eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت6🎬 آخرین کیک صبحانه‌ را از توی جیب بیرون کشید و سمت مردی که چفیه سبز را مثل عما
✈️ 🎬 _فقط شماره‌ی آقای رستمی رو دارم. شماره را گفت. هرچه تلاش کردند، تماس برقرار نشد. _جَوون، شماره‌ی خانوادت رو بگو که بهشون زنگ بزنم، به دوستات خبر بدن کجایی. حتماً الان همه نگرانتن! داریوش پوزخندی زد و گفت: _همینم مونده آبرو برای خودم نذارم. فکرش رو بکن توی تهران، چو بیافته داریوش گم شده. اون‌وقت خواجه حافظ شیرازی، گم شدنم رو باید تو شعر بیاره! خنده‌ی پهنی صورت مرد را گرفت. دوباره دست بر شانه‌ی داریوش گذاشت. _به‌به! پس اسمت داریوشه. خدا حفظت کنه! _دوستای من، ته تهش قراره برسن کربلا. همین که مسیر من به سمت کربلا باشه، برام کافیه. بالاخره اونجا پیداشون می‌کنم. مرد با تبسم گفت: _مسیرت درسته. شهامتت هم ستودنی! داریوش که دیگر میلی به هم‌صحبتی با او نداشت، تشکر کرد و به راه خود ادامه داد. یک عمود جلوتر رفت. پاهایش زق‌زق می‌کرد و جان رفتن نداشت. وارد موکبی شد. همین که چادر را بالا زد، بادی خنک صورتش را نوازش داد. پلاستیکی برداشت و کفش‌ها را توی آن گذاشت. سر که بلند کرد، پسری هم سن و سال خودش مقابلش ظاهر شد. دست بر کمر داریوش گذاشت. _سلام داداش، خوش اومدی. ماساژت بدم؟! منتظر جواب داریوش نماند و ادامه داد: _بیا داداش! حالت جا میاد. خستگی از تنت میره! سر تا پای داریوش را برانداز کرد و گفت: _می‌خوای دوش بگیری؟! هوم؟! _چیزی همرام نیست. حتی لباس...! پسر دستش را کشید و با خود برد. _بیا اینجا همه چی هست. یه تولید کننده، کلی لباس نذر زوار کرده. یه دست برات میارم. انتهای موکب چند اتاقک سیمانی بود. پلاستیک ضخیم گلدارِ جلوی اتاقک را کنار زد. لباس از تن کَند. شیر دوش را باز کرد. آب خنک، وجودش را پر از احساسِ نشاط کرد. با رغبت لباس‌ها را به تن کرد. با آن لباس‌های گشاد، مسخره شده بود؛ ولی احساس راحتی داشت. صدای پسری به گوشش خورد. _چرا اسمم رو گذاشتی سهراب. اصلاً دوست ندارم. _چی دوست داشتی باباجون؟! _حسین، عباس، علی، مرتضی، حتی حیدر! گشتی گشتی اسم سهراب رو پیدا کردی! داریوش زیر لب غرید: _خیلی هم دلت بخواد اسمت سهراب باشه. لیاقت می‌خواد اسم ایرانی داشتن! گوشه موکب نشست و پایش را دراز کرد. چند نفس عمیق کشید. نیاز داشت دراز بکشد. نگاهی به زمین انداخت. صورتش دَرهم شد و پا را توی شکم جمع کرد. سر را روی زانو گذاشت. صدای همان پسر جوان را شنید: _نگفتی رفیق. ماساژ می‌خوای؟! سر بلند کرد و گفت: _چه گیری دادی به من! این همه آدم؛ برو بقیه رو ماساژ بده. دوباره نگاه به زمین دوخت و چهره دَرهم کرد. پسر با خنده گفت: _نکنه وسواس داری؟! خب کاری نداره که. الان برات ملافه‌ی تمیز میارم. پارچه‌ای سفید را با دقت روی پتو پهن کرد و گفت: _روش دراز بکش تا ماساژت بدم. من محمدم. تا تو دراز بکشی، اومدم. داریوش سر بلند کرد و نگاهی به پسر انداخت و آهی کشید. بعد صدای سهراب را شنید که گفت: _اصلا برگشتیم میرم اسمم