eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت7🎬 _فقط شماره‌ی آقای رستمی رو دارم. شماره را گفت. هرچه تلاش کردند، تماس برقرار ن
✈️ 🎬 مردی با هیکلی درشت، سینی بستنی را مقابل او گرفت. _تفضل. _شکراً. بستنی را از پاکت در آورد. گاز بزرگی به آن زد. سرمای دلچسبی به جانش نشست. _طعم بستنی‌هاشون هم شبیه خودشونه! ولی تو این گرما از هیچی بهتره! ته بستنی را در چند ثانیه در آورد. با انرژی از جا پرید و زمزمه کرد: _برم یه ماشین پیدا کنم. کربلا پیداشون می‌کنم. کف پایش درد گرفت. نگاهی به این‌سو و آن‌سو انداخت. دست در جیب جست‌وجو کرد. یک اسکناس صدتومانی یافت. _یعنی این پول من رو تا کجا می‌رسونه؟! با این پول حتی نمی‌تونم سوار خر بشم. ماشین پیش‌کش! پوفی کشید. لنگ‌لنگان به سمت لاین خودرو رفت؛ شاید وسیله جور شود. ساعتی طول کشید تا بالاخره ریشکای قرمز خالی از راه رسید. پشت آن، روی کاغذی نوشته بود "مجاناً، صلوات". بوقی زد. کمی جلوتر توقف کرد. چشمانش برق زد. سریع خودش را روی صندلی انداخت. راننده به سمتش چرخید و به رویش لبخند زد. _رقم العمود؟! داریوش سری تکان داد. با حرکت دست به مسیر اشاره کرد و نفس زنان گفت: _مستقیم. عمود مهم نیست! راننده موتور را روشن کرد و راه افتاد. داریوش به بیرون زل زد. زیرلب طوری که فقط خودش بشنود، با پوزخند گفت: _من صلوات نمی‌گم! _لا مسلم؟! دعا، دعا کن. سپس دست بر سینه گذاشت: _أنی دعا، أنت زوارالحسین و عباس! دین خودت دعا کن! داریوش بُهت زده از این که چطور راننده نجوایش را شنیده، نفس عمیقی کشید. پیشانی‌اش چین خورد. بی‌صدا لب زد: _دینم؟! دین من چیه؟! سرش را تکان داد. به مشایه زل زد. آهی کشید و سعی کرد به حرف مرد فکر نکند. حدود ده عمود گذشته بود که چشمش به امیرمحمد و آقای رستمی خورد. کنار موکبی ایستاده بودند و باهم صحبت می‌کردند. محکم کوبید روی شانه راننده. _آقا وایسا، نگهدار، وایسا! راننده ترمز زد. داریوش ممنونی پراند و با سرعت سمت موکب دوید. وقتی رسید، کسی را ندید. چندبار دور خودش چرخید. داد زد: _آرش...شایان! فریادش میان صدای زنگوله‌ی شتران و ناله‌ی زنان و مردان گم شد. به سمت صدا چرخید. دختران و زنان سبزپوشی با نقاب‌های سیاه سوار بر اُشتر، زیر تازیانه‌ی پیاده نظام سرخ‌پوش به او نزدیک می‌شدند. سری به علامت تاسف تکان داد. _بچه‌ها رو به چه روزی انداختن. این همه مظلوم نمایی رو کی باور می‌کنه؟! بر فرض حسینی وجود داشته! هزار و چهارصد سال پیش بوده و تموم شده رفته! یه عده سر قدرت دعوا کردن و یکی کشته شد. به ما چه؟! زن و بچه رو بکشونی جنگ که چی بشه؟! کاروان نمادین اسرا که گذشت، از موکبی به موکبی گشت و اثری از آقای رستمی و بقیه پیدا نکرد. کناری نشست. سیگاری دود کرد. بلند شد. دست به سر گرفت و به سمت کربلا به راه افتاد. امیدوار بود زودتر پیدایشان کند. از تنهایی خسته شده بود. در تمام عمر، تا این حد احساس سرگردانی نداشت. موهای آشفته و بهم چسبیده از عرق و گرما، روی پیشانی ریخته بود. با مردمانی که به سمت کربلا در حرکت بودند همراه شد. آفتاب ظهر تابستانی عراق، رمق از وجودش گرفته بود و نفس نفس می‌زد. پاها توان ایستادن نداشتند؛ اما تلاش می‌کرد هرطور که شده، خود