💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت5🎬 آقای رستمی ادامه داد: _این شد که پام به دنیای کتابها باز شد. اوایل برای سرگر
#باند_پرواز✈️
#قسمت6🎬
آخرین کیک صبحانه را از توی جیب بیرون
کشید و سمت مردی که چفیه سبز را مثل عمامه پیچیده بود دورِ سر رفت. مرد قهوهجوش و دو فنجان کوچک آبی سفید را در دستش گرفته و به هم میزد تا صدایش توجه زائران را جلب کند. نمیدانست چطور برساند قهوهی تلخ میخواهد. در ذهنش کلماتی که از عربی یاد گرفته بود را بالا و پایین کرد و بالاخره گفت:
_ آقا...لا شکر!
کنار لبهای مرد رفت بالا. گوشهی چشمش چین خورد. به سمت دلههای روی ذغال رفت.
_هلاولله، لا سکر!
با دستگیره، دلهی مسی را بالا آورد و کمی قهوهی داغ در لیوان کاغذی کوچک ریخت و به سمت داریوش گرفت.
_ تفضل!
_شکرا.
بوی قهوه همراه با بخار پیچید تو دماغ داریوش. چشمانش برق زد. همانطور که داشت قهوه میخورد، چشم به همسفران داشت تا گمشان نکند. بیشتر از هرکسی، حواسش به امیرمحمد و وسایل روی گاری بود. آرش و شایان، لبهی گاری و با پاهای آویزان نشسته بودند. امیرمحمد گاری را جلو عقب میکرد. منتظر دستور آقای رستمی برای حرکت بود.
هرلحظه، رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغتر میشد. کیک داریوش هنوز مانده و قهوهاش تمام شده بود. برگشت به سمت مرد. لیوان را جلویش گرفت و انگشت اشاره را به نشانهی یک بالا آورد. مرد سر را بالا و پایین کرد. دوباره برایش قهوه ریخت. داریوش لیوان کاغذی داغ را برداشت. خواست برگردد که نفهمید این همه جمعیت، به یکباره از کِی جاده را پر کردهاند. رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغتر شده بود. او علیرضا را از دور دید که جلوی موکبی ایستاده بود. برعکس داریوش، خوشاشتها بود و از هر خوراکی که به او تعارف میکردند، برمیداشت و با لذت میخورد.
به هوای علیرضا نزدیک موکب شد. دوستش را آنجا ندید. بیاختیار لقمهای گرفت و گیج و سردرگم از آنجا رد شد. نمیتوانست از میان انبوه جمعیت عبور کند. هر چه گردن کشید تا همسفرانش را ببیند، نتوانست. به سختی آب دهانش را فرو داد. گلویش خشک شده بود.
_نکنه علیرضا اصلاً برای گرفتن نذری نیومده؟! نکنه دنبال من اومده بود و متوجهم نشده و خیال کرده جلوتر رفتم؟!
بیقرار فریاد زد:
_ علیرضا...؟! شایان...؟! آقای رستمی...؟!
ولی بیفایده بود. هیچ اثری از هیچ یک از اعضای گروه نبود. چشمانش از وحشت درشت شد. دوباره دستانش را کنار دهانش گذاشت و داد زد:
_علیرضا...آقای رستمی...!
باز هم جوابی نیامد. نمیدانست چه باید بکند. درمانده به لقمهی مانده در دستش نگاه کرد. یک گاز از آن خورد و بیهدف شروع به دویدن کرد. به درون تکتک موکبها سرک میکشید، نفس نفس میزد و حیران و مستأصل دنبال یک نشانهی آشنا میگشت. دیگر نمیدانست چگونه و کجا باید دنبال آنها بگردد. هیچ نشانهی خاصی از مدل لباسهایشان نداشت. همه پیراهن مشکی پوشیده بودند.
_نکنه اونا همونجا منتظرم موندن؟! وای! حالا این همه راه رو چهجوری برگردم؟!
بعد از این فکر، از حرکت ایستاد. پاهایش سست و همان وسط جاده خم شد. دستش را روی زانوهایش گذاشت. قطرات عرق از کنار شقیقهاش سُر میخورد و بر زمین میافتاد. صدای مداحی پرتکرار تذورونی، از موکبی در همان اطراف در گوشش میپیچید و در سرش، گنگ و نامفهوم گم میشد.
وقتی به عمق فاجعه پی برد که یادش آمد کولهاش را روی گاری گذاشته است. دنیا پیش چشمش سیاه شد. بیاختیار وسط جاده نشست.
_وای کولهام، لباسام، گوشیم، داروهام، پاسپورتم...وای نه!