رو عوض می‌کنم. دوسش ندارم. دلم می‌خواد اسمم مرتضی باشه! همان موقع محمد برگشت و ماساژ تن او را شروع کرد. نشنید پدر چه جوابی داد. سهراب با تندی گفت: _اوه تا پونزده سالگی؟! یعنی دو سال دیگه باید صبر کنم؟! داریوش دستش را زیر صورت جمع کرد. پیشانی به آن فشرد و زیر لب گفت: _احمق! من با بدبختی یه قوم رو راضی کردم جای اون اسم مسخره‌ی عربی، بهم بگن داریوش! حالا تو می‌خوای اسمت رو عوض کنی که چی بشه؟! محمد بازویش را گرفت و دست‌ها را کنار بدنش عمود کرد. کارش حرفه‌ای بود. بدن گرفته‌ی داریوش زیر دستان او مثل موم نرم شد. در دل گفت: _پدر و مادرت با فرهنگ بودن، اسم اصیل برات انتخاب کردن. توی بی‌لیاقت می‌خوای عوضش کنی؟! ننه بابای من چی؟! محمد گفت: _میگم داداش تنها اومدی؟! چطور هیچی همرات نداری؟! حتما خیلی مخلصی؟! داریوش لب‌ به دندان فشرد و چشمانش را بست. نفسی عمیق و طولانی کشید و گفت: _از دوستام جا موندم. کوله‌ام رو پیش اونا جا گذاشتم. _فکر کردم صوفی هستی! داریوش سکوت کرد. محمد دست از ماساژ کشید و گفت: _چقدر تنت خسته بود! و سپس رفت. داریوش به پهلو چرخید. بدنش گرم و پلک‌هایش سنگین شده بود. پاها را توی شکمش جمع کرد. محمد با لیوانی شربت برگشت و با دیدن مهمانش گفت: _چه زود خوابش برد! واقعاً خسته بود. قدم‌هایش را به سختی روی زمین می‌کشید. لخ‌لخ کفش‌هایش بر روی مغزش ناخن می‌کشید؛ اما هرچه می‌کرد، نمی‌توانست درست قدم بردارد. از اینکه از همسفرانش جدا افتاده است، حسرت خورد. چقدر راحت بود. با وجود آقای رستمی، نه به غذا فکر می‌کرد، نه جا برای استراحت. حالا سردرگم و تنها نمی‌دانست کی برود؟! کی بایستد؟! حتی کی بخوابد و غذا بخورد؟! ایستاد و نفس عمیقی کشید. دست روی زانو گذاشت و خم شد. پایش سوزن سوزن می‌شد. تمام انگشتان پاهایش تاول زده بودند. کف زمین نشست که سایه‌ای روی سرش افتاد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت6🎬 صدای قرآن که از رادیوی قدیمیِ توشیبا پخش می‌شد، هادی را به خود آورد. پای شیر داشت و
🔥 🎬 *پنج سال قبل* باد لای موهایش پیچید. چشم دوخته بود به دوردست‌ها. به نقطه‌ای نامعلوم و گم‌شده در لابه‌لای ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها. ساعت ذهنش اینجا، این نقطه از زمین، فعال شده بود ولی مدام به عقب برمی‌گشت. به روزهایی که همه‌شان دور هم جمع بودند و خوش بودند و بی‌خیال. چقدر خاطره‌ها دور به نظر می‌رسیدند. آن‌قدر که از پدربزرگ و مادربزرگ و خویش و قومش تنها تصویری محو در ذهنش مانده بود. چه شد یکهو که از هم پاشیدند و تمام ایل و تبارش به آنی، تارومار شده بودند؟! با یادآوری آن روزها، یک جایی از قلبش تیر کشید. زخم میان قفسه سینه‌اش زق‌زق کرد. کوله‌پشتی‌ را گذاشت زمین و روی تخته سنگی که در مرتفع‌ترین نقطه‌ی کوه جا خوش کرده بود، نشست. نمی‌خواست با نبش قبرِ خاطراتِ تلخ گذشته، دوباره زخم کهنه‌اش، سر باز کند. دیگر وقتش را نداشت؛ اما ذهنش مثل موش بازی‌گوشی، می‌رفت تمام خاطراتی را که سالها