#بداهه #طنز
کیستی ای بیگمان
علت خلق جهان
ای که آقا زادهای
فادِرَت جزو سران
خانهات بالای شهر
خودرو ات بنز و مِگان
تو نخوابیدی شبی
در خیابان با سگان
چون زمین ارث تو اِ
همه چیز امن و امان
فارغالتحصیل از
انگلیس و آلمان
رشتهات هم اقتصاد
گرچه خرد و کلان
پولها در جیب توست
در حسابی بیکران
سهم ماهم که شده
آب با یک تکه نان
البته یارانه هم
میرسد بر دادمان...
#بنت_الزهرا
@ANARSTORY
#حس_شیرین
داشتم از کوچه باغ رد میشدم
همین طور که داشتم درختای
پربار باغ انار و گردو را نگاه
می کردم و با دوربینم ازشان
عکس میگرفتم یک هو
صدایی توجهم را جلب کرد.
رفتم جلوتر دیدم یک گردو
بایک برگ که شنل اناری بر دوش دارد
کنارهم ایستادند.
ودارند باهم بگو وبخند می کنند.
آنکه شبیه برگ بود گوشی اش را
در آورد ودستش را بر گردن گردو
انداخت..میخواستسلفی بگیرد.
خودم جراُت دادم و نزدیکشان شدم
سلام کردم جوابم را دادند ..
انگاری برگ من رامیشناخت
زیرا گفت :چرا داری ول
میچرخی بروسرکلاست
فکرنکنی حواسم بهت نیست
تازه باهات نصف قیمت
حساب کردم ولی هنوز
واریز نکردی.
درحالی چشانم ق نلبکی باز
شده بودو حسابی جا خورده
بودم ولی خودم را عادی جلوه دادم
وآب دهانم را به سختی قورت دادم
گفتم :ببخشید شما .؟
گفت :من برگم واقفی.
هنوز درحال هضم اسمش بودم
که گردو هم از آن طرف
بپر بپر کرد و گفت:
منم گردوام مجاهد.
دیگه داشت شاخ هایم درمیآمد
یا حضرت عباس دخلم در آمد
برای اینکه طبیعی جلوه بدم
که فکر نکند ترسیدم رو به گردو،
یعنی همون مجاهد گفتم :عه اگه
راست میگی مجاهدی پس تفنگت کو.؟؟
گفت: اهه تو چقد خنگی استاد مجاهدم
دیگه ..هرچند جهاد هم میکنم ولی نه با
تفنگ با قلمم بعد یه قلم قد یک درخت
از جیبش درآورد و نشانم داد
بعد هم گفت می خوای نشونت بدم
چجوری تبدیل به اژدها میکنم ..
تا خواستم بگویمنه ...قلمش را انداخت
رویزمین و تبدیل به اژدها شد.
که من فقط شبیه اش رادر پاندای کونفو
کار دیده بودم ..
اژدهادهانش را باز کرده بود داشت
طرف من میآمد..
یاخدایا ..
غلط کردم قول میدم تمیرینامو
همه رو بنویسم..کانال رو هم تموم میکنم.
بابا غلط کردم .من همین جور
عقب میرفتم و اون هم هی بهم
نزدیک میشد تاجایی که چسبیدم
دیوار باغ ...
نزدیک بود که خورده بشم
که یکهو برگ یعنی همون واقفی
آمد بایک حرکت از گردن اژدها
گرفت اژدها هم تو دستانش تبدیل
به یک مداد بزرگ شد..
جناب برگ سرشو به معنای تاسف
تکان داد و قلم راداد دست
استاد مجاهد و گفت :
حیا کناینا خانواده سیدن
تازه دیشب حرم رفته کلی دعات کرده
اینه رسم تشکر .بنده خدا استاد
سرشو انداخته بود پایین
حسابی شرمنده بود.
منم که ازیک طرف به خاطر
طرفداری استاد در دلم داشت
قند آب می شد و از طرف دیگر هم
دلمنمی خواست استاد شرمنده باشد
گلویم را باسرفه مصلحتی صاف کردم
وگفتم اشکال نداره من نترسیدم
هردویشان آنچنان چشم هاشان را گردکردند
به سمت من نگاه کردن که دهنم بسته شد
احساس کردم گردنشان با این حرکت
رگ به رگ شد.تاخواستم دوباره یک
چیزی بگویم صدای زینب آمد
شیر می خواست از خواب پریدم.
