eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
897 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "باند پرواز"✈️ اولین اثر از #طرح_تحول💥 کاری از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✍
✈️ 🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر بچه‌ها به شیشه و پشتی صندلی‌‌ خورد و همه از خواب پریدند. ساک و کوله‌ها کف ون پرتاب شدند. آقای رستمی که کنار راننده نشسته بود، سرش محکم به شیشه‌‌ی ماشین خورده بود و به همین دلیل با ناراحتی گفت: _ای آقا، چه خبرته؟! یه‌کم یواش‌تر! راننده گفت: _ببخشید آقا، دیگه جلوتر از این نمی‌تونم برم. خیلی شلوغه! خدا رحم کرد؛ نزدیک بود یه بنده خدایی رو زیر بگیرم. این‌جا محشر کبراست. به عمرم این همه جمعیت رو یه‌ جا ندیده بودم، خودت ببین چه خبره؟! دویست متر رو، دو ساعته هم نمیشه رفت! همه با غرغر پیاده شدند. راننده صدا زد: _دویست متر بیشتر راه نمونده. سرویس و نمازخونه جلوتره! و با زدن بوقی، دور زد و رفت. داریوش زیرلب غر زد: _حالا کی خواست نماز بخونه؟! آقای رستمی همراهانش را به خط کرد و به راه افتادند. هوا خنک بود و نسیم ملایمی نوازشگر روح و جسم‌شان شد. هنوز دقایقی تا اذان صبح باقی مانده بود. اما شلوغی مسیر، مانند شلوغی خیابان‌های منتهی به بازار روزهای قبل از عید بود. داریوش کوله‌اش را بر روی شانه‌هایش جابه‌جا کرد و کلافه گفت: _اگه همه جا مثل این‌جا شلوغ باشه که خیلی بده. این مردم واقعاً دیوونن! این وقت صبح این‌جا چیکار می‌کنن؟! امیرمحمد با خنده گفت: _خب معلومه که دیوونه‌ان. مثل ما دیوونه‌ی حسینن! داریوش با پوزخند گفت: _ها حسین...! هنوز چند قدمی به مرز مانده بود که صدای اذان به گوش رسید. محوطه بسیار شلوغ بود. یک عده ساک‌هایشان را زیرسرشان گذاشته و خوابیده بودند. یک عده نشسته کنار دیواری در حال چرت بودند. مردم بسیاری به سوی مرز روانه بودند و اندک زائرانی به کشور برمی‌گشتند. در آن وقت صبح، دست‌فروشانی بساط کرده و در تلاش بودند به زور چیزی به کسی بفروشند. گاه با فریادشان‌، برای جذب و اطلاع رسانی مسافران از وجود و قیمت اجناس، گوش زائران را آزار می‌دادند. سرویس‌های بهداشتی بسیار شلوغ بود. آقای رستمی گفت: _هرکس نیاز به دستشویی نداره، با آبی که همراه داره وضو بگیره و بعدش بریم که از نماز نمونیم. همه گوشه‌ای وضو گرفتند و همراه او وارد نمازخانه شدند. در آنجا نیز عده‌ای غرق خواب بودند. به سختی جا برای نماز پیدا می‌شد. داریوش کوله‌اش را از روی دوشش در آورد. بغل گرفته و کنار یکی از مسافران نشست. او تکیه به دیوار، چشم برهم گذاشت. بعد از نماز، آقای رستمی گذرنامه‌های همراهان را گرفت و گفت: _شما اینجا استراحت کنید تا من برم گذرنامه‌ها رو مُهر کنم. آماده شد، زنگ می‌زنم. با این شلوغی، حالا حالاها اینجاییم! شما خوب استراحت کنید. همه غرق خواب بودند که با صدای آقای رستمی از خواب بیدار شدند. او به هرکدام یک بسته داد و