را به دوستانش برساند. سرگیجه امان او را بریده بود. لحظه‌ای چشمانش تار شد و جایی را ندید. به سختی دست بر عمود گرفت و تکیه داد تا سکندری به زمین نخورد. باز غر زد: _اینم از صدقه سر توئه آقای رستمی. ببین ما رو به چه روزی انداختی؟! آخه پسر آبت نبود، نونت نبود، پیاده روی کردنت تو چله‌ی تابستون چی بود؟! دیوونه تو کجا، پیاده‌روی اربعین کجا؟! آخه به‌توچه که بلند شدی اومدی؟! مثلا که چی؟! چشمانش می‌سوخت و سرخ شده بود. مایع تلخی از گلو بالا و پایین می‌رفت و حلق تا معده‌ را می‌سوزاند. پاها را به زور روی خاک می‌کشید. هرچند ثانیه دست بر پیشانی و شقیقه‌ می‌کشید و عرق از صورت می‌گرفت. با خود گفت: _باید برم توی یکی از این چادرها. ولی نه! شاید جلوتر پیداشون کنم. پشت دست به لب‌ها فشرد و کمی خم شد. _خاک بر سرم! چرا قبل از اینکه قول بدم یه ذره فکر نکردم؟! همون روز که آقای رستمی زنگ زد، باید می‌گفتم می‌خوام با دوستام برم شمال. حماقت که شاخ و دم نداره! تیشرت سبز روشن، توی تنش پر رنگ می‌نمود. سعی کرد با تکان دادن تیشرت، باد خنک تولید کند؛ ولی بی فایده بود. چند قدم دیگر به سختی برداشت. خود را به صندلی خالیِ مقابل رساند و روی آن نشست. دختر بچه‌ای وسط راه ایستاده بود و چتر صورتی رنگی روی سرش سایه انداخته بود. کنار پایش یک کلمن نارنجی بود و توی دستش یک بسته دستمال کاغذی‌. هرکس از کنارش رد می‌شد، دستمالی برمی‌داشت. از خشم دست مشت کرد و نفس توی سینه‌ حبس نمود. دندان‌ها چفت هم شدند. دخترک، پنج ساله به نظر می‌رسید. نزدیک او شد و مقابلش زانو زد. لب به دندان گرفت و گفت: _عجب ننه بابای نفهمی‌! توی این گرما فرستادنت اینجا که تلف بشی...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت7🎬 *پنج سال قبل* باد لای موهایش پیچید. چشم دوخته بود به دوردست‌ها. به نقطه‌ای نامعلوم
🔥 🎬 معلم‌ها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگ‌ورفته‌ی سرمه‌ای تنش کرده و پیشانی‌بند پشمی‌ای هم بسته بود که تا بالای ابروهایش آمده بود پایین. - به‌به چه به موقع! - نوش جونتون آقا. امانی معلم چهارم، چای را برداشت و گفت: «امروز چه روز ناراحتیه! نیست؟ صدام گرفت بس که داد زدم سر کلاس.» و پشت‌بندش چند سرفه کرد. - صدات تا تو کلاس ما هم میومد! چه خبر بود؟ بچه‌های من کُپ کرده بودن! یاوری این را گفت و پقی زد زیر خنده. - آخه یه مسئله رو باید با میخ و چکش فرو کنی تو مغزشون. همین‌جوری نمی‌فهمن. تو سَری می‌خوان تا درس بخونن! هادی آرام‌آرام چایش را می‌خورد. خیلی توی بحث معلم‌ها شرکت نمی‌کرد. منتظر بود تا مدیر بیاید. - ای بابا امانی جان! حق بده دیگه! خودمونم همین‌ بودیم خداییش..نبودیم؟ یاوری حرف معلم کلاس دوم را تأیید کرد. - اینا هم درس می‌خونن هم کار می‌کنن. باهاشون باید را بیای. با تو سری که حل نمیشه! - تحمل آدمم حدی داره. یاوری با خنده گفت: «شما حاج‌ابراهیم‌و می‌خوای! بفهمه اینو گفتی..» ته استکانش را سر کشید: «سریع حکم انتقالات‌و گرفته!» امانی خم شد. انگار که بترسد، آهسته گفت: «حاج‌ابراهیم یه سال با اینا سروکله بزنه می‌فهمه همه‌چی با اخلاق حل‌شدنی نیس. گاهی زور لازمه!» - ولی قبول کن اون تونسته افسار این مردم بی‌کله رو با همین اخلاق، خوب بکِشه. وگرنه سالی دو تا قتل رو شاخش بود...