#داستانک
#طنز
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تمرین
#طنز
#دیالوگ
از زبان این دو حیوان که اسمشان لاما است، #دیالوگ طنز بنویسید.
#احف14
#991210
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
کودکِ درونت را درمرغزارهای خیال به آغوشِ گرمِ مادر و نوازشهای دلنشینِ پدر بسپار....
بگذار رنگین کمانِ خیالشان، آسمانِ خیالت را نقاشی کنند و شمیمِ دل انگیز حضورشان ، هوای خیالت را عطرآگین....
که این، تنها گوشهی کوچکی ازرسالتِ «نویسندگی» است.....
در روشنایی خورشیدِ فروزانِ خیال....بنویس خواهرم.....بنویس....
#نسل_خاتم
#باغ_انار
محبت، تحفهی گرانقدری است که هرجیبی توانِ هدیه دادنِ آن را ندارد....
#نسل_خاتم
#باغ_انار
محمد مهدی چراغعلی خانی:
شمشیر طلایی ام خونی شده بود.
آن هیولا زخم عمیقی در ران پایم ایجاد کرد.
اما اکسیر، هنوز از بند کمربندم آویزان بود و تکان می خورد.
جلو رفتم.
چوب پنبه را از سر بطری شیشه ای بیرون آوردم و تمام اکسیر را روی زخمم ریختم.
زخمم خوب شد. ولی جای بدی روی پایم گذاشت.
دیگر نمی توانم آن را بفروشم...
#داستانک
#بداهه
#یادم_یادی_یاد
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤:
چشم هارا باید شست.
تا قرمزی و ورمشان بخوابد.
تا سرخیِ سفیدیشان محو شود.
تا کسی نفهمد که تو از این پس، مردم را جور دیگر خواهی دید.
#مونولوگ
#زهرارجایی
پلنگ بودیم
وقتی که شلوار پنگوئنی مد بود ....
#طنز
#مونولوگ
#زهرارجایی
عِمران واقفی:
کفشم نیست. کفشم را اگر پیدا کنم جهان را فتح خواهم کرد. کفشی که اندازه روحم باشد.
#مونولوگ
تو زیادی به عالم معنا، ماده میفروشی. چه کسی چای لاهیجان را از کرمان میخرد؟
#مونولوگ
منِ یک اومانیست شش میلیارد سلول حیوانی است. و منِ رسولالله صل الله علیه و آله شش میلیارد قطره نور.
#مونولوگ
سلاله زهرا:
منِ من هم به دنبال این قطره های نور...
#مونولوگ
#سلاله_زهرا
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤:
بال های سفیدم، سیاه شدند
و موهای سیاهم، سفید ...
پس کی برمیگردی؟
#مونولوگ
#داستانک
#زهرارجایی
+امروز هم خون دماغ شدم، همش تقصیر توعه
_من که کاری نکردم!
+چون کاری نمیکنی مقصری.
#دیالوگ
#زهرارجایی
محمد مهدی چراغعلی خانی:
به درونم گفتم:
حالت خوبه؟🤔
پاسخ داد:
خودت بهتر می دونی.😔
دوباره پرسیدم:
از کجا باید بدونم؟ بی زحمت یه توضیح بده.😕
آهی کشید و گفت:
تو، این متن های غمگین را تنها می خوانی و می گذری. ولی با هر کلمه ای که به دست من می سپاری، طوفانی از احساس مرا در خود می بلعد.😔😣
آهی سوزناک کشید و ادامه داد:
واقعا چی شده که این همه آدم افسرده توی دنیا وجود داره؟ 😞🙁
دلم برایش سوخت. مشخص بود خیلی منتظر صحبت کردن است.
