🏴 امام صادق(علیهالسلام)، امام مبارزه
◾ حضرت آیتالله خامنهای: امام صادق(ع) مرد مبارزه، علم و دانش و تشکیلات بود. مرد علم و دانش بودنش را همه شنیدهاید... اما مرد مبارزه بودنش را کمتر شنیدهاید. امام صادق(ع) مشغول یک مبارزهی دامنهدار و پیگیر بود. مبارزه برای قبضه کردن حکومت و قدرت و به وجود آوردن حکومت اسلامی و علوی. ۱۳۵۹/۶/۱۴
💻 @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین
امام رضا
امام زمان
علیهم السلام اجمعین.
این ح ر ز محافظ ایمان من است. اهل بیت پیامبر قله و قبله یقین اند.
#زندکی_پس_از_زندگی
@ahlebeytmedia
هدایت شده از noori
عادت کردم که هرکاری میکنم یا هرجایی میرم یاد باغ اناریها هم باشم
حتی اگر نذریمان در حد همین یک کوچولو حلوا باشد.
مخصوصا استاد و همکلاسیها
حاجت روا و عاقبت بخیر و پیرو و مدافع مکتب شیعه باشید انشاءالله به حق امام صادق علیهالسلام
السلام علیک یا جعفر بن محمد الصادق علیه السلام
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
عادت کردم که هرکاری میکنم یا هرجایی میرم یاد باغ اناریها هم باشم حتی اگر نذریمان در حد همین یک کو
با یک باغاناری تراز انقلاب آشنا بشوید.🤓
احسنت
🔴رزمایش کشوری علمی فرهنگی #میقات_10
⬅️ویژه فعالین فرهنگی دانشگاهی و حوزوی➡️
❇️اولیندوره رفتارسازی کشوری❇️
📅زمان: ۲۰ الی ۳۰ تیر ماه ۱۴۰۱
🇮🇷مکان: تهران-دانشگاه افسری امام حسین (ع)
⏳مهلت ثبت نام: تا ساعت ۷ صبح ۱۵ خرداد ماه ۱۴۰۱⌛️
✅ثبت نام اولیه:
🔰با ارسال عبارت: طلبه/دانشجو + نام استان
💬به سامانه پیامکی ۳۰۰۰۳۲۱۸
🌐اطلاعات بیشتر در : https://miqat.ir/blog_content/c_view/id/1072
📞شماره تماس: ۳۷۰۰۸-۰۲۵(داخلی ۱۴۵)
موسسه #میقات جوانان انقلاب اسلامی
http://eitaa.com/joinchat/3533570061C26a89e033c
رادیو فتح 1.mp3
2.45M
⛰ «رادیو فتح» ، صوت اول
▶️ رادیو اختصاصی رزمایش کشوری علمی فرهنگی میقات با حضور فعالین فرهنگی حوزوی و دانشگاهی
🔸توضیحات مهم پیرامون ماهیت رزمایش
🔸 اولین محتوای رفتار سازی؛ صبر
🔸معرفی اجمالی قالب های رزمایش
🌐اطلاعات بیشتر در : https://miqat.ir/blog_content/c_view/id/1072
موسسه #میقات جوانان انقلاب اسلامی
http://eitaa.com/joinchat/3533570061C26a89e033c
هدایت شده از شیردلان
#شاید_برای_من_هم_اتفاق_بیافتد
نمیدانم چرا ما انسانها همیشه فکر میکنیم
مرگ واتفاقات اینچنینی مال بقیهاست ...
شایدم اشتباه گفتم باید بگویم بعضی از ما انسانهافکر میکنیم مثلاهمیشه دزد ماشین بقیه را میدزدد
یا همیشه مرگ سراغ همسایه میرودو...
البته همسایه که میگویم منظورم همان بچه مردم یا مردم و یا دیگران است هرکس غیر از خود و خانواده را میگویم وهمسایه یکجور اصطلاح است.
خلاصه مطلب که من هم گاهی آنقدر دردنیا غرق میشوم ،یادم میرود ممکن است برای من هم اتفاق بیافتد.
روز سهشنبه بود که در خانه مشغول جمع آوری باقیمانده وسایل وبسته بندی بودم که متوجه شدم رقیه و محمدحامد باز به سرشان زده واز چهارچوب در اتاق بالا رفتهاند بهشان تذکر دادم که پایین بیایند دوباره مشغول کار خودم شدم چون در این جور مواقع دادو بیداد نتیجه ای ندارد وآنها همیشه کارخودشان را میکنند.