در دالان‌های بن‌بست، گم‌وگور شده بود، پیدا می‌کرد و مثل آینه‌ی دق، می‌گذاشت جلوی چشمش. درست مثل همین حالا. صدای ناله‌ی پدر در گوشش زنگ خورد. - بابا! من دیگه اونقدری زنده نمی‌مونم که بزرگ‌شدنت‌و ببینم. دیگه چیزی ازم نمونده. گفته بود: «تو خوب میشی! زود خوب میشی. من مطمئنم.» و اشک‌هایش چکیده بود روی دست‌های پدرش. واقعاً هم چیزی از او باقی نمانده بود. شده بود پوستی بر استخوان. سرطان ریشه دوانده بود تا اعماق وجودش. وقتی از اینجا رفتند، آواره شدند و همین غصه او را از پا درآورد و دیگر آن آدم قبلی نشد. پوفی کشید. لب‌هایش را به هم فشرد. دستش را برد سمت یقه و دو دکمه بالایی را باز کرد؛ ولی باز هم هوا کم بود انگار. دوباره صدای پدر در ذهنش جان گرفت. - بابا! تو کم نیار! برو جلو! تو باید دووم بیاری...نترس..از هیچ‌چی... همون‌طور که خیلی‌هامون نترسیدیم... اجدادمون پسرم... به اونا فکر کن. ولی او ترسیده بود. از دنیای بدون پدرش می‌ترسید. از تنهایی، از زود بزرگ شدن. و این ترس آنقدر ماند و کهنه شد تا بوی نا گرفت. بوی گند. بوی کینه. ولی کم‌نیاورد. سالها درس خواند. زحمت کشید. تا برسد به اینجا. این نقطه. این سرزمین. صدای جرنگ‌جرنگ زنگوله‌ای حواسش را پرت کرد. - هی عامو! اینجا چه می‌‌‌کنی؟ غریبه‌ای؟ سرش را برگرداند. مردی را دید که ایستاده و خیره‌خیره نگاهش می‌کند. - بُزم اومده تا این بالا...تکون نخور تا نره جلوتر. تکان نخورد. بزغاله جست‌وخیزکنان برگشت‌. مرد چوبدستی‌اش را جلوی بز گرفت تا دوباره فرار نکند. - نگفتی عامو!.. غریبه‌ای؟ نگاهش در نگاه تیز و شیطان چوپان، گره خورد. کمی مکث کرد. گوشه‌ی لبش کمی بالا پرید. «نه!.. آشنام!... یه آشنای قدیمی..» *** - خب بچه‌ها! کتابای قرآنتون رو دربیارید. هادی در این دو ماهی که از سال گذشته بود، خیلی سخت توانسته بود کمی بچه‌ها را با قرآن آشتی دهد؛ اما بودند کسانی که هنوز سرسختی می‌کردند. با درس‌های دیگر مشکلی نداشت. هر چه می‌گفت گوش می‌کردند و یاد می‌گرفتند. نمی‌فهمید چرا دینی و قرآن باید برایشان اینقدر سخت باشد! - خب ابوالفضل! از روی صفحه‌ی ۳۳ بخون. ابوالفضل را دید که حتی قرآن را باز نکرد. با تحکم بیشتری گفت: «ابوالفضل! بخون!» ابوالفضل حرصی گفت: «آقا چرا ما باید قرآن رو یاد بگیریم؟ به ما گفتن دینی و قرآن زیاد هم مهم نیستن. داستانای قرآن خیالی‌ان!» - کی اینو بهت گفته؟! ابوالفضل به من‌من افتاد. با دست‌هایش لبه‌ی میز را محکم فشار می‌داد. - آقا.. میشه..نگیم. هادی سعی کرد آرامشش را حفظ کند. - چرا؟! - آقا! شما بهش میگی...دعوامون می‌کنه. - نه نمیگم. بگو کی بهت گفته؟ ابوالفضل زیر چشمی معلمش را پایید. - آقا.. بابامون. هادی چشم‌هایش را از فرط خستگی مالید. ماند چه بگوید. برای این مردم دین فقط یک‌نماز دست‌وپاشکسته بود و یک روضه و یک عزا. حالا این را چطور باید به این بچه‌ها حالی می‌کرد که قرآن چیزی بیشتر از یک سِری کلمات عربیست؟! آه کشید. فکرش حسابی مشغول شده بود. دست‌هایش را پشت کمرش گره زد و شروع کرد به قدم زدن در کلاس. باید چه می‌کرد...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت6🎬 _بهترید؟ سرم را پایین می‌آورم و انگشتانم را به بازی می‌گیرم. _بله! سرش را تکانی