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
دقت کردی فقط بعضی از مردم افسرده هستن و این موضوع رو نشون میدن؟ به نظرت چرا این اقلیت همچین مشکلی دارن؟ وجه مشترکی بین شون می بینی؟🙂
گفت:
نمی دانم. ولی معمولا در ظاهر می خواهند خود را بسیار سرخوش و بشاش نشان دهند. اما دقیقا همین افراد متن های غمگین می نویسند.🤔😢
سر تکان دادم و گفتم:
دقیقا. ممکنه دلیل های زیادی وجود داشته باشه. ولی بزرگترین دلیلش کم شدن توجه اون آدم ها به خداست. تا به حال دیدی کسی که توی باطن و حتی ظاهر، حواسش به خدا هست، افسرده باشه؟ بله. ظاهر هم خیلی اهمیت داره.😊
لبخند زد. با شیطنت پرسید:
چرا همیشه اینجور صحبت ها به خدا ختم میشه؟😜
از حرفش خنده ام گرفت. جواب دادم:
دوست عزیز، همه چیز به خدا ختم میشه...😇
به قهقهه افتاد:
اوهو!... حالا به جای من درس زندگی میدی؟... دوتا جمله یاد گرفتی شیر شدی؟😆
نیشخندی زدم و گفتم:
من شیر بودم. الانم تو حس و حال بودی. همه جمله هات ادبی شد. می ذارم شون تو گروه آبروت رو می برم.😉😁
خنده اش بلافاصله متوقف شد. با حرص گفت:
اگه این کار و انجام بدی از پنجره پرتت می کنم پایین!😡🤬
حالا نوبت خنده من بود. گفتم:
دیر گفتی. فرستادم...😂🤣
اوه اوه! سردرد های میگرنم دوباره زد بالا!
برم قرص هامو بخورم تا تشنج نکردم...😂😂😂
#دیالوگ
#من_و_خود
#یادم_یادی_یاد
فائزه ڪمال الدینے:
فیثاغورس هم نمیدانست روزی از یک محاسبه به یک پک کامل عاشقانه تبدیل میشود.
من هم نمیدانم که کجا، تو، یا من
محبوب میشویم.
#مونولوگ #ࢪستاا
در خلاء ای صورتی دست و پا میزنم. ممکن الوجود بی افسارِ افسار بدستم.
راستی! خلاء تون چه رنگیه؟
#مونولوگ #ࢪستاا
هو القاضی
شما جزئی از گروه ملائکه هستید. از ساعت پنج تا هشت شب در استودیو یازده صدا و سیما بودید. همه چیز را شنیدید و دیدید. نظرتان را در مورد رفتار کاندیداها بفرمایید.
داستانی بنویسید. راوی یک فرشته است...عقل محض...بدون قضاوت و طرفداریِ متعصبانه...جز حق چیزی ننویسید.
تقوا را رعایت کنید که فلفلهایم را کنار دستم گذاشتهام.
فرشته ها موجودات مجرد هستند و از مکنونات قلبی و خطورات انسانها هم به فراخور آگاهند...گاهی هم البته به اذن الهی آگاه نیستند...
#داستانکوتاه
#داستانک
#مونولوگ
#جملات #طنز و #نغز هم قبول است.
راوی می تواند گروهی از فرشتگان باشند.
مثال میزنم...سوره جن را بخوانید...راوی گروه از اجنه هستند...
شخصیت انسانی کاندیداها را واکاوی کنید...در چهارچوب حق و تقوا و ...بدون توهین...البته این فرشته میتواند لحن طنز هم داشته باشد...
#تمرین74
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
محمد مهدی چراغعلی خانی:
به درونم گفتم:
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی ست...🤔
گفت:
ولمون کن بابا. امتحانا تموم شده. هنوز کارنامه نگرفتی که. فعلا وقت خوشحالی نیست.😒
دستم را پشت سرم گذاشتم و گفتم:
اگه جوابا همونایی باشن که توی کتاب هست، مطمئنا نمره ام خوب میشه.😇
نیشخندی زد و گفت:
از کجا معلوم؟ اصلا شاید بی دقتی کرده باشی یا دستت خورده باشه به یه گزینه اشتباه و ندیده باشیش.😏
اخم کردم:
فکر نمی کنم... همه سوال هارو چند دور با دقت مرور کردم. حتی اونایی که بلد بودم و از تو کتاب دوباره دیدم که مطمئن بشم.🙂
آهی کشید و گفت:
اصلا شاید سایت قاتی کرده باشه و جوابات ثبت نشده باشه. راستی... یادته سوال سه ریاضی که در مورد تانژانت اون زاویه هه بود کدوم گزینه می شد؟😐😐
با تردید گفتم:
معلومه دیگه... گزینه دو🙁
گفت:
ببین اگه وترش رو در نظر بگیریم و زاویه رو هم حساب کنیم میشه گزینه چهار.🧐
با من و من گفتم:
نه دیگه... مگه سوال به سانتی متر نداده بود،... بعد به متر نخواسته بود؟😧
گفت:
مطمئنی اون خط خطی قبل متر، یه m دیگه نبوده که بد نوشته شده بوده؟... مطمئنی سوال به میلی متر نخواسته؟...😳
تا صبح نذاشت بخوابم😴😨
پدرمو در آورد با این فکر و خیال های چرت و پرتش😂😂😂
#دیالوگ
#من_و_خود
#یادم_یادی_یاد
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤:
یک نفر به اقای چراغعلی بگوید:
دست از درونت بردار
کچلش کرده ای
😅
#مزاح
#زهرارجایی
محمد مهدی چراغعلی خانی:
حرف آخر را او می زند.