دستی به صورتش کشید و با درماندگی سری تکان داد. خیل جمعیت از کنارش میگذشتند. بعضیها با تعجب نگاهش میکردند و بههم چیزی میگفتند.
بلند شد. لقمه را با ناراحتی به گوشهای انداخت و شروع به دویدن کرد. فقط میدوید و فریاد میکشید و بقیه را صدا میکرد، اما
هیچ پاسخی نمیشنید. سر و صدای شکمش در آمده بود. پاهایش زق زق میکرد. نگاهی به ساعت انداخت که از ده گذشته بود. تصمیم گرفت به سمت موکب اطلاعات برود تا از طریق بلندگو پیجشان کند. ناگهان دستی بر شانهاش فرود آمد. یاد آقای رستمی افتاد. خون در رگهایش دوید و با اشتیاق برگشت.
_سلام باباجان! گم شدی؟!
داریوش چند ثانیهای به چهرهی مرد خیره ماند. مردی با ریش و موی کوتاه و یکدست جوگندمی روبهرویش ایستاده بود. مرد میانسال با گوشهی چفیهی سبز روی شانهاش، عرق از پیشانیاش میگرفت. زبان خشک پسر به زور در دهانش چرخید.
_بله، گم شدم!
_با کاروان بودی یا خانواده؟! تلفن همراه داری؟!
او سرش را با خشم پایین انداخت و چشمانش را محکم بست. با صدایی خفه گفت:
_با دوستام اومدم. وسایلام پیش بچهها جا مونده!
مرد لیوانی آب به داریوش داد.
_فعلا این رو بخور گلوت تازه شه!
داریوش یک نفس آب را سر کشید و با آستین تیشرت، دور دهانش را پاک کرد.
_خب جَوون! شمارهی کسی رو داری که من بهشون زنگ بزنم ببینم کجان...؟!
#پایان_قسمت6✅
📆 #14030609
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت5🎬 میان دو ساعت درس صبح، در دفتر مدرسه، معلمها نشسته بودند و گپ میزدند. هادی در را ب
#نُحاس🔥
#قسمت6🎬
صدای قرآن که از رادیوی قدیمیِ توشیبا پخش میشد، هادی را به خود آورد. پای شیر داشت وضو میگرفت. سردی آب و هوا باعث شد تا هوس یک چای داغ کند؛ اما اگر حالا وقت میگذاشت برای چای خوردن، زمان را از دست میداد. برای همین تند وضو گرفت و بلند شد. مسح پا را که میکشید، گفت: «راضیه خانوم! من دارم میرم.»
راضیه دمپاییهای قرمز گوشهی ایوان را پایش کرد و چادر به سر تا دم در آمد. «به سلامت! حیف که حسین مریضه وگرنه تنهات نمیذاشتم.»
- مواظب بچه باش. انشالا دفهی بعد.
راضیه لبههای روسری آبیاش را هی دور انگشتش میپیچید و وا میکرد.
- کوچهها خلوتن. منم تنهام. زود برگرد.
- چشم. تو دیگه بیرون نیا. برو پیش حسین.
هادی در رابست و راه افتاد. شبهای این روستا زیبا، اما عجیب بود. سروصداهایی که به گوش میرسید، نالهی سگی یا زوزهی نامفهوم گرگی در دوردست که با صدای باد درهم میآمیخت، یا صدایی شبیه قهقههی مردی مست در دل شب، همهچیز را وهمانگیز و رازآلود میکرد. بعضی کوچهها لامپ نداشت و تاریکی مثل جثهی یک خرس وحشی خودش را میانداخت روی آدم. هادی نمیترسید؛ اما ناخودآگاه وهمِ این کوچههای خلوت و تاریک، میگرفتش.
قدمهایش را تند کرد تا زودتر به مسجد برسد. کمی جلوتر دو نفر را دید که وقتی نزدیکشان شد، صالح را شناخت. با پدرش بود. صالح مؤدبانه سلام کرد. پدرش لاغراندام بود و صورت درازی داشت.
- آقا معلم! پسرتون خوب شد الحمدلله؟
هادی تو دلش گفت: «شکر خدا از احوالپرسیهای زنتون بهتره.» ولی زبان به دهان گرفت.
- بد نیست خدا رو شکر. این چند روز خیلی دستم بهش بند بود. تبش رفته بود بالا. مجبور شدم ببرمش شهر دکتر.
- ها.. اینجا دکتر نیس آقا معلم.. نمیان ینی. ولی حاجی قول داده یکی رو بیاره. از بچههای همینجاس.. خودش گفت.. فک کنم پسر خواهر مدیر مدرسهاس. درسِ دکتری خونده. اگه بیاد خیلی خوب میشه نه آقا معلم؟
- بله خب. اگه بیاره که خیلی خوب میشه.
