هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
کار وقتی با روحیه انقلابی شد پیشرفت خواهد کرد.
#تمرین_کلاسی
در کار نویسندگی روحیه انقلابی داشتن یعنی چه روحیهای؟
این جا الان! ایران ِ ۱۴٠۲ است. و قریب به ۸۰ درصد از این کشور متولدین دهههاییست که انقلاب را ندیدهاند و ناظر بر گفتمان ِافرادی که خود را انقلابی مینامند بودهاند.
اما روحیه انقلابی واقعا چیست؟! کی هست؟! کی نیست؟! اصلا اصلِ جنس ِ انقلابی بودن، همان چیزی است که به ما نشان دادهاند و به ما خوراندهاند؟! این روزها همه مسلحاند به ادبیات انقلابی و شدهاند وکیل مدافعِ انقلاب، اما چیزی که برای یک نوجوان، یک جوان کمبودش احساس میشود، گفتمان نیست بلکه راندمان و عملکرد است.
زمانی فکر میکردم وقتی در زمره افراد انقلابی قرار میگیرم که چادری بر سر و روی کوله پشتیام پیکسل رهبری یا پروفایلِ پُرپیمونی از عکس های شهدایی داشته باشم.
بخاطر همین دست قوانین نانوشته، هم من و هم خیلی ها از اینکه لفظ «انقلابی» را روی خودشان بگذارند، خجالت میکشیدند.
فقط به خاطر عملکرد مزخرف و چیپ یک سری از آدمای انقلابی نما، خیلیها مجبور هستند که خودشان را لای هزارتا ملحفهی سیاسی قایم کنند و اعتقاد ِحقیقیشان را جار نزنند، فقط برای اینکه تیپ و ظاهرشون در دایره افرادی که انقلاب کردند و برای ما شرح دادند نیست( دسته اول : نوجوانان یا جوانانی که با این دلایل هرگز وارد دایره افراد انقلابی نمیشوند و غیر انقلابی میمانند)
اما وقتی یک نوجوان یا جوان مفهوم انقلاب و انقلابی بودن را در ظاهر و تیپ معنا کند، دیگر دالانی برای ورود کردن به بطن ِ حقیقی و رسالت واقعی واژه "انقلابی" باقی نمیماند.(دسته ۲: نوجوانان یا جوانانی که انقلابی هستند اما یک انقلابی ِبی سواد و متظاهر )
بنظرم روبیک را از زاویه اشتباهی به ما نشان دادند، چرا که یک فرد زمانی به "روحیه انقلابی " دست پیدا میکند و میشود یک فرد انقلابی، که از مرحله ظاهر ِ انقلابی به مرحله عملِ انقلابی خودش را عبور بدهد چرا که خیلی ها در شنزار ِ ظاهر ماندهاند و بویی از رایحه خوش ِ عملکرد ِ انقلابی نبردهاند.
یعنی به روحیهای برسد که از درک، تعقل و تعمل خوبی برخوردار باشد. یعنی مسیر حق را درک کردن وبه آن فکر کردن و در راهش گام برداشتن ولو با مشقت باشد.
قلم ِ مرتضی آوینی را روحیه از حق نوشتن ُ پا پس نکشیدن، از باطل نوشتن ُ نترسیدن ولو از جبهه خودی ، ماندگار کرد. حال عرصه قلم و نویسندگی نه!! در هر موقعیت و هر زمینه ای دیگر داشتن روحیهای از جنس روحیه نادر طالب زاده که واجب کفایی است.
اصلا بیاید با دید وسیعتر نگاه کنیم.
فکرش را بکن بهار ۱۴٠۲ نیست و ۱۴٠۸ است.
قریب به ۸۰ درصد افراد انقلابکرده به جبر سن بالاخره از قدرت کنار میروند یا مشغول خاطرهنویسی میشوند و رئیس جمهوری ۱۴۰۸ ناگزیر به انتخاب کابینهای از متولدین دهههاییست که انقلاب را ندیدهاند، و در بطن اتفاق نبودهاند.
آن وقت چه؟!راهحل چیست؟! آیا هنوز همان فردِ انقلابی ِ متعصب ِ آوینی نخوانده و نشده هستید؟! یا....؟!