🎬 _سلام! به آرامی زیر لب زمزمه می‌کنم: _سلام. سرم را بالا می‌آورم. ساعتش را نگاه می‌کند. _توانایی ادامه‌ی بازجویی رو دارید؟ نفس عمیقی می‌کشم. _بله _تا اونجایی که می‌دونم با مقتول رابطه‌ی نزدیکی داشتید؛ درسته؟ چندسال باهم بودید؟ تک‌تک خاطراتم جان می‌گیرند و مثل نوار فیلم از جلوی چشمم عبور می‌کنند. _چندسالی میشه! انگار جوابم کافی نبود که همچنان منتظر، به چشمانم خیره می‌شود. _از دبیرستان! همکلاسی بودیم. _توی اظهارات اولیتون نوشتید که یک هفته برگشته بودین شهرستان! _درسته، می‌خواستم قبل از شروع ترم جدید با خانوادم باشم. _اخرین بار کی باهاش تماس گرفتید؟! _گمونم دو یا سه روز بعد از اینکه رسیدم شهرمون. بعدش دیگه فقط پیام می‌دادیم. _بهش اطلاع ندادید که دارید برمی‌گردید؟ - تو راه بهش پیام دادم که دارم میام. _ خانم افشار ازتون می‌خوام یکبار دیگه درست و واضح چیزی که دید رو تعریف کنید. می‌خوام تمام جزئیات حادثه رو بگید. چشمانم را محکم فشار می‌دهم و سکوت می‌کنم. _من که یکبار همه چیز رو بهتون گفتم. چرا می‌خواید با دوباره شرح دادن ماجرا، حالم رو خراب تر از اینی که هست کنید؟ _خیلی خب! دوباره می پرسم. چرا با وجود دیدن جسد دوستتون تو وان حمام به جای تماس با اورژانس، از خونه به سرعت خارج شدید؟ _من…من ترسیده بودم. اصلا انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. وقتی با اون وضع تو حموم دیدمش حالم انقدر بد شد که بدون فکر، فقط از خونه خارج شدم. وقتی داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم یهو پام لیز خورد و بعدش دیگه یادم نیست. _ شما شاهدی برای حرفاتون دارید؟ _ نه. من اونجا تنها بودم ولی بچه‌ها می‌تونن بگن که برای چی اونجا بودم. _اون زمان با کسی صحبت نکردید؟ اگر بله با کی و چه ساعتی؟ -قبل از اینکه برم خونه داشتم با بهاره تلفنی صحبت می‌کردم! کمی سکوت می‌کند. _ متاسفم ولی هیچکدوم از چیزهایی که گفتید نمیتونه اثبات کنه که شما بی‌گناهید. ما از دوستاتون سوال می‌کنیم؛ اما شما نیاز به شاهدی دارید که تو صحنه حاضر بوده باشه. یکم فکر کنید. هیچ وسیله‌ای یا هیچ مورد عجیبی نظرتونو جلب نکرد؟ کلافه سعی می‌کنم ذهنم را به عقب برگردانم. تازه یادم می‌آید. دوفنجان خالی روی میز بود و چند نخ سیگارِ سوخته، روی زمین! امید مثل دریچه‌ای از نور به سمت قلبم هجوم می‌آورد. -چرا؟ چرا...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت6🎬 هرچه بقیه بگویند زمان زود می‌گذرد و هیچ از گذر ایام نمی‌فهمیم، من می‌گویم: نه. سا