گفت: _صبحونه‌هاتون رو بخورید. فکر نکنم تا شب بتونیم از مرز عبور کنیم. بچه‌ها خواب آلود بسته را گرفتند. هر بسته حاوی دو عدد نان و یک بسته‌ی کوچک پنیر و مربا بود. داریوش اخمی کرد و گفت: _اَه! کی مربای هویج می‌خوره؟! رفیقش علیرضا جواب داد: _من می‌خورم! بچه‌ها یکی یکی بلند شدند و بیرون رفتند. آبی به صورت زدند و صبحانه خوردند. آقای رستمی درست حدس زده بود. تا صبح روز بعد طول کشید تا بالاخره نوبتشان شد و از مرز عبور کردند. از مرز مهران که رد شدند، گویی خورشید آتشِ افروخته بود. مداحی عربی، اعصاب داریوش را به‌هم ریخته بود. به سمت راستش برگشت. مردم برای گرفتن غذا، جلوی موکب صف کشیده بودند. آقای رستمی دستی روی شانه‌ی او زد و با لبخند گفت: _بریم غذا بگیریم؟! همه رفتن؛ فقط من و تو موندیم. داریوش کلافه پوفی کشید. شانه‌اش را عقب داد تا دست معلم از روی آن بیفتد. با گفتن "من سیرم" دو دستی کوله‌ی مشکی‌اش را کمی بالاتر کشید و به راهش ادامه داد. _آقا داریوش کجا؟! _اگه بخوایم این‌همه معطل بشیم، تا شب اینجا‌ علافیم. _شما رو نمی‌دونم؛ ولی ما با نور سیر نمی‌شیم. او از حرف معلمش خنده‌ی دندان‌نمایی زد. آقای رستمی به سمتی اشاره کرد و ادامه داد: _برو زیر سایه‌بان بشین تا بچه‌ها بیان؛ اگه اینجا همدیگه رو گم کنیم، سخت میشه پیدا کرد! بی‌آنکه حرکتی کند، کوله‌اش را درآورد و طبق عادت بغل گرفت و نشست. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد: _من که نای راه رفتن ندارم. واسه منم بگیر. سپس سیگاری روشن کرد. پُکی به آن زد و دودش را از بینی بیرون داد. مرد درشت هیکلی، با آبپاش دوشی از کنارش رد شد و روی زائرین آب پاشید تا کمی خنک شوند. مقداری آب روی سر و صورت داریوش ریخت. صورت داغش برافروخته شد. تیز بلند شد و به سمت مرد آب‌ پاش هجوم برد. از پشتِ سر، یقه‌ی مرد را گرفت و به سمت خودش چرخاند. دستش را برای نشاندن روی صورتش بلند کرد که دستی آن را روی هوا گرفت و به آرامش دعوتش کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "نُحاس"🔥 دومین اثر از #طرح_تحول💥 نویسنده: ر.مرادی✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی،
🔥 🎬 با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب می‌دید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بن‌بست. گیج خواب، چشم‌هایش را مالید. صدای ضربه‌ها تصویر خوابش را برهم می‌زد. معنی آن را نمی‌فهمید. پروانه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود. محو زیبایی‌اش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد. باد اول پاییز از لای پنجره‌ی شکسته به درون خانه نفوذ می‌کرد. پلاستیکی که روی شیشه‌ چسبانده بود، کنده شده و یک‌ورش آویزان مانده بود. صدای ترق‌ترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتی‌ِ قهوه‌ای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقه‌اش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشرده‌اش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! » قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود. مرد یقه‌اش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار. «بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفه‌ات نکردم بی پدر!» با سروصدایشان همسایه‌ها جمع شدند. زن‌ها پچ‌پچه می‌کردند و بچه‌ها ریخته بودند وسط حیاط. یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد. یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!» همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار می‌داد. نفسش بالا نمی‌آمد.‌ تقلا می‌کرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گنده‌‌اش اجازه نمی‌داد. - آقا ابراهیم اومد. یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانه‌‌‌ی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!» بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشم‌هایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! » ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. آفتاب کم‌نای پاییز توی حیاط خاکی می‌تابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنش‌وارش را نشاند توی چشم‌های او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!» *** نزدیک ظهربود. یک روز دم‌کرده‌ی اواخر شهریورماه. بالاخره بعد از مسافتی طولانی رسیدند. مینی‌بوس غرشی کرد و از جا کنده شد. به محض پیاده شدن، مرد، قدم تند کرد. - چقد تند میری صبر کن منم بیام! - والا تند نمیرم! تو خیلی آروم میای! زن چپ‌چپ نگاهش کرد. - حق نمیدی! وضعیتمو نمی‌دونی مگه؟! مرد ایستاد. نگاهش را چرخاند روی کوه‌های سربه‌فلک کشیده که پر بود از درختان سرو و صنوبر و بادام کوهی. آرام گفت: «هول دارم راضیه! هروخ میرم یه جای جدید ته دلم یه جوری میشه! نگفته بودمت تا حالا؟!» راضیه لبخند زد: «هول نداره که. به اینجام عادت می‌کنی مثل همه‌ی اون جاهای قبلی.» راضیه رد نگاه مرد را گرفت: «چه باصفاست اینجا.» چشم‌هایش را ریز کرده بود و به دقت همه چیز را می‌دید و حظ می‌برد. بعد رسید به خانه‌های روستا. «خیلی جای دنج و قشنگیه. خیلی هادی!» - مامانی گشنمه! حواسش از مناظر زیبای اطراف، معطوف شد به پسرش. «لقمه‌تو خوردی؟!» - آله. در حالی که داخل کیفش را جستجو می‌کرد، گفت: «من که دیگه چیزی ندارم. یکم دیگه صبر کنی رسیدیم خونمووون. باشه؟» لبهای پسرک پایین کشیده شد. سرش را تکان داد و مظلومانه چشم‌ دوخت به ساک. راضیه روسری‌اش را جلو کشید و چادرش را که سُر می‌خورد روی زمین، جمع کرد و تکاند. « پاشنه‌ی پام ترکید تو این کفشا.. این بچه که دیگه جای خود داره!» - دیگه چیزی نمونده. الان می‌رسیم. خونمون کوچیکه راضیه! اما باصفاست. دو تا درخت انارم داره. نگفته بودمت تا حالا؟! عذر زحمات شما بانو! دلش بند نگاه پرمحبت راضیه شد. دوشادوش هم به راه افتادند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🍃☠از تیزر داستان #بازمانده رونمایی شد☠🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🆔 @ANAR_
