eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
توی دل یخ ها هیچ چیز نیست .شفاف شفاف است.شفای جگر سوخته یخ است. قسمت دیگری از کتاب"پاورقی" جلال از بس آت آشغال می خورد شده بود، مثل مرغ وخروس که نجاست خوار شده است. کنایه از شنیدن هر حرف یا دیدن هر چیزی که نباید دیدوباعث آلودگی نفس و روح انسان سالم می شود(برای پاک شدن حیوانیکه نجاست خوار شده و برای اینکه گوشتش از نظر فقهی ،پاک بشود وقایل خوردن،اورا قرنطینه می کنند یعنی قبل از ذبح باید در مدت مشخصی به لحاظ غذا خوردن مدیریتش کنند) چه جالب. نمی دونستم .توصیفات خیلی جالب وقشنگن "واو" واقفی
حالا ستاره ها نزدیکتر شده بود .شاید اسمعیل قد کشیده بود.رشد کرده بود.رشیدتر شده بود. اسمعیل یادش می آمد که نیم ساعت که می نشست خسته می شدوتکیه می داد به مادرش وستارگان آسمان را نگاه می کرد.آسمان شب را قشنگ یاد ش بود.پراز ستاره و زیبا.بعدار اذان، اولین ستاره که بیرون می آمدمادرش می گفت:(این ستاره منم ها) پس ماه هم باباست قربونت برم پسرم! شیرین زبون!حتما خورشید هم بابابزرگه عمران ماه نشون،سلطان التجار خورشید نشون. کتاب "واو" اثر اسماعیل واقفی
آشیخ غلام رضا اول صبح چند کلمه منبر رفت .جونم،بنده هر چی می خواد.باید از خدا بخواد. وقت چیز خواستن از خداموقع سلام نمازه . از خدا بخواین،ائمه اطهار رو وسیله قرار بدین. نگین به امید ابوالفضل علیه السلام. بگین به حرمت ابوالفضل علیه السلام.اون ها مستقلا کاری انجام نمی دن،واسطه اند. واسطه خیروبرکت. هرچی خدا بخواد همون میشه. ما در جریان امور نیستیم. بال بال می زنیم و نمی دونیم چی شده. اونچه خدا گفته بگو چشم،جونم. غمت هم نباشه. فحش هم خوردی غمت نباشه. فحش مردم بهتر از سلامه.
اسمعیل به سلطان التجار می گوید:"این شیش ها توی کتاب عمران اومده ن و باید حکمتی داشته باشن. هرچی بیشتر می گذره،فکر می کنم چیزهای عجیبی داره به من می گذره .همه این هابایدبه جایی وصل بشه؛به یه چیز مهم تر،کامل تر،بالاتر،آسمونی تر،خوش رنگ تر، زیباتر، کهن تر،عظیم تر یا مثلاعاشقانه تر." آشیخ غلامرضا وارد شد وآرام آرام دست اسمعیل را گرفت ورفتند. روبروی تکیه امیر چخماق وگفت:"جونم،اینجا که یادت هست؟قب شهره. همه چیز توی قلبه نه فقط خون و تپش. نه! همه چیز،حتی حب و بغض هم همین جا تولید می شه. می خوای بدونی همه این ها دور چه می چرخه؟دور کتاب عمران و هرچی درونش می چرخه. درون هر قلبی حکما هرچی نباشه،خون باید باشه.اینجا هم قلب شهره"
چاقو:شما باید پوسته خودرا بردارید و این فقط با مذاکره امکان پذیر است تخم مرغ :ما با برداشتن پوسته خود آسیب پذیر می شویم چاقو:فقط در این صورت مذاکره قبول است واگر نپذیرید آماده برای مرگ و بریدن باشید تخم مرغ:تعدادمازیاد است.می توانیم به کمک هم پیمانمان "ابابیل "بر سرتان فرود آییم و شما چه می دانید ابابیل چیست. @ANARSTORY
ریحانه: - به من رحم کن! منو نزن! من دیگ خام نیستم. پخته شدم. +هیس! تخم مرغها فریاد نمی زنند! شبنم.: ترررق شترررق _گریه نکن دورت بگردم‌ _سزای هرکی نگاه چپ به عشق تخی ما بکنه مرگه مرگ... م.م: چاقو :سلام تخی چقدر زیبایی تخی:می دونم چاقو :میایی بریم باغ تخی:بریم پ.ن:به همین سادگی گول قد و بالای منو خورد چاقو:شما باید پوسته خودرا بردارید و این فقط با مذاکره امکان پذیر است تخم مرغ :ما با برداشتن پوسته خود آسیب پذیر می شویم چاقو:فقط در این صورت مذاکره قبول است واگر نپذیرید آماده برای مرگ و بریدن باشید تخم مرغ:تعدادمازیاد است.می توانیم به کمک هم پیمانمان "ابابیل "بر سرتان فرود آییم و شما چه می دانید ابابیل چیست. # چاقو:ما برای صلح آمدیم تخم مرع:شما هرکجاقدم گذاشتید آنجا را بریدید وخون ریختید چاقو:ماشمارا بسیار خوشمزه می دانیم وبرای بدست آوردن شما باید مزه اتان را بچشیم ودر این میان طبیعی است که عده ای از شما هم نابود شوند @anarstory