خودت که دیگه دستت تو کاره! - اون که بله! نمی‌دونم چطوری تونسته دووم بیاره که مردم به سرش قسم می‌خورن! در همین لحظه، مدیر وارد شد. همه‌ی معلم‌ها جلوی پایش بلند شدند. سریع پشت میزش جا گرفت. خوش‌وبشی با معلم‌ها کرد و رو کرد به ناظم. «زنگ‌و بزنید دیگه بچه‌ها برن سر کلاس.» وقتی همه‌ی معلم‌ها رفتند، هادی جلوی میزش ایستاد. «ببخشید!» مدیر سرش را بالا گرفت. - جانم! - من می‌خواستم یه جلسه‌ برای اولیا بذارم. اگه میشه وقتش رو بهم بگید تا به بچه‌ها اعلام کنم. مدیر انگشتهایش را درهم قلاب کرد. - اومم. ولی جلسه‌ی اولیا که من خودم گذاشتم. - می‌دونم. می‌خوام یکم باهاشون حرف بزنم...شما سالای قبل با دینی و قرآن این بچه‌ها مشکلی نداشتین؟ مدیر چند بار مژه زد و شانه‌ای بالا انداخت. - نه!..چه مشکلی! هادی پا‌به‌پا شد. - والا احساس می‌کنم نسبت به این دروس یکم زیادی بی‌خیالن..هم خودشون، هم پدر مادراشون. و ماجرای کلاس را تعریف کرد. مدیر لبخند کجی زد. - ای آقا!..اینا همشون صب تا شب دنبال کار و بدبختی خودشونن. شمام خیلی سخت نگیر.. نمره رو بهشون بده برن. وقتی تعجب هادی را دید، خودش را جمع‌وجور کرد. «من، با توجه به تجربه میگم. وگرنه باشه. یه روز تو هفته آینده، هماهنگ می‌کنم بگین بیان.» - ممنون. با اجازه. مدیر ابروهایش را بالا داد. تا حالا با درس دینی و قرآن هیچ سالی مشکل نداشت. این همه درس سخت! چرا یک دفعه دینی و قرآن؟! شانه‌اش را بالا انداخت. پوشه‌ی نارنجی را پیش کشید و شروع کرد به بررسی برگه‌ها. هادی تمام روز و تمام طول آن هفته به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند با اولیاء این بچه‌ها حرف بزند تا تشویق شوند همکاری کنند. یک شب با راضیه درموردش حرف زد. - راضیه! من می‌خوام برای پدر مادر بچه‌ها یه جلسه بذارم. به نظرت چطوری باهاشون حرف بزنم؟ راضیه که داشت سوراخ جوراب هادی را می‌دوخت، گفت: «خیلی ساده و راحت. خودمونی. انگار که داری با پدر مادر خودت حرف می‌زنی.» - آفرین! چه ایده‌ی خوبی! - واقعاً..به ذهن‌ خودت نرسیده بود؟! - چرا! ولی از دهن تو شنیدن یه لطف دیگه داره.. نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه با مهربانی لبخند زد. - هادی اینا مردم ساده‌اییَن..اخلاقای خاص خودشونو دارن. باید یاد بگیریم چه‌جوری مث خودشون باهاشون حرف بزنیم. منظورم.. هادی پرید وسط حرفش. - چه‌خوب! آفرین! دیگه؟! - مسخره می‌کنی؟ - معلومه؟! - واقعاً که. تقصیر منه که اصلا حرف می‌زنم. سوزن را چنان با فشار توی جوراب بیچاره فرو کرد که دست خودش همراه تنِ جوراب به سوزش درآمد.‌ هادی کنارش نشست و دلجویانه گفت: «ناراحت نشو! خودمم به این نتیجه رسیدم. منتهی نمی‌دونم استقبال می‌کنن یا نه.» دست راضیه را گرفت و خون‌های بيرون‌زده را پاک کرد. - می‌خوام کنار کلاس قرآن..اگه بشه..یه کلاس احکامی، چیزی هم براشون بذارم. راضیه سوزش دستش یادش رفت. - خیلی خوبه که! من با طلعت خانوم حرف می‌زنم. اینا خیلی چیزا رو نمی‌دونن هادی! اصلاً کلاس آموزش احکام خانما با من. خودم با همسایه‌ها حرف می‌زنم. طلعت خانومم که کل روستا رو می‌شناسه. جوراب را کنار گذاشت. به چشم‌های مشتاق و منتظر هادی خیره شد. «نگران نباش! من‌کنارتم. خدام بزرگه...» ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت7🎬 _سلام! به آرامی زیر لب زمزمه می‌کنم: _سلام. سرم را بالا می‌آورم. ساعتش را نگ