🎬 بلند می‌شود و می‌رود سمت آشپزخانه. با نگاه دنبالش می‌کنم. صدای صحبتش با خانمی که برای کمک در کار خانه می‌آید به گوش می‌رسد: - شما دیگه برو منا خانم، دو ساعت دیگه اذانه بهتره خونه خودت باشی. بقیه کارها سخت نیست، می‌تونیم انجام بدیم. از آشپزخانه بیرون می‌آید و سر جای قبلی‌اش می‌نشیند. انگار نه انگار که من حرفی زدم. رو به مادر می‌پرسد: - مامان از پرستارت راضی هستی؟ مادر سر تکان می‌دهد و لبخند می‌زند: - خیلی دختر خوبیه... م..مهربونه... حرفش را قطع می‌کند و دستی به لب‌هایش می‌کشد. بمیرم برای لبهایی که به سمت پایین کج شده‌. - منا خانم هم وقتی میاد و نسترن نیست خیلی هوامو داره. انگشتان دست چپش را کمی تکان می‌دهد: - ببین حس دستم و پام کم کم بر می‌گرده. سه نفری همزمان باهم می‌گوییم: - قربونت برم... می‌خندد. دنیا بلند می‌شود و پایین پای مادر می‌نشیند. دست مادر را می‌بوسد و می‌گوید: - فدای دستات بشم مامانم، ان شاالله خوب خوب بشی خودت دوباره برام لباس بدوزی. دلم برای دست پختت تنگ شده. مادر دست راستش را به صورت دنیا می‌کشد. موهایش را پشت گوش می‌فرستد. - من قربونت بشم، من.. هنوزم..می‌تونم با یه دست.. آشپزی کنم. بهرام می‌گوید: - مامان، باید فقط به فکر درمان خودت باشی، نه فکر چیز دیگه‌ای. دنیا دست مادر را می‌بوسد و نیم نگاهی به من می‌اندازد: - آره مامان، از وقتی هم پسر عزیزت برگشته، فکرت راحت تر شده، بهتر داری دل می‌دی به درمانت. از وقتی آقا برگشته، حرف زدنتم بهتر شده. کلامش پر از نیش است. توجهی نمی‌کنم و چشم می‌دوزم به در. منا خانم که از در بیرون می‌رود، چند لحظه بعد پدر وارد خانه می‌شود. دستش سیاه و روغنی است. به احترامش می‌ایستیم و سلام می‌کنیم. جواب را می‌دهد و رو به برادرم می‌گوید: - بهرام بابا، یه نگاه به ماشینم بنداز، نمی‌دونم چرا بازیش گرفته، گذاشتمش سرکوچه، تا خونه نرسوندم. قدمی بر می‌دارم. می‌گویم‌: - الان من می‌رم نگاه می‌ندازم بهش. پدر نگاهم می‌کند. توقع ندارم جواب بدهد؛ اما می‌گوید: - لازم نیست، بهرام قلقش رو بلده. توی پرم می‌خورد. سری تکان می‌دهم و سر جای قبلی‌ام می‌نشینم. نمی‌دانم چرا از جوابش قلبم مچاله می‌شود. مادر انگار که بفهمد در دلم چه می‌گذرد، می‌گوید: سینا!..مادر..یه لیوان آب به من میدی؟ پدر از پذیرایی می‌گذرد. انتهای خانه در گوشه دیوار حمام و سرویس بهداشتی‌ست. بهرام از خانه بیرون می‌‌رود و دنیا سمت آشپزخانه: - من میارم براتون. کمر همت بسته‌اند برای ویرانی‌ام. به مادر نگاه می‌کنم. چشمانش را روی هم فشار می‌دهد و لبخند می‌زند. بعد با تسبیحش مشغول می‌شود. یک تسبیح سرخ از جنس شیشه. پدرم خودش اوایل ازدواج این تسبیح را برایش تراش داده. یادم هست که بچگی‌ها چقدر نگران پدر بودم وقتی با دست بریده و زخمی از سرکار به خانه می‌آمد. چقدر با دنیا و بهرام دستش را می‌بوسیدیم تا مثلاً از درد زخمش کم شود. چقدر دلم برای بوسیدن پدر تنگ شده. توی خاطرات شیرین دست و پا می‌زنم که باصدای بلند شکستن شیشه از جا می‌پرم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت6🎬 لب زدم: "ظاهرا..." نشستم و بند کفش‌هایم را محکم کردم. کتاب را برداشتم و ت
