eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از واریز کردن یک میلیون و چهارصد تومانِ ناقابل، در آموزشگاه رانندگی ثبت‌نام کردم. سپس گفتند به دلیل شیوع کرونا و قرمز بودن شهر، فعلاً کلاس‌ها برگزار نمی‌شود. به محض شروع کلاس‌ها، با شما تماس می‌گیریم. دو هفته‌ای گذشت و بالاخره تلفنم زنگ خورد و خانوم منشی گفت از شنبه کلاس‌های آیین‌نامه شروع می‌شود. استرس وجودم را فرا گرفت. چرا که شنیده بودم کلاس‌های آیین‌نامه مختلط است و قرار است با سِیر عظیمی از جنس مخالف روبه‌رو شوم. آخَر من وقتی که جنس مخالف می‌بینم، دست و پایم را گُم می‌کنم. شنبه شد و با کتابی که قبلاً از دایی‌ام قرض گرفته بودم، به آموزشگاه رفتم. بسم‌اللهی گفتم و نفس عمیقی کشیدم. سپس به خودم گفتم: _استرس نداره که. مثل مدرسَس. دقیقاً مثل مدرسه میری یه گوشه می‌شینی، درس رو گوش میدی، بعد تموم میشه و بلند میشی میای. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای. اوکی؟ به خودم اوکی دادم و وارد اتاق شدم. به جز یک دختر نسبتاً بدحجاب که مشغول وَر رفتن با گوشی‌اش بود و در ردیف وسط و آن جلو نشسته بود، کَسِ دیگری را ندیدم. مثل اینکه زود آمده بودم. چشمانم را درویش کردم و در ردیف چپ و سه صندلی عقب‌تر از آن دختر نشستم. دوباره نفس عمیقی کشیدم که کمی از استرسم کاسته شد. مشغول وَر رفتن با گوشی‌ام شدم که دیدم یکی یکی هنرجوها دارند سر می‌رسند. از شانس گَندَم، همه‌شان جنس مخالف بودند و من مانده بودم تنهای تنها، میان این همه جنس مخالف که نود و نُه درصدشان هم بدحجاب بودند. هی به تعداد جنس مونث‌ها اضافه می‌شد و من تنها جنس مذکر اتاق بودم. اینجا بود که فهميدم نه تنها در باغ انار، بلکه در همه جای شهر، جنس مونث‌ها بیشتر از مذکرها هستند. خدا خدا می‌کردم که حداقل یک هم‌جنس بیایید تا احساس تنهایی نکنم. طولی نکشید که خدا حرفم را شنید و دو پسر وارد اتاق شدند و نفسی از روی آسودگی کشیدم. بیست دقیقه‌ای گذشت و تقریباً اتاق پر شد. اتاقی که نود درصدشان جنس مخالف بودند. همهمه‌ای میان زنان و دختران به پا شده بود که استاد داخل شد و همگی به احترامش ایستادیم. از شانس بَدِ مذکرها، استادمان هم جنس مونث بود. ایشان نیامده گفتند که آقایان در صندلی‌های جلو و خانوم‌ها در صندلی‌های عقب بنشینند. بدون هیچ چون چرایی، همگی فرمانش را عمل کردند و من و دو نفر از مذکرها جلو و بقیه‌ی هنرجوها که مونث بودند، در صندلی‌های عقب مستقر شدند. اینکه مونث‌ها عقب هستند و دیگر چشمم بهشان نمی‌افتد که گناه کنم، به من قوت قلب می‌داد. استادمان پس از معرفی خود و حضور غیاب هنرجوها، شروع به تدریس کرد که ناگهان گفت: _آقای فرخ، این کتاب آیین‌نامه نیست. من که مشغول ورق زدن کتابم بودم‌، با شنیدم اسمم، پیشانی‌ام عرق کرد و تپش قلب گرفتم. سپس با صدایی که از تَهِ چاه می‌آمد، هول هولکی جواب دادم: _این نیستش؟ استاد با خونسردی جواب داد: _نه، این قدیمیه. یه کتاب جدید چاپ کردن که گرچه مشکلاتی داره و ما هم اون رو به راهوَر گزارش دادیم، ولی خب اون کتاب اصلیه. آب دهانم را قورت دادم و با دستم درِ اتاق را نشان دادم و گفتم: _پس من برم یه کتاب جدید بخرم. سپس از روی صندلی بلند شدم و به طرفِ در رفتم که خودکارم از دستم افتاد. حالا همگی به من خیره شده بودند و و من داشتم شُرشُر عرق می‌ریختم. به آرامی دولا شدم و خودکارم را برداشتم. حالا فکر کنید حین دولا شدن، یک جای آدم مثل شلوارش نیز پاره بشود و صدا دهد؛ دیگر نور علی نور می‌شود! از اتاق خارج شدم و کتاب جدید را که کم حجم‌تر از کتاب فعلی بود، از منشی آموزشگاه خریدم. البته هزینه‌اش همراهم نبود و قرار شد فردا بیاورم. به کتاب فعلی هم که برای به دست آوردنش، چند بار به دایی‌ام رو انداخته بودم، پوزخندی زدم و گفتم: _هه! تاریخ انقضات خیلی زود فرا رسید. در را زدم و به آرامی وارد اتاق شدم. سپس روی صندلی‌ام نشستم و به ادامه‌ی تدریس گوش فرا دادم. آن روز تمام شد و روزهای دیگر هم فرا رسید. دیگر استرس قبل را نداشتم و توی گرما می‌آمدم و می‌رفتم و قرار بود تا آخر هفته، تدریس کتاب تمام بشود. فردا و پس فردای اولین جلسه نیز، تدریس بخش فنی کتاب تمام شد. البته خداروشکر استاد فنی‌مان مرد بود و کمی نفس راحت کشیدم. این را هم بگویم که در دو سه جلسه، آن دو پسر هم نیامدند و من در کلاس دو ساعته‌ی آیین‌نامه، میان انبوهی از جنس مونث تنها بودم. البته اینقدر منظم و سر ساعت و بدون غیبت می‌آمدم و می‌رفتم که یک بار استاد خانوممان، موقع حضور غیاب من را به بقیه نشان داد و گفت: _نظم و انضباط رو از ایشون یاد بگیرید. هنرجوهای مونث که همگی انگار یک غیبت داشتند، پوزخندی زدند که یکی از آن دخترها گفت: _خدا حفظشون کنه. ان‌شاءالله ایشون زودتر از ما قبول بشن.