- ها والا.
نرسیده به مسجد، پدر صالح گل از گلش شکفت. «عه! حاجیه! بیا...بیا زودتر بریم بِرار.»
و شتابان به سمتش رفت.
بالاخره دیدش. عبای قهوهای رنگی روی دوشش بود؛ اما عمامه نداشت. میانه بالا بود و تا حدی چاق. موها و ریشهایش کمی بلند بود و مرتب. و چشمهایش؛ نفهمید چه رنگیست. میشی، خاکستری، شاید هم قهوهای روشن. مورب بودند. یک حالت خاص. باهاش چشمتوچشم شد. نگاهش نفوذی داشت که تا مغز استخوانش نشست. داخل مسجد که شد همه دورهاش کردند. با خوشرویی جواب تکتکشان را میداد. با تکوتوک بچههایی که بودند بازی میکرد.
چهرهاش مهربان بود و معلوم بود همه دوستش دارند. پیر و جوان. کوچک و بزرگ. احترامش میگذاشتند. همان موقع رو گرداند سمت هادی. انگار که تازه دیده باشدش. قدم پیش گذاشت و گشادهرو برایش آغوش گشود.
- خوش آمدی به این روستا. خیلی وقت بود میخواستم بیام مدرسه. اما خودتون که میبینید. وضعیت مسجدو.
هادی تازه نگاهی به اطرافش کرد. مسجد پر بود از آجر و سیمان و سنگ. دیوارها نیمی کاهگل بود و نیمی آجری. کف حیاط خاکی بود. منارهها هم کاهگلی بودند.
- ببخشید دیگه.
دستش را گرفت و راه افتاد.
- یه بنده خدایی زمینش رو وقف کرده واسه مسجد. خیلی اینجا دربوداغون بود. حالا به فضل خدا، داریم یه کارایی میکنیم. بفرما..
وارد شدند. همه صلوات فرستادند. حاجابراهیم با همه تعارف کرد بعد هم رفت جلو نشست. صفوف تشکیل شد. مکبر که نوجوانی دوازده سیزده ساله بود، اذان گفت. فرشهای کهنه و قدیمی و دیوارهای خشتی که با پرچمهای سبز و قرمز پوشانده شده بود، صفای مسجد را کم نمیکرد.
نماز را که خواندند، ابراهیم زود رفت. هادی توقع داشت کمی بماند و با مردم حرف بزند. شاید هم خودش دلش میخواست بیشتر از او بشنود، ولی حاجابراهیم رفته بود. پدر صالح را در میان جمعیت اندکی که آمده بودند، دید. نزدیکش رفت.
- میگم چرا حاجآقا زود رفتن؟!
- کار داشت. بعضی شبا که کار داره، نمازو زود تموم میکنه. سرش شلوغه حتمی. امشبم میخواس بره شهر گمونم.
خندید و دندانهای زردش که یکیشان هم افتاده بود، نمایان شد. «اینا رو زنم میگفت. از همسایههای حاجی شنیده. اینجا همه از حال هم خبر دارن بِرار.»
دوباره خندید. صالح هم خندید. «آقا!.. بچهها به من میگن فوضول. ولی ما فوضول نیسیم آقا.»
هادی دستی به سرش کشید.
- معلومه پسرم. کنجکاوی خوبه ولی فوضولی کار خوبی نیست.
- چشم آقا.
هادی هرچند تو ذوقش خورده بود؛ ولی سعی کرد خودش را قانع کند. کودک هیجانزدهی درونش را آرام کرد. سوز داشت شدیدتر میشد. بوی برف میآمد. زمستان، اینجا چه زود رخ نشان داده بود. کتش را محکمتر به خودش پیچید. در سکوت راه میرفت. سعی میکرد به هیچ چیز نیندیشد. همهچیز را سپرده بود به گذر زمان...!
#پایان_قسمت6✅
📆 #14030830
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت5🎬 مچم را محکم میگیرد و دست دیگرش را حصار انگشتانم میکند. -چرا اینقدر جیغ میزنی
#بازمانده☠
#قسمت6🎬
_بهترید؟
سرم را پایین میآورم و انگشتانم را به بازی میگیرم.
_بله!
سرش را تکانی میدهد و پوشهاش را باز میکند. درحالی که با خودکار، روی کاغذ زیر دستش چیزی مینویسد، میگوید:
_ بازجویی ضبط و ضمیمهی پرونده میشه.
پس بادقت جواب سوالامو بدید.
بالافاصله میپرسد:
_خودتونو کامل معرفی کنید.
انگشتانم را به هم گره میکنم و میگویم.
_رها افشار. متولد فروردین۱۳۸۲.