از حرفهایشان میفهمیدم که قصد پایین آمدن دارند ولی یکهو محمد حامد گفت دارم میافتم
تا من سربرگرداندم رقیه از بالا به پایین پرید
و شروع به آی آی کرد، وقتی رفتم نزدیکشان متوجه شدم، محمد حامد که درحال پایین آمدن بوده تعادلش را از دست داده وبرای اینکه خودش را نگه دارد از رقیه میگیرد
ومتاسفانه رقیه تعادلش را از دست میدهد وپایین میافتد خداروشکر چیز خاصی نشده بودو کمی پای چپش درد می کرد چون همسرجان نبود و وقتی زنگ زدم گفت کارش طول میکشد وشب به خانه میرسد تصمیم گرفتم ببرم پایین وبه شریک جدید مغازهمان نشان بدهم شاید بفهمد دررفته یا ...
هدایت شده از شیردلان
به سختی بردمش پایین آقای طالبی گفتند چیز خاصی نیست کمی ضرب خورده واز فروشگاه خودمان یک پماد خشخاش دادند تا چرب کنم که دردش را کم کند .
خداراشکرکردم وبالاآمدیم، به توصیه ایشان
عمل کردم، نیم ساعتی تاثیرگذار بود ولی دوباره گریههایش شروع شد ،کمی زردهتخممرغ وزردچوبه که از قدیمیها یاد گرفته بودم درستکردم وبه پایش مالیدم،
ولی آن هم تاثیری نداشت به پدرش زنگ زدم که زود بیاید، پدرش که آمد گفت: احتمالا در دررفته همگی حاضرشدیم و پیش شکستهبند رفتیم.
بله انگشت شصت وانگشت کناریش دررفته بود، البته من که دل رفتن داخل منزل شکستهبند را نداشتم ولی همسرجان وبچهها رفتند صدای داد رقیه تا کوچه شنیده میشد وقتی که داشت جامیانداخت، دیگر حس خانه رفتن نداشتم آن هم درآن اوضاع که تقریبا بیشتر وسایلمان را جمع کردیم پس تصمیم گرفتیم به خانه پدرهمسر برویم ، شب هم همانجا ماندیم ولی چون دخترها امتحان داشتند صبح زود به خانه برگشتیم وبعداز برداشتن کیف و کتاب آنها را به مدرسه رساندیم واین روزهای آخر نه من نه همسرم دلودماغ خانه را نداشتیم پس تصمیم گرفتیم
همان اطراف دور بزنیم تا امتحان بچهها تمام شود بعد به دنبالشان برویم بعد به پنج امام زاده برویم تاکمی حالهوایمانعوض شود
وهمان همشد.
خیلی خوش گذشت، تصمیم گرفته بودیم
روز جمعه وسایلمان را بار بزنیم.
پس قرار شد دوباره به خانه پدری همسرم برویم تافردایش با مادرش به خانهمان برگردیم و با کمک خواهرم ویکی از دوستانم باقیمانده وسایل راهم جمع کنیم تا برای جمعه آماده باشد، صبح زود پدر همسرجان که بابا صدایش میکنم از سرکارش که نگهبانی یک ساختمان درحالساخت است آمد.
نگهبان شبانه روزی است وفقط آخرهفته اجازه دارد آن هم با گذاشتن یک جایگزین کمی به مرخصی برود.
وحالا هم که آمده بود نوه اش که ۱۵ ساله است را جای خود گذاشته بود ، خبرش را شنیده بودم که ماشین خریده.
به سلام بابا مبارک باشه حالا چند خریدینش این رخشتونو ؟
باذوق شروع کرد به تعریف کرد من هم درهمان حین دوتا شیرینی از جعبه برداشتم ودرحال خوردن بودم.
۵۷ میلیون خریدم یک پراید مدل ۸۳ خیلی ماشین تمیزو روبه راهیه خدا جور کرد دیگه ۳۵ که خودم داشتم، بقیه شو یکم از مهندس قرض کردم، پنج ماهه یکمم از دوستوآشنا.
حالا انشاالله یکم صرفهجویی میکنیم تا بتونم قرمو بدم.
