🌱🌷🌱🌷🌱
به مناسبت #روز_دختر :
🥀معرفی #شهید_راضیه_کشاورز 🥀
✨راضیه جان!🧕
دخترِ مسلمانِ ترازِ انقلاب!🍃
🌸روزت مبارک!🌸
پ.ن: تصاویری از شناسنامه، کارنامه پایه اول راهنمایی، حکمهای قهرمانی، دستنوشتهها، تشییع و خود شهید راضیه کشاورز.
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از ◔͜͡🍀nina
4_5816750388807744306.mp3
1.38M
دختر که باشی می شوی رویای بعضی ها...
دختر شدن یعنی همین...دنیای بعضی ها!
سنگ صبور مادر و عشق پدر،یعنی...
یک قلب کوچک می شود دریای بعضی ها
دختر که باشی خواهرت یعنی وجودت هم؛
آغوشِ خواهر می شود معنای بعضی ها
دختر که باشی می شوی جان برادر هم...
یعنی دلیل غیرت زیبای بعضی ها
در یک کلام و ساده،وقتی دختری یعنی...
هستی امید و شادی دنیای بعضی ها!
تقدیم به تمام دختران سرزمینم ❤🌹
گوینده: 🎙#ن_تبسم
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#میآیم
#قسمت_اول
ماشین، آرام و یکنواخت حرکت میکند، مثل برگی که سوار موجی ملایم شده. ساعتهاست نگاهم را به بیابان خشک کنار جاده دوختهام، برهوتی که تمام راه، خشک و عطشناک همراهیمان کرده. حتی گاهی حس میکنم حرارتی را که رقصان از قلب خاکها بیرون میدود، میبینم. بااینکه خنکای داخل ماشین دلنشین و روحنواز است، اما جایی درون من آتش گرفته و میسوزد و میسوزاندم. درست مثل کویر آتشگرفته بیرون. حالم خراب است. رایحه بهترین عطرهای دنیا با بوی بهترین نوع لوازم آرایشی ترکیب شده و در فضا شناور است. حالم دارد به هم میخورد؛ از این بوها، از این آدمها و از خودم. قلبم دارد توی دهانم میکوبد. بیوقفه بالا و پایین میشود و با هربار اوج گرفتن و فرود آمدنش، آرزوی مرگ میکنم. یکدفعه همه چیز به هم میریزد. ماشین میجهد و من به بالا پرت میشوم. صدای جیغ توی گوشهایم میپیچد؛ فریادهایی مبهم و دور. و بعد تاریکی مطلق و سکوت. سرما نوازشوار نوک انگشتان پایم را لمس میکند و آهستهآهسته بالا میآید. هرچه بالاتر میآید سرد و سردتر میشود؛ و سوزندهتر. سرم داغ میشود، انگار تکه زغالی روی پوست سرم افتاده. دستهایم؟ انگار هرگز دستی نداشتهام. در سیاهی محض فرورفتهام و انگار کسی پشت سر هم به صورتم میکوبد؛ محکم و بیرحمانه. میخواهم فریاد بزنم و کمک بخواهم، اما زبانم سنگین است، انگار میان دندانهایم زنجیر شده. حسش میکنم. مطمئنم این مرگ است که احاطهام کرده. آه که چه زود آرزویم برآورده شد.
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#میآیم
#قسمت_دوم
فقط یک سوال توی ذهنم پشت سر هم تکرار میشود: چطور به اینجا رسیدم؟
در عرض کمتر از ثانیهای تمام زندگیام از پیش چشمانم میگذرد. اولین کلمهای که گفتم، اولین قدمی که برداشتم، روز اول مدرسه و... . و بالاخره شروع داستان گم شدن و بر باد رفتنم را پیدا میکنم. آن روز بود. همان روزی که آذر و دوستانش دورهام کردند و گفتند برایم یک کار نان و آبدار سراغ دارند. من و آذر با هم آمدیم تهران. با هم دانشگاه ثبتنام کردیم و با هم خانه اجاره کردیم. من تمام عصرها در مطب دندانپزشکی منشی بودم، روزهایی که کلاس نداشتم هم توی یک تولیدی پادویی میکردم. اما باز هم برای مخارجم کم میآوردم، اما آذر انگار تازه به نوایی رسیده بود؛ مانتوهای شیک و نو، لوازم آرایش آنچنانی و کفشهای شیک. آذر بارها گفته بود اگر بخواهم برایم کار جور میکند، اما من همیشه دست به سرش میکردم. راستش میترسیدم بفهمم دقیقا چه شغلی این همه درآمد دارد. تا آنکه آن روز با دوستانش آنقدر در گوشم زمزمه کرد که پذیرفتم. فقط گفتم که بههیچوجه اهل تنفروشی نیستم. آذر هم با پوزخند مرموزی گفت: باشه بابا خیالت تخت مریم مقدس.
کارش خیلی سخت نبود؛ هفتهای سه روز باید دو بار عرض یک خیابان را پیاده میرفتم و برمیگشتم. آن روز، آذر با ظرافت تمام آرایشم کرد. انصافا خیلی خوشگل شده بودم. آرایش ملیح و دلنشینی بود و توی ذوق نمیزد. آذر گفت بهتر است مثل همیشه لباس بپوشم تا توجه همسایهها جلب نشود. آخرین لحظه توی آینه چهرهام را برانداز کردم.