من فقط وسیله ام.
البته گاهی بهترین مشاور خودش است.
#مونولوگ
...نورای جان❤:
زدست دیده و دل هر دو فریاد
جوانی رو بیهوده به بطالت گذراند وحاصلش شد بی حوصلگی
#مونولوگ
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن.💔:
نیمه شب به قلبم گفتم :چرا اندکی خواب به چشمانم نمیآید؟؟
گفت:چون مثل خر تا لنگ ظهر خوابیدی!😐
واقعا از درانتظار نداشتم..تازگیا خیلی بی تربیت شده😅😐😐
#طنز
...نورای جان❤:
یاد پدرخواب ازچشمان دخترک ربوده است.
#مونولوگ
سلاله زهرا:
😔تسلیمِ روزهای بی پدری دردی جانکاه است....
#سلاله_زهرا
...نورای جان❤:
پدر دیشب احرام بسته بود و به دور یار طواف می کرد. بی درد وبی ناله.
#مونولوگ
و پدر همچون پسرش بدون جرعه ای آب ، پرکشید وبه دیدار معشوق شتافت.
#مونولوگ
.
و هیچ ستاره ای از پی رفتن معشوق افول نمی کند؛ و هیچ مهری از باختر طلوع.
#مونولوگ
سلاله زهرا:
کاش ستاره بودم!
زمین جای قشنگی نیست.
#سلاله_زهرا
م.م:
#تمرین76
ساعت هفت ونیم بود. حاضر شدم، بروم رای بدهم. بااینکه کلید داشتم در باز نشد. برگشتم بالا، همسرم را بیدار کردم. گفت مگر کلید نداشتید ؟! گفتم چرا ولی کلیدش از جنس کلید روحانی است. برگشت نگاهم کرد . اول صبحی شوخیت گرفته است . کلید را برداشت آمد پایین دررا باز کرد. رفتم بیرون .تا رسیدم سر کوچه دیدم بیرون مدرسه فقط یک سرباز با اسلحه ایستاده است. پرسیدم آقا می شود بروم داخل؟ گفت خیر، هنوز کسی نیامده است.
در ضمن اینجا ایران است، خانم.
برگشتم، دیدم یک پسر جوان، مادر بزرگش را از ماشین پیاده می کند. حتی تا نزدیک سرباز هم آمد، دست زد به ژ3 و گفت وا وا وا واقعا اسلحه است؟!
سرباز ناکهان از ترس، گارد گرفت. من و مادر بزرگ، جیغ کشیدیم .
جوان گفت فقط دست زدم ترسو.! یعنی چه اینجا ایران است؟ یه جو غیرت چیز خوبی است. یک اسلحه روی دوشت است، در صورتی که پدر من در جبهه" آر پی جی زن "بود وقتی شلیک می کند، چشمش مانند پنکه می چرخد.
سرباز می زند زیر خنده.
جوان گفت: خنده دارد؟! او جانباز شده که تو بخندی، بخند.
سرباز خجل و دستپاچه گفت: منظورم این است که ایران کارهایش حساب کتاب ندارد، هنوز حوزه ها کارشان راه نیافتاده است.
مادر بزرگ گفت خوب جای دیگری برویم. سوار ماشین شدیم و به سوی حوزه دیگری حرکت کردیم.
من و مادر بزرگ، نشستیم و جوان بجای ما در صف ایستاد.
بخاطر یکساعتی که نشسته بود، گفت آرتروز دارم. گردنم درد گرفته است. بلند شدم کمی گردنش را ماساژ بدهم.
گفت نه نه درد می گیرد.. نشستم و او شروع نمود به گفتن خاطره و مرتب، می خندید. واقعا لذت بردم از حضورش.
گفت: جوان بودم، یک روز به تنهایی فرش دوازده متری رو شستم بلند کردم، تا صبح نخوابیدم. رفتم پیش دکتر خانوادگیمان.
اوهم چشمت روز بد نبیند، یک کت آهنین داد که بپوشم و گفت کار بی کار. دلقکی شده بودم برای خودم بیا و ببین.
