هم فشار داد و باز کرد. آخ ریزی گفت و عصبانی به میترا نگاهی انداخت.
_مثلاً چی؟
چیزی زیر صندلیها تکان خورد و دو چشم سبز براق از بین کارتنها به هر دویشان زل زد. ناگهان گربه صدایی از خودش در آورد و هر دو، آژیرکشان فرار کردند.
بعد از چند لحظه، خورشید ایستاد. به فکر فرو رفت و میترا هنوز دورش چرخ میخورد.
_ میترا، چی بود اون زیر؟
میترا ایستاد و دستهایش را روی صورتش گذاشت و از لای انگشتها به خورشید نگاه کرد و جواب داد:
_یه هلولای (هیولا) نی نی!
_مطمئنی؟ آخه صداش خیلی ناز بود.
بی معطلی راهش را کج کرد به سمت انباری.
میترا هینی کشید و گفت:
_میخورَدِتا.
خورشید بیتوجه به حرف میترا رفت سمت انباری. خم شد زیر صندلی و با دیدن بچه گربه، چشمهای سبزش برق زد. لبهایش تا بنا گوش باز شدند و با خوشحالی گفت:
_ وای میترا! این یه بچه پیشیه.
میترا که ترسش ریخته بود، آمد کنارش.
_عه چه نازه. چقدر زرده. مثل لیموئه.
خورشید گربه را در بغلش گرفت و ناز کرد.
***
بین سر و صدای این و آن در فیلم، هرزگاهی صدای دیگری میشنید. چشم میچرخاند و دست آخر هم چون چیزی نمیفهمید، باز بیخیال میشد. فیلم که به آخر خط رسید، تلویزیون هم خاموش شد. موبایلش را برداشت و اینستا را باز کرد. چیزی نگذشت که هاشم مثل دلمههای کلم پیچ شدهی مامان پز، حوله پیچ و آبچکان از حمام بیرون آمد.
خورشید نگاهی به او انداخت. چشمهایش را ریز کرد و گفت:
_قیافهتون آشنا میاد. من میشناسم شما رو؟
هاشم خندید. با انگشت اشاره و شَست، زیر چانهاش را گرفت. یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
_گمونم چند سالی میشه اسمتون تو شناسناممه!
هردو زدند زیر خنده.
_بله بله. یه تصاویر محوی داره یادم میاد. میگم حالا یه سه چهار ساعت دیگه هم کنسرتتون رو ادامه میدادید جناب همسر. داشتیم فیض میبردیم.
هاشم در حالی که به سمت اتاق میرفت گفت:
_بشکنه این دست که نمک نداره. بیا و خوبی کن. حالا اگه دفعه دیگه خوندم برات.
خورشید روی مبل نشست و بلند گفت:
_نکشیمون خواننده!
ناگهان صدای برخورد دو چیز به گوشش رسید...!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14040524
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344