#تمرین_کلاسی
#خزان
#بهشت_برزخی
#حسرت_بهشتی
رنگ مشکی براقش از دور میدرخشد. نمیشود مطمئن بود که رنگش مشکی است. گاهی آبی و سبز و گاهی هم حتی قرمز آتشین به نظر میرسد. یعنی در یک لحظه، هم تمام این رنگها هستند و هم نیستند. شاید برای شما تصور چنین رنگی غیرممکن باشد ولی واقعیت دارد. زوارهای نقرهای دور تا دور، بر درخشش آن اضافه میکند. روی صندلی چرمی و نرمش مینشینم. پایم را روی پدال فشار میدهم و با سرعتِ... فکر کنم نور، کل مسیر شهر را طی میکنم. به حساب زمینیها، سیصد کیلومتر را در سی دقیقه میروم. شاید هم سه هزار کیلومتر را در سه دقیقه. البته این به خواست خودم مربوط است و گاهی سیصدهزار کیلومتر را در سه دقیقه میروم. جالب اینجاست که حتی با این سرعت، به همان وضوح که وقتی ایستادهام، اطراف را میبینم؛ بدون نیاز به تمرکز رو به جلو یا هر جا.
گاهی چرخهایش را داخل میبرم و مثل پرندگان در آسمان و از روی دریاها پرواز میکنم. یکبار هم هوس کردم و با سرعت به آب زدم و زیر دریای بزرگ و پر نورِ شهر رفتم. قطرات آب مانند الماس، از چند وجه میدرخشید. اگر شما بودید، فکر میکردید از برخورد با این قطرات، یا آنها میشکنند یا شما آسیب میبینید. اما وجود من با آنها یکی میشد و لطافتشان را تا عمق وجودم حس میکردم.
مطمئنم هیچ وقت روی زمین نمیتوانستم چنین ماشینی داشته باشم. اولین بار فرشتهای آن را برایم آورد. از هیجان تمام وجودم پرتویی از نور شد. به سجده افتادم و خداوند را سپاس گفتم. در دنیا آرزوی ماشینهای بهشتی را داشتم. بدون اینکه کسی به من یاد دهد، تمام امکانات و تواناییهای رؤیایی ماشین را بلد بودم. هر لحظه که اراده کنم، امکانی بر امکانات آن اضافه میشود. تمام روز بدون خستگی و با لذت فراوان با ماشین چرخیدم. حتی به قصر کودکیام هم رفتم. یک قلعهی آبنباتی با روکش شکلاتی. در و دیوارهای رنگارنگ از تمامی شیرینیهای غیرقابل تصور و خوشمزه که هرگز از خوردن آنها دلزده نخواهید شد. حتی لباسها و جواهرات و خوراکیهای داخل قصر هم از انواع شیرینی هستند. گاهی لباس حریر و ژلهایام را مزه مزه میخورم و گاهی گازی به ستونهای مغزدار قصر میزنم. یکبار که روی تخت ژلهای لم داده بودم، دلم خواست در آن فرو بروم. خوردن تخت ژلهای، وقتی غرق در آنی، لذت فوقالعادهای دارد. اصلا اینجا همه چیز لذت فوقالعاده دارد. هر بار هم از قبل لذت بخشتر و فوقالعادهتر است. وقتی بچه بودم با برادرکوچکم آرزوی داشتن چنین قصری در بهشت را داشتیم و الان هر دو از این قصرها نصیبمان شده است. تازه قصر او بزرگتر و باشکوهتر از من است. یکبار مرا دعوت کرد به آبشار خامهای قصرش و همراه با بچهها کلی از شیرینیهای بینظیر آنجا لذت بردیم. همان روز، دور میز خوشمزهای نشستیم و از اولین ملاقاتمان با خداوند حرف زدیم و اشک ریختیم. اشکهایمان برای حسرت کمال دست نیافتهای بود که میتوانست این ملاقات را برای ما طولانیتر کند. همگی اتفاق نظر داشتیم که یک لحظه ملاقات با رب، میارزد به داشتن همهی این نعمتهای بهشتی. این حسرت تا ابد برای ما باقیست که ای کاش میشد تمام نعمتهای بهشتی را بدهیم و یک آن بیشتر در محضر پروردگارمان باشیم.
