eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
897 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۷ _سلام بر تو _علیک سلام ، آخه چند بار می‌خواهی سلام کنی؟! _ مگر اینجا وادی السلام نیست! _ اصل حرفت رو بزن مرد، کلاسم داره شروع میشه! مرد کمی مِن مِن کرد و گفت:« می‌دانی که بین من و تو هزاران سال تمدن فاصله بود. در دنیای مادی با پرهیزکاری و سختی به این‌جا رسیدیم و هم خانه شدیم و زوجی بهشتی هستیم و اکنون اگر رخصت دهید سخنی بگویم!» _ بگو جون به لبم کردی!من باید زودتر برم و سر راه مقداری حریر از حوری بگیرم برای تزئینات لباس امروزم. _ می‌خواستم بگویم... ای بابا...اصلا مهم نبود مرد از سریر ستبرق و زیبای خود بلند شد و از کتابی به نام واو که در دستش بود کاغذی افتاد زن گفت:« این کتاب رو از کجا آوردی!؟» _ حوری که زیر درخت طوبی نشسته بود به من تفضل کرد. زن کاغذ را از زمین برداشت و نگاه کرد. اینکه چه نوشته شده بود بماند برای آن دنیا
رنگ مشکی براقش از دور می‌درخشد. نمی‌شود مطمئن بود که رنگش مشکی است. گاهی آبی و سبز و گاهی هم حتی قرمز آتشین به نظر می‌رسد. یعنی در یک لحظه، هم تمام این رنگ‌ها هستند و هم نیستند. شاید برای شما تصور چنین رنگی غیرممکن باشد ولی واقعیت دارد. زوارهای نقره‌ای دور تا دور، بر درخشش آن اضافه می‌کند. روی صندلی چرمی و نرمش می‌نشینم. پایم را روی پدال فشار می‌دهم و با سرعتِ... فکر کنم نور، کل مسیر شهر را طی می‌کنم. به حساب زمینی‌ها، سیصد کیلومتر را در سی دقیقه می‌روم. شاید هم سه هزار کیلومتر را در سه دقیقه. البته این به خواست خودم مربوط است و گاهی سیصدهزار کیلومتر را در سه دقیقه می‌روم. جالب اینجاست که حتی با این سرعت، به همان وضوح که وقتی ایستاده‌ام، اطراف را می‌بینم؛ بدون نیاز به تمرکز رو به جلو یا هر جا. گاهی چرخ‌هایش را داخل می‌برم و مثل پرندگان در آسمان و از روی دریاها پرواز می‌کنم. یکبار هم هوس کردم و با سرعت به آب زدم و زیر دریای بزرگ و پر نورِ شهر رفتم. قطرات آب مانند الماس، از چند وجه می‌درخشید. اگر شما بودید، فکر می‌کردید از برخورد با این قطرات، یا آن‌ها می‌شکنند یا شما آسیب می‌بینید. اما وجود من با آن‌ها یکی می‌شد و لطافت‌شان را تا عمق وجودم حس می‌کردم. مطمئنم هیچ وقت روی زمین نمی‌توانستم چنین ماشینی داشته باشم. اولین بار فرشته‌ای آن را برایم آورد. از هیجان تمام وجودم پرتویی از نور شد. به سجده افتادم و خداوند را سپاس گفتم. در دنیا آرزوی ماشین‌های بهشتی را داشتم. بدون اینکه کسی به من یاد دهد، تمام امکانات و توانایی‌های رؤیایی ماشین را بلد بودم. هر لحظه که اراده کنم، امکانی بر امکانات آن اضافه می‌شود. تمام روز بدون خستگی و با لذت فراوان با ماشین چرخیدم. حتی به قصر کودکی‌ام هم رفتم. یک قلعه‌ی آبنباتی با روکش شکلاتی. در و دیوارهای رنگارنگ از تمامی شیرینی‌های غیرقابل تصور و خوشمزه که هرگز از خوردن آن‌ها دلزده نخواهید شد. حتی لباس‌ها و جواهرات و خوراکی‌های داخل قصر هم از انواع شیرینی هستند. گاهی لباس حریر و ژله‌ای‌ام را مزه مزه می‌خورم و گاهی