🎬 همان که حرفش را پیش می‌کشم، لای پوشه‌ی کنار دستش را باز می‌کند و تصاویر خانه را روی میز ردیف می‌کند. میان تصاویر دنبال فنجان‌ها و سیگارهای سوخته می‌گردم اما...اما در هیچ کدام اثری از آن‌ها نمی‌بینم. -نه...نه امکان نداره! نمی‌تونه درست باشه! به سمتم خم می‌شود. -هیچ کدوم از این مدارکی که شما می‌گید تو صحنه جرم پیدا نشده! بهتره رو راست باشید خانم افشار! صدایم در نمی‌آید. چرا همه چیز دقیقا برعکس حقیقت پیش می‌رود؟ با آرام ترین تن صدا که حتی خودم هم به زور می‌شنوم می‌گویم: -من نسیم و نکشتم؛ اصلا چرا باید اینکار رو بکنم؟ اون بهترین دوستم بود. روابط دوستانه‌ی شما دلیل خوبی برای تبرئه کردن خودتون نیست! بلند می‌شود و از پشت صندلی کت چرمش را چنگ می‌زند. دستش را در جیب کت فرو می‌برد و چند ثانیه بعد با چند ورق عکس، دوباره سر جایش می‌نشیند. یکی یکی نگاهی به عکس‌ها می‌اندازد و یکی را از بینشان بیرون می‌کشد و روی میز می‌گذارد. با انگشت‌هایش عکس را روی میز حرکت می‌دهد و روبرویم متوقف می‌کند. یک لحظه با دیدن عکس روبرویم سرم می‌چرخد. -ایــ...این دیگه چیه! صدای لرزانم را که می‌شنود بی‌معطلی شروع می‌کند: -این دختر تازه هفده سالش شده بود. یه روز خانوادش به پلیس مراجعه می‌کنن و گزارش گم شدنش و میدن. بعد از یک هفته بلاخره پریروز جسدش رو پیدا کردیم. زیر یکی از زیرگذرهای قدیمی. -خوب این قضیه به من چه ارتباطی... حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: -قاتل دخترخاله‌‌ش بود. بخاطر اینکه دهنشو ببنده تا راپورت مهمونیا و مصرف موادشو نده با یکی از دوست پسراش میره سر وقتش که یکم گوش مالیش بدن؛ اما از دستشون در میره و... کمی به جلو خم می‌شود. -خانم افشار! تو دنیایی که آدما به راحتی دست به قتل هم‌خونشون می‌زنن، کشتن رفیق کار سختی نیست! فعلا استراحت کنید. صدای پاهایش در گوشم پژواک می‌شود. یک لحظه صحنه‌ای مبهم به سرعت از مقابل چشمم می‌گذرد. "دخترم دخترم!" همان صدا، صدای آن زن! الان یادم افتاد! -صبر کنید! بازپرس برمی‌گردد و از زیر عینکش نگاهم می‌کند. بلند می‌شوم و با صدای نسبتا بلندی می‌گویم: _اون زن اونجا بود! وقتی از پله ها افتادم بالا سرم بود. شرط می‌بندم که صدامو شنیده! یک لحظه خیره‌ می‌ماند. -تو همون ساختمون زندگی می‌کنه؟ -آره آره! دقیقا واحد روبرویی‌مونه! یکی دو ماهی میشه که اونجا زندگی می‌کنه! یک لحظه اخم‌هایش را درهم می‌کشد و چند قدم جلو می‌آید. -خانم افشار! اون واحد یک سالی میشه که خالیه. او چه می‌گفت؟ مگر می‌شد؟ حتما شوخی می‌کرد. حتما... -امکان نداره! -وقتی حادثه اتفاق افتاد، ما اون طبقه رو بررسی کردیم. خونه کاملا خالی بود. دو تا از همسایه های واحد پایین هم ادعا دارن که هیچی ندیدن. مطمئنید؟ -می‌تونم قسم بخورم که اون زن اونجا زندگی می‌کرد. پاهاش درد می‌کرد، زیاد از خونه بیرون نمیومد، یکی دوباری هم برامون آش نذری آورد! -قیافه‌شو یادتونه؟ اسم یا حتی شماره‌ای ازشون دارید؟ -شماره نه ولی اسمش اکرم بود. قیافش رو خوب یادمه. بازپرس در را باز می‌کند و کسی را صدا می‌زند. چند دقیقه بعد ماموری داخل می‌شود و دوباره به دستم دستبند می‌زند. بازپرس به بیرون اشاره می‌کند و می‌گوید: -پس الان می‌تونی کمک کنی که چهره‌اش رو بازسازی کنیم؟ -آره چهرش خوب یادمه. بازپرس نگاهی به مامور می‌کند و می‌گوید: _ببرش آگاهی برای تشخیص هویت. زن چشمی می‌گوید و مرا به سمت بیرون می‌برد. **** -چی؟ امکان نداره! مطمئنم خودش بود. دوباره به مانیتور نگاه می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت7🎬 بلند می‌شود و می‌رود سمت آشپزخانه. با نگاه دنبالش می‌کنم. صدای صحبتش با خانمی که
🎬 می‌ایستم و با ترس نگاهی به پشت سر و در سرویس حمام می‌اندازم، مادر می‌گوید: - صدا از آشپزخونه بود. به سمت آشپزخانه می‌دوم. کف آشپزخانه پر از تکه‌های شکسته‌ی لیوان و چای است و دنیا مبهوت ایستاده. - اوه، خوبی دختر؟! چی شد؟! سرش را بالا می‌آورد و چپ چپ نگاهم می‌کند، با دهان‌کجی می‌گوید: - به تو ربطی نداره. تک‌خندی می‌زنم و می‌گویم: - همون‌جا وایستا تکون نخور؛ الان میام سراغت. صندل های پشت اپن را به پا می‌کنم. با احتیاط سکوی آشپزخانه را بالا می‌روم. چشم می‌چرخانم دنبال جارو و خاک‌انداز. خوشبختانه دم دستند. از زیر سنگ اپن بیرونشان می‌آورم. آهسته زمین را جارو می‌کشم و به سمت دنیا می‌روم. - نمی‌خوای بگی چی شد؟ پوفی می‌کشد. نگاهش می‌کنم. توی چشمانش مظلومیت موج می‌زند. آهسته می‌گوید: - خودش یهویی ترکید. دوباره مشغول جارو کشیدن می‌شوم و شیشه های جلوی پایش را توی خاک انداز می‌فرستم. می‌خندم می‌گویم: - بیچاره لیوان!..بگو زدمش زمین، بعد ترکید. پایش را به حرص روی زمین می‌کوبد. - نخیر. یهویی تو دستم ترک خورد منم ولش کردم. اصلاً به تو ربطی نداره. به سمت اپن می‌رود و به آن تکیه می‌زند. نفس عمیقی می‌گیرم. شاید اگر وقت دیگری بود، حوصله داشتم سر به سرش بگذارم و باز هم به بحث دوستانه با او ادامه دهم؛ اما احساس راحتی نمی‌کنم. شیشه ها را توی پلاستیک می‌ریزم و توی سطل می‌اندازم. جارو را بر می‌دارم تا سر جایش بگذارم. دنیا هنوز همان‌جا تکیه داده و نگاهم می‌کند. - چیه دلت برام تنگ شده زل زدی به من؟! نیشخند می‌زند و دست به سینه می‌شود: - برای تو؟.. عمراً... صد سال هم نبینمت دلم تنگ که هیچ خنک‌تر می‌شه. الان فقط باعث می‌شی حال همه‌ی ما بدتر بشه! فقط موندم بابا چرا پرتت نمی‌کنه بیرون که دقش ندی. از وقتی اومدی، اعصابش ضعیف شده. می‌دونی چی به سرش میاد هر وقت تو رو می‌بینه، مامان رو می‌بینه؟..زود باش کف زمینم خشک کن کسی لیز نخوره.. دسته جارو را توی دستم می‌فشارم. دنیا می‌رود؛ اما دل من می‌خواهد بلند فریاد بزنم و هرچه جلوی دستم است را پرت کنم‌. نفس عمیقی می‌گیرم. مهم نیست. هیچ حرفی مهم نیست. طعنه‌ها، دل‌شکستن‌ها، زخم‌زبان‌ها، هیچ‌کدام مهم نیستند. من باید همه چیز را مثل سابق درست کنم. مغرب شده و صدای اذان به گوش می‌رسد. همه دور میز افطار جمع شدیم و من برای اولین بار بعد از دوسال کنار خانواده افطار می‌کنم. سر تا سر پر از لذتم. مثل روزهای کودکی که توی گرمای تابستان، یخمک پرتقالی می‌خوردم. دست می‌برم سمت خرما و بزرگ‌ترین آن را برمی‌دارم. زیر لب دعا می‌خوانم و خرما را بالا می‌آورم. شیرینی خرما روی لب‌هایم می‌نشیند که برایم خوش طعم‌ترین مزه است. - مگه تو روزه هم می‌گیری؟ با من است؟ سر بلند می‌کنم. دنیاست. نگاهش به من است. دوباره تکرار می‌کند. - یعنی با این کارات روزه هم می‌گیری؟ لابد انتظار داری خدا قبول کنه! مادر با اعتراض صدایش می‌کند و من احساس تنه درختی را دارم که کرم تمامش را خورده و از آن فقط یک پوسته بی‌ارزش باقی گذاشته. خرما در دهانم زهر می‌شود. تیر کشیدن قلبم را با تمام رگ‌های بدنم حس می‌کنم. چشمم می‌سوزد و بغض مثل سنگ راه گلویم را می‌بندد. لب‌هایم را محکم بهم می‌فشارم. مطمئنم اگر دهان باز کنم اولین صدایی که خارج می‌شود هق‌هق است. نیم خیز می‌شوم. پدر دستش را به میز می‌کوبد و بلند می‌گوید: - بشین! هیع دردناکی از دهانم بیرون می‌جهد. پدرم را نگاه می‌کنم. چشمم از هجوم اشک می‌سوزد و من نباید اینجا بشکنم. من مَردم. مرد با تمام احساساتش گریه نمی‌کند. کمر صاف می‌کنم و پدر حرفش را دوباره تکرار می‌کند. مادر آستین لباسم را می‌کشد و من مثل کَره روی صندلی وا می‌روم. پدر نفسی می‌گیرد و می‌گوید: - یه چیزی رو برای همه‌تون می‌گم تا ابد به یادتون باشه. حق نداریم کسی رو بخاطر اشتباهی که مرتکب شده از در خونه خدا برونیم. تحقیرش کنیم که تو گناه کردی پس چرا نماز خوندی، چرا روزه گرفتی. هیچ کس رو، مخصوصاً اعضای خونواده خودمون. حالیتون شد؟! باید خوشحال باشم که طرفداری‌ام را کرده؟ ولی خوشحال نیستم، چرا؟ چون مرا گناهکار می‌دانند؟ اما من که...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت7🎬 شایعه‌ای پیچیده بود بین همه. حسینخانی از دور قبلی اردو، حرف‌های زیادی گفت
🎬 به حسینیه رفتیم. سردار افضلی نشست روی یک صندلی و بعد از به نام خدا و صلوات و‌‌‌... کلاس رسما شروع شد. و سوال را همان موقع مطرح کرد: "چرا؟! که چی؟!" و سرهایی که کنجکاو، یک دیگر را نگاه می‌کردند تا از آثار تعجب در چهره دیگران هم مطمئن شوند‌. حدس می‌زدم می‌خواهد در مورد چه چیزی صحبت کنم‌. اما گفتم: "چی چرا؟ چی که چی؟!" - "چرااااا ماااا... باید از جبهه مقاومت و کشورهایی مثل لبنان و فلسطین حمایت کنیم؟!" و هر کسی، جوابی می‌داد. - "چون دشمن لبنان و فلسطین دشمن ما هم هست! نیل تا فرات رو می‌خواد!" - "چون مسلمونیم!" - "چون هر جا پرچم لا اله الا الله بلند شده باشه ما باید از اونجا دفاع کنیم!" نصر الله، دستی بالا گرفت و گفت: "بچه ها! فرض کنید کسی که این سوالو ازتون پرسیده نه مسلمونه، نه انقلابیه... پس باید جوابای قانع‌کننده‌تر داد!" گفتم: "اگه اینجوریه من می‌گم چون امنیت کشورهای یه منطقه، ضامن امنیت همدیگه هستن. اگه کشورهای دور برمون امن باشن امنیت ما هم حفظ می‌شه و تمام اقشار جامعه‌مون کنار هم زندگی می‌کنن!" - "نه‌... قانع‌کننده نبود! آقای آیین شما نمی‌خواید حرفی بزنید؟!" سرم را برگرداندم... آقای آیین خندید؛ زبانش را مسلح کرد؛ انگشتش را به سمت من نشانه رفت و با لبخند گفت: "نماینده ما اینجا نشسته!" و همین کافی بود تا زیرِ عمامه‌ام را بخارانم و با خودم فکر کنم اگر