دخترها همه آرایش کرده دور تا دور صف کشیده و به تماشا ایستاده بودند . پسرها لبخند زنان با موهای ژل زده در حال عبور از کوچه محکم تر به سینه میکوبیدند تا بیشتر به چشم بیایند و بلکه دختری را تور کنند. چشم ها به اطراف میچرخید. لب ها یا حسین میگفت و دل ها یا خدا!! گاهی برخی کاغذی از جیب در آورده و به دلداده ها میدادند... ! چند روزی گذشت.... نیمه های شب مشغول خواندن کتابی بودم که گویی مثلش نیست. کتابی که از مرد آرزوهایم میگفت. به تازگی با مردی آشنا شده بودم که دل از کفم برده و مرا مجذوب خود کرده بود. هم خوشگل بود وهم خوش هیکل. با ابروانی کشیده ، قدی بلند. و اندامی ورزشکاری. در رشته های مختلف ورزشی از کشتی و والیبال گرفته تا ورزش های باستانی تک بود از همه مهمتر اخلاق ورزشکاری را هم به خوبی آموخته بود. برایم جالب بود وقتی فهمیدم از عمد در مسابقه کشتی خود را زمین زده تا حریف خجالت زده دوستانش نشود. منم عاشق همین مرام و معرفتش شده بودم. . آنچه بیشتر مرا مبهوت خود کرد خاطره ای بود که دوستش نقل کرده بود : - داداش ! دخترا رو دیدی؟! دیدم کل راه رو دنبالت تا باشگاه میومدن و با هم پچ پچ میکردن. . . .! حتما از تو حرف میزدن! گمونم هیکل و تیپت دلبری خودشو کرده. خدا قسمت کنه . . . فردای آن روز او را دیدم که موهای خود را از ته زده بود. لباس گشاد پوشیده بود تا اندامش به چشم نیاید و لوازم ورزشی اش را در کیسه ای ریخته بود و به دوش انداخته بود تا دیگر دل دختری را نبرد... بعضی بدنسازی میروند و لباس تنگ میپوشند و هر کاری از دستشان بر می آید انجام میدهند تا دلبری کنند و بعضی همچون شهید ابراهیم هادی هستند. بعضی مرام ها مرد میخواهد. مرد بودن کافی نیست. مرد ماندن لازم است. 🍃🍃🍃 انسانهای بزرگ، خلاق ومبتکرند .مانند رهبرانی هستند، که دیگران ، باید از ایشان پیروی نمایند. آنها هستند که خون در رگند.جاری و روان. اگر نباشندهمه چیز خشک می شود.باغ ومیوه هایش از بین می روند. پس بودنشان مهم است. حضورشان پررنگ است. آنها اگر،امید را تزریق نکنند وبا پیام هایشان دیگران را به شوق نیاورندزندگی در باغ جاری نیست. آنان قلم را خود می تراشند،گویا روحشان را قبل از نوشتن به خدا سپرده اند.که چنین دل را به خون می نشانند و اشک چکانت می کنند.برای همین است که چشمانت روشن شده ونوردارد و راه بلد می شود. تاج انارند وپادشاه گروه. با پرچم هایی به لطافت دوستی،صلح و مهربانی. و سرشار از افتادگی و تواضع. آنان لطف و رحمتی از جانب پروردگارند. قدرشان را بدانیم. 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