🎬 -کیکو تحویل گرفتی؟ -آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ندی بفهمه! -دست شما درد نکنه، منو سوتی؟ صبر کن ببین فقط! تماس را قطع می‌کنم و از شدت ذوق دستم را جلوی صورتم می‌گیرم تا صدای خنده‌ام شنیده نشود. دلم لک زده است برای آن حرف‌های مسخره و بی سر و ته‌اش. دستم را روی زنگ می‌گذارم و بی وقفه فشار می‌دهم. در این مواقع باید در را باز می‌کرد و پشت سر هم، من را به رگبار بد و بیراه می‌بست و آخر با پس کله‌ای که نثارش می‌کردم چشم غره می‌رفت. اما همچنان ایستاده بودم و پشت سر هم زنگ می‌زدم. ناامید از باز کردنِ در، کلید را داخل قفل می‌چرخانم. یک لحظه از بوی قهوه‌ای که سالن را پر کرده بود معده‌ام می‌سوزد! _سلام خانم خانما. من اومدم بلاخره! ورودی آشپزخانه ‌می‌ایستم و شال را از سرم برمی‌دارم. این‌بار گلویم را صاف می‌کنم و با صدای بلند‌تری می‌گویم: _آهای نسیم کجایی؟ با صدای دوشی که از حمام می‌آید سرم را به سمت چپ برمی‌گردانم. ناخودآگاه لبخندی از سر حرص روی لبم نقش می‌بندد. آرام زمزمه می‌کنم: _آخه الان وقت حموم رفتنه؟ نفسم را بیرون می‌دهم و قدم‌هایم را به سمت آشپزخانه تند می‌کنم. _خواهشا تا قبل از این که زیرپام علف سبزشه کارتو تموم کن! درحالی که صدایم در خانه پیچیده، درب بالای محفظه‌ی قهوه ساز را برمی‌دارم و قاشقی را که از پودر قهوه پر کردم داخلش می‌ریزم. _چندروز پیش بابات زنگ زده بود سراغتو می‌گرفت. بدجور نگران بود. بطری آب را از یخچال بیرون می‌کشم. -بهش گفتم که چند روز نبودم، ازت خبر ندارم! با صدای پیامک، جمله‌ام را نصفه رها می‌کنم. _همه رسیدن؛ منتظریم. لب‌هایم که به خنده کش می‌آید، گوشی را آرام پرت می‌کنم روی کابینت. _داشتم چی می‌گفتم؟ آها. به بابات گفتم منم چندروزه ازت خبر ندارم. -می‌شنوی یا الکی دارم صدامو میندازم تو سرم؟! سرم را تکان می‌دهم و زمزمه می‌کنم: _با این صدای شرشر آبی که میاد بعید میدونم اصلا فهمیده باشه اومدم! چه برسه به اینکه بخواد حرفامو بشنوه. منتظر برای دم کشیدن قهوه، چشم می‌چرخانم؛ یک لحظه نگاهم خیره به فنجان‌هایی می‌شود که روی میز جا خوش کرده بودند. آهسته به سمت حمام قدم برمی‌دارم. انگشتم را بالا می‌آورم و چند تقه به در چوبی می‌زنم. _ من اومدماااا! میگم کی اومده بود اینجا؟ عجیبه! از کی تاحالا اهل مهمون دعوت کردن شدی؟ برای جمع کردن فنجان‌ها به سمت میز می‌روم. هنوز چند قدم برنداشته‌ام که پای‌ام لیز می‌خورد. دستم را حائل تنم می‌کنم. کمرم روی پارکت های سرد خانه فرود می‌آید. اجزای صورتم درهم می‌شود. زیر لب می‌غرم: -آی کمرمم. خدا بگم چیکارت کنه نسیم! دستم را روی زمین می‌گذارم و به سختی بلند می‌شوم. همین که می‌ایستم نگاهم به زیر پایم می‌افتد. باریکه‌ی خون از زیر عسلی پیچ خورده بود و تا انتهای پارکت کشیده شده بود. یک لحظه اضطراب از سر انگشتانم می‌دود و تا مغز استخوانم می‌رسد. نگاهم به در حمام دوخته می‌شود. با تمام قدرتی که دارم صدایم را بالا می‌برم: -نسیم! معلومه اینجا چه خبره؟ این خونه رو زمین؟ دوباره نگاهم زمین را کنکاش می‌کند. تازه متوجه چند نخ سیگارِ سوخته‌ای می‌شوم که روی فرش افتاده است. یادم نمی‌آمد اهل دود و دم باشد! ترسیده به سمت حمام می‌روم و با مشت به در می‌کوبم. _نسیم زودباش بیا بیرون. اینجا چه خبرهه؟ خوبی؟ لاله‌ی گوشم را به در می‌چسبانم. -نسیم؟ می‌شنوی صدامو! سکوت می‌کنم، اما قلبم هنوز مثل میمون وحشی که می‌خواهداز قفس بیرون بپرد سینه‌ام را می‌شکافد. تازه متوجه صدای آب می‌شوم. قطرات آب طوری بی‌رحمانه فرود می‌آمد و روی زمین می‌خورد که انگار...انگار کسی زیر آب نبود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "انفرادی"🚶🏻‍♂ چهارمین اثر از #طرح_تحول💥 نویسنده: سراب.میم✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خ
🎬 شب‌ها قدرت صداها چند برابر می‌شود. میان آن همه سکوت، کوچک‌ترین صدا می‌تواند آرامشی که در تمام عمر منتظرش بودی را برهم بزند. مثل لخ لخ راه رفتن یا جیر جیرِ تخت بالایی و حتی خش خش ملحفه‌ی تخت آن طرفی. تمام این صداها توی روز هم هست؛ اما شب‌ها مثل یک مته عمل می‌کند که روح و روان آدم را به بازی می‌گیرد. مخصوصاً اگر از آن شب‌هایی باشد که از شدت خستگی، خواب از چشمانت فراری است و سرت مثل کوهی، روی بدنت سنگینی می‌کند. امشب از همان شب‌هاست برای من و حس می‌کنم با سیخ داغ چشمانم را سرمه کشیده‌اند. پتکی مرتب به شقیقه‌ام برخورد می‌کند. بدتر از آن، عقده‌ای توی گلویم است. نفسم را با شدت بیرون می‌دهم و روی تخت می‌نشینم. جیرجیر تخت بالایی دوباره بلند می‌شود و لخ لخ راه رفتن، باز توی محیط می‌پیچد. سایه‌ای نزدیک می‌شود و این‌بار صدای برخورد لباس‌هایش به یکدیگر، مغزم را خط خطی می‌کند. روی تخت می‌نشیند. می‌غرم: _می‌میری درست راه بری؟! جوابم را نمی‌دهد. پتو را تا روی سرش بالا می‌کشد و طولی نمی‌کشد که صدای خرناسش همه‌جا را بر می‌دارد. سینه‌ام را پر از هوا می‌کنم و با شدت بیرون می‌فرستم. بالشتم را از روی تخت برمی‌دارم و سرم را روی تخت دراز می‌کنم. بالش را محکم به صورت می‌کوبم و فشار می‌دهم. متنفرم از این شب‌هایی که صبح نمی‌شود و جانم را می‌گیرد. شب‌ها مرگ را به چشم می‌بینم. این شب‌ها بیشتر به آینده فکر می‌کنم؛ آینده برایم مبهم که نه، بلکه تاریک است‌. بدون حتی یک نور امید! ذهنم سرگردان می‌شود. بین گذشته و آینده. افکارم دوباره از خانه بیرون می‌زند و به جایی می‌رود که این سوغاتی‌ها را به همراه داشت. به آن روز کذایی. چیزی به قلبم چنگ می‌اندازد و نور کورکننده‌ی این خاطره و حسرتی که اینجا لحظه به لحظه توی رگ‌هایم وول می‌خورد و جانم را بالا می‌آورد، برق می‌زند؛ اما فقط کمی دوام می‌آورد. بدنم شُل می‌شود. خود کرده را تدبیر نیست. بالش را توی بغل می‌گیرم. پلان به پلان آن روز از جلوی چشمم رد می‌شود. صدایش توی گوشم می‌پیچد و چشم‌هایش! _داغ دارم که چشام جلوت تر شد! بغض سنگ می‌شود و راه گلویم را می‌بندد. نمی‌دانم از کِی این‌قدر احساساتی شدم؟! شاید هم احساساتی بودم. از بچگی. عجب روزهایی بود! چه زود گذشت.