ومن درذهنم شروع کردم با حساب وکتاب که با حقوق چهارونیم میلیون باید چند ماه صرفهجویی کنند تا بتوانند بیستودو میلیون را بدهند،به نظرم خیلی سخت آمد ولی خب دیگر دل بابا را نباید میشکستیم پس با لبخند گفتم انشاالله جور میشه خداروشکر واز جایم بلند شدم به همراه بچهها به کوچه رفتیم
خب بابا این رخشات رو کجا پارک کردی بینیمش؟
توی میلان اصلی سرکوچه.
همگی به آنجا رفتیم ظاهر تمیزی داشت
خب بهبه مبارکههه..
بچهها هم هرکدامنظری دادند:
مامان چه شیکه، چه نوعه، وای بابابزرگ چه ماشین خوشگلی خریدی از ماشین بابای من خیلی شیک تره...
همگی خندیدیم وبه خانه برگشتیم حالا که بابا با ماشین آمده بود ، قرار شد بابا مارا به خانه برساند وهمسرجان ماشین خودمان راببرد تعمیرگاه تا کلاجش که کمی ایراد داشت را درست کند همگی سوار ماشین بابا شدیم
مادرجان یعنی مادر همسر جلو ومن بچههایم
عقب نشستیم هنوز چند دقیقهای از حرکتمان نگذشته بود که یک ماشین باعث انحراف بابا شد ولی خداروشکر سریع کنترلش کرد ومن شروع کردم به خواندن آیهالکرسی وارد صدمتری که شدیم دوباره همان اتفاق افتاد این بار بابا بدجور کنترلش را ازدست داده بود و مدام اینور آنور میرفت بچهها هم که اوضاع را دیده بودند خیلی ترسیده بودند مدام مامان مامان میکردند نمیدانم چند دقیقه گذشت که داشتیم درصدمتری ویراژ میرفتیم وآخر به شانه چپ جاده کشیده شدیم وتق ... ...
وبه صدم ثانیه ماشینی که خیلی ادعای خودروی ملی بودن دارد خواست یک حرکت بزند تا طبق معمول توجههارا جلب کند یک ملاق زد تا به خودمان بیاییم دیدیم سروته شدیم.
درآن لحظه که همه بچهها گریه میکردند و من راصدا میزند مانندیک فیلم هرچه صحنه تصادف در فیلمها، خبرهاو داستان دیده وخوانده بودم جلو چشمم آمد،
پس سعی کردم اشتباهاتی آنها دراین جور مواقع میکردند را تکرار نکنم سریع به خودم آمدم ومحمد حامد که فقط پاهایش را میدیم وآی آی میکردرا بالا کشیدم خداروشکر سالم بود ، کارگران شهرداری نزدیک بودند به کمکمان آمدند درماشین را بازکردند به نوبت بیرون رفتیم
خداروشکر همگی سالم بودیم ومن بچهارا یکی یکی بغل میکردم وآرامشان میکردم.
چیزی نیست ، خداروشکر هیچی نشد دخترم چیزی نشده کلمههایی بود که مدام تکرار میکردم....
هدایت شده از شیردلان
یکی از کارگران شهرداری زحمت کشید وبطری آبی دستم داد ومن یکی یکی صورت بچههارا شستم تا از شک خارج شوند
وسط لوار نشته بودیم که چشمم به ماشین واژگون شده افتاد .
وااااای ، خدای من...
اول خداراشکر کردم که از این ماشین جانسالم به در بردیم وبعد یاد صبح وبابا وخوشحالیش و بدهیش افتادموآهازنهادم بلند شد...
از کیفی که موقع بیرون آمدن از ماشین به زور باخودم کشیده بودمش گوشی را درآوردم به همسرجان زنگ زدم.