#تمرین_کلاسی 17
#نرگس_مدیری
#020115
#تمرین_کلاسی ۱۷
#بهشت_برزخی
امروز اولین روزی است که با شباهنگ پرواز کنان به این شهر آمدیم.
خانههای اینجا بزرگ و وسیع و بلورین و روی صفحه گردان هستند. از هر دری که بخواهی وارد شوی، میچرخد و آن در را برایت میآورد. در چوبی، فلزی، شیشهای، صدفی، سنگی و ...
باغهای زیبا و بزرگ با درختان میوه. هر نوعی که بخواهی.
چه صدای دلانگیزی میآید! آری این همان صداست که میگفتند گوشی که آهنگ حرام نشنیده باشد آن را درک میکند.
سلام عزیزی
شباهنگ: سلام عزیزی
اینجا کجاست؟
سلام. خوش اومدین. منتظرتون بودم. بهم گفته بودن امروز میرسین.
اینجا سرای شادیه که هر کس با بچهها مهربان باشه اجازه داره هر وقت خواست بیاد اینجا.
چقدر اینجا قشنگه؟ چه سرسره ها و تابهای بلندی! چه شهر بازی بزرگی! چرخ و فلکش رو ببین تا آسمونا میره. بچهها رو ببین! هر وقت بخوان پرواز میکنن. هر وقت بخوان تاب بازی می کنن و یا چرخ و فلک سوار میشن.
این وسیله بازی تو دنیا نیست ببین بچهها روش میپرن و تا آسمون میرن.
این اسبهای کوچولو برای اسب سواری بچههاست چه بالهای قشنگی دارن!
عزیزی: سلام.
شباهنگ بیا با آرام اینجا سهتایی بشینیم. خیلی خوش اومدین. راستی شما کدوم شهرین؟ من و شباهنگ به هم نگاه میکردیم و گفتیم: نمیدونیم ما تازه رسیدیم. از این میوهها میشه خورد؟ اونجا از مغازه میخریدیم سه برابر قیمت. اصلا نمیشد به مغازه نزدیک بشیم.
شباهنگ: عزیزی من دلم میخواد خودت بهم میوه بدی.
راستی عزیزی ما تو دنیا کلاس نویسندگی میرفتیم. میخواستیم تا چند سال ادامه بدیم، اما، شدیم شهید امر به معروف. حالا میخوایم ادامه تحصیل بدیم. اونجا تو دنیا ما تو باغ انار ثبتنام کردیم و استادمون هم برگ اعظم بود. اینجا هم باغ انار داره؟
عزیزی: آره. شهید سید طاها ایمانی هم اینجا کلاس نویسندگی داره.
برگ اعظم هنوز نوبتش نشده اما به محض ورود بهش یه کلاس باغ اناری میدن. به خاطر اون مولاتی هایی که نوشته هم اینجا کلی بهش درجه میدن. چون برای حضرت مادر نوشته و تلاش کرده، حضرت مادر خودشون به استقبالش میرن.
#آرام
#020114
#تمرین175
نور
درباره حادثه طبس مطالعه کنید. قبلا مطالعه داشته اید! آفرین دختر خوب. چه دختری. چه پسری. باریک الله.
حالا میدانید که هدف نهایی آمریکا از بین بردن ایران بود. ولی نتوانست. فکر کرده ما قاق هستیم. خب داشتم میگفتم. شما اگر در سال ۱۳۵۹ به دنیا نیامده بودید اشکالی ندارد، گریه نکنید، الان یَک تمرینی میدهم که خوشحال شوید به خاطر خدا. خب، شما پنجم اردیبهشت سال۵۹ در قامتِ یک دانه شن در صحرای طبس حضور به هم رساندید. من هم بودم. همه جوانان برومندی که آن زمان نبودند در قامت دانه شن به اسلام خدمت کردند. خب حالا از خاطرات آن شب خودتان از زاویه اول شخص بنویسید. البته دانه های شن پسر و دختر دارند. الحمدلله و المنة دانه های شنی که پسر هستند بسیار قدرتمند ظاهر شدند و نقشه هایی که دانه های شنِ دختر کشیده بودند را به خوبی پیاده کردند. خداوند به همه جوانان همسر خوب و زیبا و شاد عطا کند. انشاءالله شیعه ایرانی تعدادش از دانه های شنِ صحرای طبس بیشتر شود. راستی یک دانشگاه شنی خلق کنید که شن ها آنجا درس میخوانند. یک دانه شنِ دختر جزوه هایش از دستش میافتد و همانگونه که افتد و دانی...آن شب حمله، نقشه شِناز و شِنسا اجرا شد، شنبیز و شناوش هم نامزد های خود را یاری کردند. کافی است یا بیشتر توضیح بدم. خب حالا لبخندت را جمع کن و بنویس. همش دنبال ماجراهای عاشقانه هستی. مرسی اَه.