‌ طاقباز می‌شوم. چشم می‌دوزم به میله‌های بالای سرم. دلم می‌خواهد با لگد پرتش کنم پایین. حالم خراب است. سعی می‌کنم به این جیرجیر لعنتی گوش ندهم.‌ می‌چرخم و جای سر و پایم را عوض می‌کنم. بالش را زیر سرم می‌گذارم. چشم می‌بندم. لحظه‌ای بیشتر نگذشته که شِیءِ سنگینی روی سینه‌ام حس می‌کنم. انگار کسی روی سینه‌ام نشسته است. دست و پایم سست می‌شود و نفسم منقطع، وحشتناک چنگ می‌اندازد و قلبم را توی مشتش فشار می‌دهد. دهانم بی‌صدا باز و بسته می‌شود. باید از کسی کمک بگیرم. اما حتی توان ندارم چشمان بهم چسبیده‌ام را از یکدیگر جدا کنم. سنگینی روی سینه‌ام بیشتر می‌شود و این‌بار دستی دور گردنم حلقه می‌شود. خیس شدن شقیقه‌ام را حس می‌کنم. دارم می‌میرم! دهانم را برای فریاد کشیدن باز می‌کنم، اما هیچ آوایی ندارم. سینه و گلویم می‌سوزد. مغزم فرمان می‌دهد چشمت را باز کن، اما نمی‌توانم. عضلات تنم مانند تنه درخت، چند صد ساله سنگین است. فَکم شروع به لرزیدن می‌کند. یخ بستن پاهایم را حس می‌کنم. قلبم هرچه تلاش می‌کند، خونی ندارد تا به پاهایم برساند. نفسم گره می‌خورد. چنگ می‌اندازم به ملحفه‌ی تخت. ناگهان نامی توی ذهنم نقش می‌بندد. خدا...! تارهای صوتی‌ام نمی‌تونند صدا تولید کنند؛ اما قلبم بلند صدایش می‌زند. ضربه‌ی محکمی به پایم می‌خورد و چشمانم بی‌اختیار تا آخرین حد باز می‌شود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
سفرنامه‌ی داستانی "از نور تا فارور"⚔ پنجمین اثر از #طرح_تحول💥 نویسنده: مهدینار✍ از جمعه 6 تیر، مص
🎬 قرار بود سفر بعدی‌ام راهیان نور باشد اما نبود. آقای آیین، مدیر مدرسه و آقای کریمی درِ کلاس اقتصاد را زدند و پرسیدند: "کیا پارسال نرفتن راهیان نور؟!" دستم را گرفتم بالا و گفتم: "استاد! من! از پارسال منتظرم!" - "سهمیه راهیان نور هرچقدرم که باشه سال دهما فقط می‌گیرن و می‌رن راهیان..." انگار تیر خلاص را به دستم زد. لبخندم خشکید و دستم را آوردم پایین. رفتند و پنج دقیقه بعد دوباره آمدند و در را زدند و گفتند: "مرادی، آذربون، پورمحمدی و علم آموز بیان دفتر!" از کلاس که رفتیم بیرون دوباره نور کوچکی توی دلم جوانه زد. نوری برای راهیان نور. به دفتر که رسیدیم آقای آیین نگاهی به لیست نمرات عربی کرد و گفت: "شما چهار نفر نمرات برتر درس عربی هستید. کدوم تون می‌خواد یه اردو بره؟! زنگ بزنه خونه برای امضای رضایت نامه و واریز پول و بقیه مسائل بیان!" به جز آذربون، همه‌مان قبول کردیم؛ همو که باید می‌بود و می‌دید و نبود و ندید. - "واقعا میریم راهیان؟!" این را که گفتم انگار چیزی یادش آمده باشد و بخواهد چیزی بگوید، دور