🎬 شایعه‌ای پیچیده بود بین همه. حسینخانی از دور قبلی اردو، حرف‌های زیادی گفته بود اما مهم‌ترینش همان بود که "شب موقع خواب مراقب خشم شب باشید! یه جوری می‌زنن بهتون که نفهمین از کجا خوردین!" قرار بود مثل پادگان‌ها، با خشم شب غافلگیرمان کنند. با عقیل، سالاری، مرادی و ارمیا و سید و بقیه، قرار گذاشتیم شب را نخوابیم؛ یا هر کداممان تا صبح نیم ساعتی نگهبانی بدهد... همه‌ی گروه‌ها نقشه‌شان همین بود. ما هم مطمئن بودیم پاسدارهای نیروی دریایی نقشه‌شان نقش بر آب می‌شد. مو لای درز نقشه‌مان نمی‌رفت... کم‌کم برای نهار آماده شدیم... به همانجا که "مصلی" می‌خواندیمش رفتیم؛ غذا، استانبولی پرملاتی بود با طعم ادویه‌های تند بندری؛ که بچه‌های تدارکات کشیده بودند توی سینی سلف، با یک ماست و یک انار قرمز متوسط که از پوست نازکش معلوم بود دانه‌های درشتی دارد. بعد از نهار، تنها دو دقیقه وقت دادند تا آماده و به صف شویم! آفتاب، همچنان چشم‌های ضعیف و تارم را عذاب می‌داد و حتی موهایم داغ شده بودند. آنجا بود که چفیه به کار آمد! روی زمین تا زدمش و بعد، رول کردم... تحت الحنکش را از زیر پا رد دادم و بستمش؛ بعد هم چین‌هایش را مرتب کردم و روی سرم گذاشتمش. چون توی ساک بود، مثل آبِ روی آتش، خنک بود؛ مثل نمِ ساحل که بوی دریا می‌داد‌... کفش‌هایم را پوشیدم و به صف رفتم. جایم معمولا در صف اول یا دوم و اواسط صف بود‌. بعد از آماده شدن، چشمم به سید مارانی خورد؛ به نصرالله! لباس‌ش را در آورده بود. اما همچنان با تمام اندام و حرکات، شبیه سید حسن بود و با هر بار دیدن‌ش، داغِ جسدِ تشییع نشده‌ی سید رگ به رگ تن‌مان را می‌سوزاند و فکرمان را داغ می‌کرد. نصر الله شروع کرد به اخطار دادن: "آقاجون! تا ده ثانیه دیگه اینجا نبودین، سینه خیز در انتظارتونِس هاا!" بعد از آنکه همه‌مان جمع و مستقر شدیم رو به رویش، یادمان داد چطور همه‌مان در یک صف به سمت جایی حرکت کنیم. اولین نفر از آخرین صف، باید بر می‌گشت سمت سوله‌ها و بقیه صف پشت سرش، اولین نفر از صف دوم پشت سر نفرِ آخرِ صف اول و هر دو صف تبدیل به یک صف شدند. بین همه‌مان هم باید دو قدم فاصله می‌بود. به این ترتیب، همه‌مان در دو صف طولانی راه افتادیم سمت سوله‌ها. جلوی مسجدی نگه‌مان داشتند و محتشم گفت: "اینجا حسینیه جزیره‌ست... اینم مزار شهدای گمنامه و..." میان حرف زدن، سرش را بالا گرفت؛ به ساحل نگاهی کرد و گفت: "شهید گمناممونم رسید!" به ساحل نگاه کردیم و کشتی نیروی دریایی که ظاهرا حامل تابوت شهید گمنام بود. هر چهل نفرمان، نشستیم کنار مزار شهدای گمنام و چند دقیقه بعد، صدای عقیل در جزیره پیچید؛ مراسم رسما با زیارت عاشورا شروع شد. ایام اردو، ایام فاطمیه بود. آنجا که زنی یک تنه درد دین را می‌فهمد. و فهمیدن، درد دارد، تاوان دارد، آتش و میخ و تازیانه هم... هر کسی نفهمد درد متوجه‌ش نخواهد بود. درد همیشه کسانی را نشانه می‌گیرد که چیزی برای فهمیدن و حرفی برای گفتن داشته باشند. کسانی که خلافِ جهت جهان حرکت می‌کند، جانش را فدای فرمانده‌اش می‌کند و جهان‌آرا یا جانفدا می‌شود. آنجا بود که دوراهی