#حادثه_طبس
#شنها
#پنجم_اردیبهشت
#تمرین_کلاسی ۳۴
#تمرین175
#تمرین_کلاسی 33
قسمت اول
هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می خوابید و من را به حال خودم می گذاشت تا کمی سر بر بالش نرم و گِلی خودم بگذارم و بخوابم که امروز هفت و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار نشوم و کفشم را میان راه خوابگاه تا دانشکده، در حالی که دارم لقمه ام را می جوم نپوشم؟
فقط سه دقیقه مانده تا بسته شدن دروازه های کلاس. دیر بجنبم، امروز یک غیبت ناقابل از استاد اعظم، شنی بزرگوار دریافت می کنم و اگر یکبار دیگر دست از پا خطا کنم و دور از جان پنج دقیقه تاخیر کنم، فاتحه ی واحد آنالیز ماسه ای را باید این ترم بخوانم.
پله های دانشکده را دوتا یکی بالا می روم.
اولین جایی که نگاه می کنم، کلاسمان است.
هنوز در هایش به روی مشتاقان علم باز باز است. نفس راحتی می کشم. قدم اول نه دوم را که بر میدارم، سرو کله ی جناب شنی از پیچ راهرو پیدا می شود. هول می کنم. می دوم تا گوی رقابت را این بار از آن استاد بی بدیل بدزدم که..... آخ. این درخت بی محل و نا محل از کجا پیدایش می شود.
سرم را بالا می گیرم. در دلم «ایشی» به پهنای کویر طبس نثارش می کنم و خم می شوم تا جزوه هایم را جمع و جور کنم.
جناب شنبیز هم که هول شده همین طور. بلند می شوم تا راه کلاس را در پیش بگیرم که می بینم، ای دل غافل! کجایی که مهر غیبت را در پرونده ات کوبیدند و تو اندرخم یک کوچه ای.
غضب آلود ترین نگاه خشمگینم را که تیزی اش سنگ می برد به شنبیز می اندازم.
شنبیز عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند. نگاه شرمنده اش را روی زمین می اندازد و با گفتن ببخشیدی سمت جای نامعلومی نقل مکان می کند.
روی صندلی می نشینم. جزوه ی ساعت بعدم را باز می کنم.
صدای آشنایی می شنوم. گوش تیز می کنم. شنسا ست. با نگاهم رد صدا را می زنم. از دور دست تکان می دهد و با اشاره من را به سمت خودش دعوت می کند. جزوه را جمع و جور می کنم. همراهش به سمت واحد تحلیل بررسی می روم. در می زند. کسی در را باز می کند. از تعجب چشم هایم گرد می شود. باز رویم به روی نشسته اش می افتد. سرش را پایین می اندازد. همه دور میز می نشینیم.
شنسا در گوشم می گوید:
خداروشکر که تونستم پیدات کنم. ماشاالله تو رو نمیشه از سر درس و مشقت بلند کرد. الآنم نمی دونم با کدوم معجزه ای کلاس نرفتی.
بی هیچ حرفی زیر چشمی نگاهی به شنبیز می اندازم.
حاج اقا شناور، که تا الان چندباری به عنوان مهمان مطلع دعوت شده بود، گلویی صاف می کند.
روبهروی جمع و جلوی تخته سیاه می ایستد.
_ عرض سلام و احترام. ممنونم از همگی اعضا. لطفا با دقت تمام به خبر محرمانه و فوری که به دستم رسیده توجه کنید.