گازی به ستون‌های مغزدار قصر می‌زنم. یکبار که روی تخت ژله‌ای لم داده بودم، دلم خواست در آن فرو بروم. خوردن تخت ژله‌ای، وقتی غرق در آنی، لذت فوق‌العاده‌ای دارد. اصلا اینجا همه چیز لذت فوق‌العاده دارد. هر بار هم از قبل لذت بخش‌تر و فوق‌العاده‌تر است. وقتی بچه بودم با برادرکوچکم آرزوی داشتن چنین قصری در بهشت را داشتیم و الان هر دو از این قصرها نصیبمان شده است. تازه قصر او بزرگ‌تر و باشکوه‌تر از من است. یکبار مرا دعوت کرد به آبشار خامه‌ای قصرش و همراه با بچه‌ها کلی از شیرینی‌های بی‌نظیر آنجا لذت بردیم. همان روز، دور میز خوشمزه‌ای نشستیم و از اولین ملاقات‌مان با خداوند حرف زدیم و اشک ریختیم. اشک‌های‌مان برای حسرت کمال دست نیافته‌ای بود که می‌توانست این ملاقات را برای ما طولانی‌تر کند. همگی اتفاق نظر داشتیم که یک لحظه ملاقات با رب، می‌ارزد به داشتن همه‌ی این نعمت‌های بهشتی. این حسرت تا ابد برای ما باقیست که ای کاش می‌شد تمام نعمت‌های بهشتی را بدهیم و یک آن بیشتر در محضر پروردگارمان باشیم. 17
۱۷ امروز اولین روزی است که با شباهنگ پرواز کنان به این شهر آمدیم. خانه‌های اینجا بزرگ و وسیع و بلورین و روی صفحه گردان هستند. از هر دری که بخواهی وارد شوی، می‌چرخد و آن در را برایت می‌آورد. در چوبی، فلزی، شیشه‌ای، صدفی، سنگی و ... باغ‌های زیبا و بزرگ با درختان میوه. هر نوعی که بخواهی‌. چه صدای دل‌انگیزی می‌آید! آری این همان صداست که می‌گفتند گوشی که آهنگ حرام نشنیده باشد آن را درک میکند. سلام عزیزی شباهنگ: سلام عزیزی اینجا کجاست؟ سلام. خوش اومدین. منتظرتون بودم. بهم گفته بودن امروز میرسین. اینجا سرای شادیه که هر کس با بچه‌ها مهربان باشه اجازه داره هر وقت خواست بیاد اینجا. چقدر اینجا قشنگه؟ چه سرسره ‌ها و تاب‌های بلندی! چه شهر بازی بزرگی! چرخ و فلکش رو ببین تا آسمونا میره. بچه‌ها رو ببین! هر وقت بخوان پرواز می‌کنن. هر وقت بخوان تاب بازی می کنن و یا چرخ و فلک سوار میشن. این وسیله بازی تو دنیا نیست ببین بچه‌ها روش می‌پرن و تا آسمون میرن. این اسب‌های کوچولو برای اسب سواری بچه‌هاست چه بالهای قشنگی دارن! عزیزی: سلام. شباهنگ بیا با آرام اینجا سه‌تایی بشینیم. خیلی خوش اومدین. راستی شما کدوم شهرین؟ من و شباهنگ به هم نگاه می‌کردیم و گفتیم: نمیدونیم ما تازه رسیدیم. از این میوه‌ها میشه خورد؟ اونجا از مغازه می‌خریدیم سه برابر قیمت. اصلا نمیشد به مغازه نزدیک بشیم. شباهنگ: عزیزی من دلم میخواد خودت بهم میوه بدی. راستی عزیزی ما تو دنیا کلاس نویسندگی می‌رفتیم. میخواستیم تا چند سال ادامه بدیم، اما، شدیم شهید امر به معروف. حالا میخوایم ادامه تحصیل بدیم. اونجا تو دنیا ما تو باغ انار ثبت‌نام کردیم و استادمون هم برگ اعظم بود. اینجا هم باغ انار داره؟ عزیزی: آره. شهید سید طاها ایمانی هم اینجا کلاس نویسندگی داره. برگ اعظم هنوز نوبتش نشده اما به محض ورود بهش یه کلاس باغ اناری میدن. به خاطر اون مولاتی هایی که نوشته هم اینجا کلی بهش درجه میدن. چون برای حضرت مادر نوشته و تلاش کرده، حضرت مادر خودشون به استقبالش میرن.