این را که گفت، زیر ماسکم لبخندی زدم و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. سپس یک حبه قند در دلم آب شد و در دلم گفتم: _خدایا یعنی عاشقم شده؟ وای مگه میشه؟ سپس می‌خواستم برگردم و نگاهی به عقب بیندازم که ببینم چه کسی را این گفته و اصلاً او لایق دوست داشتن من هست؟ اگر نیست که هیچ؛ ولی اگر لایق هست، بعد از پایان کلاس بروم و خواستگاری کنم و بعد هم کارهای عقد و ازدواج و سیسمونی بچه. واه واه، بلا به دور! چه اعتماد به نفسی هم دارم. الان که دارم فکر می‌کنم، از شرایط ازدواج فقط شناسنامه‌اش را دارم. به خاطر همین قید برگشتن به عقب را زدم. البته اینکه یک لشگر جنس مونث بدحجاب آن پشت نشسته‌اند نیز، دلیل دیگری بود که به عقب نگاه نکنم. هرچه که بود، جلسه‌ی آخر فرا رسید. استادمان پس از حضور غیاب، شروع به تدریس کرد و می‌گفت که این بخش کتاب مهم است و زیرش خط بکشید. من هم خودکارم را برداشتم و زیرش خط کشیدم که دیدم جوهر خودکارم تمام شده و هرچه خط می‌کشم، نمی‌کشد. واویلا! حالا از چه کسی خودکار بگیرم؟ آخرِ جلسه هم نبود که بگم دیگر آخرش مهم نیست و بیخیال. کل اتاق را هم جنس مونث پر کرده بود و مذکری نبود که خودکاری ازش قرض بگیرم. نگاهی گذرا به مونث‌ها انداختم که دیدم مشغول خط کشیدن هستند و اصلاً توجهی به من ندارند که درخواستم را بگویم. مجبور شدم تا آخر کلاس صبر کنم و الکی خط بکشم که استاد نگوید چرا خط نمی‌کشی؟! کلاس تمام شد و هیچ چیزی در آخرین جلسه‌ی آیین‌نامه ننوشتم. میان آن همه بی‌حجاب، یک مونث با حجاب و چادری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه، به خجالتم "های" بگویم و بروم جلو و درخواست کنم اگر می‌شود کتابش را قرض بدهد تا نکات مهمش را خط بکشم. یا اصلاً شماره‌ام را بدهم و او از نکات مهم عکس بگیرد و بفرستد. شاید اصلاً به همین بهانه باب آشنایی هم باز بشود و قاطیِ مونث‌ها بشویم. از آموزشگاه بیرون آمدیم. تا یک جایی هم‌مسیر بودیم و به خاطر همین پشتش راه افتادم. تپش قلب شدیدی داشتم. هی می‌خواستم فامیلی‌اش را به زبان بیاورم و بگویم "ببخشید، میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟" اما هربار خجالتم به من "های" می‌گفت و اجازه‌ی مطرح کردن درخواستم را نمی‌داد. پیش خودم هی می‌گفتم: _دِ بگو دیگه لامصب! نمی‌خوای که ازش خواستگار کنی. می‌خوای سوال درسی بپرسی. اگه نگی، خیلی... خیلی گاگولی! از خودم انتظار نداشتم که به خودم بگویم گاگول. بنده خدا آن دختر هم فکر می‌کرد من مزاحم هستم و قصد مزاحمت دارم. به خاطر همین آنقدر با سرعت می‌دَوید که از من دور شود. خیلی دلم می‌خواست بهش بگویم من مزاحم نیستم؛ ولی خب کسی که نتواند درخواست درسی‌اش را بگوید، چگونه می‌تواند بگوید من مزاحم نیستم و این حرفش را ثابت کند؟ به هرحال نتوانستم درخواستم را بگویم تا اینکه مسیرمان از هم جدا شد و او رفت آنور و من هم اینور. نا امید شده بودم. منی که نمی‌توانم یک درخواست ساده را به یک جنس مخالف بگویم، چگونه می‌خواهم در آینده خواستگاری کنم؟ اصلاً ولش کن. من تنها به دنیا آمدم و تنها هم از دنیا خواهم رفت. حالا از آن موقع یک ماه و نیم است که می‌گذرد. آن روز رفتم و بر اساس حافظه‌ی دیداری‌ام، زیر نکات مهم خط کشیدم. سپس سه هفته بعد کلاس‌های آموزش شهری‌ام شروع و همین امروز تمام شد. حالا خود را برای امتحان آیین‌نامه آماده می‌کنم و اگر قبول شوم، سپس باید برای امتحان شهری آماده شوم. شما هم دعا کنید بار اول قبول شوم و همچنین همه‌ی جوانان نیز عاقبت بخیر شوند.