وای خدایا از این حرف مادر بزرگ ریسه رفتم.... او می خندید من می خندیدم.
نوبت ما شد البته یکی از آقایون محترم حوزه، کار مادر بزرگ را زودتر راه انداخت. ولی همزمان ، رای دادیم .
آنها مرا تا خانه رساندند و رفتند.
#طنز
#م_مقیمی
#تمرین95
#داستان_کوتاه
#طنز
#قسمت1
کل مطب پر بود از زنان حامله و مردان دست به کمر. بالاخره بعد از ساعاتی خانوم منشی صدایم زد:
_آقای احف، نوبت شماست.
با چشمانی گرد شده پرسیدم:
_من که حامله نیستم.
با کلافگی جواب داد:
_منظورم شما و خانمتون بودید.
یک "آهان" گفتم و با ذوق و شوق همراه عشقم وارد مطب شدیم.
_تالاپ، تلوپ! تالاپ، تلوپ!
از صدای قلب بچهام، قند در دلم آب شد که خانوم دکتر گفت:
_تبریک میگم آقای احف. شما قراره صاحب یه دختر تپل و گوگول مگولی بشید.
چشمانم برقی زد که عشقم پرسید:
_اسمش رو چی بذاریم؟!
_ببف چطوره؟!
عشقم چشم غرهای رفت و گفت:
_ببف مگه اسم گوسفندت نبود؟!
_چرا. ولی خب توی دومین سال تولد باغ انار قربونیش کردیم. روحش که شاده، ولی برای اینکه یادش هم گرامی بمونه، میخوام اسمش رو روی دخترمون بذاریم. چطوره؟!
_از دست تو! اسم گوسفند رو میخوای بذاری روی بچمون؟!
خواستم جوابش را بدهم که ناگهان دخترم یک لگد زد و شکم عشقم دو متر پرید بالا. آرام دستانش را گرفتم و از روی تخت بلندش کردم که ناگهان گوشیام زنگ خورد. گوشی را از جیبم در آوردم که "عزیز دلم" را روی صفحهی گوشی دیدم. کفشهای عشقم را جفت کردم و گفتم:
_عزیزم من یه توک پا میرم بیرون ببینم این عزیز دلم چی میگه!
اخمهای عشقم درهم کشید و گفت:
_یادت باشه وقتی دخترت رو به دنیا آوردم، اون رو میندازم سرت و خودم میرم خونهی مامانمینا. تو هم برو با عزیز دلت خوش باش.
لبخندی زدم و از مطب بیرون آمدم.
_سلام و برگ عزیز دلم. مگه نمیدونی امروز وقت سونوگرافی عشقم بود؟! پس واسه چی مزاحمم میشی و کانون گرم خانوادم رو بههم میریزی؟!
_سلام و نور بر احف یا همان ابو ببف! حالت چطوره؟! کار واجب داشتم. وگرنه زنگ نمیزدم.
_حالا کار واجبت چیه؟!
_خواستم بگم پنجمین سال تولد باغ انار نزدیکه. از طرف کانون نویسندگان برتر کشور زنگ زدن و گفتن قراره از باغ انار به عنوان بهترین باغ سال 1404 تجلیل کنن. تو هم باید باشی. بالاخره دوتا کتابت چاپ شده و قراره به زودی پروژهی #باغنار7 رو استارت بزنی. منتظرتم!
_باشه، میام. فقط یاد و محمد نیکی مهر هم میان؟!
_یاد که رفته فضا تحقیق. البته توی تخیل خودش. وگرنه پیش محمد نیکی مهر نشسته داره سبزی پاک میکنه. آخه اونم کانالش یک ميليون رو رد کرده و همش داره به ناشناسای فضولش جواب میده. سرکار هم نمیره. چون میگه از تبلیغ توی کانالم پول در میارم و دیگه نیاز نیست سرکار برم.
_که اینطور. باشه، وقتی عشقم رو رسوندم خونه، میام پیشت.
_خوبه. راستی بچت جنسیتش چی بود؟!
_دختره. باورت میشه؟! دارم پدر میشم. کِی بود مگه توی ناشناس بهت گفتم برام زن پیدا کن. یادته؟!
_آره واقعاً. یادش بخیر. راستی دخترت رو بزرگ کن، بعد شوهرش بده به نیکی مهر. چون هیچکس که به اون زن نمیده، حداقل تو بهش بده.
_چی داری میگی؟! تا دختر من بزرگ بشه، نیکی مهر ریشاش همرنگ دندوناش شده!