طبق اطلاعاتی که از منبع موثقمون دریاقت کردیم فرداشب قرار هست یک کودتای آمریکایی داشته باشیم.
با شنیدن این حرف ابروهایم در هم می رود.
هدف نهایی اون ها ها رسیدن به تهران هست. اما ما باید همین جا جلوی این شیاطین رو بگیریم و قلم پاشون رو بشکنیم.
همه با سر تایید می کنیم.
حاج آقا شناور رو به آقای شنسار مسئول تشکیلات می کند و می گوید:
تا به این جا به عهده ی بنده بود. ما بقی دست شما و بچه هاتون رو می بوسه.
آقای شناور از روی صندلی بلند شد. از حاج آقا تشکری کرد. نقشه ی کویر را از داخل کیفش درآورد و روی میز پهن کرد.
نقاطی را نشانمان داد و گفت:
برادرا و خواهرای گرامی، وقت کمه و دشمن نزدیک.
روی نقشه چند جایی را نشان داد و گفت:
_ این سه نقطه ای که روی نقشه مشخص کردم، جاهایی هست که می تونیم بالگرد هاشون رو زمین گیر کنیم.
نقشه هایی به ذهنم رسیده اما با توجه به سابقه ی درخشان خواهر شناز و شنسا در طراحی عملیات های قبلی، ترجیحم بر این بود که باز هم این بزرگواران دستی به روی طرح اولیه نقشه بکشن و تکمیلش کنن تا بدیم برادرا برای اجرا.
من و شنسا به همدیگر نگاهی می اندازیم. نگاهی که درونش دقیقا با این مفاهیم پر شده بود.
یا خدا! ما؟! کودتای امریکاییا؟ پناه بر خدا.
آقای شناور که دید از جایمان تکان نمی خوریم، خودش نقشه و توضیح طرح را پیش مان آورد.
شنبیز و شناوش و بقیه را راهی کرد تا بروند. بعد رو به ما کرد و گفت:
_ ببینید می دونم کار بسیار حساسی به دوشتون گذاشتم و می دونید که جای خطا ندارید. اما به این هم توجه داشته باشید اون قدر وقتی ندارید که فقط دو روز تو شوک این خبر باشید. پس سریعتر فکراتون رو یکی کنید و تا دو ساعت دیگه یه طرح عملی و جامع به من بدید.
دیگه هر کی ندونه شما کی هستید، من که می دونم. کی جز شما می تونست نقشه ی اون شندوز لعنتی و دار و دسته اش رو یه جوری بومرنگی بازطراحی کنه که دوباره برگرده پس کله ی خودشون؟ پس معطل نکنید و دست به کارشید.
منم اتاق بغلی مشغولم هم کاری داشتید خبرم کنید.
توربو و راتاتوئی تقریبا یک خط داستانی را دنبال میکنند.
هر دو برای خود آرزویی دارند که از ارزشهای خانوادگی متفاوت است.
توربو میخواد سریع باشد و در مسابقه سرعت ماشینها شرکت کند، اما ارزش خانوادگیاش سرعت پایین و آرام بودن است.
رمی موش سرآشپز آرزویش آشپز بودن و غذای مطلوب خوردن است، اما ارزش خانوادگیاش موش بودن و دزدی کردن است.
هر دو آرزویشان را از یک انسان دارند و یک جمله.
توربو از "گی" و رمی از "گوستو".
جملهای که توربو به آن باور داشت و باعث تغییر مسیر زندگیاش شده بود "هیچ رویایی خیلی بزرگ نیست و هیچ رویا پردازی خیلی کوچک نیست" بود و آن جمله برای رمی "هرکسی میتواند غذا بپزد" بود.
هردو با باور به خود و اندیشه نقش سوم داستان هم زندگی خود را تغییر دادند و هم ارزش خانوادگیشان را.
توربو در مسابقهی سرعت ماشینها اول شد و مسبب سکونت خانوادهاش در یک مکان امن شد. و رمی سرآشپز رستوران 5ستارهی گوستو شد و خانوادهاش را از فاضلاب به طبقهی بالای رستوران گوستو رساند.
#تمرین_کلاسی 52
#020524
#مونا_کردستانی