دانشجوی مهندسی صنایع.
سری تکان میدهد و میگوید:
_خانم رها افشار، میدونید متهم به چه جرمی هستید؟
قلبم به تپش میافتد. درحالی که سعی میکنم لرزش صدایم را پنهان کنم جواب میدهم.
_قـ... قتل! ولی... ولی من اینکارو نکردممم. قسم میخورمممم.
از بالای قاب عینک نگاهم میکند و بیتوجه ادامه میدهد.
_پنجشنبهی هفتهی قبل شما به خانم نسیم ثابتی پیام دادید که چندروز بیشتر شهرستان میمونید. درسته؟
_بله!
دقیق بخوام بگم شما سه ساعت و بیست دقیقه قبل از پیدا شدن جسد رسیدید تهران.
قبل از قتل، دوربینای مداربستهی راهنمایی رانندگی تصویرتون رو اطراف خیابونِ نزدیک محل قتل ثبت کردن.
متاسفانه بخاطر یه سری تعمیرات اون زمان برق کل ساختمون قطع بود و بخاطر همین دوربینا غیر فعال بودن.
به هرحال نشد که از فیلمای دوربین ساختمون کمکی بگیریم اما مدارک بهتری هست که میتونه به ما کمک کنه!
-اما من فقط به خاطر تولدش زود برگشتم همین!
مکثی میکند و میگوید:
-غیر از چیزایی که تو کاغذ نوشتید هیچ حرفی ندارید؟
چشمانم را محکم باز و بسته میکنم. صدای مرد میانسال دوباره در فضا میپیچد:
_میدونید، شواهدی داریم که اوضاع رو پیچیدهتر کرده.
اثرانگشت شما روی چکش پیدا شده؛ از طرفی پزشکی قانونی تایید کرده که جمجمه خانم ثابتی با وسیلهای مثل چکش شکسته.
توضیحی واسه این مورد دارید؟
کلافه سرم را بین دستانم میگیرم و شالم را چنگ میزنم.
_وقتی دیدم نسیم جوابمو نمیده در حمومو با چکش شکوندم تا برم تو.
_در از پشت قفل شده بود. کلید دقیقا پایین در افتاده بود. میتونستید با همون کلید درو باز کنید!
_من اونقدر ترسیده بودم که متوجهش نشدم.
کمی مکث میکند و ورقههای پروند را زیرورو میکند. بعد از چند ثانیه عکسی را مقابلم میگذارد.
عکسِ نسیم است. داخل وان حمام. آخرین تصویری که از او در ذهنم ثبت شده. چشمانم را میبندم و سرم را به سمت دیگر میچرخانم.
یکلحظه گرمای اشک زیر چشمم میدود.
_با وجود دیدن این صحنه چرا به جای کمک به دوستتون و تماس با اورژانس از خونهتون خارج شدید؟
بوی تند خون و قهوه زیر دماغم میپیچد و دل و رودهام را به هم میریزد.
نفسم بند میآید و رگ شقیقهام متورم میشود.
صدای بازجو را نمیشنوم.
ناخودآگاه خم میشوم و گردنم را چنگ میزنم تا بتوانم نفس بکشم. نسیم به جای بازجو پشت میز نشسته و لبخند میزند.
آرام آرام لبخندش تبدیل به اخم میشود و بلند فریاد میزند:
_چرا نجاتم ندادی؟؟
صدایش در گوشم پژواک میشود.
تا بخواهم جوابش را بدهم سرم روی میز میخورد.
____________
هیچ صدایی نمیشنوم، انگار در خلاء مستی آوری گیر کردهام، خلاءای که هرگز از دستش رها نمیشوم!
خنکی و خیسی صورتم مجبورم میکند چشمانم را به آرامی باز کنم.
مامورِ خانم بعد از گذشت چند ثانیه بطری آبی را که روی میز است برداشته و تا نزدیکی لبم میآورد.
مانند کسی که سالهاست آب نخورده، با عطش فراوان آن را سر میکشم.
- حالت چطوره؟
مینشینم و نفس عمیقی میکشم.
_ الان می تونی با بازپرس پرونده صحبت کنی؟
آنقدر غرقِ حال خرابم شدهام که نمیدانم چه بگویم.
با وجود نوشیدن آب، دیوارههای گلویم خشک شده و حرف زدن را برایم محال کرده!
از جایش بلند میشود.
_فکرکنم حالت خوب باشه.
صدای بسته شدن در باعث می شود سرم سوت بکشد.
قبلتر ها خیال میکردم صحنهی جنازهای که در کفن پیچیده و در قبر گذاشته شده است به قدری آزار دهندهاست که حتی نمیتوان به آن فکر کرد؛ اما حالا تمام مغزم درگیرِ نسیم است!