حرف‌هایی که می‌زنم، علتش حرف آقای آیین باشد و ذره‌ایش یا غرور و منیت باشد اوضاع خراب می‌شود. به دهانم مهر و موم زدم و کلام نکردم. بالاخره بچه‌ها آنقدر به دست و پایم مشت زدند و گفتند "یه حرفی بزن، جوابشونو بده" که آخر کار، گفتم: "اولا که به نظرم سوال مشکل داره جناب سردار. اگه بخوایم با قشر مخالف نظام صحبت کنیم در وهله اول باید ثابت کنیم ما اونقدرام که اینا فکر می‌کنن و رسانه‌های معاند و فاحشه‌هایِ بی‌شرفِ لندن نشین می‌گن، واسه جبهه مقاومت خرج نمی‌کنیم! مگه ما چقدر و چطور و کجا و از چه طریقی به جبهه مقاومت کمک می‌کنیم؟! تا جایی که من می‌دونم از پنج درصد بودجه نظامی سال، که خودش چندین بخش می‌شه و مثلا وارد نیروی انتظامی و وزارت دفاع و اطلاعات و سپاه و... می‌شه، یه بخشیش تعلق می‌گیره به سپاه دیگه درسته؟! باز این بودجه سپاه خودش نیروی زمینی و دریایی و هوایی و اطلاعات سپاه داره که بخش اعظم‌ش حقوق کارمندا و مزایای کارکنای سپاه یا بخشای دیگه‌ست. خیلی کار خفنیه هااا! آمریکا چهل درصد از کل بودجه نظامی دنیا رو خرج می‌کنه! و بازم نمی‌تونه به یُمن حضور ایران و ولایت فقیه و سردار سلیمانی تو خاور میانه نقشه‌هاشو عملی کنه و مدام دماغ سوخته می‌شه... حضور کدوم ایران؟! ایرانی که بودجه نظامی هر سالش پنج درصده فقط! اما وجود ولی فقیه باعث می‌شه تمام حساب و کتاب‌های مادی بشر به هم بریزه و ما از طریق "غیب" و امدادهای غیبی پیروز میدون باشیم. بگذریم. بخش خیلی کوچیکی از بودجه سپاه، می‌ره سمت سپاه قدس و باز یه بخشیش به جبهه مقاومت داده می‌شه! اونم با شرایط و ضوابط خاص خودش و با حضور مستشارانه ایران توی کشورهای مقاومت! پس عملا این حرف برانداز جماعت که می‌گه مردم خودمون گرسنه‌ن، جای عربای سوریه و فلسطین بدین به خودمون، اشتباهه! کل این پنج درصد رو هم به صورت سالیانه بدن به مردم اوضاع مردم بهتر نمی‌شه هیچ، بدترم می‌شه! چون تمام دفاع و نظام و ساخت موشک و پدافند و درد و مرگ و زهر ما رو داریم می‌دیم به مردم. اگه اسرائیل خواست حمله کنه یا آمریکا خواست مستقیما وارد جنگ بشه دقیقا باید چیکار کنیم؟! مردم می‌تونن برن رو پشت بوما در مقابل اِف_سی‌و‌پنج آمریکا وایسن؟! اونوقت پدافند شهرهای مورد هجوم قراره با کدوم بودجه، نصب و آماده‌ی دفاع بشه؟! لابد مردم می‌خوان با تُرُشبالا* در برابر اسرائیل وایسن! این مردمی که بعد گذشت هشت سال بازم میان یه دولت اصلاح‌طلب انتخاب می‌کنن، اگه راست می‌گن تو انتخابات طوری انتخاب کنن که اون رئیس جمهورِ مثلا محترمِ منتخب بتونه با صرف نظر از این پنج درصد اوضاع معیشتی‌شونو خوب کنه! اگه مردم راست می‌گن که با کمک نکردن به جبهه مقاومت اوضاع مالی و معیشتی‌شون خوب می‌شه، اونقدر مرد باشن تا برن دولتی رو سر کار بیارن که بتونه با اون نود و پنج درصد زندگی‌شونو گل و بلبل کنه یا کم‌کم ببره سمت اوضاع اقتصادی مطلوب! یه چیزی تو مایه‌های ریاست آیت الله رئیسی که امید داشتیم با آقای جلیلی ادامه پیدا کنه که نشد به هر حال. از همه‌ی این مسائل که بگذریم باید به این قشر ثابت کنیم کمک به مقاومت ضامن امنیت خودمونه... حالا چرا؟!" چند ثانیه‌ای سکوت کردم و بعد ادامه دادم... *تُرُشبالا: در گویش کرمانی به چلوصافی یا آبکش می‌گویند. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت7🎬 _نه ...نه این نیست. گفته بودن تلفات جانی نداشته. اون جا نبوده.... اگه زخمی شده ب