_چرا حواست نیست؟! نیکی مهر مثل کوسه میمونه و اصلاً ریش نداره.
_عه راست میگی. باشه، حالا ببینم چی میشه. کاری نداری استاد واقفی؟!
_استاد واقفی نه. عزیز دلم...!
#احف
#14000619
#تمرین95
#داستان_کوتاه
#طنز
#قسمت2
بعد از تمام شدن تماسم، به مطب برگشتم و دیدم که عشقم دارد دست به شکمش میکشد و برای دخترمان شعر میخواند.
_میبینم که خوب مادر و دختر خلوت کردید!
با این حرفم، عشقم چشم غرهای رفت و گفت:
_عزیر دلت چطور بود؟!
روبهرویش زانو زدم و به چشمهایش خیره شدم.
_عزیز دلِ من تویی. اون فقط داره ادات رو در میاره!
لبخندی روی لب عشقم نشست که خانوم دکتر گفت:
_ببخشید مریضهای دیگه هم بیرون نشستن. اگه میشه عاشقانههاتون رو ببرید بیرون.
هردو لبخند ملیحی زدیم و در حالی که به افق خیره شده بودیم، از مطب خارج شدیم.
_راستی دخترمحی زنگ زده بود.
با تعجب پرسیدم:
_عه؟! چی میگفت حالا؟
_هیچی میخواست بدونه جنسیت بچه چیه! گفتم دختره.
_خوشحال شد؟!
_آره. گفت خاله قربونش بره.
_ای جان. دیگه چی گفت؟
_واسه فردا هم دعوتمون کرد خونشون. آخه فردا بله برونشه.
_ناموساً؟! اون که میگفت گرچه زن و بچه برکتن، ولی مجردی فایزره! چیشد حالا شوهر کرد؟!
عشقم چشمهایش گرد شد!
_اون رو که تو چهار سال پیش توی باغ انار گفتی. یادت نیست؟!
_عه راست میگی. منم آلزایمر گرفتم.
ناگهان عشقم "آخ" گفت که پرسیدم:
_چیشد؟! داره میاد؟!
_چی داره میاد؟!
_بچه دیگه!
_ای خدا. من چهار ماهم بیشتر نیست. در ضمن این آخ واسه لگدی بود که دخترت بهم زد.
لبخندی به سفیدی دندان زدم.
_ای جان! دخترم داره فوتبال بازی میکنه اون داخل.
_نخیر. با این لگد بهم گفت من بابای آلزایمری نمیخوام.
پوفی کشیدم که سوار لامبورگینی محمد نیکی مهر شدیم. البته مال خودش نبود. مال دوستش بود و او آن را برای گذاشتن روی پروفایلش اجاره کرده بود. اجارهاش هم گران بود؛ ولی خب منبع درآمد نیکی مهر از هزینهی تبلیغات کانالش بود و پول زیادی داشت.
مراسم قدردانی از باغ انار شروع شد. سالن پر از جمعیت بود. اسم استاد واقفی را به عنوان مدیر برتر خواندند و او بالای صحنه رفت و میکروفون را جلوی دهانش گرفت.
_بسم اله الرحمن الرحیم.
ناگهان بانو افسون گفت:
_نوزده. بسم الله درسته استاد. نه بسم اله.
_استاد نیستم؛ برگم.
همه منتظر حرفهای گرانبهای برگ اعظم شدند که ناگهان من و نیکی مهر و یاد فریاد زدیم:
_عمو سبزی فروش!
کل جمعیت جواب داد:
_بله!
_سبزی کمفروش!
_بله!
_سبزی میفروشی؟
_بله!
با اخطار بانو حدیث، شعر خواندمان را قطع کردیم که پویا با چند نایلون سبزی خوردن وارد شد و گفت:
_ببخشید دوستان، فردا بله برونه دخترمحیه، مسئوليت سبزی خریدنش با منه. مسئولیت حساب کردنش با نیکی مهر و مسئولیت پاک کردنش هم یاد.
در این میان بانو فاطیما پرسید:
_پس مسئولیت جناب احف چیه؟!
خواستم پاسخ بدهم که عشقم گفت:
_مسئولیت شوهرم فقط سبزی خوردنه!
همگی در کفِ جواب عشقم بودند که نیکی مهر گفت:
_جوووووووون!
و بعد یک چک سفید با تاریخ روز کشید و پول سبزیها را حساب کرد.