ماما یو بابا قَهیَن و من مُتِبَجِه،‌ ایشم بخاطیه، تاییخ تَبَلُدِ منه. بَصّشُون شده . بابا: این بچه، باید به موقع، به دنیا بیاد. مامان: چیزی نمیشه. بابا: آخر، این بچه رو ناقص، بدنیا می یاری.! از تَس. جم ایشم یه ورِ دلِ ماما. ماما: اااا وااا چرا اینجوری می کنه؟! خودشو مثل جوجه تیغی مچاله کرده.... بچه درست بشین. دارم اذیت می شم. من از تَس؛ نفس نِ تونم بِتِشَم. اِستیِس دِرفتَم.... اَصّن، مَیه، قَیایه، از ایجّا بِیَم؟! ن ن ن ن ن!!..... «من ایجا یو دوس دایم...... بیشّر، اُودَمو جَم، می ٬تونَم... ماما: نه پسرم. الان وقتش نیست. خواهش می کنم. تاریخ تولد لاکچری که یادت نرفته؟ ماما، جید میتشه: ـ بلند شوووووو، حالم خیللللللی بده.ه ه ه.. بابا: باشه باشه. نترس الان میریم. خدایاااااا چیکار کنم.. - ماشینو بیییییار. ـ اااالان. اااالان. اونی تِه مث، لُویه، تو دَیَنَمِه پیشیده ‌توی دَردَنَم. دایه تَفَم می تُنه... - واییییی.... خدا.... داره.... بچه، بدنیا می یاد. دارم میمیرم..... ـ رسیدیم.. رسیدیم. عزیزم. تحمل کن. ـ بچه، اووووومد...... وای کَیّم دَد می ٬تونه....اِندار مِصّ ماما، میدرِن، دِرفتَم.....ایندا دیه تُجاس؟!. لویه رو قَط می تُنَن. بابا: عزیزم، اجازه بده پرستارا، کارشونو بکنن.... منو می بَیَن.. وای چ آب دَرمی ....خُشّم، می تُونَن. توی شیشه، زِنْنُونیم تَردَن.. بابا: خدا رو شکر بخیر گذشت.... ماما با گریه: چی می گی؟ دوماه زودتر بدنیا اومد. بابا: خدارو شکر سالمه. ماما: وای....تاریخ تولد لا کچری چی میشه ؟! بینوایان @ANARSTORY
م.م: ساعت هفت ونیم بود. حاضر شدم، بروم رای بدهم. بااینکه کلید داشتم در باز نشد. برگشتم بالا، همسرم را بیدار کردم. گفت مگر کلید نداشتید ؟! گفتم چرا ولی کلیدش از جنس کلید روحانی است. برگشت نگاهم کرد . اول صبحی شوخیت گرفته است . کلید را برداشت آمد پایین دررا باز کرد. رفتم بیرون .تا رسیدم سر کوچه دیدم بیرون مدرسه فقط یک سرباز با اسلحه ایستاده است. پرسیدم آقا می شود بروم داخل؟ گفت خیر، هنوز کسی نیامده است. در ضمن اینجا ایران است، خانم. برگشتم، دیدم یک پسر جوان، مادر بزرگش را از ماشین پیاده می کند. حتی تا نزدیک سرباز هم آمد، دست زد به ژ3 و گفت وا وا وا واقعا اسلحه است؟! سرباز ناکهان از ترس، گارد گرفت. من و مادر بزرگ، جیغ کشیدیم . جوان گفت فقط دست زدم ترسو.! یعنی چه اینجا ایران است؟ یه جو غیرت چیز خوبی است. یک اسلحه روی دوشت است، در صورتی که پدر من در جبهه" آر پی جی زن "بود وقتی شلیک می کند، چشمش مانند پنکه می چرخد. سرباز می زند زیر خنده. جوان گفت: خنده دارد؟! او جانباز شده که تو بخندی، بخند. سرباز خجل و دستپاچه گفت: منظورم این است که ایران کارهایش حساب کتاب ندارد، هنوز حوزه ها کارشان راه نیافتاده است. مادر بزرگ گفت خوب جای دیگری برویم. سوار ماشین شدیم و به سوی حوزه دیگری حرکت کردیم. من و مادر بزرگ، نشستیم و جوان بجای ما در صف ایستاد. بخاطر یکساعتی که نشسته بود، گفت آرتروز دارم. گردنم درد گرفته است. بلند شدم کمی گردنش را ماساژ بدهم. گفت نه نه درد می گیرد.. نشستم و او شروع نمود به گفتن خاطره و مرتب، می خندید. واقعا لذت بردم از حضورش. گفت: جوان بودم، یک روز به تنهایی فرش دوازده متری رو شستم بلند کردم، تا صبح نخوابیدم. رفتم پیش دکتر خانوادگیمان. اوهم چشمت روز بد نبیند، یک کت آهنین داد که بپوشم و گفت کار بی کار. دلقکی شده بودم برای خودم بیا و ببین. وای خدایا از این حرف مادر بزرگ ریسه رفتم.... او می خندید من می خندیدم. نوبت ما شد البته یکی از آقایون محترم حوزه، کار مادر بزرگ را زودتر راه انداخت. ولی همزمان ، رای دادیم . آنها مرا تا خانه رساندند و رفتند.