با برگشتن بازپرس به اجبار تمرکز میکنم...!
#پایان_قسمت6✅
📆 #14031005
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت5🎬 سرم را به در میچسبانم و به صدایش گوش میدهم. شاید هیچ کلمه از حرفهایش را نفهمم،
#انفرادی⛓
#قسمت6🎬
هرچه بقیه بگویند زمان زود میگذرد و هیچ از گذر ایام نمیفهمیم، من میگویم: نه.
ساعتها و دقیقهها و ثانیهها با جان کندن میگذرند. این سه روزی که گذشته هر ساعتش مثل یک روز بود. همانقدر طولانی و خسته کننده، به حدی که ترجیح میدادم همهی روز بخوابم؛ اما دیگر خسته شدم. مادر گفت که امشب بهرام برای افطار میآید. بهترین وقت است که با او حرف بزنم. بالاخره باید از یک جا شروع کنم و اعتبار از دست رفتهام را که مثل یک زخمِ باز درد دارد، ترمیم کنم.
حرفهایی که میخواهم به او بزنم را نوشتهام و بارها مرور کردهام. قبل این اتفاق رابطهیمان خوب بود؛ ولی حالا فاصلهای بینمان افتاده، از ازل تا ابد.
صدایش از بیرون اتاق میآید. دارد با مادر صحبت میکند و او را میخنداند. دنیا هم امروز خانه است. بهترین وقت است.
لباسم را مرتب میکنم و از اتاق بیرون میروم. صدای خنده و شادیشان با دیدن من فروکش میکند. سکوت سرد حاکم میشود. خیلی سخت است که اینطوری قَدمت مایه ناراحتی باشد. سعی میکنم لبخند بزنم.
- عه قدمم این همه سنگین بود که ساکت شدید؟
دنیا با نگاه تیز و زهر کلامش خنجری توی قلبم فرو میبرد.
- اون که معلومه، قدمت هم سنگینه، هم نحس... کاش یه شهری بود برای امثال تو..میبردنتون...!
مادر با اعتراض صدایش میکند. چشم میبندم. دلم میخواهد برگردم توی اتاقم ولی تا کی؟ مینشینم روی مبل کنار مادر و دستش را میگیرم.
- متاسفانه نیست. بهتره تحملت رو ببری بالا و قدم سنگین منم تحمل کنی.
با حرص میخندد و دستش را مشت میکند. مادر رو به بهرام میگوید:
- ک..کاش... خانمت... رو هم میاوردی.
بهرام چشم میبندد و لب میجود. خواهر و برادر امروز قصد دارند مرا بکشند:
- میآوردم که چی؟ اینو میدید؟ آینه دق رو؟ بیخیال مامان، به اندازه کافی بخاطر پسر عزیزت منو سمانه اذیت شدیم. نگاه کردن بهش فقط روزای سخت گذشته رو میاره تو ذهن و یادمون.
دستم مشت میشود. پناه بر خدا. آخر بیانصافی تا کجا؟! من واقعا فقط برایشان تلخی به بار آوردم که اینطور صحبت میکند؟! من تا جایی که میتوانستم هوای او و همسرش را داشتم! سر میچرخانم سمتش:
- داداش، انصاف داشته باش خدایی... اون همه روزای خوبی که داشتیم رو به یه لغزیدن پاک نکن.
عصبی میخندد. دستش را میکوبد به دسته مبل و صدایش بلند میشود. دنیا از بلندیِ صدایش چشم میبندد و سرش را برمیگرداند. دست مادر توی دستم میلرزد.
- یه لغزیدن؟ یه طوری ساده صحبت میکنی انگار که آشغال انداختی رو زمین! تو میفهمی اصلاً چه به سر خونوادهت آوردی؟! مادرت رو دیدی؟! بابا رو چی؟ آبروی خواهرت رو ریختی و منو جلوی خونواده زنم سکهی یه پول کردی..اینا شد یه لغزیدن؟ آره...؟
سرم را پایین میاندازم و تارهای صوتیام میلرزند:
- باشه داد نزن. درست میگی؛ ولی...
- ولی نداره سینا...جا برای هیچ ولی و اما نذاشتی. حالا اگه یه فرد عادی بود یه چیزی...
بغض میکنم. واقعاً نمیخواستم اینطور شود. دوسال از زندگی من هم تباه شد. من تاوانش را دادم، چرا بس نمیکنند؟
- تاوانش رو دادم بهرام، حداقل شما که خونوادهم هستید پشتم باشید.