طولی نکشید که همسرم با آمبولانس رسید
هرچند همگی سالم بودیم ولی به توصیه همسرم چون باردارهم بودم سوارآمبولانس شدیم برای اینکه حالهوای بچههارا عوض کنم گفتم :
آخجوون ازبچگی آرزوم بود سوار آمبولانس بشم همگی خندیدیم و سوار شدیم
درمسیر محمدحامد خیلی گریه میکرد لحظه ای ترسیدم
چیشده مامان؟ درد داری؟ کجات زخمیشده؟
سرش را به علامت نه بالا داد وباشدت بیشتری زد زیرگریه ودرهمان حال گفت: لنگ کفشم، لنگ کفشم توی ماشین بابابزرگ جامونده، من که با این حرف محمدحامد تازه متوجه یه لنگه بودن خودم شده بودم زدم زیر خنده
طول مسیر سعی میکردم با بچهها شوخی کنم تا حالهوایشان عوض شود به بیمارستان که رسیدیم دکترهاو پرستاها با شنیدن خبر واژگونی ماشین باچشمان گرد به ما نگاه میکنند تنها مسدومان رقیه هست که پایش دردرفته بودوبقیه خودمان وارد اورژانس میشویم نگاه متعجب همه رویمان زوم میشود...
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#شاید_برای_من_هم_اتفاق_بیافتد نمیدانم چرا ما انسانها همیشه فکر میکنیم مرگ واتفاقات اینچنینی م
رشد قلم ایشان نسبت به قبل مشهود است.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین123 نور. 📆امروز چهارشنبه است و جمعه گذشته امام زمان علیهالسلام ظهور کرده اند. 🖼شما مدام خو
#تمرین124
جملات کوتاه و کوبنده بنویسید که با #طرف شروع شده باشد.
طرف روز شهادت عروسی گرفته و مشروب خورده و هشتگ بی ناموسم زده. حالا یهووو سلام فرمانده را مغایر با ارزشهای اسلامی میداند. بیایید بروید در گونی.
طرف تا دیروز خودشو خفه میکرده چرا زنها رو به استادیوم راه نمیدهید، حالا که علاوه بر زنان، بچه ها و خانواده ها به استادیوم اومدن داره خودشو جر میده که چرا اینا اومدن ورزشگاه.
طرف میگه چرا نمیگذارید مردم شاد باشند. حالا که بستر به این بزرگی فراهم شده برای شادی صد هزار تا بچه و پیر و جوان و ...میگه چرا جمهوری اسلامی...(این قسمت از بس چرت و پرت زیاد بوده دیگه خودشونم رد دادن)
میتونید #طرف رو به جای ابتدا جای دیگه هم به کار ببرید👇.
طرفدارهای #طرف با حمایت آمریکایی ها سال ۸۸ پرچم امام حسین آتیش میزدند و او سکوت معنادار کرده بوده. حالا به خاطر سلام به امام زمان عجلاللهفرجه داره از قسمت تحتانیش بخار بلند میشه.
#تمرین124
#یادداشت
#مونولوگ
#کاریکلماتور
#داستانک
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دو کلمه حرف دل!
بنا ندارم برخی حرفهای دلم را بنویسم، بالاخره هر کسی یک کنجی برای خودش دارد؛ و میدانید حرف دل را بازگو کردن دردسرهایی دارد؛ ممکن است به پرِِ قبای عقلانیت برخی، یا تِزِ روشنفکری برخی دیگر، بربخورد!
اما قانع شدم که بنویسم، مخصوصا با دیدن مصاحبهی یک دههنودی، وقتی خبرنگار پرسید: «کجای شعرِ سلام فرمانده رو دوس داشتی؟ گفت: اونجایی که میگه: سید علی دههی نودیهاشو فراخوانده!»
تمام!
راست گفتهاند که حرف حق را از بچه بشنو!
باور کنید حرف اول و آخر را این بچه زد!
همانی که حرف دل من بود...
پس لطفا کسی حماسهی سلام فرمانده را پای خودش ننویسد، این کار، فقط از معجزاتِ حنجرهی گرمِ سیدعلی است!
قصه این است که در ابتدای قرن جدید سیدعلی، سلامی بغضآلود دادند محضر فرمانده!
یادتان هست، اشکهای سیدعلی را که در چشمانش برق میزد و میخواند: «السلام علیک حین تقرء و تبین»!
حالا چرا بین این همه سلام در آلیاسین؛ دو سه فقره را انتخاب کردند و چرا بین این دو سهتا، وقتی به این یکی رسیدند بغضشان شکست؟! جایی که سلام میدهد به امام زمانش، آن زمانی که «السلام علیک حین تقرء و تبیّن» یعنی زمانی که جهاد تبیین میکند!
