#حس_شیرین
داشتم از کوچه باغ رد میشدم
همین طور که داشتم درختای
پربار باغ انار و گردو را نگاه
می کردم و با دوربینم ازشان
عکس میگرفتم یک هو
صدایی توجهم را جلب کرد.
رفتم جلوتر دیدم یک گردو
بایک برگ که شنل اناری بر دوش دارد
کنارهم ایستادند.
ودارند باهم بگو وبخند می کنند.
آنکه شبیه برگ بود گوشی اش را
در آورد ودستش را بر گردن گردو
انداخت..میخواستسلفی بگیرد.
خودم جراُت دادم و نزدیکشان شدم
سلام کردم جوابم را دادند ..
انگاری برگ من رامیشناخت
زیرا گفت :چرا داری ول
میچرخی بروسرکلاست
فکرنکنی حواسم بهت نیست
تازه باهات نصف قیمت
حساب کردم ولی هنوز
واریز نکردی.
درحالی چشانم ق نلبکی باز
شده بودو حسابی جا خورده
بودم ولی خودم را عادی جلوه دادم
وآب دهانم را به سختی قورت دادم
گفتم :ببخشید شما .؟
گفت :من برگم واقفی.
هنوز درحال هضم اسمش بودم
که گردو هم از آن طرف
بپر بپر کرد و گفت:
منم گردوام مجاهد.
دیگه داشت شاخ هایم درمیآمد
یا حضرت عباس دخلم در آمد
برای اینکه طبیعی جلوه بدم
که فکر نکند ترسیدم رو به گردو،
یعنی همون مجاهد گفتم :عه اگه
راست میگی مجاهدی پس تفنگت کو.؟؟
گفت: اهه تو چقد خنگی استاد مجاهدم
دیگه ..هرچند جهاد هم میکنم ولی نه با
تفنگ با قلمم بعد یه قلم قد یک درخت
از جیبش درآورد و نشانم داد
بعد هم گفت می خوای نشونت بدم
چجوری تبدیل به اژدها میکنم ..
تا خواستم بگویمنه ...قلمش را انداخت
رویزمین و تبدیل به اژدها شد.
که من فقط شبیه اش رادر پاندای کونفو
کار دیده بودم ..
اژدهادهانش را باز کرده بود داشت
طرف من میآمد..
یاخدایا ..
غلط کردم قول میدم تمیرینامو
همه رو بنویسم..کانال رو هم تموم میکنم.
بابا غلط کردم .من همین جور
عقب میرفتم و اون هم هی بهم
نزدیک میشد تاجایی که چسبیدم
دیوار باغ ...
نزدیک بود که خورده بشم
که یکهو برگ یعنی همون واقفی
آمد بایک حرکت از گردن اژدها
گرفت اژدها هم تو دستانش تبدیل
به یک مداد بزرگ شد..
جناب برگ سرشو به معنای تاسف
تکان داد و قلم راداد دست
استاد مجاهد و گفت :
حیا کناینا خانواده سیدن
تازه دیشب حرم رفته کلی دعات کرده
اینه رسم تشکر .بنده خدا استاد
سرشو انداخته بود پایین
حسابی شرمنده بود.
منم که ازیک طرف به خاطر
طرفداری استاد در دلم داشت
قند آب می شد و از طرف دیگر هم
دلمنمی خواست استاد شرمنده باشد
گلویم را باسرفه مصلحتی صاف کردم
وگفتم اشکال نداره من نترسیدم
هردویشان آنچنان چشم هاشان را گردکردند
به سمت من نگاه کردن که دهنم بسته شد
احساس کردم گردنشان با این حرکت
رگ به رگ شد.تاخواستم دوباره یک
چیزی بگویم صدای زینب آمد
شیر می خواست از خواب پریدم.
#داستانک
#طنز
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344