بهرام جوابی نمیدهد و سرش را سمت تلویزیون میچرخاند. روی سرم وزنهای سنگین حس میکنم که به مغزم فشار میآورد. سرم را پایین میاندازم. با این برخوردش راه هر صحبت و سخنی را به رویم بست؛ ولی هر طور هست باید بگویم. لبم را به دندان میکشم. اگر بگوید نه، فرو میریزم. شاید هم قبول کند، شاید اگر ببیند دنبال کارم، بفهمد پشیمانم و کوتاه بیاید. یعنی قبول میکند؟ زیر لب به خدا و تمام کائنات التماس میکنم که غرورم را نشکند. دست مادر را میفشارم و زیر چشمی نگاهش میکنم. لبخندش دلگرمم میکند. چندبار آب دهانم را فرو میبرم تا بتوانم صحبت کنم؛ اما در باز کردن حنجرهام زیاد موفق نیستم و صدایم هنوز خش دارد:
- یه درخواست داشتم داداش.
نگاهم میکند دستم را بهم گره میکنم و میگویم:
- میشه.. بیام...تو کارگاه شما برای کار؟ بیکاری...
میان حرفم میپرد:
- یه وقت رودل نکنی تو!..واقعاً که عجب رویی داری!
ناامید نمیشوم. خودم را کمی جلو میکشم:
- ببین داداش...من...!
با لحن سرد و بیروح و چشمان مثل آتشش محکم میتوپد:
- نخیر، حتی بهش فکرم نکن!
اسمش را تقریبا ناله میکنم. چرا این همه به من سخت میگیرد؟ مگر من نیستم کسی که بیشتر از همه آسیب دیدهام...؟!
#پایان_قسمت6✅
📆 #14040118
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت5🎬 لنگه به سان بقیه شهرهای بندر، سفیدپوش بود اما نه از نوع سیرجان، با نماها
#از_نور_تا_فارور⚔
#قسمت6🎬
لب زدم:
"ظاهرا..."
نشستم و بند کفشهایم را محکم کردم.
کتاب را برداشتم و توی ساک گذاشتم و به عرشه و از آنجا به سینهی کشتی رفتم.
باد، شدید تر شد؛ دستم را بالای چشمهام گذاشتم و سرم را آوردم بالا.
کمی بلند، خطاب به عقیل و اِرمیا و سالاری گفتم: "خشکی!" و خندیدیم!
رو به رویمان جزیرهای خشک و برخلاف تصور، بدون هیچ درختی دیده میشد با تاسیسات اولیه نظامی. کمی دورتر قایقهای تندروی سپاه، دراز کشیده و آفتاب گرفته بودند.
ساختمانهای ساده و نوساز و عقبتر سولههای قدیمی، دارای دیوارهایی با سطح سیمان سفید؛ از بیرون، چیزی شبیه سالنهای ورزشی بزرگ.
موتور لنج، خاموش شد. دیگر از قیفِ لنج، دودی بیرون نیامد. لنج اما هنوز حرکت میکرد به سوی خشکی؛ آرام آرام، با صدای برخورد موج به لنج.
صدای نصرالله در تمام لنج پیچید که: "وسایلتونو جمع کنید بچهها! باید پیاده بشیم..."
***
چند پاسدارِ سبزپوش جلومان سبز میشوند و به همراه شیخ محتشم و نصرالله راهنماییمان میکنند طرف محل اسکان. توی مسیر، یک زمین چمن بزرگ دیده میشود با ماشینهای نظامی و موتورهایی که جزیره را گشت میزدند. هیچ شهروند غیر نظامی وجود نداشت؛ هیچ زن و بچهای دیده نمیشد. غیر از وسایل نقلیه نظامی، هیچ چرخی، راههای تازه آسفالت شدهی جزیره را نمیپیمود.
محل اسکانمان، ساختمانی بود یک طبقه اما نوساز و جمع و جور. دو ضلع شمالی و جنوبیاش، در داشتند و درها باز میشد به راهرویی که خود دو سه اتاق داشت؛ یکی برای آشپزخانه و دو اتاق بزرگ که هر کدام بیست نفر گنجایش داشت!
ساکها را توی یکی از اتاق ها گذاشتیم و پتوها و بالشها همانجا تقسیم شد.
بیرون رفتیم، تمام چهل نفرمان ایستادند یک جا.
نصرالله و شیخ محتشم و یک پاسدار، ایستادند روی سکوی سوییت.
محشتم شروع کرد.
- "بسم الله الرحمن الرحیم...
برادران عزیز... نکتهی قابل توجه اینه که از این ثانیه به بعد، شوخی و خنده تعطیله... بچههایی که تو اردوی رسانهای نوآوین بودن خبر دارن اهل شوخی و خندهم هستیم؛ اما اینجا شرایط فرق میکنه. یه نگاه به دور و برتون بندازید!"