استاد واقفی دوباره خواست حرف بزند که بانو حدیث فریاد زد:
_سچینه و افراسیاب وارد میشوند.
سچینه و افراسیاب، در حالی که سوار بر اسب رویاها بودند، وارد سالن شدند. سپس سچینه از اسب به پایین پرید و گفت:
_کافه انار، در خدمت شماست!
سپس از صندوق عقب اسب، به تعداد حاضرین دلستر شیرکاکائو با فلفل در آورد و همراه افراسیاب مشغول پخش کردن شدند.
همگی مشغول هورت کشیدن بودند که استاد واقفی با کلافگی گفت:
_من حرف زیادی ندارم. فقط میخواستم بگم اعضای باغ انار تقریباً همشون کتاباشون چاپ شده، ولی خب یه نفر هست که کتابش چاپ شده، ولی خب هنوز رونمایی نشده و اون کسی نیست جز بانو فاطیما.
همه به افتخار بانو فاطیما یک کف مرتب زدند که ایشان با افتخار به بالای صحنه رفت و پشت میکروفون قرار گرفت. سپس اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_راستش اون روزی که از پیوی مادرم اومدم گروه و داستان ماه من یا همون داستان آقا سهراب رو گذاشتم، فکر نمیکردم یه روزی این رمان چاپ بشه. میخواستم بگم...
ناگهان محمد نیکی مهر گفت:
_حتی اون روز گفتید گوشیم به فاخ رفته. قشنگ یادمه.
بانو فاطیما اول چشم غرهای رفت و سپس به آرامی گفت:
_بله. البته منظوری نداشتم و هرکسی رو که بهم دشنام داد و تهمت زد، همون روز بخشیدم. آقای احف در جریانه!
من که سخت مشغول خوردن تیتاپ و شیرکاکائو فلفلیام بودم، با نگاه عشقم میخکوب شدم.
_نفهمیدم! تو از کجا در جریان بودی؟!
به زور محتویات دهانم که با دماغم قاطی شده بود را قورت دادم و گفتم:
_منظورش اینه که منم توی گروه بودم و میدونم که منظورش بد نبوده.
عشقم قانع شد و به ادامهی صحبتهای بانو فاطیما گوش فرا دادیم که ناگهان بانو واعظی سر رسید و گفت:
_ببخشید، ببخشید! دیشب رئال بازی داشت و رفته بودم اسپانیا واسه تماشای بازیش و همین امروز رسیدم. الانم پشت فرمون بودم و نتونستم به تلفناتون جواب بدم. واقعاً عذرخواهم! در ضمن یه مهمون هم براتون آوردم و اون کسی نیست جز آقای مارکو آسِنسیو!
#احف
#14000619
#تمرین113
تلخی، شوری، شیرینی، تندی، ترشی
را تبدیل به یک شخصیت داستانی کنید و از زبان هر کدام مواد غذایی که در مهمانی خورده میشود را تحلیل کنید.
مثلا به شخصیت تلخ بر خلاف تصور همه یک روحیه طنز بدهید که درباره مسائل سیاسی توی مهمانی هم نظر میدهد.
شیرینی بر خلاف ظاهرش خیلی بدعنق باشد.
ترشی خیلی کمرو و خجالتی باشد.
و...
ابتدا یک مهمانی خاص را مشخصکنید بعد شخصیت ها را وارد موضوع کنید.
مثلا جلسه خواستگاری.
یا مثلا این شخصیت ها در مهمانی خواهر شوهر شرکت کردهاند و خودتان بهتر میدانید دیگر خواهرشوهر هم جایش روی سر است🙄.
#داستانک
#خاطره
#دیالوگ
#مونولوگ
#طنز
#تمرین113
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور #تمرین138 چشم خود را ببندید و پایتان را به نزدیکترین جسمی که رسید متوقف کنید. حالا شروع کنید
ک راه حل دیگر نیز دارم.
درهمان صورت آرام مینشینم و پایم را با دستم بالا میآورم و میبویم! پیسم خودتونید باید بفهمم چیست که به پایم چسبیده! بله.
بوی پنیری مشامم را پر میکند.
آهان فهمیدم چیست. پفک است! پفک پنیری تازه از آن گندههایش.
بعد یکدفعه صدای جیغ بنفش خواهر کوچکم به هوا میرود و دادوبیدادش سکوت خانه را میشکند.
-هیس هیس چته جیغ نزن!
-پفکمو کثیف کردی نامرد پاتو وردار از روش...