هم جمعمان کرد و گفت: "یه توضیح مختصر میدم بهتون. اردو یه اردوی نظامیه که می‌برنمون یکی از جزایر خلیج فارس. امشب حرکت می‌کنیم چهارشنبه و پنجشنبه و روز جمعه اونجاییم. یه دست لباس نظامی و پوتین و مایو برای شنا وسایل شخصی حتما بردارید با خودتون. با تعجب گفتم: "می‌برنمون؟!" آقای آیین خندید: "بله منم میام..." یک اردوی نظامی سه روزه آن هم جزایر خلیج فارس، با خود مدیر مدرسه! شاید برای اولین بار در طول تاریخ بشریت! "برنامه امشب سینماهای سراسر کشور..." خودم هم از حرفی که زده بودم خنده‌ام گرفت. ___ از خواب عصر که بیدار شدم یادم آمد باید ساکم را ببندم. باید لباس نظامی بر می‌داشتم که نداشتم. شلوار مشکی فرم‌ام را برداشتم با یک پیراهن زرد خاکی رنگ و یک دست لباس راحتی و جوراب و مایو برای شنا. بشقاب و قاشق و لیوان؛ که به کار نیامد! چوب مسواک و تسبیح و مهر نماز که قرار بود چند ساعت بعد تکه تکه و مهر نماز جماعت بشود. و از همه مهم‌تر! چفیه فلسطینی سبز رنگی که قرار بود سایبان باشد برای گرمای سوزان بندر؛ پتو باشد برای خواب، احتمالا به وقت تمیزی حوله باشد برای صبح، تور ماهیگیری، اگر به ماهی می‌‌رسیدیم، جانماز، اگر سجاده‌ای نبود، سفره‌ی غذا، اگر سفره‌ای نبود، شال و کلاه به وقت سرمایی که اتفاق نیفتاد، و عمامه‌ای که در ماهرانه ترین حالت ممکن شبیه عمامه نجفی با چین های ریز و منظم پیچیده شده باشد. بالاخره برای یک بسیجی، چفیه یعنی تمام چیزی که از دنیا دارد. البته بعدها فهمیدم آنطور که گمان می‌رفت، به کار نیامد. از کتاب هم که نمی‌شد گذشت؛ طبق عادت، یک کتاب علمی برداشتم و یک کتاب داستانی. نخل و نارنج، و سیری در سیره ائمه اطهار. ساک را بستم و لباس هایم را پوشیدم. ساعت هفت و نیم عصر بود و آماده بودم. مهمان داشتیم. ساعت هشت باید آن جا می‌بودم. داد و هوارم رفت بالا که نگویید و نخندید و نبینید و تکان نخورید که من نیم ساعت دیگر باید جلوی در اتوبوس باشم وگرنه جا می‌مانم! یکی از مهمان‌ها آماده شد تا برساندم. توی راه نگاهم مدام به ساعت بود و فکر می‌کردم الان که می‌رسم، همه آماده و سوار اتوبوس در حال حرکت هستند و منتظرند تا من برسم و بزنیم توی جاده! دقیقا ساعت هشت بود که به مقصد رسیدیم. -"سازمان تبلیغات اسلامی، کرمان...!" ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "برو بیا"🐾 ششمین اثر از #طرح_تحول💥 نویسندگان: بانوان رستمی، سلیمانی✍ با همکاری اعضای ژانر
🐾 🎬 موهای فرق کرده‌اش، مثل رشته‌های درهم پیچیده‌ی ماکارونی، از زیر روسری سفید با گل‌های صورتی بیرون ریخته بودند. شده بود شبیه مادربزرگ‌هایی که تازه دارد دندان‌هایشان می‌ریزد. _تق تق تق. _بله، کیه؟ _منم همسایه‌تون. نَرذی آوردم براتون. _بفرمایید. خورشید دست چرخاند در هوا و مثلاً در را باز کرد و با دیدن بشقاب در دست میترا، چشم‌هایش را اندازه گیلاس درشت کرد و گفت: _وای خانوم همسایه؛ خیلی ممنونم ازتون. بعد هم بشقاب نذری را گرفت و با ملچ و ملوچ فراوان دهانش را باز و بسته کرد. میترا نیشخندی زد. ابروهایش را بالا داد. سرش را کج کرد و مثل بره‌های ناقلا چشم در چشم دوستش شد. _خوشمزه بود خورشید خانوم؟ من که گفته بودم یه آشپز عالی هستم. _عه نخیرم. من دست پختم از تو بهتره. می‌خوای برات کباب و تخم مرغ و یه ماهی بُدُرگ(بزرگ)درست کنم تا ببینی؟! _اصلاً اگه دیگه من برات نرذی آوردم. بشقابم رو پس بده. _اصلاً برای خودت. غذات هم خوشمزه نبود. خورشید، از سر جایش بلند شد تا برود سمت خانه‌شان. چند قدمی برنداشته بود که میترا آرام صدا زد: _خورشید بیا. _من با تو...! میترا پرید وسط حرفش. لب‌های خورشید بین زمین و هوا معلق ماند. _هیس! بلند حرف نزن. بیا اینجا. خورشید کمی ترسید. _چی شده؟ _انگار یه چیزی اینجاست. خورشید به سمت میترا رفت و هردو پاورچین پاورچین، به سمت باغچه‌ای که پوشیده از برگ پیچک‌های سبز بود، قدم برداشتند. _تو هم صداش رو شنیدی؟ _نه. میترا آرام و مردد، دستش را سمت یکی از برگ‌ها برد. می‌خواست کمی آن را بلند کند که با صدای «میو»، سریع دستش را کشید. میترا نفس نفس زنان و بریده گفت: _ دیدی...چی شد؟ تو هم...شنیدی؟ خورشید دست به سینه، با قد راست جلوی میترا ایستاد. _ آره که شنیدم. تو خیلی ترسویی. ولی من یه قهلمانم. از این چیزا نمی‌ترسم. میترا از این ژست گرفتن خورشید خوشش نیامد. یک طرف لبش را بالا برد. _ اگه راست میگی، خودت ببین چیه. خورشید که هنوز در همان حالت بود، با سرِ رو به بالا، زیرچشمی به باغچه نگاه می‌کرد. _ چیه؟ چیه؟ ترسیدی؟ اصلاً بذار برم به بابام بگم بیاد. اون نمی‌ترسه. خورشید که آبروی چندین و چند ساله‌ی رفاقت نوپایش را در معرض خطر می‌دید، «نه» را با جیغ کوچکی، شبیه صدای جیغ اردک پلاستیکی، نثار میترا کرد. _ گفتم که من یه قهلمانم. خودم کَفشش می‌کنم. همان طور که سرش را بالا گرفته بود و زیر چشمی محموله را می‌پایید، دستش را به سمت باغچه دراز کرد. دستش به چیز پشمالویی خورد و چنان جیغی کشید که علاوه بر میترا و خودش، موجود پشمالو هم گرخید. _چی شده؟ خورشید با اینکه رنگش شبیه خرماهای نارسِ از شاخه آویزان شده بود، خودش را از تک و تا نینداخت. _ هیچی! یه گربه بود، ولی من...فقط داشتم امتحانش می‌کردم که مطمئن شم ترسناک نیست. میترا مردد پرسید: _مطمئنی ترسناک نبود؟! خورشید دست‌هایش را به سینه گرفت. ابروهایش را بالا داد و گفت: -آره، گفتم که؛ من یه قهلمانم! میترا چشم و ابرویی بالا انداخت. _ حالا می‌خوای چیکارش کنی؟ خورشید دستش را زیر چانه برد و به جایی که گربه زیرش پنهان شده بود، نگاه کرد. _اومم! نمی‌دونم. میترا با خوشحالی گفت: _می‌خوای بده مَ...! _قایمش می‌کنم. با این حرف، میترا وا رفت. _کجا؟ خورشید بدون اینکه جوابش را بدهد، پا تند کرد سمت گوشه‌ی حیاط. در چوبیِ کرمی رنگ انباری را که رنگ‌های پایینش از شدت خیس و خشک شدن از بین رفته بود، باز کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344