و من برای اولین بار نگاهم به تپهای صخرهای خورد که میشد صبح جمعه به راه افتاد و کوه را پیمود و روی قلهاش نشست و ساعتها به دریا چشم دوخت.
پای کوه، ردی از درخت گز سبز شده بود و تا پشت سوییت امتداد داشت و پای درختها، هفت، هشت تایی آهو در حال چریدن بودند.
با صدای نصر الله، به خودم آمدم:
"رفقای عزیز... یکی از مهمترین ویژگیهای نظامیها، عادت داشتن با شرایط خیلی خیلی سخته... توی این جزیره کسایی دارن برای امنیت من و شما و امنیت این دریا عرق میریزن که گاها بیشتر از دو سه ماه و شاید پنج شیش ماه، زن و بچهشونو نمیبینن!
الان وسط فصل سرماست و شما دارین عرق میریزین از گرما؛ خرداد ماه هوا به قدری گرم و شرجیه که گاهب رطوبت هوا به نود و هشت درصد میرسه! یعنی عملا داری راه میری و بدنت خیسه!
ویژگی مهم دیگه، نظمه...
توی این دو روز شما باید نظم رو، زندگی در شرایط سخت رو تجربه کنید... از همین ثانیه کسی حق نداره فِرت فِرت لیوان یه بار مصرف استفاده کنه. همهتون یه دونه دارید. اسمش یه بار مصرفه، ده بار میشه استفاده کرد. و برای نظم... باید چهار تا صف ده نفره بشید... قد بلندا از جلو تا عقب، و از راست به چپ... دقیقا شبیه پشت بوم یه خونه!"
چند دقیقهای طول کشید تا مرتب شویم و مستقر که شدیم، نصر الله ادامه داد:
"چند تا نکته آخر رو هم بگم...
هر کدوم از شما گروههای صدرا و زرندیها و سیرجانیها و... برای هر وعدهی صبحانه و نهار و شام باید مسئول تدارکات بشید. کسی براتون سفره پهن نمیکنه. گروه مربوطه قبل از نهار میاد اینجا، نظافت میکنه، پذیرایی میکنه، جمع میکنه و نظارت میکنه و تمام!
زباله ریختن ممنوعه دوستان! قطعا روز آخر که میریم خودتون باید کل جزیره رو پاکسازی کنید. فلذا عزیزان زباله نریزید!
نکته بعد در مورد پوتینهاست... پوتینها باید جفت، ردیف، پشت در اتاقتون باشه. اگه بین لنگههای پوتین یه نفر، یه سانت، فقط یک سانتیمتر فاصله باشه یا عقب جلو و کج و معوج باشه، اگه پوتینشو ندید، ناراحت نشه!
و نکته بعد و بریم نهار. ظرفاتونو خودتون باید بشورید... کسی برای کسی کااار؟!"
- "نمیکنه!"
- "قاشق و چنگالتونم پیش خودتون میمونه تا موقع خداحافظی...
در مورد جدیت و شوخی نکردن و... هم که صحبت کردن باهاتون... سوال؟!"
نبود. سوالی نبود. بعد از چند ثانیه سکوت، برای نهار آماده شدیم و آنجا بود که از یکی از نقشههایشان آگاه شدیم...
#مهدینار✍
#پایان_قسمت6✅
📆 #14040411
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت5🎬 خورشید هر چند آمادگی نداشت، اما در همان صدم ثانیه، چندین لیچار درست و حسابی در آست
#بروبیا🐾
#قسمت6🎬
بعد از آرام شدن اوضاع خورشید وارد کلاس شد و سرجایش نشست.
نگاهی به کلاس انداخت. ده نفری غایب بودند.
_چه خبره که امروز این قدر خلوته؟
_خانم شما نبودین از سه شنبه هفته پیش کمکم بچهها دارن غیبت میکنن.
_چرا؟
_پدر مادراشون نمیذارن بیان، میگن مریض میشن.
_آره خانوم شنیدم میگن اگه یکی کرونا داشته باشه و ده دقیقه کنارش باشی تو هم میگیری.
با گفتن این جمله صدای بچهها درهم شد.
خورشید که سعی داشت آرامش کلاس را حفظ کند، با خودکار محکم کوبید روی میز و گفت:
_بسه دخترا، بسّه، الکی همدیگه رو نترسونید.
فعلا که هیچی نیست. ما هم که سالمیم. پس نگران نباشید.
کتاباتونو باز کنید. جلسهی بعد امتحان میگیرم.