آن اشکها همان فراخوان بزرگ بود در ابتدای قرن جدید! برای جهاد تبیین! که البته دههنودیها خوب گرفتند؛ چون این نسل فطرتی دستنخورده و زلال دارد، گوشش تیز است و پایش چابک، با شتاب اعلام حضور کرد و آمد پای کار سیدعلی، با همان قد کوچک و دست کوچک و سنِ کم و...
کسی نگوید پس چرا سیدعلی، با نسلهای دیگر، این همه حرفِ روی زمین مانده دارد؟! دلیل همانی بود که گفتم...
فراخوانِ جهاد تبیین و لبیک دهه نودیها؟!
بین طفل و تبیین چه تناسبی برقرار است؟!
من سطح چالش را میخواهم ببرم بالاتر که دیگر مغزهای کوچک ما را درگیرِ دعوای ایدئولوژی و طفل نکنند! همانهایی که آموزش جنسی در سند۲۰۳۰ و آموزش نظامی را با اسلحه، برای کودک جایز میدانند؛ خروجی این نظام تربیتیشان را هم دیروز در مدرسههای تگزاس دیدید که یک بچه، قاتل چندین همکلاسی و آموزگار و مدیر شد! بگذریم از این دعواها، بیایید بالاتر!
بله طفل و تبیین با هم میانه دارند؛
گمان من این است که گرهی جهادتبیین را باید در جهاد امید جستجو کرد، وقتی یأس و ناامیدی افق پیشرو را مهآلود و سیاه جلوه میدهد دیگر تبیین و روشنگری و روشنبینی معنا ندارد! و این هنر دههنودیهاست که فضا را روشن کنند، جلوتر بروند و هر کدام دست چندتا بزرگتر را هم بگیرند و ببرند تا خطشکسته شود...
دیروز در آزادی، امید را دیدید؟ که جولان میداد!
این فرمول از کربلا به ارث مانده و در دفاع مقدس هم داستانِ «شناسنامهکوچکها» سر درازی دارد...
یادم نمیرود روزی با حاجمهدی رسولی صحبت میکردم، میگفت: من اعتقادم این است که هیأت ما (ثارالله زنجان) زمانی پا گرفت که آقا در خطبههای نمازجمعهی سال ۸۸، سال فتنه، بغضشان شکست، ما آن موقع جمعمان جمع شد و حس کردیم مأموریم به یک رسالتی!
اینها رزقهای لایحتسبِ انقلابند که گوهرِِ تقوا میتواند آنها را نقد کند؛ و این هنر امامین انقلاب است که در زمانی که خیلیها به بنبست میرسند و زمینگیر میشوند، مخرج و معبرِ صدق میزنند؛
جالب است؛ آن امام به خستگانی که انقلاب را مختومه میدیدند میفرمود؛ یاران من در گهواره هستند! و حالا این امام رویشهای دهه نودی و سربازان ۱۴۰۰ را به میدان فراخوانده! تا بگویند انقلاب ادامه دارد...
آری کاش دوستانش از دهه نودیها یاد میگرفتند که حالا نه تنها جانماندهاند بلکه طلایهدارِ ظهورند، بعونالله...
و کاش دشمنانش میترسیدند از فراخوانِ بغضهای شکستهاش که اینگونه فدایی میآورد پای کار این نظام...
شب جمعه ۱۴۰۱/۲/۶
یونس سبزی
#باغانار2
#داستان_طنز
به زودی...
کاری از درختان نازک اندیش باغ انار.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌴 @ANARSTORY
عِمران واقفی:
مردم ایران همان خیل عظیمی بودند که در تشییع حاج قاسم شرکت کردند.
و حالا در جای جای ایران در همخوانی های سلام فرمانده.
بقیه روشنفکران و نخبگان و استعدادهای کوری که به خاطر علوفه بهتر دین و وطن را فدا کردند هیچ وقت نخواهند فهمید آرمان الهی بشر چیست.
بشر را یک بدن گوشتی با ساختار سلولی جانوری میبینند که باید بخورد و حمالی کند.
بشری که پیامبران به ما شناساندند روحی دارد به عظمت کائنات. این کجا و آن کجا. تفاوت وسعت بشر نزد ما و آنها مانند تفاوت وسعت مغز ما و مغزهای کوچک زنگ زده آنها است.
#مردم_ایران همان میلیونها تشییع کننده حاجی هستند نه یک گروه طرد شده و افسرده و پر از کمبود.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344