کتابخانه ، پیراهن، کالباس، سررسید. خودکار، دمنوش، واکسن، چرخ خیاطی. خیار، لیمو، صدای پنکه . صدای ویراژ پشه، دزد گیر ماشین. صدای نوحه پوریانفر، قطره های اشک فکری که می رسه به ذهن: امروز کتابخانه را تمیز می کردم چشمم به کتاب غرور و تعصب افتاد: ای بابا کجا بودی تو آسمون دنبالت می گشتم. کتابخونه درست کنار پنجره است و خاک لا به لای کتابها نفوذ کرده است ماسک زده ام . چشمم به پیراهنی می افتد که از تراس همسایه بغلی از نرده آویزان شده وفقط یک دستش را به نرده گرفته وباد ان را کتک می زند. سه لباس مانده پشت چرخ خیاطی که خوشحالم مشتریش خودم هستم . خیار و لیمو را با نمک می خورم حالم جا می آید. شام کالباس داریم. صدای پنکه مرا بخود می آورد خاموشش می کنم که خاکِ کتابخانه را، پرواز ندهد. خودکار از بس نوشته تمام کرده است. و سررسیدم از نبودن آن دچارهراس شده است. باید دم نوش بخورم . صدای پوریان نفر شنیده می شود. فطره های اشک بی هوا فرود می آیند. پشه ها گاهی ویراژ می دهند : کارتو زودتر تمام کن خجالت نمی کشه هنوز واکسن نزده . دزدکیرماشین تو خیابون چند ساعت است که جبغ می کشد . فکرم پیش کتاب غرور و تعصب است که پیدا کرده بودم .
خانوم خرمالو: آخ که چقدر دوست دارم این دل پر خونت را. تا قلبت را برویم باز نکرده بودی درکت نمی کردم. همیشه می گفتم چه پوست کلفتی دارد. البته اینهم جزئی از جاذبه های ذاتی تو است که من بسیار دیر متوجه شدم. آنقدر متواضعی که شکافتن تو را نوعی لبخند، رضایت، آرامش می دانم. آقای انار: عزیزم تو هم پراز شیرینی و لطفی. نرمخو ومهربان . چه خاکی بر سرم می ریختم. اگر مثل بعضی خرمالوها بی مزه بودی؟! شکر می کنم که تو را از درخت همسایه خواستگاری کردم. واِلا ممکن بود کارمان به جدایی بکشد. - - تمام شد. خودت را لو دادی. آقای انار: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
امروز آشپز خانه بودم. در حالیکه سبزی اسفناج را تفت می دادم، چشمم افتاد به گلدان "پدیلانتوس" کنار پنجره آشپزخانه قرار داشت. قربان صدقه اش رفتم. ناگهان متوجه شدم یکی دو تا از برگها و ساقه هایش، پوشیده از پنبه شده است. تا به حال با چنین آفتی روبرو نشده بودم. با فُسون، برگها را درگیر کرده بود. سریع با دستمال مرطوبی، آنها را پاک کردم. ولی برگها به آسانی از ساقه جدا می شدند. بعضی از برگها را چیده و برخی از ساقه ها را بریدم. چاره ای نبود. ابلیس همه جا سرک می کشد.