زنگ به صدا درآمد. بچهها خداحافظی کرده کلاس را ترک کردند. شمارهی هاشم را گرفت:
_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد. خودکار و ماژیک را ریخت توی جامدادی و دفتر را برداشت و به پایین رفت. سیل دانش آموزان در حال پایین رفتن از راه پلهها دیدنی بود. خانم امانی در حالی که جلوی در ایستاده بود و جمعیتشان را کنترل میکرد، هر از گاهی زیرچشمی به خورشید، نگاهی میانداخت. به دفتر رسید. خداحافظی کرد. موبایلش را درآورد تا تاکسی بگیرد. امانی خودش را به او رساند. نگاهشان در هم گره خورد. خستگی از سر و رویش میبارید و نگران به نظر میرسید.
_بابای عاطفه حیدری که مادرش رو راضی کردی دخترشو بفرسته مدرسه، دوباره زنگ زد. تهدید کرد اگر دفعه دیگه دخترش بیاد مدرسه، همه جا رو به هم میریزه.
خورشید چند لحظهای به امانی زُل زد. نفسش را بیرون داد و گفت:
_مگه الکیه؟ این همه مدت گذاشته رفته بعدم برای زن و بچهی بیگناهش تعیین تکلیف میکنه؟ مگه میشه آخه؟ اون آقا حق نداره مانع تحصیل بچش بشه! به پلیس خبر دادین در مدرسه کشیک بده؟
_آره اما چی بگم! یکم میترسم نگران طفل معصومم میگن چند ماه پیش تو شهر قمه کشیده رو مردم.
خورشید لبخندی زد:
دست روی شانه ی امانی گذاشت و گفت:! _امیدت به خدا باشه! نگران نباش.
_چی بگم؟
_ببخشید خواهر من عجله دارم باید برم جایی.
_خدانگهدارت. ببخش معطلت کردم.
_نه خانم امانی جان این چه حرفیه؟ فعلا خدانگهدار.
***
سردر ساختمان را نگاه کرد. (ایستگاه آتش نشانی و خدمات ایمنی شماره ۹) با دیدن تابلوی سفیدی که با خط طلایی این جمله رویش نوشته شده بود، گفت:
_هاشم خان الان میام خدمتت، مگه دستم بهت نرسه!
کلهی دو ماشین قرمز آتش نشانی از پارکینگ بیرون زده بود. انگار در حال تماشای دنیای بیرون از ساختمان بودند.
در میلهای سفید را کمی جا به جا کرد و وارد ساختمان شد. مستقیم به طبقهی دوم رفت. به پاگرد دوم که رسید. از روی نهمین پله پایش را بالا برد. ته پاشنهی کفشش به لبهی پله گیر کرد. دستش مثل پرچمی تنها میان بادهای ناکازاکی تکان میخورد. به جلو خم شد. نزدیک بود شبیه آکروبات حرفهای، تمام پلهها را تا آخر، قِل بخورد، خدا پدر نرده را بیامرزد که به دادش رسید. وقتی که توانست تعادلش را به دست بیاورد کمی ایستاد. هنوز نفس نفس میزد. با این حال ترجیح داد زودتر به اتاقی که همسرش را میشد آن جا پیدا کرد برود. دل توی دلش نبود برای دیدن هاشم.
نزدیک اتاق شد. اتاق فرماندهی!
_هاشم جان آماده شو که من اومدم خدمتت.
تک تقهای به در زد و مانند بچهای که هنگام بازی سک سک میکند، داخل پرید.
مرد رو به روی مانیتور و پشت به او ایستاده بود. خورشید لبخندی زد خواست چیزی بگوید که مردی رویش را برگرداند. با دیدنش در آن حال خجالت کشید. دستش را جلوی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی زد و سریع به بیرون از اتاق برگشت. سرش را چند بار به چپ و راست تکان داد و دستش را روی صورتش گذاشت. حس کرد خون تمام بدنش در سرش جمع شده باشد. پایین مقنعهاش را با انگشت شصت و اشارهاش گرفت و به بالا و پایین تکان داد. یک قدم از در به سمت جلو برداشت و نگاهی به تابلوی مستطیلیِ طلایی مشکی سر در اتاق انداخت. (مهرداد شریفی) از این که هاشم نه به خانه آمده و نه در اتاقش است، فکرهای ناجوری مثل مور و ملخ به سرش حمله کردند. ناگهان یاد خبری افتاد که مدرسه در کانال شهر دیده بود:
آتش سوزیای در یکی از کارخانههای نساجی رخ داد که آتشنشانان ظرف بیست دقیقه توانستند آن را مهار کنند. خوشبخاته جز خسارات مالی، این حادثه خسارت دیگری نداشته.
شروع کرد به قدم زدن. کف دستانش را روی صورتش گرفته بود و آهسته ضربه میزد...!
#پایان_قسمت6✅
📆 #14040526
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344