مجال، مدام توی ذهنم پخش می‌شد؛ ناهماهنگ، نامرتب، سطر به سطر... از آخر تا به اول، وسط تا به آخر، اول تا آخر. زهرا، ولایت، فتنه، امتحان، جبت و طاغوت و‌... بعد از روضه، شهید را آوردند و تشییع کردند و بردند و حرف‌های نصرالله عزیز شروع شد؛ از همان‌ها که هر فرمانده‌ای می‌گوید، همان‌ها که تا می‌شنوی، یخ می‌کنی، سرت را بالا می‌گیری، سینه سپر می‌کنی و مو به تنت سیخ می‌شود! حتی حرف‌هایش، شبیه حرف‌های سید حسن عزیز بود... از فاطمیه گفت؛ از مقاومت، مقاومتی که ریشه‌اش فاطمه و ستونش ولایت است. از رسانه گفت و جنگی که حالا حالاها مجبوریم به گذراندن دوره‌ی سربازی‌اش. دوره‌ای به مدت تمام عمرمان یا تا زمانی که همه‌ی رسانه‌ها از توحید بگوید. یا از امنیتی که حاصل خون دل خوردن اهالی جزیره بود! گفت بایستیم؛ ایستادیم. قرار بود عهد ببندیم! قرار بود نمک‌گیرمان کند. قرار بود در محضر شهدای گمنام از همه‌مان قول بگیرد. - "من به خون همین شهدا، سوگند یاد می‌کنم! تا زنده‌ام، تا توان دارم، تا هستم و تا آخرین نفس و قطره خونم، از خیمه حسین بن علی، محافظت کنم‌! قسم می‌خورم در خیمه ولایت بمانم، قسم می‌خورم تمام توانم را برای تمدن اسلام به کار گیرم... من به این شهدا قول می‌دهم نه جلوتر از مقام عظمی ولایت حرکت کنم و نه از قافله ولی فقیه عقب بمانم... قسم می‌خورم جلوی دشمنان ایران اسلامی بایستم. روزی کاخ سفید و تمام کاخ‌های کفر را به حسینیه تبدیل کنم..." صحبتش که تمام شد، گفت: "توی حسینیه در خدمت سردار افضلی خواهیم بود..." پ.ن: اسامی تمام فرماندهان نظامی مستعار نوشته شده. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت5🎬 خورشید هر چند آمادگی نداشت، اما در همان صدم ثانیه، چندین لیچار درست و حسابی در آست
🐾 🎬 _نه ...نه این نیست. گفته بودن تلفات جانی نداشته. اون جا نبوده.... اگه زخمی شده باشه و به کسی نگفته باشه اون موقع چی؟...خب بالاخره که می‌فهمیدن و اعلام می‌کردن. در حال راه رفتن و فکر کردن بود که آقای شریفی در را باز کرد. نگاهی به او انداخت. اما هر چه فکر کرد، خورشید را نشناخت. _بفرمایید خانوم، امری داشتین؟ خورشید با چشمانی نگران، نفسش را عمیق بیرون داد. تمام تلاشش را می‌کرد تا قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش جمع شده، لجبازی را کنار بگذارد و برای چند دقیقه مثل بچه‌های خوب، سر جایش بماند. _آقای شریفی، حال همسرم خوبه؟ شریفی چند بار پلک‌هایش را به هم زد. کمی ابروهایش در هم شد و پرسید: _ببخشید به جا نمیارم. _هوشنگی هستم! همسر هاشم هوشنگی! به محض اینکه اسم (هوشنگی) به گوش شریفی خورد، مثل آذرخش دیده‌ها در جایش خشک شد. کمی این پا و آن پا کرد، دستی به پشت گردنش کشید، لبخندی زد و گفت: _بله، سلام خانم هوشنگی خیلی خیلی خوش اومدید. ببخشید نشناختم‌تون. به سمت اتاق اشاره کرد: بفرمایید... بفرمایید داخل. خورشید با قدم‌های آرام وارد اتاق شد. مانیتورهای کوچک و بزرگ رو به رویش پر از تصاویر جورواجور از جاهای مختلف شهر