-چرا برق و روشن نمیکنی تو تاریکی پفک میخوری؟
-برقا رفته. چرا پاتو برنمیداری!
پایم را برداشتم و او را با کلی پفکهای له شده تنها گذاشتم. دیگر حتی دنبال کلید کولر هم نگشتم چرا چون خب برقا رفته بود شُمبُس کُمبُلیها!
#تمرین138
#طنز
#نقد
پ.ن: پیسم خودتونید😑😂😂
مِیْرمـَهْدِیٓ:
پایم را روی چیزی میگذارم سفت و محکم است پایم را رویش میکشم چه سُر است و بی خط و خش شاید سنگ باشد
سنگ به این محکمی احتمال دارد سنگ قبر باشد
روی سنگ هیچ اسمی حک نشده!
احتمالا منتظر است نامی بر رویش نوشته شود منتظر به کار آمدن است منتظر مُردن فردی است،با استحکام پایم را روی خودش نگه داشته، شاید به من علاقمند شده، شاید به من میگوید بمیر تا نوکریات را کنم،بمیر تا به کارَت بیایم، بمیر خودم سنگ قبرت میشوم، اما من با مِن و مِن میگویم ممنون که محبت داری به من اما من دوست دارم شهید شوم و سنگ قبری هم نداشته باشم، اصلا دوست دارم زنده بمانم و زندگی کنم،
اما سنگ قبر با حسرت و بی محلی به من میگوید خب احمق تا زنده باشی که به دردت نمیخورم بمیر تا فداییات شوم
سنگ پایم را از روی خودش سُر میدهد، تعادلم را از دست میدهم و به زمین میخورم سنگ طوری به من نگاه میکند که انگار یتیم ماندهام و با حالتی که انگار دلش برایم میسوزد میگوید: اصلا خیالت را راحت کنم، تو بمیری همه به دردت میخورند!
#تمرین
#تمرین138
#میرمهدی
پایگاه خبری شیرین طنز - نقد و بررسی کاریکاتورهای کتاب تاریخ مستطاب آمریکا
https://shirintanz.ir/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%AA%D9%88%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D9%85%D8%B3/
#تاریخ_مستطاب_آمریکا
#دکتر_کوشکی
#مازیار_بیژنی
#معرفی_کتاب
#باغ_انار
#طنز
#کاریکاتور
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین160 دو واژه بنویسید. بدون فکر. به اطراف نگاه کنید و بنویسید. حالا جانبخشی کنید. یک مرد و یک
#تمرین161
چهاردهم، پانزدهم، شانزدهمِ آذر قرار گذاشتند موش بزایند. بساط این شرارتها جمع خواهد، بدون شک.
اگر با این کلیدواژه ها چیزی به ذهنتان رسید بنویسید. شایسته است که #طنز باشد.
گونی، برعنداز، اغتشاشِ اجباری، اگر خودت باشی و شکلات تعارف کنی، باید عذر خواهی کنی. بکشید و بگویید کار خودشونه. هوا رو برفی کردن کسی بیرون نره😂.
#تمرین
#مونولوگ
#توئیت
#رجز_مجازی
@ANARSTORY
#تمربن_کلاسی ۱۷
#بهشت_برزخی
_سلام بر تو
_علیک سلام ، آخه چند بار میخواهی سلام کنی؟!
_ مگر اینجا وادی السلام نیست!
_ اصل حرفت رو بزن مرد، کلاسم داره شروع میشه!
مرد کمی مِن مِن کرد و گفت:« میدانی که بین من و تو هزاران سال تمدن فاصله بود. در دنیای مادی با پرهیزکاری و سختی به اینجا رسیدیم و هم خانه شدیم و زوجی بهشتی هستیم و اکنون اگر رخصت دهید سخنی بگویم!»
_ بگو جون به لبم کردی!من باید زودتر برم و سر راه مقداری حریر از حوری بگیرم برای
تزئینات لباس امروزم.
_ میخواستم بگویم... ای بابا...اصلا مهم نبود
مرد از سریر ستبرق و زیبای خود بلند شد
و از کتابی به نام واو که در دستش بود کاغذی افتاد
زن گفت:« این کتاب رو از کجا آوردی!؟»
_ حوری که زیر درخت طوبی نشسته بود به من تفضل کرد.
زن کاغذ را از زمین برداشت و نگاه کرد.
اینکه چه نوشته شده بود بماند برای آن دنیا
#طنز
#الهه_گودرزی