🐾 🎬 ناگت‌ها را از فریزر بیرون آورد و توی یک بشقاب چینی، روی اپن گذاشت. سمت موبایل رفت. با اینکه فکر می‌کرد گوشی هاشم شکسته اما چیزی او را به سمتش می‌کشید. امیدوار بود سیم‌کارت‌هایش را برداشته و روی موبایل دیگری انداخته باشد. روی اسم (زندگی‌ام) زد، پیامکش را باز کرد و نوشت: سه روز گذشت و نیامد از تو صدایی پس بگو آیا جای دیگر دلبری داری؟ بگو دیگه زود باش. قول میدم زنده‌ات بذارم. ببین ... من آدم با جنبه‌ای هستما، اما تضمین بقیه‌اش رو بهت نمیدم. با تشکر. پیام را ارسال کرد. وارد گالری شد. از عکس‌های دو ماه پیش شروع کرد به دیدن. هفت هشت تایی رد کرد که رسید به عکس‌های تولدش. دو انگشتش را دو طرف عکس گرفت و از هم فاصله داد. خورشید روی مبل نشسته بود و هاشم پشت سرش ایستاده بود. با یک دستش هر دو بادکنک عددی نقره‌ای سی و دو را بغل گرفته بود و با دست دیگرش خیلی ریز و نامحسوس علامت پیروزی را پشت سر خورشید نمایش می‌داد. خورشید با دیدن این صحنه، چشم‌هایش گرد و دهنش باز شد. چند لحظه‌ای به عکس خیره ماند و با حرص گفت: _مگه دستم بهت نرسه هاشم. دو هفته دیگه که می‌خوای تولد بگیری.... البته بگیرم برات. یه آشای قشنگی برات بپزم که یه وجب سیر ترشی روش باشه. از همونا که دوست داری. با یادآوری هدیه‌ای که برای هاشم خریده بود، قند در دلش آب شد. این یکی واقعا همانی بود که هاشم می‌خواست. صدای هوهوی باد بلند شد و چیزی به شیشه‌ی پنجره خورد. خورشید برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و دوباره مشغول تماشای عکس شد. آن‌ها را یکی پس از دیگری رد می‌کرد که باز، بوی بدی زد زیر دماغش. این بار از دفعه های قبل تندتر بود. در این چند روز، تمام سوراخ سنبه‌های خانه‌اش را زیر و رو کرده بود اما چیزی که گندیده و فاسد شده باشد را پیدا نمی‌کرد. از جا بلند شد. قدم رو در خانه راه می رفت و بو می‌کشید تا ببیند این عطر دل انگیزِ تهوع آور از کجا دارد آب می‌خورد. بعد از وارسی دوباره یخچال و ماشین لباس شویی و زیر مبل و روی طاقچه و پشت کمد لباس، رسید به کانال کولر. چند نفس کوتاه کشید‌. درست از همان جا بو قوی‌تر می‌شد. چند بار روی پنجه‌هایش که هر کدام ازشان یک هنر می‌بارید.... نه ببخشید... چند بار روی پنجه‌هایش بالا پرید و بو کشید تا جایی که می‌توانست با اطمینان بگوید: آره خودشه. از همین جاست. روسری فیروزه‌ای طلایی‌اش را سر کرد و پالتویی کرمی پشمی پوشید و از خانه بیرون رفت. تق‌تق کف سفت کفشش در فضای راه پله‌ها می‌پیچید و دوباره به گوشش می‌رسید. قفل در را کشید و پا روی ایزوگام‌های سرد پشت بام گذاشت. کولرها را یکی یکی از نظر گذراند تا مشترک مورد نظرش را پیدا کرد. قدم برداشت. به محلی که بو از آن بلند می‌شد رسید. با دیدن صحنه‌ی رو به رو چشم‌هایش قلمبه شد. دو دستش را روی دهنش گذاشت و فرار کرد به سمت در پشت بام. قفسه سینه‌اش مثل یک تمساح کوچک ترسیده بالا و پایین می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344