بودند. دو کامپیوتر، یک تلفن و چند تا خودکار و مداد و ماژیک توی قلمدانی روی میز خودنمایی می‌کرد. با نقشه‌هایی بزرگ و کوچک از شهر سمت راست دیوار را کادو کرده بودند. همین‌طور که چشمانش بی‌هوا دور اتاق را قدم می‌زدند، گذرشان به بی‌سیم فرمانده افتاد. شبیه همانی بود که گاهی هاشم به خانه می‌آورد و اگر دستوری لازم بود از همان جا به نیروهایش می‌داد. با دیدن بی سیم، دلش بیشتر از قبل بهانه‌ی هاشم را گرفت. روی صندلی چرمی مشکیِ کنار میز نشست. از ترس شنیدن خبری بد، جرأت نکرد سوالش را تکرار کند. شریفی دکمه چای ساز کنار میزش را زد تا آب جوش بیاید. لیوان یکبار مصرف را از توی کشوی زیر میز کوچکی که چای‌ساز روی آن بود درآورد و توی سینی کوچکی گذاشت. آمد و روی صندلیِ رو به روی خورشید نشست. سرش را پایین انداخت. قطره‌های عرق را از روی پیشانی پاک کرد و نگاهش را به چشمان مضطرب خورشید داد. صدایش را کمی صاف کرد و لبخندی روی لب‌هایش نشاند. _همسرتون دیروز بعد اتمام شیفت، یه دوره‌ی غیر منتظره براشون پیش اومد. ناچار شدن سریع این‌جا رو ترک کنن. _خب چه طور یه زنگ به من نزد؟ اولین باری نیست که می‌ره ماموریت اما اولین باره این قدر بی‌خبر و بی سر و صدا می‌ره. همین نگرانم کرده. از دیروز شاید پنجاه بار بهش زنگ زدم. ولی جواب نمیده الانم که خاموش کرده. شریفی کمی روی صندلی جا به جا شد: _بله متاسفانه دیروز گوشی از دست‌شون افتاد و شکست. احتمالا به همین دلیله. وقتی این خبر بهشون رسید، به بچه‌های شیفت گفته بودند بهتون اطلاع بدن. عجیبه که کسی چیزی نگفته. صدای قل‌قل آب جوش آمده‌ی کتری بلند شد. حباب‌های بزرگ و کوچک خودشان را به در دیوار می‌زدند تا از آن ظرف کوچک و تنگ بیرون بیایند. ابروهای خورشید آن‌قدری به هم نزدیک شده بودند که انگار می‌خواستند زیر یک خم همدیگر را بگیرند و به زمین بزنند. نگاهش را چفت کرده بود روی کفش‌هایش. _بابت این بی‌نظمی ازتون عذرخواهی می‌کنم. اما خواهش می‌کنم نگران نباشید. ان شاء الله همسرتون بعد یک هفته تا ده روز برمی‌گردند و حتما در اولین فرصت باهاتون تماس می‌گیرند. _امیدوارم. بعد از چند لحظه سکوت، خورشید سرش را بالا گرفت: _میشه موبایلش رو بهم بدین با خودم ببرم؟ شاید تعمیر شد. با شنیدن این درخواست، مردمک‌های چشمش جوری به حرکت در آمدند که انگار داشتند مورچه‌های هراسان را دنبال می‌کردند. _اِ... موبایل؟! دست من نیست. اجازه بدید یه چایی بریزم. خورشید با صدایی که تقریبا فقط خودش می‌شنید از شریفی تشکر کرد و به سمت در رفت. قبل از اینکه به در برسد، کسی چند ضربه به آن زد و با اجازه‌ی شریفی وارد اتاق شد: _ببخشید، گزارش عملیات گذشته آماده است، بنده خدا آقای... نگذاشت حرفش تمام شود. _سپاسگزارم آقای محمودی. لطفا بذار روی میزم. مطالعه‌اش می‌کنم. خورشید از شریفی خداحافظی کرد و به سمت خانه‌اش راه افتاد اما همچنان، چیزی مثل خوره افتاده بود به جانش و نمی‌گذاشت که خیالش آسوده باشد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344